مونولوگ

‌‌

الهی عاقبت‌بخیری

حالا درسته من پنج سالم نیست، ولی دلیل نمیشه که دلم ایییین همه کادو و هدیه نخواد؛ تلسکوپ نخواد، وانت نخواد، جرثقیل نخواد، ریل و قطار نخواد، تنیس نخواد، پایه‌ی سفال‌گری نخواد... :( داداشم امروز از صاحب کادوها می‌پرسید چیکار کنم منم پنج ساله بشم؟ :))
راستش من حاضر نیستم برگردم به بچگی. با اینکه خاطره‌انگیز و خوب بوده، اما اگه قرار بر تغییر باشه و توانایی تغییر هم باشه، اون یه شخص دیگه است که باید تغییر کنه تو بچگی‌هام تا من اون تغییر مطلوب رو بکنم.


  • نظرات [ ۴ ]

جغجغه


امروز مامان و خواهرم، تشک‌های نی‌نی رو درست کردن. واقعا ما جزء خوشبخت‌های جهانیم که کل لحاف تشک‌هامون ساخته‌ی دست ارزشمند مادرمه. متاسفانه من خیلی در این باب تنبلم و گرچه تئوریشو بلدم، ولی عملا هیچ‌وقت دست به این کارا نمی‌زنم. تشک‌های جهیزیه‌ی خواهرهام رو مامانم با پشم گوسفند که میگن خیلی سالمه و فلان درست کرد. یعنی نمی‌دونید فقط شستن و باز کردنشون چقدر چقدر چقدر کار داشت و سخت بود. با این وجود من کمک زیادی نکردم. خواهرهام و مامان با هم انجام می‌دادن. منم یا می‌خوابیدم یا کارهای خونه رو می‌کردم! و چون از طرف خواهران عزیز تهدید شدم که تو نوبت من دست به سیاه و سفید نمی‌زنن، منم گفتم اصلا اگه این پشم از بهشت هم بیاد، من حاضر نیستم زحمت به این زیادی رو به خودم و مامان تحمیل کنم. البته اونام حاضر نبودن، ولی چاره‌ای جز اطاعت هم نداشتن.
یادمه، برای خواهر بزرگم، مجبوووورم کردن بشینم دستمال روبان‌دوزی کنم. با مشقات فراوان یکی دوختم، آخرشم پشت دستمال با همون نخ، اسم خودم رو حک کردم :))) باشد که به یادگار بماند :)
فردا تولد پسرداییمه، پنج ساله شده. از طرف مامان فوتبال‌دستی گرفتم، از طرف خودم یه بازی فکری/یدی. نمی‌دونم چرا مثل خواهر/برادرزاده‌هام دوستش دارم، حیف که بزرگ میشه نمیشه دیگه بغلش کرد یا بوسش کرد یا باهاش دست داد! هروقت با هم دست میدیم، دستش رو تا منتهاالیه زورم فشار میدم و اونم میگه آآآآآآخ :)) بعد هم سعی می‌کنه مثلا تلافی کنه. به نظرم باید یه فتوا بدن و بگن خانم‌هایی که بیش از بیست و یک سال از پسردایی‌هاشون بزرگترن، بهشون محرم باشن؛ اینطوری به صواب نزدیک‌تره.
از عید ان‌شاءالله یکی دیگه هم اضافه میشه به جمعمون. به کوچولو بودنش، جدید بودنش، رشدش جلوی چشم‌هامون که فکر می‌کنم هیجان‌زده میشم. ولی الان نمی‌تونم با خواهرم برای خرید لباس و وسیله‌هاش برم. فعلا آخرین کاری که مایلم تو دنیا انجام بدم اینه که لوازم بچه، در هر سنی، بخرم. اسباب‌بازی فرق داره ولی، امروز رفتیم براش جغجغه خریدیم :)
  • نظرات [ ۴ ]

یک دقیقه سکوت شیرین حتی


دستاورد امروزم این بود که شکرپاش نازنینمون رو شکستم. هرچند شکرپاش ایده‌آلی نبود، ولی از اینایی که به وفور همه‌جا پیدا میشه و کارایی کمی دارن بهتر بود. روحش شاد و یادش گرامی...
فعلا باید مخزن سه چهار کیلویی شکر رو بیاریم سر سفره و ببریم تا من یه شکرپاش خوب پیدا کنم ;)

+ راستی فراموش کردم بابت هدیه‌ی خونه‌نویی! از جناب بهنام تشکر کنم. اون "مونولوگ" بالا رو ایشون هدیه دادن. چون راه ارتباطی نذاشتن و حتی جوری کامنت می‌ذارن که نمیشه پاسخ داد، همین‌جا بگم دست هنرمندشون درد نکنه. ان‌شاءالله اگه دوباره گذرشون افتاد بخونن.

  • نظرات [ ۲ ]

گربه‌ی شرودینگر


بعد از یه مدت طولانی که هی یه کاری رو پشت گوش می‌ندازم، امشب انجامش دادم و تمام :) این عمل پشت‌گوش‌اندازی رو کی اول اختراع کرده من نمی‌دونم، ولی دستش درد بکنه الهی! بابت این کار خوب به خودم جایزه دادم. البته حقم بود مجازات بشم، ولی با جایزه بیشتر حال می‌کنم. دو تا فیلم دانلود کردم و هر دوش رو هم دیدم. هر دو رو دوست داشتم، ولی اولی با وجود اینکه ژانرش علمی تخیلی بود، برای من ژانر وحشت بود! Coherence. از دومی هم بسی بسیار زیاد خوشم اومد، تپلی و من! هر دو رو تو همین وبلاگ‌های همسایه معرفی کردن، منم به شما توصیه می‌کنم ببینید. و اینکه من خودم تو فیلیمو می‌بینم که هم قانونیه و هم خیالم بابت سانسور راحته و هم به نظرم برای ایرانسلی‌ها خیلی مقرون‌به‌صرفه‌تره.
دقیقا سه سال از ورودم به درمانگاه می‌گذره و امروز اعلام قطع همکاری کردم. البته بعد از این تصمیم فهمیدم که دقیقا سه سال شده. پارسال هم دقیقا دو سال از ورودم به کلینیک می‌گذشت که دیگه نرفتم و اون هم چون منتظر بازرس بودم زمانش مشخص نبود و اتفاقی سر دو سال بازرس اومد و من اومدم بیرون. به نظرم این رو بذارم جزو خصیصه‌های شخصیم که بدون قرارداد دقیقا سر سال قطع همکاری می‌کنم :)
حالا من مانده‌ام تنهای تنهااااااا! چیکار کنم حالا و حالااااااا؟
می‌خواستم بخش درباره‌ی من رو هم کامل کنم، ولی هیچی، مطلقا هیچی به ذهنم نمی‌رسه که راجع به خودم بگم.

  • نظرات [ ۵ ]

قوه‌ی اشمئزاز


فکر نکنم تا به حال هیچ پسری تو وبلاگش نوشته باشه "امروز یه دختره تو خیابون، جوری بهم زل زده بود که مشمئز شدم." حتی پسرهای وبلاگ‌نویس اروپایی یا آمریکایی.
چرا؟
پسرها خوششون میاد دخترها بهشون خیره بشن؟

  • نظرات [ ۰ ]

ماهیتابه‌ی دورو


یکی از کارهایی که می‌کنم اینه که تو آشپزی سعی می‌کنم رکورد زمانی بزنم. مثلا فعلا رکوردم تو پخت سه بسته ماکارونی ۷۰۰ گرمی زر، ۲۵ دقیقه بوده. یعنی از وقتی گذاشتم آب جوش بیاد و خورش (سویا) رو حاضر کردم تا وقتی آبکش کردم و سیب‌زمینی ته‌دیگ گذاشتم و گذاشتم دم بکشه شده ۲۵ دقیقه. ولی اغلب بیشتر طول می‌کشه، ۴۵ دقیقه، ۵۰ دقیقه یا حتی یک ساعت، بسته به اینکه آشپزخونه چقدر مرتب باشه و چقدر ظروف مورداحتیاجم شسته یا نشسته باشه و اینکه مواد خورش آماده‌سازی بخواد یا نه، مثل مرغ، گوشت یا چیپس. امروز هم رکورد برنج و کوفته‌قلقلی خودم رو زدم. درواقع اولین باره که برنج و کوفته‌قلقلی می‌پزم. از موقع رنده کردن سیب‌زمینی تا وقتی قلقلی‌ها رو ریختم رو برنج و گذاشتم دم بکشه حدود دو ساعت شد، برای یازده نفر که تا اینجا (اشاره به گلو، حلق، حلقوم، خرتناق و..‌.) خوردند. آها تا یادم نرفته بگم رنده‌ش با خواهرم بود و اونم جزء این دو ساعت حساب کردم.
این رکورد زدن رو، تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه تو کارهای دیگه نمی‌کنم. آشپزیم هم به اون صورت خوب نیست. اگه بخوام احتمالا هر چیزی رو می‌تونم درست کنم، ولی مثلا الان من قیمه و قرمه‌سبزی رو اکسپرت نیستم. اینی که میگم اکسپرت، چون اصطلاح معمول ما تو بیمارستان بوده و نشسته تو دهنم. یکی ندونه فکر می‌کنه چقدر من با انگلیسی مَچَم که تو زبان فارسیم هم رسوخ کرده!
در مورد آشپزی، خب مادرم وقتی جوان بوده‌اند، زبانزد فامیل بوده‌اند. ولی راستش رو بخوام بگم، من خیلی طرفدار آشپزی مادرم نیستم. تو بیشتر غذاها، دستپخت خودم رو دوست دارم. به من میگن فرزند ناخلف!
یه شعر هم یادم اومد الان، میگه آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود، ما را زمانه گر شکند ساز می‌شویم. فکر کنم از من برائت جستن.


+ نه اینکه بگم ناراحت میشم بیاین رکوردهاتون رو بگین، اتفاقا خوشحال هم میشم. ولی میگم اگه به جهت آگاهی‌بخشی از اینکه این‌ها رکوردهای معمولی (معمول+ی) هستن می‌خواین این کارو بکنین، بدونین که در جریان هستم :)

  • نظرات [ ۱۱ ]

منقلب متقلب


باورم نیست که ساعت هنوز یازده نشده و من گشت‌وگزارم رو تو این فضای غیرواقعی تموم کردم. امروز نه اینکه خیلی کار کرده باشم، ولی خیلی خسته شده‌م. همین جارو و ظرف و آشپزی و لباسشویی و این‌ها. میگن لباسشویی هم شد کار؟ خب درسته ماشین لباسشویی می‌شوره، ولی طبق اون جوکه که میگه یک ساعت شستشو طول می‌کشه، چهار ساعت پهن کردنش و سه الی هفت روز کاری هم جمع کردن و تا کردن و گذاشتن توی کمد، قسمت سختش هنوز رو دوش نیروی انسانیه! حیاط رو خیلی به ندرت جارو می‌زنم، امروز زدم. استکان نعلبکی‌ها رو وایتکس زدم و الان هی دستمو بو می‌کنم و لذت می‌برم! کشوم رو مرتب کردم. بچه‌ها دورم ریخته بودن غنیمت جمع می‌کردن. اصولا از تو کشوهای من لوازم جاذب بچه‌ها علی‌الخصوص امیرعلی زیاد درمیاد. امیرعلی جناب بره‌ی ناقلا می‌باشند. نه اینکه یک شبه به این نتیجه رسیده باشم، اما داشتم فکر می‌کردم می‌تونم آدرس وبلاگم رو بدم دست خواهر برادرام بخونن؟ اوهوم می‌تونم. ننه بابا؟ نچ، نمی‌تونم :))) به‌هرحال من با چندین نفر خارج از وبلاگ امکان برقراری ارتباط دارم. با یک نفر از بلاگرها دو بار دیدار داشتم. با چندین نفر هم تا لبه‌های دیدار رفتم، یعنی دوست داشتیم یا قرار داشتیم همو ببینیم و نشده. مجموعا اونقدرها که اوایل بود، الان وبلاگ با زندگی بیرونم تفکیک‌شده نیست. از کاراکتر بره‌ی ناقلا هم خوشم نمیاد، بیشتر اون سگه رو دوست دارم که اولا اسمشو نمی‌دونم، دوما، هیییع! مگه میشه اسمش رو بذارم روی امیرعلی؟ دلیل این نامگذاری هم همون کیک تولد سه‌سالگیش بود که نقش بره‌ی ناقلا داشت.
پرت شدم، آره خلاصه، کشو رو سروسامان دادم و مقادیر فراوانی زیورآلات توسط امیرعلی کشف و ضبط گردید. زیوآلات مثل دکمه و کاغذکادو و جعبه و مهره و... کلی هم ازش کار کشیدم. لباسا رو از رو طناب جمع کن، خونه رو جمع کن، تو آشپزی کمک کن و غیره. باید بگم خواهرش که سه ساله است، خیلی روون‌تر از سه سالگی امیرعلی کارها رو انجام میده و اتفاقا با ذوق و شوق و یادگیریشم خوبه. اما امیرعلی عشق نخستین و آخرین من است، یا متفاوت هست یا من متفاوت می‌بینمش.
مدت‌های خیلی زیادی بود، یعنی حدودا به اندازه‌ی تمام عمرم، که بیش از حد جذب عنصر هوش در آدم‌ها می‌شدم. هنوز هم جذبشون می‌شم، ولی خب اصلیتش رو برام از دست داده. علاوه بر اون، ضمن اینکه جذبشون میشم، ازشون فرار هم می‌کنم، چون باهوش‌ها خیلی سریع میفهمن تو کم‌هوشی و کمی برام سخته کسی مستقیم یا غیرمستقیم اینو بهم بگه. می‌خوام شجاع باشم و بگم همیشه دوست داشتم نابغه باشم و هرچی نشانه‌ها و علائم معمولی بودن رو در خودم بیشتر می‌دیدم، بیشتر انکار می‌کردم. الان قطعا می‌دونم که به نُرم جامعه هم چیزی بدهکارم. همیشه فکر می‌کردم باید با یه آدم باهوش ازدواج کنم تا مجبور نباشم بدیهیات رو براش توضیح بدم، ولی گمونم توضیح بدیهیات موتورش قوی‌تر از موتور "خودم می‌دونم"، "نمی‌خواد برام توضیح بدی"، "چقدر کسل‌کننده هستی" باشه.
امروز داشتم فکر می‌کردم، این چه فرمولیه که مردها با بالاتر رفتن سنشون توقعاتشون هم از همسر آینده‌شون بیشتر میشه، ولی خانم‌ها برعکسن؟ به نظرم به اون قدرت انتخاب برمی‌گرده و به اینکه یه‌کم نگاه مادی میشه. آقایون همین‌طور که هی گزینه‌ها رو یکی پس از دیگری پس می‌زنن، کم‌کم ضروریات و حتی رفاهیات زندگی آینده‌شدن رو فراهم می‌کنن و بعد به یه جایی می‌رسن و می‌بینن نمی‌تونن قبول کنن یه نفر همین‌جور وارد این زندگی حاضر و آماده بشه، بدون اینکه ویژگی‌های خاص و منخصربه‌فردی داشته باشه. البته این صددرصد نیست که در آقایون باشه، خانم‌هایی هم که در دوران تجردشون به شرایط ایده‌آلی رسیدن، این سخت‌گیری رو دارن. حق هم دارن، حتی من به عنوان یک نفر از طیف مقابلشون، برام سخته که پا به خونه‌ای بذارم که با تلاش یه نفر دیگه به دست اومده و من برم فقط کیفش رو بکنم. حق داره بگه زمان سختی‌هام کجا بودی؟
لازم نیست این‌ها رو اینجا بگم، کندوکاو درونیه. اما با نوشتن بیشتر می‌تونم بکنم. به گذشته که نگاه می‌کنم یه مسیر مستقیم، آروم، بدون پستی بلندی می‌بینم. سختی‌های زیادی نداشتم تو زندگیم و بیش از معمول هم قانع بودم. به کمبودهایی که جامعه بهم تحمیل کرده همیشه فکر کردم. به اینکه می‌تونستم مدارس بهتری درس بخونم و کارهای بیشتری انجام بدم. به نظرم وقتشه که رها کنم. هیج‌کس شرایطش بهتر از من نبوده، هرکسی بسته به شرایطش مشکل داره، ولی نه، این دروغه. خب پس بهتره بگم بعضی‌ها شرایطشون کیلومترها از من بهتر بوده، اما شرایط من هم کیلومترها از یه عده‌ی دیگه بهتر بوده. یک بار برای همیشه، قبول می‌کنم که من چیزی بیشتر از این نمی‌شدم، حتی اگه امکانات برابر بود. این یه جمله‌ی ساده نیست، اعترافه و از صمیم قلب بیان میشه. البته ممکنه بعدا دوباره قلبم منقلب بشه. قلبه دیگه، از اسمش پیداست :)

  • نظرات [ ۱ ]

سلامت باشید


کرونا ویروس را جدی بگیریم.




مدت زمان: 4 دقیقه 45 ثانیه

  • نظرات [ ۵ ]

مناظره‌ی وجدان با دستگاه لیمبیک


○ جلسه رسمی است. سکوت کنید.
● اینجا که دادگاه نیست، گفتی یه بازجویی ساده است. نکنه می‌خوای محاکمه هم بکنی؟
○ اهم. گفتم سکوت کن. بدون فوت وقت، سؤال اول، این چه اخلاق بدیه که داری؟
● کدوم اخلاق؟
○ بذار سؤالم تموم بشه. چرا الکی قهر می‌کنی؟
● من که زیاد قهر نمی‌کنم، سالی چند بار طبیعیه فک کنم.
○ منظورم اینه که اگه می‌خوای قهر کنی چرا واقعی قهر نمی‌کنی؟ چرا هم خودت رو هم منو تباه می‌کنی؟
● منظورت ضایع است؟ نمی‌خواد رسمی صحبت کنی بابا، فقط خودمون دوتاییم که.
○ گفتم جلسه رسمیه. جواب بده. چرا به یک روز نکشیده قهرت یادت میره و بلند میشی با قهرٌالیه (شخصی که باهاش قهر کردی) میری خرید؟ و اون یکی قهرٌالیه که هنوز از در نیومده تو میری سلام می‌کنی؟
● خب، چیزه. می‌دونی الان استرس گرفتم، خیلی رسمی شده جلسه. فک کنم چون همه‌چی خیلی زود یادم میره. اصن دل نیست که، یه کیسه است که تهش سوراخه. از بالا هرچی می‌ندازی، از تهش میره بیرون.
○ ویژگی بدی نیست، گذشت می‌کنم. ولی برو آدم شو. وقتی جنبه نداری قهر بمونی، اولشم الکی داغ نکن.
● باشه سعی می‌کنم، ولی می‌دونی که سخته.
○ بی‌عرضگی نکن. حالا سؤال بعدی. از این یکی به هیچ‌وجه نمی‌تونی قسر در بری. به اون خانمه چیکار داشتی امشب؟
● کدوم خانمه؟
○ همون که کفش پاشنه‌بلند پوشیده بود، چرا فکر بد راجع بهش کردی؟
● کدومو میگی؟ همون که یه چیز عجیب خزدار که نه کلاه بود نه شال پوشیده بود؟
○ آره.
● همون که با کفشی که پوشیده بود اصلا تعادل نداشت و فکر می‌کردی هر لحظه ممکنه بخوره زمین؟
○ ببین حالا، خب آره همون.
● همون که چشاش یه‌جوری می‌چرخید که انگار از همه‌ی مردم خجالت می‌کشه؟
○ دیگه بسه دیگه، آره همون. چرا فکر کردی شبیه این تازه‌به‌دوران‌رسیده‌هاست؟
● ببیییین، نشد دیگه، من درجا این واژه رو پس گرفتم. بعد اون‌وقت تو به اون صدم ثانیه‌ای که از ذهنم گذشته گیر میدی؟
○ بیخود، اگه این دفعه نگم، دفعه‌ی بعد به‌جای صدم ثانیه میشه صد ثانیه!
● باشه ببخشید، یعنی اون ببخشه، یا خدا ببخشه، چمدونم یکی ببخشه دیگه. می‌دونی خب هنوزم اینجوری فکر می‌کنم که می‌خواسته تیپ بزنه و فشن فوشون کنه. ولی چون تازه شروع کرده بلد نبوده. یاد اون‌وقت‌های خودم افتادم که برای بار اول می‌خواستم یه‌چیزی رو امتحان کنم. مثلا یادته اولین باری که کفش پاشنه‌بلند خریدم رو؟
○ آره یادمه انقدر خجالت می‌کشیدی بپوشیش که فکر می‌کردی همه‌ی دنیا دارن بهت نگاه می‌کنن. قاه قاه قاه قاه قاه.
● خابالا! بعد اینم یادته که با اینکه پاشنه‌ش خیلی بلند نبود، ولی تسلط نداشتم؟ بعد خیلی وقت‌ها برای تفریح هم که شده تو کلاس، پنجه رو می‌دادم بالا و رو پاشنه راه می‌رفتم؟
○ که بچه‌ها می‌گفتن نکن کفشت خراب میشه.
● آره :) یادته؟
○ بحثو منحرف نکن. این فقره رو ده امتیاز منفی برات ثبت می‌کنم. سؤال بعدی، چرا چایی‌خور شدی جدیدا؟
● خب مگه چیه؟ اینم گناهه؟
○ پس چرا از جلوی اون تکیه که رد می‌شدی و دلتم چایی می‌خواست ازش چایی نگرفتی؟
● دیرم شده بود.
○ راستشو بگو، می‌دونی که من از همه چیز خبر دارم، فقط می‌خوام خودت اعتراف کنی.
● خب خوشمم نمیومد ازش چایی بگیرم. چون یه اصواتی ازش پخش می‌شد که اولا خیلی بلند بود، دوما معلوم نبود گذاشتن که گریه‌مون بگیره یا برقصیم.
○ چرا دری‌وری میگی؟
● خودت که دیدی، اون یارو داشت اونور خودشو تکون تکون می‌داد. نمی‌دونم باید بهشون بگم جاهل یا منافق یا مذبذب. به‌هرحال هیچ‌وقت از اینجور مواکب/تکایا خوشم نیومده و راستش مدل دیگه‌ای هم ندیدم که خوشم بیاد.
○ تو که خودتم آهنگ گوش میدی، نمیدی؟
● نمی‌خوام توجیه کنم، ولی من سعی می‌کنم هر مدل آهنگی گوش ندم. نکته‌ی مهم‌تر اینه که من به اسم دین که آهنگ گوش نمیدم. اما اینا آهنگ‌هاشونو میارن تو کوچه‌بازار گوش میدن و میگن این یک عملیست مقبول باری تعالی. می‌بندن به ناف دین.
○ انقد جانماز آب نکش. سؤال بعدی...
● یعنی واسه این امتیاز منفی نگرفتم؟ :)
○ ساکت! سؤال بعدی. تو به چه حقی، دقیقا به چه حقی، به یک آدم بزرگوار که مدیونش هم هستی گفتی که رفتارش بچگانه است؟ درحالی‌که...
● یه لحظه، یه لحظه، من به خودشون که نگفتم که.
○ ساکت. گفتم وسط حرفم نپر. بله به خودشون نگفتی، رفتی جار زدی، اونم حرف چرند اشتباهت رو. درحالی‌که رفتار خودت بچگانه بود. نه تنها بچگانه که مشمئزکننده. به خاطرش خودت رو هم از مراسم عزاداری انداختی.
● تو همیشه فقط منو شماتت می‌کنی. احساسات من هیچ اهمیتی برات ندارن؟
○ متاسفم برات، خودپسند خودمحور! حالمو بد می‌کنی.
● :( می‌دونم. منم متاسفم.
○ جرمت رو می‌پذیری؟
● بله.
○ مجازاتت چی باشه؟
● من باید بگم؟
○ می‌دونی که من با تو فرقی ندارم.
● یعنی ما باید بگیم؟
○ فعلا، پله‌ی اول مجازاتت دست خودته. یعنی دست خودمونه.
● پس من می‌شینم، تو تا هروقت خواستی شماتتم کن!
○ [لبخند پلیدانه]

  • نظرات [ ۰ ]

گرسنه هم هستم


گریه‌هایم که تمام شد از بالا آمدم پایین. دنبال کفشم گشتم که بگذارم در جاکفشی که دیدم درجاکفشی است. باورم نمی‌شد حتی در آن حالی که داشته‌ام هم ناخودآگاه کفشم را گذارده‌ام سرجایش. حالم اینطوری شد 😭😂😭😂😭😂
حتی خودم در قوانین ساده‌ی مسخره‌ای مثل این گیر کرده‌ام، از من یک آدم قانون‌شکن، یک آدم که میله‌های قفس را بشکند درنمی‌آید.

این‌هایی که دارند در شبکه‌ی ورزش اسکی می‌کنند، متولد ۱۹۹۱، ۱۹۹۲ و همین حدودها هستند. من هم متولد ۱۹۹۳ هستم، البته آخرهای ۱۹۹۳!

  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan