مونولوگ

‌‌

خرس گنده


مامان رفتن بیرون برای خرید. چند دقیقه بعد یکی در خونه (و نه حیاط) رو زد. فهمیدم خانم همسایه است، چون کس دیگه‌ای تو ساختمون نبود. رفتم دم در. همسایه رو خیلی خیلی به ندرت می‌بینم که اونم وقتیه که بیرونم. سلام کردیم و بعد یک نگاه طولانی سرتاپایی بهم انداخت که واقعا می‌خواستم خودمم همون‌جا به ظاهرم یک نگاه بندازم، که نکنه که شلخته یا کثیف باشه سر و وضعم! بعد با همون خنده‌ی همیشگیش گفت میشه یه فرچه بدین؟ فرچه رو بهش دادم و رفت.
چند دقیقه بعد صدای چرخ‌دستی خرید مامان رو از تو حیاط شنیدم. رفتم پشت در و گفتم مامان نترسینا، چون می‌خوام بترسونمتون. و بعد در رو باز کردم و یه پرش کوچیک و اصواتی شبیه یوه! ولی چی دیدم؟ هیچ‌کس اونجا نبود و همسایه تازه در حیاط رو بسته بود! یعنی چقدر احتمال داره حرف‌هامو شنیده باشه؟

  • نظرات [ ۴ ]

چرخ


آدمی وقتی حالش خوب نیست، فکرهای احمقانه می‌کند: زندگی چه بی‌معنا و بی‌هوده است، داخل باتلاق گیر افتاده‌ام، حالا که به ته خط رسیده‌ام بگذار بروم حرف‌های نگفته‌ام را به فلانی بزنم، اصلا می‌روم خودم را می‌کشم، چرا همه از من بهترند، این چه چرندیاتی است که این مردم احمق پفیوز سرهم می‌کنند و... هیچ هم یادش نمی‌آید که دو روز پیش برای اینکه یک نفر در صف نانوایی جایش را به او تعارف کرده تا ابرها رفته و برگشته است.
بعد می‌رود می‌خوابد یا چیزی می‌خورد یا بیرون گشتی می‌زند یا به تلفن یک دوست جواب می‌دهد یا مامانش از توی آشپزخانه یک چشمک بهش می‌زند و بعد از آن زیر و رو می‌شود و فکرهای احمقانه‌ی دیگری می‌کند: دنیا چقدر زیبا و هیجان‌انگیز است، زندگی چه معنادار و پر رمز و راز است، خدا را شکر که با حرف‌های احمقانه خودم را پیش فلانی خراب نکردم، اگر پیش از رسیدن به رویاهایم بمیرد چه، چقدر من از همه‌ی آدم‌های دنیا ارزشمندترم، خب مردم هم حق دارند نظر خودشان را داشته باشند حتی اگر مخالف من باشند و... هیچ هم یادش نمی‌آید که یک چند ساعت یا چند روز پیش، می‌خواسته کل دنیا را با بمب اتم بترکاند.
امشب مستاصل شدم وقتی به این فکر کردم که فردا یا پس‌فردا حالم خیلی بهتر خواهد بود. کدام یکی اصل است و کدام یکی فیک؟ کدام اصالت دارد و به کدام نباید زیاد بها داد؟ کدام من هستم و کدام هورمون؟ کدام را من ساخته‌ام و کدام زور می‌زند که خودش را به من غالب کند؟ کدام تعریف بقیه از شخصیت من است و کدام مایه‌ی تعجب اطرافیان؟
امشب دلم می‌خواست آن تماسی که خیلی وقت است منتظرش هستم، آن شماره بیفتد روی گوشی‌ام و من جواب ندهم تا از دنیا انتقام سختی گرفته باشم. بعد مامان و آقای ببینند که جواب نمی‌دهم و بگویند دختر دیوانه شده‌ای؟ نه، بهتر است گوشی را سایلنت کنم تا کسی نفهمد که جواب نمی‌دهم.
امشب بدون اینکه بخواهم تماشا کنم نشسته بودم پای تلویزیون. نه از آن نشستن‌ها که همه می‌فهمند نگاه نمی‌کنی و داری فکر می‌کنی، دقیقا داشتم نگاه می‌کردم بدون اینکه نگاه کنم. البته که نمی‌فهمید منظورم چیست. آنقدر نگاه کردم تا برنامه تمام شد، تبلیغات تمام شد، همه‌ی دنیا بسته‌های آموزشی خارق‌العاده و محصولات زیبایی معجزه‌آسا و لوازم رفاهی بی‌نظیر و خوراکی‌های با مزه‌های شگفت‌انگیزشان را تبلیغ کردند و باز برنامه شروع شد و من همچنان زل زده بودم به تلویزیون. بقیه که فکر می‌کردند دارم تماشا می‌کنم چراغ‌ها را خاموش کردند و رفتند بخوابند، اما به تلویزیون دست نزدند. برنامه‌ی بعدی که نصف شد فهمیدم مدل تماشا کردنم عوض شده و حالا برایم فرق می‌کند که خاموش کنند یا نکنند. داشت یک خانه را نشان می‌داد. به گمانم این بدحالی‌های گاه‌به‌گاهم با زندگی در یک خانه‌ی دل‌انگیز کاملا رفع بشود. تنها خانه‌ی خودم کافی نیست؛ از همان وقت که بچه بودم، هرچه هم می‌گذرد، هر چند سال، باز هم دلم یک شهر تخت بدون ساختمان‌های سه طبقه می‌خواهد. کاش قسم بخورم که ثروتمند بشوم و بروم در یک واقعا روستا زندگی کنم. به هر حال بدون ثروت کافی، بهشت هم جهنم است.
خب مشخص است که این خود، نه تنها خودش را، بلکه نوع انسان را هنوز نشناخته است وقتی که این بی‌تابی‌های بی دلیل را و این درونی که نمی‌داند چیست که هی درونش قل‌قل می‌کند و می‌گوید خب؟ را به زندگی شهری و امثالهم نسبت می‌دهد. وقتی درمانش را زدن به کوه و کمر می‌پندارد. وقتی هی دارد فرافکنی می‌کند و هی مُسَکن‌های مختلف را امتحان می‌کند و هی منتظر است درمان شود.
امشب می‌خواستم بیایم با یکی‌تان حرف بزنم. بیایم همین‌جور الکی سر صحبت را باز کنم. گفتم که، مستاصل بودم. ولی خب مُسَکنش زیادی موقتی آمد در نظرم. نمی‌ارزید به بهای حاشیه‌هایش. چقدر بد است که نمی‌توانیم بی مقدمه با یک رهگذر شروع به صحبت کنیم بدون اینکه نگران احمق بودنمان باشیم.

  • نظرات [ ۰ ]

تقبل الله


رسیدیم جلو در خونه، خواهرم گفت ظهر شد، آقای و بچه‌ها هم از سر کار اومده‌ن. گفتم چه بهتر، الان مستقیم میریم میشینیم سر سفره غذا می‌خوریم. از اون روزا بود که به هوای غذا، بیرونو تحمل کرده بودم.
اومدم نشستم سر سفره، بشقابو گذاشتم جلوم می‌خواستم شروع کنم که مامان گفتن مگه تو هم غذا می‌خوری؟ هاج و واج نگاه کردم که یعنی چرا نباید من غذا بخورم؟
الان هر چی آیکون و شکلک و آدمک گریه بذارم کمه. روزه بودم و فراموش کرده بودم! انگار رفته بودم یه مهمونی بهشتی، همین که خواستم دستمو دراز کنم سمت غذاها دیدم با غل و زنجیر جهنمی بسته شدن 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

  • نظرات [ ۸ ]

آدمو گرگ بخوره، ولی خواهر نشه!


امروز در ادامه‌ی یه بحثی که رفته بود سمت ازدواج مهندس، مهندس گفت زن‌ها ویژگی‌های بدی دارن.
مامان گفتن دستت درد نکنه، یعنی من ویژگی‌های بدی دارم؟
مهندس که گیر افتاده بود، گفت نه، زن‌های این دوره زمونه رو میگم. زن‌های قدیم فرق دارن.
گفتم پس براش یه پیرزن بگیرین!
و خونه منفجر شد از خنده، حتی آقای که داشتن نماز می‌خوندن. منم مثل اینایی که به جک خودشون بیشتر از همه می‌خندن، نمی‌تونستم جلوی قهقهه‌مو بگیرم. مهندس هم هر لحظه بیشتر از قبل عصبانی می‌شد.
گفتم یک ساعته داریم در مورد ویژگی‌های بدمون افاضاتش رو گوش میدیم، هنوزم این طلبکاره. که فرمود من در مورد تو صحبت نکردم، تو ویژگی‌های بد نداری، تو احمق‌ترین آدم دنیایی :))))

  • نظرات [ ۳ ]

به یک ورد مجرب، جهت کار نکردن گیوتین نیازمندیم!


بعد نماز صبح آقای اومدن بالای سرم و همین‌جور خیره نگاهم می‌کردن. چند ثانیه نگاه کردم و هیچی از صورتشون نفهمیدم. یه‌کم هم ترسیدم که چی شده اینجوری گوشی به دست اومدن بالای سرم؟ نکنه زدم گوشی رو خراب کردم؟ یا کسی بهشون خبر بدی پشت تلفن داده و می‌خوان به من بگن که مامان خبردار نشن؟ یا... همین‌جور که داشتم "وَ بالاسلام دیناً و بالقرآن کتاباً..." می‌خوندم، آروم سرم رو تکون دادم که یعنی کاری دارین؟  گفتن اینترنتی که برای دانلود فیلم گرفته بودی رو استفاده کردی؟ یادم افتاد دیشب توی دوشنبه‌سوری همراه اول، با سیم‌کارت آقای نت هدیه گرفتم برای 5 تا 5 امروز. یهو انگار اون سطل آب یخی که بالای سرم نگه داشته بودن رو خالی کردن روم! یه‌کم لبم به لبخند باز شد و تا کامل ریکاوری بشم، گوشی رو داده بودن دستم و رفته بودن.
بعضی از فیلم‌های اسکار امسال رو تو فیلیمو نشان‌دار کرده بودم که سر فرصت دانلود کنم. رفتم طبق معمول یه چند تا فایل حجیم رو از حافظه‌ی گوشی به SD card منتقل کنم که دیدم بعله، برای بار دوم رم 32 گیگابایتیم سوخته. چون یه بار تعویضش کردم، دیگه گارانتی هم نداره. واقعا معنی گارانتی مادام‌العمر همینه؟ ریختمشون رو فلش و شروع کردم فیلم دانلود کردن. اولش منتظر بودم ارور بده و بگه چون نت ایرانسل نیست، باید اشتراک بخری، ولی چیزی نگفت. منم متعجبانه و خوشحالانه ده تایی فیلم دانلود کردم. وقتی به آخرش رسید فکر می‌کنید چی فهمیدم؟ رفتم تو نرم‌افزار همراه من تا ببینم چقد مونده از نت، که دیدم نوشته شما بسته‌ی اینترنتی فعال ندارید! خاک وچوک! همه رو با نت ایرانسل آقای دانلود کرده بودم :|
اگه خدا بهتون یه دونه از اون خواهرهای پست قبل میده، قطع به یقین یه دونه از این دخترهای حواس‌پرت نت‌حروم‌کن هم میده. بالاخره گل بی خار که نمیشه که!

+ حالا چجوری برم اعتراف کنم :(

  • نظرات [ ۷ ]

چرا اذیتم می‌کنین؟ لطفا اذیتم نکنین. وقتی اذیتم می‌کنین اذیت میشم.

  • نظرات [ ۰ ]

روزش


امروز داماد کوچک اومده بود اینجا پول داده بود به مامان که بدن به من که برم یه هدیه برای روز زن برای خواهرم بخرم!! گفته من اینقدر سرم شلوغه نمی‌تونم برم. الان تازه دیر هم که شده.
یک ساعت بعد خواهرم اومد خونه‌ی ما، منم پولو گذاشتم کف دستش گفتم بیا بریم برات کادو بخرم، فقط قول بده امشب سوپرایز بشی! آخه من چه می‌دونم خواهرم چه مدل و طرحی دوست داره. سلیقه‌ی ما زمین تا آسمون با هم فرق داره. یه‌کم‌عذاب وجدان گرفتم، ولی دلم نمی‌اومد برم پولو بریزم تو چاه و برگردم. خواهرم خوشش نمی‌اومد، داماد کوچک هم چون خواهر خوشش نیومده ناراحت می‌شد و بدین‌گونه همه ناراضی اندر ناراضی می‌شدن. تازه داماد کوچک نگفته بود که به خواهرم نگم، پس من دروغ هم نگفتم، بدقولی هم نکردم.
خدا به همه‌تون یه خواهر مثل من عطا کنه که ببردتون خرید هدیه، بعد از اونجا به همسرتون زنگ بزنه و بگه پولی که دادی کمه، من فلان قیمتیش رو می‌خرم، اونم تو رودرواسی بگه شما مازادش رو پرداخت کنین، من باهاتون حساب می‌کنم :)))
الان این رو کادو کردم که بیاد ببره. موقعیت رو تصور کنین: هدیه‌دهنده نمی‌دونه تو جعبه چیه، ولی هدیه‌گیرنده به تک‌تک ویژگی‌هاش واقفه :)

  • نظرات [ ۶ ]

نمردنی


دیشب مهمون داشتیم و من مشغول آشپزی بودم. یه دفعه یه صدای فیششش ممتد و بلندی شنیدیم که به نظر می‌رسید از تو حیاط یا جلوی در خونه‌مون باشه. آقای رفتن بیرون و اومدن و گفتن علمک گاز یکی از همسایه‌ها شکسته و گاز با فشار داره می‌زنه بیرون. ظاهرا یه وانت بهش زده بوده. هول کرده بودم و درحالی‌که ذهنم داشت هی انفجار تخیل می‌کرد، "تلفن اتفاقات گاز مشهد" رو سرچ کردم و زنگ زدم 194. یعنی حتی نمی‌دونستم یا یادم نبود که مشهد و غیر مشهد نداره. چند دقیقه بعد صدای گاز قطع شد و ما فکر کردیم چقدر راحت می‌شد که دیگه چند نفر نباشن یا چقدر راحت می‌شد که چند نفر دیگه چیزی نداشته باشن.
موقع خواب به این فکر می‌کردم که اگه می‌مردم؟ و اصلا معنی این آمد و رفت رو نمی‌فهمیدم. "آمدنم بهر چه بود" تو سرم می‌رفت و می‌اومد. قطعا آمدنم بهر دکتر مهندس شدن نبوده. خیلی‌ها دکتر مهندس شدن و آیا اون‌ها می‌تونن بگن خب دیگه من به انجام رسوندم اون‌چه رو که براش اومده بودم؟ این حسشون ارضا شده موقع مرگ که خب من زندگی رو به جاهای خوبی رسوندم و حالا می‌تونم برم؟ بهر آرزوهایی که داریم هم نبوده: خونه بخرم، ماشین بخرم، شغل خوب پیدا کنم، ازدواج کنم، بچه‌دار بشم، نوه‌دار بشم... همه این کارها رو می‌کنن و هنوز هم سؤال آمدنم بهر چه بود رو دارن. می‌دونم شدیدا بدیهیه این جواب، ولی من دیشب بهش رسیدم. اینکه اون هدف یه جایی اون دوردست‌ها نیست که مثل ارتقای شغلی سال‌ها برای رسیدن بهش تلاش کنیم، مثل خونه خریدن سال‌ها براش پس‌انداز کنیم، مثل ازدواج یا بچه‌دار شدن مشروط باشه و بگیرنگیر داشته باشه. یه چیزی جدا از زندگیمون نیست. مثل مایع، سیاله و همیشه باید باشه و سایر وجوه زندگیمون رو دربرگرفته باشه. باید مثل آب توی لیوان باشه و ما شن‌ریزه‌ها و قلوه‌سنگ‌های ازدواج و کار و ثروت‌اندوزی و غیره رو داخلش بریزیم. اون یه هدف لحظه به لحظه است. شاید و باز هم میگم شاید برای افراد، متغیر باشه. ولی تقریبا مطمئنم باید یه چیزی باشه که توش در حال زندگی باشیم، وگرنه اون لحظه که مرگ میاد و همه‌ی زندگی از جلوی چشممون رد میشه، احساس ضرر می‌کنیم.

  • نظرات [ ۱ ]

می‌شود با تو دل به دنیا بست


صبح مامان اومدن برای نماز بیدارم کردن و گفتن نماز بخون که بریم حرم. وقتی رفتم تو کوچه، دیدم مامان عقب نشستن و آقای هم سوئیچ رو دادن که بشین پشت فرمون. جا داشت یکی بپره جلوم و بگه سوپرااااایز! البته خب گفتن نداره که چطوری رفتم!
حرم خوب بود، بعد مدت‌ها خیلی کم با امام رضا حرف زدم، البته منظورم دقیقا حرف نیست، منظورم التماس دعاست! واسه بعضی از شماهام دعا کردم.
اومدیم خونه و مامان و آقای رفتن خونه‌ی عسل. منم فرصت رو غنیمت شمرده و دست به کار تدارک روز مادر شدم. به توصیه‌ی خواهرم، شام رو سبک در نظر گرفتم، چون به تجربه، بعد از کیک، کسی به اون صورت شام نمی‌خوره. امروز شاید بشه گفت یه نیمچه آشپزی شدم! چون آش پختم برای شب :) کیک‌ها رو هم پختم و تا موقع تزئین هدهد هم اومده بود. باید بگم بالاخره فهمیدم باید چیکار کنم که موقع تزئین کیک ازش بیزار نشم و برای خودم خط و نشون نکشم که دیگه بار آخرته و این حرفا! باید دستیار استخدام کنم! انقده خوبه یکی باشه به آدم کمک کنه، این ظرف رو بیار، اون رو پودر کن، اینا رو رنگ کن، اینو نگه دار، کج کن، راست کن، خاموش، روشن، بالا، پایین ‌... امروز بجای حرص خوردن، به خراب‌کاری‌هایی که می‌کردیم می‌خندیدیم.


ظاهرا بنده عاشق به اشتراک گذاشتن تجربیات خوشایندم هستم.
مقدمه‌ی یک: یک فیلم هر چقدر هم خوب، مایل نیستم دو بار ببینمش. (مگر در عمل انجام‌شده قرار بگیرم: نشسته باشم و تلویزیون/لپ‌تاپ رو روشن کنن.)
مقدمه‌ی دو: نه تنها می‌تونم با اشتیاق یک فیلم خوب رو به بقیه پیشنهاد بدم و با هم ببینیم، بلکه این تماشای مجدد جزء تفریحاتم محسوب میشه.
نتیجه: خط اول.

خب اینا رو طی این مدتی که شروع به فیلم دیدن کرده‌م متوجه شدم.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan