مونولوگ

‌‌

تقبل الله


رسیدیم جلو در خونه، خواهرم گفت ظهر شد، آقای و بچه‌ها هم از سر کار اومده‌ن. گفتم چه بهتر، الان مستقیم میریم میشینیم سر سفره غذا می‌خوریم. از اون روزا بود که به هوای غذا، بیرونو تحمل کرده بودم.
اومدم نشستم سر سفره، بشقابو گذاشتم جلوم می‌خواستم شروع کنم که مامان گفتن مگه تو هم غذا می‌خوری؟ هاج و واج نگاه کردم که یعنی چرا نباید من غذا بخورم؟
الان هر چی آیکون و شکلک و آدمک گریه بذارم کمه. روزه بودم و فراموش کرده بودم! انگار رفته بودم یه مهمونی بهشتی، همین که خواستم دستمو دراز کنم سمت غذاها دیدم با غل و زنجیر جهنمی بسته شدن 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

  • نظرات [ ۸ ]

آدمو گرگ بخوره، ولی خواهر نشه!


امروز در ادامه‌ی یه بحثی که رفته بود سمت ازدواج مهندس، مهندس گفت زن‌ها ویژگی‌های بدی دارن.
مامان گفتن دستت درد نکنه، یعنی من ویژگی‌های بدی دارم؟
مهندس که گیر افتاده بود، گفت نه، زن‌های این دوره زمونه رو میگم. زن‌های قدیم فرق دارن.
گفتم پس براش یه پیرزن بگیرین!
و خونه منفجر شد از خنده، حتی آقای که داشتن نماز می‌خوندن. منم مثل اینایی که به جک خودشون بیشتر از همه می‌خندن، نمی‌تونستم جلوی قهقهه‌مو بگیرم. مهندس هم هر لحظه بیشتر از قبل عصبانی می‌شد.
گفتم یک ساعته داریم در مورد ویژگی‌های بدمون افاضاتش رو گوش میدیم، هنوزم این طلبکاره. که فرمود من در مورد تو صحبت نکردم، تو ویژگی‌های بد نداری، تو احمق‌ترین آدم دنیایی :))))

  • نظرات [ ۳ ]

به یک ورد مجرب، جهت کار نکردن گیوتین نیازمندیم!


بعد نماز صبح آقای اومدن بالای سرم و همین‌جور خیره نگاهم می‌کردن. چند ثانیه نگاه کردم و هیچی از صورتشون نفهمیدم. یه‌کم هم ترسیدم که چی شده اینجوری گوشی به دست اومدن بالای سرم؟ نکنه زدم گوشی رو خراب کردم؟ یا کسی بهشون خبر بدی پشت تلفن داده و می‌خوان به من بگن که مامان خبردار نشن؟ یا... همین‌جور که داشتم "وَ بالاسلام دیناً و بالقرآن کتاباً..." می‌خوندم، آروم سرم رو تکون دادم که یعنی کاری دارین؟  گفتن اینترنتی که برای دانلود فیلم گرفته بودی رو استفاده کردی؟ یادم افتاد دیشب توی دوشنبه‌سوری همراه اول، با سیم‌کارت آقای نت هدیه گرفتم برای 5 تا 5 امروز. یهو انگار اون سطل آب یخی که بالای سرم نگه داشته بودن رو خالی کردن روم! یه‌کم لبم به لبخند باز شد و تا کامل ریکاوری بشم، گوشی رو داده بودن دستم و رفته بودن.
بعضی از فیلم‌های اسکار امسال رو تو فیلیمو نشان‌دار کرده بودم که سر فرصت دانلود کنم. رفتم طبق معمول یه چند تا فایل حجیم رو از حافظه‌ی گوشی به SD card منتقل کنم که دیدم بعله، برای بار دوم رم 32 گیگابایتیم سوخته. چون یه بار تعویضش کردم، دیگه گارانتی هم نداره. واقعا معنی گارانتی مادام‌العمر همینه؟ ریختمشون رو فلش و شروع کردم فیلم دانلود کردن. اولش منتظر بودم ارور بده و بگه چون نت ایرانسل نیست، باید اشتراک بخری، ولی چیزی نگفت. منم متعجبانه و خوشحالانه ده تایی فیلم دانلود کردم. وقتی به آخرش رسید فکر می‌کنید چی فهمیدم؟ رفتم تو نرم‌افزار همراه من تا ببینم چقد مونده از نت، که دیدم نوشته شما بسته‌ی اینترنتی فعال ندارید! خاک وچوک! همه رو با نت ایرانسل آقای دانلود کرده بودم :|
اگه خدا بهتون یه دونه از اون خواهرهای پست قبل میده، قطع به یقین یه دونه از این دخترهای حواس‌پرت نت‌حروم‌کن هم میده. بالاخره گل بی خار که نمیشه که!

+ حالا چجوری برم اعتراف کنم :(

  • نظرات [ ۷ ]

چرا اذیتم می‌کنین؟ لطفا اذیتم نکنین. وقتی اذیتم می‌کنین اذیت میشم.

  • نظرات [ ۰ ]

روزش


امروز داماد کوچک اومده بود اینجا پول داده بود به مامان که بدن به من که برم یه هدیه برای روز زن برای خواهرم بخرم!! گفته من اینقدر سرم شلوغه نمی‌تونم برم. الان تازه دیر هم که شده.
یک ساعت بعد خواهرم اومد خونه‌ی ما، منم پولو گذاشتم کف دستش گفتم بیا بریم برات کادو بخرم، فقط قول بده امشب سوپرایز بشی! آخه من چه می‌دونم خواهرم چه مدل و طرحی دوست داره. سلیقه‌ی ما زمین تا آسمون با هم فرق داره. یه‌کم‌عذاب وجدان گرفتم، ولی دلم نمی‌اومد برم پولو بریزم تو چاه و برگردم. خواهرم خوشش نمی‌اومد، داماد کوچک هم چون خواهر خوشش نیومده ناراحت می‌شد و بدین‌گونه همه ناراضی اندر ناراضی می‌شدن. تازه داماد کوچک نگفته بود که به خواهرم نگم، پس من دروغ هم نگفتم، بدقولی هم نکردم.
خدا به همه‌تون یه خواهر مثل من عطا کنه که ببردتون خرید هدیه، بعد از اونجا به همسرتون زنگ بزنه و بگه پولی که دادی کمه، من فلان قیمتیش رو می‌خرم، اونم تو رودرواسی بگه شما مازادش رو پرداخت کنین، من باهاتون حساب می‌کنم :)))
الان این رو کادو کردم که بیاد ببره. موقعیت رو تصور کنین: هدیه‌دهنده نمی‌دونه تو جعبه چیه، ولی هدیه‌گیرنده به تک‌تک ویژگی‌هاش واقفه :)

  • نظرات [ ۶ ]

نمردنی


دیشب مهمون داشتیم و من مشغول آشپزی بودم. یه دفعه یه صدای فیششش ممتد و بلندی شنیدیم که به نظر می‌رسید از تو حیاط یا جلوی در خونه‌مون باشه. آقای رفتن بیرون و اومدن و گفتن علمک گاز یکی از همسایه‌ها شکسته و گاز با فشار داره می‌زنه بیرون. ظاهرا یه وانت بهش زده بوده. هول کرده بودم و درحالی‌که ذهنم داشت هی انفجار تخیل می‌کرد، "تلفن اتفاقات گاز مشهد" رو سرچ کردم و زنگ زدم 194. یعنی حتی نمی‌دونستم یا یادم نبود که مشهد و غیر مشهد نداره. چند دقیقه بعد صدای گاز قطع شد و ما فکر کردیم چقدر راحت می‌شد که دیگه چند نفر نباشن یا چقدر راحت می‌شد که چند نفر دیگه چیزی نداشته باشن.
موقع خواب به این فکر می‌کردم که اگه می‌مردم؟ و اصلا معنی این آمد و رفت رو نمی‌فهمیدم. "آمدنم بهر چه بود" تو سرم می‌رفت و می‌اومد. قطعا آمدنم بهر دکتر مهندس شدن نبوده. خیلی‌ها دکتر مهندس شدن و آیا اون‌ها می‌تونن بگن خب دیگه من به انجام رسوندم اون‌چه رو که براش اومده بودم؟ این حسشون ارضا شده موقع مرگ که خب من زندگی رو به جاهای خوبی رسوندم و حالا می‌تونم برم؟ بهر آرزوهایی که داریم هم نبوده: خونه بخرم، ماشین بخرم، شغل خوب پیدا کنم، ازدواج کنم، بچه‌دار بشم، نوه‌دار بشم... همه این کارها رو می‌کنن و هنوز هم سؤال آمدنم بهر چه بود رو دارن. می‌دونم شدیدا بدیهیه این جواب، ولی من دیشب بهش رسیدم. اینکه اون هدف یه جایی اون دوردست‌ها نیست که مثل ارتقای شغلی سال‌ها برای رسیدن بهش تلاش کنیم، مثل خونه خریدن سال‌ها براش پس‌انداز کنیم، مثل ازدواج یا بچه‌دار شدن مشروط باشه و بگیرنگیر داشته باشه. یه چیزی جدا از زندگیمون نیست. مثل مایع، سیاله و همیشه باید باشه و سایر وجوه زندگیمون رو دربرگرفته باشه. باید مثل آب توی لیوان باشه و ما شن‌ریزه‌ها و قلوه‌سنگ‌های ازدواج و کار و ثروت‌اندوزی و غیره رو داخلش بریزیم. اون یه هدف لحظه به لحظه است. شاید و باز هم میگم شاید برای افراد، متغیر باشه. ولی تقریبا مطمئنم باید یه چیزی باشه که توش در حال زندگی باشیم، وگرنه اون لحظه که مرگ میاد و همه‌ی زندگی از جلوی چشممون رد میشه، احساس ضرر می‌کنیم.

  • نظرات [ ۱ ]

می‌شود با تو دل به دنیا بست


صبح مامان اومدن برای نماز بیدارم کردن و گفتن نماز بخون که بریم حرم. وقتی رفتم تو کوچه، دیدم مامان عقب نشستن و آقای هم سوئیچ رو دادن که بشین پشت فرمون. جا داشت یکی بپره جلوم و بگه سوپرااااایز! البته خب گفتن نداره که چطوری رفتم!
حرم خوب بود، بعد مدت‌ها خیلی کم با امام رضا حرف زدم، البته منظورم دقیقا حرف نیست، منظورم التماس دعاست! واسه بعضی از شماهام دعا کردم.
اومدیم خونه و مامان و آقای رفتن خونه‌ی عسل. منم فرصت رو غنیمت شمرده و دست به کار تدارک روز مادر شدم. به توصیه‌ی خواهرم، شام رو سبک در نظر گرفتم، چون به تجربه، بعد از کیک، کسی به اون صورت شام نمی‌خوره. امروز شاید بشه گفت یه نیمچه آشپزی شدم! چون آش پختم برای شب :) کیک‌ها رو هم پختم و تا موقع تزئین هدهد هم اومده بود. باید بگم بالاخره فهمیدم باید چیکار کنم که موقع تزئین کیک ازش بیزار نشم و برای خودم خط و نشون نکشم که دیگه بار آخرته و این حرفا! باید دستیار استخدام کنم! انقده خوبه یکی باشه به آدم کمک کنه، این ظرف رو بیار، اون رو پودر کن، اینا رو رنگ کن، اینو نگه دار، کج کن، راست کن، خاموش، روشن، بالا، پایین ‌... امروز بجای حرص خوردن، به خراب‌کاری‌هایی که می‌کردیم می‌خندیدیم.


ظاهرا بنده عاشق به اشتراک گذاشتن تجربیات خوشایندم هستم.
مقدمه‌ی یک: یک فیلم هر چقدر هم خوب، مایل نیستم دو بار ببینمش. (مگر در عمل انجام‌شده قرار بگیرم: نشسته باشم و تلویزیون/لپ‌تاپ رو روشن کنن.)
مقدمه‌ی دو: نه تنها می‌تونم با اشتیاق یک فیلم خوب رو به بقیه پیشنهاد بدم و با هم ببینیم، بلکه این تماشای مجدد جزء تفریحاتم محسوب میشه.
نتیجه: خط اول.

خب اینا رو طی این مدتی که شروع به فیلم دیدن کرده‌م متوجه شدم.

  • نظرات [ ۰ ]

سیزده و هجده


پسردایی هنوز از اون بالا بادکنک پرت می‌کنه تو حیاط ما. یعنی هنوز بادکنک‌هاش تموم نشدن. الان ده تا بادکنک دارم که یکیش زرده.
به امیرعلی گفته‌م که جعبه‌ی خرت‌وپرت‌هاشو ببره بالا بذاره تو کابینت و هر وقت میاد خونه‌ی ما بیاره پایین و بازی کنه. الان از اینجا که من نشستم یه قسمتیش رو از زیر مبل می‌بینم.
حس می‌کنم توی یه فیلم زندگی می‌کنم. شاید به خاطر اینه که این دو سه روز چند تا فیلم دیدم. دیگه یاد گرفتم روی جزئیات فیلم‌ها متمرکز نشم. قبلا وقتی تناقض‌های فیلم‌ها رو می‌فهمیدم، هم تعجب می‌کردم، هم فیلم دیدن بقیه رو خراب می‌کردم. مدام می‌پرسیدم این مگه نگفت فلان؟ پس چرا الان فلان؟ مگه اینجوری نبود؟ پس چرا اینجوری شد؟ یادمه که بقیه عصبانی می‌شدن. الان کسی هم نیست که بگم بهش، ولی حتی از خودمم نمی‌پرسم این فیلم چرا اینجوریه؟
خوب نیست که گاهی آدم‌ها در نظرم خیلی بزرگ میشن، ولی خوبه که زود در نظرم می‌شکنن. نابود نمیشن، معمولی میشن، واقعی میشن. خوبه که از اینور بوم نمیفتم حداقل.
با گودریدز اخت نمیشم، دلیلشم نمی‌دونم. دیروز بعد شاید یک سال، یه سری بهش زدم و تا جایی که یادم بود آپدیتش کردم، ولی دلیل اینم نمی‌دونم. شاید شش هفت سالی باشه که باهاش آشنا شدم، هنوز فلسفه‌ی ساختش رو هم نمی‌دونم. راستش من راجع به بعضی چیزها کمی بدبینم. مثلا عضو طرح جزیره‌ی ایرانسل نشدم، چون نمی‌فهمیدم چرا باید همچین کاری بکنه. با عقل من جور در نمی‌اومد.

  • نظرات [ ۶ ]

آشغال‌ها


سطل آشغال رو دادم به مهندس که ببره بیرون، بهش گفتم سطل رو بذار تو حیاط بمونه. (منظورم این بود که پلاستیک آشغال‌ها رو بردار بذار تو کوچه و سطل رو بذار تا صبح تو حیاط هوا بخوره. بیشتر وقت‌ها همین کار رو می‌کنم تا بوی بدش بره.) پرسید بذارم تو حیاط؟ گفتم آره. بعد که رفت بیرون، گفتم ای بابا! الان فکر می‌کنه سطل رو با آشغال‌هاش باید بذاره تو حیاط. چون باهاش قهر بودم وقتی برگشت دیگه نمی‌شد ازش بپرسم چیکار کردی. تو فکر بودم که برم خودم چک کنم ببینم کجا گذاشته و لجم گرفته بود که کارم دوباره‌کاری شد. تا اینکه مامان از سرویس بهداشتی اومدن و گفتن تو همین دو دقیقه، یک انسان به تمام معنا بیشعور، پلاستیک آشغال رو باز کرده و محتویاتش رو کاملا خالی کرده و پلاستیک رو برده و الان از در هال تا تو کوچه بوی گند آشغال همه‌جا رو برداشته. مهندس درست کار کرده بوده و پلاستیک آشغال رو دم در و سطل رو تو حیاط گذاشته، اما ای کاش نمی‌ذاشت :( نه تنها دوباره‌کاری که ده‌باره‌کاری شد و مجبور شدم برم اون همه آشغال رو جارو کنم و تو پلاستیک جدید بریزم. واقعا ممکنه کسی تا این حد محتاج پلاستیک آشغال بوده باشه؟ :|

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan