پسردایی هنوز از اون بالا بادکنک پرت میکنه تو حیاط ما. یعنی هنوز بادکنکهاش تموم نشدن. الان ده تا بادکنک دارم که یکیش زرده.
به امیرعلی گفتهم که جعبهی خرتوپرتهاشو ببره بالا بذاره تو کابینت و هر وقت میاد خونهی ما بیاره پایین و بازی کنه. الان از اینجا که من نشستم یه قسمتیش رو از زیر مبل میبینم.
حس میکنم توی یه فیلم زندگی میکنم. شاید به خاطر اینه که این دو سه روز چند تا فیلم دیدم. دیگه یاد گرفتم روی جزئیات فیلمها متمرکز نشم. قبلا وقتی تناقضهای فیلمها رو میفهمیدم، هم تعجب میکردم، هم فیلم دیدن بقیه رو خراب میکردم. مدام میپرسیدم این مگه نگفت فلان؟ پس چرا الان فلان؟ مگه اینجوری نبود؟ پس چرا اینجوری شد؟ یادمه که بقیه عصبانی میشدن. الان کسی هم نیست که بگم بهش، ولی حتی از خودمم نمیپرسم این فیلم چرا اینجوریه؟
خوب نیست که گاهی آدمها در نظرم خیلی بزرگ میشن، ولی خوبه که زود در نظرم میشکنن. نابود نمیشن، معمولی میشن، واقعی میشن. خوبه که از اینور بوم نمیفتم حداقل.
با گودریدز اخت نمیشم، دلیلشم نمیدونم. دیروز بعد شاید یک سال، یه سری بهش زدم و تا جایی که یادم بود آپدیتش کردم، ولی دلیل اینم نمیدونم. شاید شش هفت سالی باشه که باهاش آشنا شدم، هنوز فلسفهی ساختش رو هم نمیدونم. راستش من راجع به بعضی چیزها کمی بدبینم. مثلا عضو طرح جزیرهی ایرانسل نشدم، چون نمیفهمیدم چرا باید همچین کاری بکنه. با عقل من جور در نمیاومد.