مونولوگ

‌‌

همسایه‌ها


خواب عجیبی بود. خواب دیدم نان و کاغذ را با کارت ملی می‌دهند. کارت شناسایی پدرم را برداشته و رفته بودم نانوایی. ساعت‌ها صف ایستادم، ندادند. گفتند اصلا این طرح برای این است که به شما نان ندهند. رفتم نانوایی دوم. رفتم نانوایی سوم. آخر یک نفر که برای خودش نان گرفته بود به من نان داد. بردم خانه و به کسی نگفتم از این به بعد نان نمی‌دهند. حالا برایم سؤال است که چرا نگفتم؟ به هر حال آن‌ها خودشان فهمیده بودند و تلاش من هم فایده‌ای نداشت. من فقط به رفتن فکر می‌کردم. به اینکه مگر بدون نان هم می‌شود زندگی کرد؟ مگر نمی‌گویند برو؟ بیشتر از این دیگر چه باید بگویند؟ چطور بگویند؟ و جالب است، به کاغذ هیچ فکر نکردم.

صبح برای مادر تعریف کردم. گفت دیروز که رفته بوده خانه‌ی دایی، داشته‌اند در مورد آرد خریدن و نان پختن صحبت می‌کرده‌اند. گفتم "اگر یک وقت واقعا مجبور شویم، می‌توانیم بپزیم، کاری ندارد که. اما کارهای سابق در کنار نان پختن تمام روزمان را می‌گیرد. شاید هم من تمام روز را به نان پختن اختصاص دادم و یک نانوایی باز کردم، برای همسایه‌ها."

  • نظرات [ ۵ ]

لطفا در کشورهای خود بمانید


قسم که نخوردم درباره‌ی کرونا ننویسم، خوردم؟ بذارین پس قسمت فان این ماجرا رو بنویسم.
من پنج تا دایی دارم و سه تا خاله. دو تا از دایی‌هام (دایی ۱ و ۳) تو یه کشور زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور اول)، دو تای دیگه‌شون (دایی ۴ و ۵) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور دوم)، یکیشون (دایی ۲) با مادربزرگم و یکی از خاله‌هام (خاله ۳) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور سوم)، دو تا دیگه از خاله‌هام (خاله ۱ و ۲) هم تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور چهارم) و ما (مامانم: دختر و در واقع فرزند ارشد خانواده) هم که تو ایران زندگی می‌کنیم (بهش بگیم کشور پنجم).
حالا از شانس بسیار زیبامون در حال حاضر نصف این افراد در مسافرت خارج از کشور خودشون به سر می‌برن.
دایی ۳ از کشور ۱ اومده کشور ۵ و حالا کشور ۱ مرزهاش رو بسته و پرواز دایی کنسل شده و دایی موندن اینجا.
دایی ۴ از کشور ۲ رفته کشور ۳ و بعد از اونجا با دایی ۲ و مادربزرگ رفته کشور ۴ خونه‌ی خاله‌ی ۲ و ۳. حالا کشور ۳ مرزش رو به روی کشور ۴ بسته و مادربزرگ و دایی ۲ موندن تو کشور ۴. از اون طرف نگرانن که هر لحظه پرواز فردای دایی ۴ به کشور ۲ هم کنسل و مرزهاش بسته بشه.
دایی ۵ از کشور ۲ رفته کشور ۳ دیدن مادربزرگ که قرار بوده فردا برگردن کشور ۳ و حالا که مرز بسته شده، دایی ۵ ناراحته که این همه راه اومدم مادرمو ببینم، حالا چیکار کنم؟ جالب اینه که همسر دایی ۵ هم تو همون کشور ۳ هست، ولی خب دایی گفته اگه تا دو روز دیگه مادربزرگم برنگردن کشور ۳ دایی برمی‌گرده به کشور ۲.
خونه‌ی ما هم شده ستاد فرماندهی و مدیریت بحران! دائم بین کشورهای مختلف تماس برقرار میشه و حتی ویدئو کنفرانس که بالاخره چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ تکلیف چیه؟ مشق شب چیه؟ خب پرواضحه که ما مدیران مدبری هستیم و بالاخره این مشکلات رو برطرف کردیم: تا اطلاع ثانوی، هر کی هر جا هست بمونه و روزی سیصد و نود و یک بار هم دستش رو بشوره. بعدا به همه‌تون گواهی پزشکی میدیم که ببرین واسه محل کارتون، نگران نباشین.


+ تو این شلم شوربا این مسافرتا واسه چیه؟ خب باید بگم بعضی‌هاشون قبل از این بلوای جهانی بوده و بعضی‌هاشون بعدش. اون بعدی‌ها رو من هم برام سؤاله که خب چرا واقعا؟
+ بچه‌ها همون‌طور که خودتون هم متوجه شدین، ساعت و دقیقه تو این قالب جابجا نمایش داده میشن. آیا راه حلی برای این مشکل بلدین؟

  • نظرات [ ۱۲ ]

قرنطینه


من واقعا با جان و دل کار خونه رو دوست دارم، ولی وقتی یه مدت فقط تو خونه باشم، حس زنجیر و اینا بهم دست میده. الان که داشتم پست قبل رو ری‌ویو می‌کردم با خودم گفتم اگه یکی برای بار اول بیاد تو این وبلاگ، با خوندن اون پست چی بهش القا میشه؟ من همونم؟ راستش نه، نیستم. چند باری که کارمو ول کردم، سعی کردم باشم، ولی نشدم. یعنی نشد که صددرصد بشم. هنوز بخش بزرگی از ذهن من کشیده میشه به اون بیرون. بیرون.

+ حالا من از وزارت بهداشت باهام تماس گرفتن، این موقع شب از خواب بی‌خواب شدم. این ده نفری که این موقع شب تو وبلاگ منن با والدینشون هماهنگ شده این شب‌بیداری‌هاشون؟

  • نظرات [ ۹ ]

یه تقلب کوچولو: فیلم ترسناک :/


یه واقعیتی در مورد من وجود داره و اون اینکه وقتی می‌بینم به تعداد دنبال‌کننده‌های مونولوگ اضافه شده، یه جورایی ناراحت میشم. وقتی می‌بینم کسی بعد از مدت طولانی قطع دنبال زده، تقریبا خوشحال میشم. حالا این یعنی من خوشم نمیاد کسی اینجا رو بخونه؟ نه، اینطور نیست.
وقتی کسی جدید دنبال می‌کنه، من احساس می‌کنم که ممکنه ناامیدش کنم. و وقتی کسی بعد از مدت‌ها قطع دنبال می‌زنه من احساس می‌کنم تازگی یه چیزی پیش اومده که نظرش راجع به اینجا عوض شده. یعنی مدت زیادی با اینجا مشکل نداشته. یعنی من تا حد قابل‌قبولی مورد پذیرش جامعه هستم. و از طرفی یعنی یه چیزهایی هم در مورد من هست که بعضی‌ها برنمی‌تابن و این یعنی شخصیتم کاملا در جامعه حل نشده و هنوز افکار و عقاید منحصر به خودمم دارم.
می‌دونم این از کجا میاد. این، یعنی این ویژگی خوشحال شدن از قطع دنبال و ناراحت شدن از دنبال‌کننده‌ی جدید. من تقریبا تمام عمرم، این احساس نچسب بودن رو داشتم. نمیشه گفت نچسب، نمی‌دونم بجاش چی بگم. شاید تو اکثر جمع‌ها، اونی که ساز مخالف می‌زده من بودم. شاید خیلی مصمم بودم در عقایدم، شاید هم خیلی غیرمنعطف و خشک. اما غالبا جامعه منو پس زده. از اون‌هایی نبودم که مورد پذیرش همه باشم و اگه تو انتخابات شرکت کنم رای بیارم. از اون‌هایی بودم که همه بهم توجه می‌کردن، همیشه نسبتا بولد بودم، اما عده‌ی کمی احساس خوبی بهم داشتن. در واقع مورد پذیرش عمیق و همه جانبه‌ی عده‌ی کمی بودم. نمی‌دونم عمق بهتره یا وسعت. به هر حال من همیشه این خلأ رو احساس کردم که نظراتم تو کلاس طرد بشه. 
  • نظرات [ ۰ ]

اگه ادامه داشته باشه، خوبه که صبح پاشم برم حرم؛ آخ!


پروردگارا! این دانه‌های سفید چیستند که هی دارند پایین می‌افتند از آن بالا بالاها؟
بگم خیلی خوشحالم که ناراحت نمیشین احیانا؟! :))

  • نظرات [ ۹ ]

اسمش بیق‌بیقوئه!


یکی دو ماه پیش، حجت یه کبوتر آورد خونه با بال زخمی. زخمش جوری بود که انگار گلوله خورده، یه دایره خالی شده بود از بالش. خون‌هاشو شستیم و بتادین و تتراسایکین زدیم و تو قفس گذاشتیم. این حجت ما، از عنفوان کودکی صدها هزار پرنده زخمی رو آورده خونه و تیمار کرده و فرستاده برن. خیلی عجیبه که هیچ کدوممون پرنده یا حیوون زخمی نمی‌بینیم، ولی اون به وفور می‌بینه. این کبوتر هنوز هم تو قفس خونه‌ی ماست، چون بالش خوب نشده و نمی‌تونه پرواز کنه. فکر نکنم کلا خوب بشه، زخمش خیلی بد بود. گاهی می‌بریم تو حیاط و از قفس درش میاریم که تو حیاط بچرخه، بعد دوباره از ترس گربه می‌ذاریمش تو قفس. امروز که تو حیاط تو قفس بود، یه اتفاق جالب افتاد. مامان رفتن دم پنجره و دیدن یه پرنده‌ی خیلی کوچولوی سفید، داره اطراف قفس بال‌بال می‌زنه و می‌خواد بره توش. خوب که دقت کردیم دیدیم فنچه :) مامان یواش رفتن تو حیاط و درهای قفس رو باز کردن و پرنده که حتی در همون حال که مامان اونجا بود داشت دور قفس می‌چرخید، رفت توش. و بدین ترتیب ما الان یه فنچ و یه کبوتر داریم که خودشون خواستن اینجا باشن. البته قفس‌هاشونو جدا کردیم، چون کبوتر بی‌ادب نزدیک بود فنچ کوچولو رو ضربه مغزی کنه.
فقط نمی‌دونم این چرا اینقدر بیق بیق بیق می‌کنه. کل شب باید صداشو گوش کنیم؟ :|

  • نظرات [ ۱ ]

ولی بالاخره یه روز غش می‌کنم


از چهار و نیم صبح چیزی نخورده بودم. هشت شب که شد، با خودم قرار گذاشتم که تا غروب فردا هم چیزی نخورم. اگه لازم شد تمدیدش هم بکنم. می‌خواستم ببینم بالاخره غش می‌کنم یا نه. به نظرم زیباست که یهو وسط خونه پخش زمین بشی یا صبح بیان صدات بزنن برای نماز، ولی بلند نشی.
خب، نشد. ماراکانی عوضی‌ای که پخته بودم، به قدری چشمک می‌زد که یکی زدم پس کله‌ی غش‌خواه وجودم و گفتم این چه مسخره‌بازی‌ایه که در میاری؟ زود واسه منم ماکارانی بکش.
تازه شانس هم که ندارم. اینجور وقت‌ها بدن انقد مقاومت می‌کنه که آدمو از رو می‌بره. یه وقت دیدی تا فردا زخم معده گرفتم، ولی غش نکردم :|

  • نظرات [ ۸ ]

‌‌


من جزء بی‌خبرترین یا کم‌خبرترین بلاگرها از حاشیه‌های بلاگستان هستم تقریبا. اما همین من، این روزها کشمکش‌هایی بین آدم‌هایی می‌بینم که تقریبا میشه گفت با هر دو طرف دوستم. حتی باادب‌ها به هم توهین می‌کنن. سعه‌ی صدور یا از بین رفته یا کاهش پیدا کرده. درسته که بحث باید باشه و موافق و مخالف باید باشه و ما باید وجوه مختلف دوستامون رو ببینیم، درسته که باید تولی و تبری باشه، جبهه‌ی آدم مشخص باشه (مگه جنگه؟)، جلبک بی کنش و واکنش نباشیم، ولی وقتی فضای بحث دوستانه، متشنج میشه و می‌رسه به کفش پرت کردن و چک و لگد انداختن، من مضطرب میشم. دلم می‌خواد بلند شم همه رو به سکوت و صلح فرابخوانم! حتی طبق تجربه‌های دنیای غیرمجازی، پتانسیلشو دارم به خاطر برقراری صلح خودمو بندازم بین دست و پای درگیرشونده‌ها که یه وقت کار به جاهای خطرناک نرسه! حالا می‌دونم بقیه براتون مهم نیستن، ولی به خاطر روح به شدت صلح‌طلب منم که شده، قشنگ بحث کنین :)

شعار صلح پایدار، پس از یک جنگ تمام عیار هم منطق نداره به نظرم.

  • نظرات [ ۴ ]

اول شعر، دوم شعر، سوم شعر، چهارم شعر، پنجم ریتم و آهنگ و فلان و بهمان


خواهرم دیروز شکایت می‌کرد که یکی از برادران یه ترانه انداخته تو دهن امیرعلی: تو پلنگ منی، منو چنگ می‌زنی! ظاهرا برادر یه کلیپ گذاشته براش و اینم از اون روز هی داشته تو خونه می‌خونده. میگه صبح فاطمه (خواهر امیرعلی، وروجک سابق) هم که بیدار شده اولین جمله‌ش این بوده: تو پلنگ من هستی، من را چنگ می‌زنی! :))) تازه برداشته کتابیش هم کرده :)
الان، این موقع شب یادش افتادم، گفتم برم ببینم کی کیو چنگ می‌زنه. خدایا! پروردگارا! این چه مهملاتیه که می‌خونن و ملت هم گوش میدن؟ مثلا یه جاش میگه چت و مت شدم الان قفل چشای توام! یا یه جای دیگه میگه اوفی اوفی! اوفی اوفی؟ نه واقعا اوفی اوفی؟؟؟
ده پونزده سال پیش، یه تابستون مدل موی خواهرم بودم که کارآموز آرایشگری بود. اول که انواع و اقسام شینیون‌های باز و بسته رو رو سرم تمرین کرد، بعد هم شروع کرد از بلندترین مدل موکوتاهی موهامو قیچی کرد تا مدل کپ‌تخم‌مرغی! اون تابستون و اون آرایشگاه برای ذهن خالی از ترانه‌ی من، شد اولین ترانه‌ها و در واقع اولین اصوات ریتمیکی که به ذهن سپردم. یعنی ناخودآگاه خودش سپرده می‌شد. به نظرم تو این سال‌هایی که من از ترانه‌های کف جامعه نسبتا دور بودم، صنعت ترانه در ایران پسرفت چشمگیری داشته. تبریک میگم به جامعه‌ی ترانه‌سرایان و ترانه‌خوانان. شما به خوبی توقع توده‌ی ملت رو تنزل داده و الان بدون زحمت زیادی می‌تونین ترانه‌های بی‌محتوا تحویلشون بدین.

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan