خوشم از یه چیزی تو قم میاد، بگو چی؟ اینکه بلوار خلیج فارس داره. نمدونم چرا مشهد نداره.
- تاریخ : شنبه ۵ مرداد ۰۴
- ساعت : ۲۳ : ۲۰
- نظرات [ ۳ ]
خوشم از یه چیزی تو قم میاد، بگو چی؟ اینکه بلوار خلیج فارس داره. نمدونم چرا مشهد نداره.
صدای مرا از جمکران میشنوید، البته نه از مسجد جمکران، از یه خونهی اجارهای. نصف غذا رو من درست کردم، نصفشو مامان اومد از چنگم درآورد که طبق سلیقهی خودش درست کنه. من دارم رو خودم کار میکنم که غر نزنم چرا اینجوری درست کردین و تازه بگم بهبه چه خوشمزه :)) که سلامت روان همه در سفر حفظ بشه :)) برقا ساعت ۹ رفته. منم کارامو کردهم و بیکارم. یه قهوه درست کردم، ولی بدون شیر. من خب اصلا قهوهی تلخ نمیخورم، واقعا مزه زهر میده. قهوه با شکر هم شیرین نمیشه، فقط شیر چارهشه. منم یادم رفت بگم آقای و حجت که رفتن خرید شیر بگیرن. دیگه ناچارا با مقادیر قابلتوجهی شکلات آبشده و شکر خوردم. البته با موکاپات عادت ندارم و یه نوبت رو گاز چپه شد و کلی قهوه حروم شد. ولی نهایتا خوردم و بد نشده بود، قابل خوردن بود.
ظهر ایشالا مسجد جمکران و بعد حرمگردی و ناهار و شب برمیگردیم همینجا. فردام ایشالا حرکت به سمت شاید کاشان. به مامان و آقای و حجت واسه خمینیشهر نامهی تردد دادهن. ایشالا که تو اصفهان دستگیرمون نکنن :)) و ایشالا اصفهان مثل رشت نشه. اون دفعه هم به اصرار من سفر شمالو به سمت رشت ادامه دادیم، ولی هم خیلی سخت گذشت تو رشت، هم اصلا خانواده خوششون نیومد. ایشالا اصفهانو که بازم به اصرار من داریم میریم دوست داشته باشن. البته احتمال میدم از مشهداردهال و اینا بیشتر خوششون بیاد. ببینیم چی میشه.
پول در مقابل جان انسان ارزش نداره. درسته، ممکنه این احتمال وجود داشته باشه و معقول هم باشه که شماره حسابهایی که برای کمک به تامین مواد غذایی برای غزه میذارن، ساختگی باشه، کسی یا کسانی پشتش باشن که از احساسات مردم سوءاستفاده میکنن برای پر کردن جیبهاشون، ولی احتمال این هم رد نیست که واقعی باشه و واقعا بتونن یه لقمه غذا به دست کسایی برسونن که شرترین شر دنیا داره با انواع روشها اعم از گرسنگی جونشونو میگیره. اگر داریم دریغ نکنیم. من خودم مبلغی که ریختم انقدر ناچیزه که با توجه به گرونی اونجا شاید همون یک لقمه هم نشه، ولی شما اگه دارین دریغ نکنین 💚
برای تصمیمگیری هم اگه نمیتونین تصور کنین، یه روز بدون اینکه روزه باشین، هیچی نخورین، نه آب نه غذا، ببینین چقد دووم میارین.
یکی از حسابهایی که دیدم چندین نفر چندین جا معرفی کردهن این حسابه:
بنیاد خیریه خدیجه کبری
5022291329674046 بانک پاسارگاد
6104338926896834 بانک ملت
6037997599838944 بانک ملی
نمیدونم چه سریه. هر بار میمالف داره میاد خونهی ما، شرایط پیچیده است و کار روی کار افتاده. امشب گفت میره خونهی حاج آقا حاج خانوم، فردا میاد پیش ما. حالا من امروز هیچ کاری نتونستهم بکنم. یا کنتور میزد پایین، یا داداش و شوهرخواهرم بودن و داشتن به کلیدپریزا ور میرفتن، یه یک ساعتی هم رفتم کارتنا رو به ضایعاتی دادم و مرغ زنده خریدم و کشت و بردم به کسی دادم، بعد رسیدم خونه برق رفت کلا دو ساعت. بعد شوهرخواهرم دوباره از سر کار اومد واسه ادامه بررسیهاش و هنوزم هست. این وسط یه کیک یهویی هم سفارش گرفتهم واسه فردا که نمیدونم اصلا از کجا شمارهمو گرفته. کیکای روزانهمونم که مونده و هنوز نتونستهم بزنم. الان من تا کی باید تو آشپزخونه باشم خدا میدونه. ناهار هم تا یه ساعتی حسش نبود بخورم، بعد دیگه کلا یادم رفت. شام هم چون فعلا هیچ کار دیگهای ندارم دارم سیبزمینی سرخ میکنم، وگرنه همینم اصلا حسشو ندارم. حس میکنم همه چی رو هواست و منتظرم داداشم و شوهرخواهرم برن، من بتونم یهکم کار کنم.
خدایا ما هنوز خیلی بیتجربهایم هااا، چیکار میکنی باهامون؟ باشه آبدیدهمون کن، ولی آخه یه مهلت تنفس هم بده وسطش 😃 ما هنوز نمیدونیم چالش کک/ساس حل شد یا نه، این دیگه چی بود این وسط؟!
دیشب دوونیم که برای نماز پا شدم متوجه شدم کنتور زده پایین. رفتم زدم بالا، باز زد پایین. دو سه بار دیگهم همین کار تکرار شد. همه وسایل برقی رم کشیدم بجز یخچالها که به محافظ وصل بودن. بار آخر تا نماز بخونم و دوباره بخوابم وصل بود. صبح پا شدم دیدم بازم زده پایین. زنگ زدم اتفاقات برق. استرس داشتم همونجور. از طرفی باید کیک میزدیم و ظهر تحویل سفارش داشتیم. از طرفی مواد غذایی تو یخچال از دیشب تو بیبرقی نمیدونم چیکار شدهن. رژه میرفتم تو خونه. بعد دیگه دوتایی با جیمجیم شروع کردیم کارایی که نیاز به برق نداشتو انجام بدیم. یهکم بعد مامور شرکت برق اومد و فیوز کنتورو عوض کرد، ولی گفت احتمالا از داخل خونه باشه و اگه بازم پایین بزنه باید برقکار بیارین بررسی کنه. با سلام و صلوات رفتیم شروع کردیم و کیکو گذاشتم تو فر و گفتم من یه پنج دقه میخوابم. نیم ساعت بعد جیمجیم بیدارم کرد. گفت تا کیکا پخت و درآوردم دوباره زد پایین. علیالحساب یه خدایا مرسی بابت این مهلت یکونیم ساعته که کیکمونو پختیم. دیگه از صبح زود هم با خواهرم هی زنگ و زنگبازی داشتیم. چون شوهرش برقکار مبتدیه. قرار شد بیاد بررسی کنه. ما رفتیم برای تحویل و درو باز گذاشتیم که اون بنده خدا بیاد. اون وسطا به توصیهی خواهرم هم به بابام زنگ زدم برام سیم سیار بیاره، یخچالا رو به طبقهی بالا وصل کنیم فعلا. خداروشکر حداقل که فعلا یخچالا وصلن. تو راه برگشت به خونه بودم که میمالف زنگ زد گفت داره میاد مشهد و شاید شب بیاد پیش ما. ما همیشه هی اصرار اصرار بهش که بیا بیا، حالا داره میاد و ما اینجور همهچیمون رو هوا! حتی نور نداریم. به معنی واقعی کلمه، سه پلشت آید و زند زاید و مهمان عزیزی ز در آید. از گوشه و کنار هم میگن شاید چشم زده کسی، صدقه بدین. آخه ملت بزرگوار، نمیشه دو دقه کار به کسی نداشته باشین؟ اگه کسی هم چیزی داره یا به دست آورده خب مال شما رو که نخورده، همیشه برای همه خوب بخوایم. بخدا یه مدته مشکل پشت مشکل داریم، کمرمون خم شد دیگه. بازم بخدا تازه ما چیز خاصی نداریم، از بیرون قشنگه، داخلش فقط کاره و کار. حالا میخواستم برم یه مرغ بگیرم خون کنیم، ایشالا بلاها دور بشه، ولی انقد هوا داغه و بیحالم که فعلا موکول کردهم به عصر یا شب. خدایا خودت درست کن.
کاش آدم خسته نمیشد. وقتی دنیا دنیا کار داری و حتی شاااید زمان هم داری، ولی جون نداری که انجام بدی.
یه مدتی بود یه موجودی ما رو نیش میزد، نیشهای خارشدار. ما هم بیخیالی طی میکردیم. تا اینکه یه موجود ریز دیدیم و ترسیدیم ساس باشه. برای اینکه جلوی شیوعشو بگیریم رفتیم سم خریدیم. نمیدونم تا حالا خونه زندگیتونو سم زدین یا نه. برای ما که تا حالا همچین تجربهای نداشتیم، یهکم پروسهی سختی بود. مخصوصا که ما کلی مواد غذایی مثل آرد و شکر و کاکائو و اینا داریم به خاطر کارمون و ترس آلوده شدن اینا به سم هم بود. چند روز پیش زاروزندگی رو ریختیم تو حیاط و یه مرحله با اسپری سمپاشی کردیم و یه نصف روز خونه رو ترک کردیم. شب اومدیم و باز پودرپاشی کردیم تمام گوشهها و درزها و زیر فرشها و... رو. و دو شب هم رفتیم طبقه سه که هنوز خالیه خوابیدیم. امروز همه جا رو جارو کشیدیم و لباسا رو با آب داغ شستیم و لوازمو آوردیم تو. تو این بین، کارمون هم که نمیشه تعطیل بشه. الان من بشخصه پودرم. جیمجیم هم حتما همینطوره. کسایی مثلا خواهرم بودن که گفتن ما بیایم کمک، ولی منظورشون در حد کمک به سمپاشی بود نه فرآیندهای سخت قبل و بعدش. و حتی داداشم که طبقهی بالای ماست، نه تنها کمک نکرد بلکه نگران بود یه وقت این موجود به بالا منتقل نشه و نگم چقدر سر این ماجرا داشتیم. مثلا من گلدونامونو رو پلهها چیده بودم، میگفت باید گلدوناتو خشک کنی، چون ممکنه توشون باشه و بیان بالا. گفتم باشه دیگه چی؟ بحث و دعوا نکردیما، فقط همین شدت ترس زنش و خبر کردن عالم و آدم از ماجرا (که من حتی به مامانمم نگفته بودم سمپاشی میکنیم) و نگرانی خود داداشم خیلی رو مخم بود. شایدم حق داشتن انقد بترسن، چمدونم. خلاصه که پذیرفتهم راحت نمیشه بود تو دنیا. تا میای یه خستگی از چالش قبلی در کنی، خدا یه چالش دیگه برات تدارک میبینه. اینم گذشت، ایشالا که ریشهکن شده باشه. البته با دیدن ده پونزده تا جنازه، فهمیدیم ساس نبوده و کک بوده.
تو این جابجاییا، کوروتون نازنینم که تازهواردم هست، چهار پنج تا از برگای بالاش بیحال افتادهن. امیدوارم خوب بشن.
حیاطم بالاخره از بازیافتی خالی کردم. البته کارتنا هنوز تو ماشینه و ایشالا فردا ببریم تحویل یه جایی بدیم دیگه. اکو و بهروب اینا هر چی درخواست زدیم نیومدن اینجا. آخ که چقدرررر حیاط خلوت و تمیز دوست دارم.
دارم به برگشت به کار بیرون فکر میکنم. یکی از گزینهها کلینیکه که قبلا هم میرفتم، همین کلینیک که جیمجیم هم کار میکنه. گزینهی قویای هم هست. یه گزینه هم که دیروز مطرح شده، اینه که ادِ (=دستیار) یکی از دکترای معروف بشم، هم تو مطبش و هم تو اتاق عمل. البته این خیلی جدی نیست و هنوز نمیدونم چی به چیه کارش. ولی خب یه گزینهایه دیگه. کار خودمونم که هست و باید ادامهش بدیم ایشالا.
امشب شام هم نداریم.
شااید ایشالا هفتهی بعد یه سفر بریم با خانواده. شاید تهران قم و اگه مامان و آقای رضایت بدن، اصفهان و کاشان هم. بستگی به نامهی ترددی داره که بتونن بگیرن. جیمجیم عزیزم قراره سفارشا رو بزنه و بِرارم مهندس ایشالا ببره تحویل بده.
دیشب و امروز مقادیر قابلتوجهی گریه کردم. به علل بیخود به جیمجیم گیر دادم و دعوا کردم (نه که دعوا کردیم). خوابم هم خیلی زیاد شده. یکونیم ساعت صبح خوابیدهم و ظهر بازم خوابم میومد که البته نبرد. از ظهر هم هیچ کاری نکردهم، درحالیکه کار امروزم بیشتر از هر روزه و نمیدونم میرسیم تا فردا سر موقع تموم کنیم یا نه. دوست دارم یه صفحهای با خودکار روی کاغذ بنویسم، ولی نمیدونم چی. آها راستی، ۱۳ تیر تولد میمالف بود که کمتر از یک ساله رفته شهرشون. من و جیمجیم هم کادوی تولدش که شامل یه شومیز و یه جوراب و یه بسته کوکی بود رو به همراه یه نامهی دستنویس براش پست کردیم. خیلی تجربهی باحالی بود. یه روزه هم رسید با قیمت خوب. پست ویژه فک کنم حدود ۱۳۰. کد پستیشم نداشتیم و نقشهی شهرشون هم یهکم عجیب غریب بود، چند تا خیابون همنام داشت و مثلا شمارهی فلان از فلان خیابون مفقود بود و :))) نشد از تو سایت کد پستی رو دربیاریم. علیاللهی فرستادیم و رسید :) ولی اصلا خونه و حتی شهرشون نبودن و روستا بودن و داداشش رفته پست گرفته و براش برده. خلاصه خوب بود. یادم باشه بهش بگم از نامه یک عکس برام بفرسته، چون خودم یادم رفت عکس بگیرم.
هفتهی پیش پنجشنبه، دوستمون رو دعوت کرده بودیم. همون که حدود یک ماه پیش مادرش فوت کرده بود. اینجا مخففا بهش بگیم فدا. خیلی حال روحیش بد بود. دستشم تازه جراحی کرده، نمیتونه رانندگی کنه. رفته بود فیزیوتراپی و ما هم تو راه برگشت به خونه رفتیم دنبالش. سر راه رفتیم بازار گل. یه گلدون شیشهای سفید گرفتیم و یه دسته داوودی که بذاریم توش. یه دسته هم هفتهی پیشش گرفته بودیم و کافی بود. ولی ما که بریم بازار گل نمیتونیم در برابر خرید گیاه جدید مقاومت کنیم. بین زاموفیلیا و کوروتون مردد بودیم و کوروتون رو برداشتیم. ولی دیروز یه زاموفیلیا عییین همون که دیده بودیم و جیمجیم خیلی خوشش اومد و میخواستیم بگیریم و نگرفتیم، هدیه گرفتیم. چند روز پیش، جیمجیم گفت میخواد برای یکی از مریضای کلینیک کوکی ببره. نمیدونم چرا ولی مث که این دختر و مامانشو دوست داره. از یکی از شهرهای شمال میان فک کنم. کوکی رو براش برد و اونام دیروز با این زاموفیلیای قشنگ چرخهی محبتو ادامه دادن. راستش اونجا که به خواست من کوروتون خریدیم و نه زاموفیلیا، یهکم عذاب وجدان گرفتم، ولی خب خدا مث که جیمجیمو خیلی دوست داره، سریع اون زاموفیلیاهه رو براش فرستاد. البته خدا از این حالا زیاد میده بهمون. به منم میده. اون روز مامانمو برای تزریق سوم PRPش برده بودم احمدآباد، تو خیابونای شلووووغ اونجا، تو یه ترافیک پیشنروندهای دنبال جای پارک بودم. همینجور گفتم خدایا یه جای پارک بفرست. بعد اصلاح کردم یه جای پارک راحت بفرست. چون وقتی ترافیک باشه، کم پیش میاد عقبیها اجازه بدن راحت دوبل بزنی. بری جلو دیگه عقبت پر شده. اینجور وقتا باید با سر بری تو جای پارک و با چند تا فرمون خودتو جا کنی که خب دنگوفنگش بیشتر از پارک معمولیه. ولی به خدا پنج مترم نرفته بودم که یه جای پارک پت و پههههن جلوم ظاهر شد و در عجب بودم این همه ماشین جلوم هیچ کدوم اینجا رو ندیدهن یا نخواستهن؟ من حیث لا یحتسب اینطوریه. حالا خدایا تعریفش کردم تعداد اینجور کاراتو کم نکنی ها! :)
دستم به نوشتن نمیره. دلم بود فقط عکس بذارم از هر چیزی دوست داشتم. از گلدونها، مرغها، کیکها... ولی تو صندوق بیان نمیشه چیزی آپلود کرد فعلا. نمیدونم اخلاق بدیه شاید، ولی ناراحتیم از اون مدلاست که نمیخوام کسی باهام حرف بزنه. خودمم دوست نداشتم حرف بزنم، ولی یه چیزی وام میداره حرف بزنم و بگم از چی دلخورم، حتی اگه برای هیچکس مهم نباشه. یکی اینکه این همه آدم، حداقل ده نفر یا بیشتر که من هر روز وبلاگهاشونو میخونم، یک نفر یک کلمه راجع به این ظلم از قلمش درنیومد بنویسه. درسته، وقتی حرفش بشه خیلیها هستن بابت دلداری دادن، ولی اینطور به نظر اومد که در حد کنش مهم نیست، فقط در حد واکنش. الان که پست دزیره رو خوندم، انگار یکی اومد گفت بیا، یهکم حرف بزن. اشکام ریختن و دستم رفت سمت نوشتن و خالی کردن دلم.
۱. من اینجا به دنیا اومدهم. مادرم از یک سالگیش و پدرم از حدود ده دوازده سالگیش (تنها) اینجا زندگی میکردهن. این علت زندگی من اینجا.
۲. بعد از تموم کردن درسم خیلی اصرار کردم به پدرم که اجازه بدن برم. نذاشتن. چندین بار هم تو برنامههای بازگشت مختلف شرکت کردم، ولی به نتیجه نرسیدن. و در کل جوری نبود که بتونم برگردم و برنگردم. این علت موندنم اینجا.
۳. من، مثل خیلی از افغانستانیهای دیگه و البته قریب به اتفاق ایرانیها، بعد از قدرت گرفتن طالبان، مخالف اومدن افغانستانیهایی که سالها اونجا زندگی کرده بودن بودم. علتشم بجز چیزهایی که میدونین، شناخت نسبی از مدل رفتاری ایران بود. ایران هیچوقت به ما حس امنیت نداده. ما همیشه و همیشه و همیشه تهدید به اخراج شدیم. بچگیهامو یادمه که کاملا پذیرفته بودیم ممکنه هر لحظه بیان ما رو "بار بزنن" و "رد مرز کنن". حتی با وجود اینکه خودشون مدارکی به ما داده بودن که از نظر خودشون معتبر بود. الان با هر بار تمدید مدارک فرمهایی رو امضا میکنم که توش تهدید به اخراج هست. فکر هم نکنید که مثلا اخراج در برابر کارهای عجیب غریب. مثلا اخراج در برابر کار کردن تو اسنپ. یا حتی اخراج در برابر اینکه با یه مسئول معترضانه حرف بزنی. جریمه یا مجازات نه، اخراج. یعنی صفر کردن تمام تلاشهای یک عمر یک آدم به راحتی آب خوردن. ما که دو و سه نسله اینجاییم اینطوریم، چطور فکر کردن ممکنه تو ایران آینده داشته باشن و بلند شدن اومدن اینجا؟ شاید شما ندونین اما اینهایی که الان اینطوری دارن اخراج میشن، از مرز واقعی رد شدهن و اومدهن. بدون ممانعت ایران و حتی بدون بررسی ایران. بسیاریشون با پاسپورت و ویزای موقت که در ادامه ایران اینجا بهشون مدارک سرشماری داد برای داشتن آمار و زیر نظر داشتن و... و بسیاریشون هم بدون پاسپورت از جلوی مرزبانهای ایرانی رد شدن و اومدن. یعنی ایران مرزهاش رو باز گذاشت و مردم هم فکر کردن لابد آمادهی پذیرشه. واقعا خود ایران راهشون داد، روزها و هفتهها هم ادامه داشت. این یعنی بازی با چندین سال زندگی این مردم. یعنی من الانم میتونم فکر کنم شاید چیزهایی در سر داشت، شاید برای منظورهایی این کار رو کرد و نشد اونچه تو برنامهش بود یا برنامه عوض شد و زد زیر میز. شاید قصد داشت در ادامهی جنگ سوریه ازشون استفاده کنه یا حتی جاهای دیگه. هیچ چیز قطعی نیست و ما هم نه سیاستمداریم نه تو ذهنشون. ولی تو این سالها دیدم هر وقت تنور جنگ سوریه داغ شد، کارهای اداری ما آسون شد، هر وقت شهید از سوریه آوردن یکی از گرههای کارهای ما باز شد و قبل و بعدش، ما جزء آدمیزادهای لایق محترم صحبت کردن نبودیم. این بیشتر اذیت میکنه که خود ایران راه داد و خودش به این شکل ضربالعجلی بیرون کرد که میلیونها تومن پول روی کارفرماها موند و رفتن، میلیونها پول رهن روی صاحبخونهها موند و رفتن، میلیونها پول وسیله خریده شد و بهجا موند و رفتن. نامردی کرد ایران. در باغ سبزی نشون داد که بیابون بود. باشه، ما هم نگفتیم بیرون نکنین. ولی اینطوری بیرون نکنین. ما هم که مدارک معتبر از بدو تولد داریم، به زودی نوبتمون میشه. حس وطن مهم نیست، مهم چند برگ کاغذه که دست یک عدهای هست که قوم برگزیده هستن و تعیین میکنن کجا وطن کی باشه. در حال حاضر برام مهم نیست اگه مجبور باشم هر جایی به غیر از ایران باشم. مجبور باشم از زیر صفر شروع کنم. مجبور باشم با تمام گذشتهم خداحافظی کنم. دلم از خدا شکسته. موقعیتی برام تعیین کرده که دائم بین حس تعلق و گذر در رفتوآمد باشم. کاش یکی این حس منت و سربار بودن رو از رو دوشم برمیداشت.
چون توی دو تا از کامنتای پست قبل و احتمالا چندین ذهن دیگه بجز این دو ذهن این حرف وجود داشت که نفرین کردی؟ خیر، نفرین نکردم. فقط قرآن خوندم و واقعا دعا کردم که ایشالا اونجوری نشه. ملک اسلامه و آدم از خط افتادن بهش ناراحت و عصبانی میشه. اون اتفاقم که از خودم درنیاوردهم؛ خدا سر یه سری از بندههاش آورده و تعریف هم کرده که یادمون باشه و قرآن هم که برای تذکاره و تذکر دادن ناراحتی نداره. میتونه سر من هم بیاره اگه اراده کنه. نگفته هم اون بندههاش عرب بودهن، ایرانی یا آمریکایی و نگفته مسلمون بودهن یا چی. گفتم خدایا اینجا یه وقت از اون کارا نکنی.
یهکم اخبار مربوط به اخراج افغانستانیها رو خوندم و الان خشمگینم. واقعا نمیتونم انگار حرف بزنم، کلمه پیدا نمیکنم بگم تو سرم چیه. کار اگر کار درستی هم هست، به دست آدمهای بیتقوا و نژادپرست و عقدهای و از مسیر بدترین روشها در حال انجامه. و تقریبا درصد خیلی زیادی از مردم (اگه نگم تمامشون) رگههای قطوری از نژادپرستی و خودبرتربینی رو دارن و همراه و پشتیبان این شبهجنایتن. بزرگش کردم؟ اگر خطایی هم هست کوچیکه؟ این شما و این چرخ دنیا و این خدای ناظر. ایشالا که خدا شما رو مالک آفریده و صبح پا نمیشید ببینید باغتون خاکستر شده*.
* آیات ۱۷ تا ۳۳ سورهی قلم رو بخونید.
کامنتها رو جواب نمیدم.