مونولوگ

‌‌

ماندگاری یاد

 

چند روز پیش یه استوری از یه خانم موفق و کارآفرین به نام مثلا زهرا، تو اینستاگرام دیدم که پرسیده بود اگه یه روز زهرا نباشه، چطور یاد می‌کنین ازش؟

با جیم‌جیم که در موردش حرف زدیم، هر دو هم‌نظر بودیم که در واقعیت هیچ‌کس اصلا یادت نمی‌کنه که بخواد به نحو خاصی باشه. خانواده و بستگان و دوستان چرا، تو یه دایره‌ی محدود نزدیک، این یادآوری وجود خواهد داشت، ولی دورتر نه واقعا. جیم‌جیم گفت چقد خودشو تحویل می‌گیره که همچین فکری می‌کنه و همچین سوالی. ولی خب نظر من این نیست. چون چندین سال پیش من هم مثل این خانم فکر می‌کردم. با اینکه من شخص خاصی هم نبودم، کلی آدم هم نمی‌شناختنم، کار خاصی نکرده بودم، ولی فکر می‌کردم مثلا من از این محیطی که الان هستم خارج بشم، این‌ها چقدر در مورد من فکر خواهند کرد، منو چطور یادشون میاد، چطور توصیفم می‌کنن برای بقیه!!! مثلا محیط دانشگاه، محل کار و حتی همین وبلاگ. ولی نمی‌دونم چی شد که متوجه شدم اصلا اونقدری برای کسی مهم نیستم که بخوان بعد از خودم در موردم فکر کنن. در موارد خاصی ممکنه ناگهان یادم بیفتن، بالاخره حافظه است دیگه و خاطره، ولی خب لحظه‌ایه و اهمیتی نداره. ولی این فکرم واقعا از سر این نبود که فک کنم من پخ خاصی هستم و باید به‌یادموندنی باشم، بلکه فقط فکر می‌کردم این همه ارتباط و تعامل نمی‌تونه با نبودم تموم بشه و حتما در ذهن سایرین جاری خواهم بود بعدها هم. احساس کردم این خانم هم فکر کرده این همه ارتباط هر روزه، این همه حس خوب و انرژی و کامنت و هنرجو و خریدار محصول و دوره‌های آموزشی و... نمی‌تونه فقط معطوف به محصول و دوره و نفعی که برای بقیه داره بشه و حتما خودش هم در ذهن‌ها ماندگار خواهد شد. حالا خیلی خوش‌بین باشم، ممکنه درصدی از این آدم‌ها واقعا مستمر یادش بیفتن، ولی واقعا من و بیشتر اون آدم‌ها چیزی که می‌بینیم، می‌شنویم و دنبال می‌کنیم اون آموزش و محصول و نفعمونه فقط و خیلی کم سوژه‌ی اصلیمون خود شخصه. خودش یه نقش سطحی و حاشیه‌ای داره، در این حد که در ابتدا اگه به قول امروزی‌ها وایب خوبی داشته باشه جذب پیج و محتواش بشیم و اگه یه سری ویژگی‌ها رو داشته باشه بمونیم و ازش دوره بخریم و این‌ها. ولی درواقع فقط یه واسطه میشه برای اینکه ما به چیزی که می‌خوایم برسیم، یه چیزی یاد بگیریم، یه محصولی بخریم و... بعد دیگه تمام. 

 

چقد حرف الکی زدم الکی =)))

 

 

برهم‌کنش چند تا ماده، وقتی میشه این، به وجد میام. چطور یه حجمی از مواد، طی حرارت گرفتن دو سه برابر میشن؟ اولین بار کی این کارو کرد؟

 

 

کیک ردولوت هستن، تو قالب ۲۳ سانتی با ارتفاع ۱۰ سانت، با فقط ۳ عدد تخم‌مرغ :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۷ شهریور ۴۰۳

 

اگه دوست دارین رشد کنین، با سطحی خیلی بالاتر از خودتون دوست بشین و ارتباط بگیرین.

اگه دوست دارین امنیت رو تجربه کنین، با کسی کاملا هم‌سطح خودتون دوست بشین. البته اگه گیرتون بیاد! حس امنیت می‌دونین چه حسیه؟ وقتی کاملا تنهایین و هر جور دلتون می‌خواد ولو میشین و هر چی بخواین می‌خورین/می‌خونین/می‌بینین/گوش میدین... اگه روحتون کنار کسی همچین حالتی داشت، یعنی کنارش امنین.

 

تو این پنج جلد کلیدر، اینا، از عشایر و روستایی و شهری، غذایی غیر از کمه‌جوش و ماست و خاگینه و گوشتیجات! مثل مرغ و بره نخورده‌ن. بادمجون، گوجه، کدو، سبزی خوردن، کاهو، سیب‌زمینی، پیاز، برنج، حبوبات، میوه و... وجود نداشته؟ ممکنه بگین شاید کلی گفته و جزئیات سفره رو نگفته؛ ولی نهههههه، انقدر ریز و جزئی همه چیزو توصیف کرده که مثل کارتون فوتبالیستاست. تا یکی از اتاق بیاد تو حیاط، یه جلد تموم شده :)) احتمالا بنده خدا آقای دولت‌آبادی، هرچقدر جغرافیاش خوب بوده، اطلاعات آشپزیش کم بوده :))

 

همیشه همه بهم گفته‌ن این اخلاقم که همه چیزو خودم باید چک کنم تا ازش مطمئن بشم، خیلی بده و این پیامو منتقل می‌کنه که فک می‌کنم طرف مقابل چیزی حالیش نیست و اینا. بله همین‌طوره. ولی امشب فهمیدم چرا اینطورم. یکی از اعضای خانواده اومد تو اتاق ازم پرسید قرص فلان کجاست؟ گفتم تو جعبه داروها نیست؟ گفت نه نیست. یه مکث نسبتا طولانی کردم و طی این مکث کلی فکر کردم وکلی هم کلنجار رفتم با خودم. فکر به اینکه الان اگه خودم برم نگا کنم به احتمال ۸۵ درصد می‌تونم تو همون جعبه داروها پیداش کنم. ولی خودمو نگه داشتم تا تمرین کنم که به چک کردن بقیه اعتماد کنم. ولی یادم اومد که بارها و بارها و بارها این اتفاق افتاده و چک کردن من و بقیه نتایج متفاوتی داشته و همینه که الان به راحتی نمی‌تونم اعتماد کنم و مجدد چک نکنم. ولی باز هم خودمو نگه داشتم و نرفتم و چک نکردم و درعوض رفتم از تو کیف ذخیره‌ی دارویی! که اندازه‌ی یه داروخونه دارو داره اون قرصو ببرم براشون. اینکه این رفتار در من نهادینه شده و خیلی جاها به نفعم هم میشه بررسی شخصی موارد، اما در کنار کسانی مثل مثلا جیم‌جیم، مشکل‌ساز میشه. چون می‌بینی اکثر اوقات نیازی به بررسی شخصی نبوده و بررسی‌ها/کارها درست انجام شده و اون وقت جیم‌جیمه که حق داره حسابی از این اخلاقت کفری بشه =))

 

  • نظرات [ ۰ ]

کلیدر

 

الان که دارم فصل پنج کلیدرو گوش میدم، یاد حرف مامان افتادم. دو سه هفته پیش جیم‌جیم بی‌مناسبت برام هدفون بی‌سیم خرید :) چون هندزفریم خراب شده و چون نمی‌تونستم کتاب یا آهنگ رو راحت گوش بدم. اول اینکه سر کار نمی‌شد. دوم اینکه تو خونه اگه بلند پخش کنم مامان زود حوصله‌ش سر میره و میگه قطعش کن. منم حین کار گوش میدم و نمیشه برم تو اتاق. بعد از هفت هشت ماه که هی جیم‌جیم می‌خواست برام هدفون بگیره و من نمیذاشتم، چون قیمتش زیاد بود و به نظرم اولویتی نداشت، بالاخره کار خودشو کرد و خرید. از اون موقع وقتی تنها نیستم با هدفون گوش میدم و اینطوری شده که الان جلد پنجمم. ولی قبلش که بلند پخش می‌کردم و مامان هم می‌شنید، یه روز بهم گفت اینا چرا همه‌ش دارن با هم دعوا می‌کنن؟ توجهم جلب شد. راستی هم همین‌طوره. سراسر پرخاش، دعوا، جنگ، اسلحه، خون، دزدی، فحش، تجاوز، قتل، خشونت، دغل، ... . و بیشترین چیزی که آزارم میده تو داستان، بی‌وفایی و خیانته. خطر لو رفتن داستان: خیانت مارال به دلاور، خیانت گل‌محمد به زیور، خیانت شیرو به ماه‌درویش، خیانت لالا به شوهرهاش، خیانت غدیر/قدیر (چون املاش تو گوش دادن معلوم نیست، ولی حس من غدیره) به داییش. همینا یادم میاد. چجوری بوده اون زمان واقعا؟ همینقد هرکی به هرکی بوده؟ زن‌های نامزددار و شوهردار راحت می‌رفتن با مردای دیگه و کسی هم چیزی بهشون نمی‌گفته؟ مثلا من با تصور اینکه اون زمان‌ها سخت‌گیری رو زن‌ها و رو این چیزا خیلی بیشتر بوده، فک می‌کردم دلاور، نامزد مارال، بعد از اینکه از زندان دراومد، بره مارال و گل‌محمدو بکشه. چون مارال بعد از اینکه خودشو تسلیم گل‌محمد کرد، زنش شد. بدون خبر و اجازه‌ی باباش و عمه‌/مادرشوهرش. ولی گل‌محمدم به همون زندان دلاور افتاد و بعد از یه‌کم درگیری، با دلاور و چند تای دیگه با هم فرار کردن و هر کی رفت سی خودش :))) و کلا برام جالب بود که اون زمان‌ها اینقدر روابط خارج از چارچوب خانواده وجود داشته بوده.

 

  • نظرات [ ۴ ]

‌‌

 

کامنت جواب دادن برام خیلی سخته. کلا بجز درگیری و کمبود وقت و کلا علل خارجی، یه چیزایی همینجا ترمز نوشتنم میشه. یکیش همین کامنت جواب دادنه. دیشب داشتم وبلاگ "بلاگی از آن خود" رو می‌خوندم (که بعدش اومدم دیدم برام کامنت هم گذاشته)، بعد نوشته بود چند تا وبلاگ خونده و نوشتنش روغن‌کاری شده. اما برای من برعکسه. اگه نیت کنم بنویسم و اول چند تا وبلاگ بخونم، دیگه حس نوشتنم می‌پره. علتشم نه‌می‌دانم. دیگه وضع چنین است. از خوندن وبلاگ‌ها که نمی‌تونم دست بکشم، ولی شاید تصمیم بگیرم کامنت‌ها رو بدون پاسخ بذارم یا به صورت رندوم یا در صورت ضرورت یا به سیاقی نامشخص بهشون پاسخ بدم که مانعی برای نوشتنم نشه. در عوض کامنت‌ها نیازی به تایید ندارن.

چند تا عکس می‌خواستم بذارم، انقدر صندوق بیان اذیت کرد که چی. یه ترسی افتاد تو جونم که نکنه عکسام بپره یا کلا وبلاگ. الان اگه جای دیگه مثل پیکوفایل هم آپلود کنم، این ۶۷۲ تا فایلی که اینجا دارم رو چطوری و با کدوم وقت ببرم اونجا؟ نوشته‌ها چی؟ ای بابا.

حالا فعلا هر چند تا که مقدور بود با هم ببینیم. اول یه تیکه چیزکیک نوتلا :)

 

 

اینجا هر چقدر اپراتور دستگاه بستنی اصرار کرد که تو لیوان بریزم، تو نون سخته، گفتم نه. و گفتم تمام شکلاتی هم بزنه. خیلی خندیدیم اون روز.

 

 

اینجا هم اولین بار که با جیم‌جیم آتیش روشن کردیم و جوج زدیم :) دره‌ی آل، فروردین امسال. بعد از این هم چند بار بازم تکرارش کردیم :)

 

وقتی از حانیه حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم، به روایت تصویر:

 

 

چایی آتیشی که شاید خورده باشین، ولی آیا قهوه آتیشی هم خودتون درست کردین خوردین تا حالا؟ :))

 

 

 

دیگه تا دوباره همه‌ش نپریده، فک کنم همینو پست کنم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

رهن کامل، اجاره دوست ندارم

 

اصلا باید هم یه جایزه‌ای، پاداشی، یه اجر خییییلی بزرگی برای مادرا و پدرایی که بچه میارن و دائم در حال سروکله زدن با بچه هستن وجود داشته باشه. چقدر من بچه دوست نداشتم و ندارم. یعنی دوست نداشتم و ندارم که خودم داشته باشم. و دوست هم ندارم بیشتر از چند ساعت خواهربرادرزاده‌ها بمونن خونه‌مون. همین‌طور عروس :| داماد که نیم ساعتش هم زیاده :/ چقدر آدم پا به سن که میذاره :)) نیاز داره یه خونه‌ای، آلونکی، چیزی از خودش داشته باشه. چقدر سخته داره سی‌ویک سالت میشه، ولی مامانت که انقد دوسش داری و دوست داره، حتی اندازه‌ی آبی که به غذا اضافه می‌کنی رو کنترل می‌کنه. بابا، پدرمادرای ما مگه خیلی بچه‌تر از این نبودن که زندگی مستقل داشتن؟ شاید بگن خب خودتو ثابت کن تا دیگه دخالت نکنن، نظر ندن، کنترل نکنن، نگران نباشن... ولی قول میدم بیشتر از اینی که من کرده‌م، نمیشه ثابت کرد. مثال همون آشپزی مثلا، تو خانواده و فامیل، همه از دستپخت و سلیقه‌م تعریف می‌کنن. بیرون از این دایره شاید نه، چون ذائقه خانواده به خانواده متفاوته. ولی چرا مادر من که خودشم جزء تحسین‌کننده‌هاست، طاقت نداره دخالت نکنه؟ واقعیت اینه که هم از همه لحاظ موردتاییدم، هم هنوز اختیاری بهم نمیدن. بابا این اختیار منه، زندگی منه، قرار نیست تا آخر عمرم به خاطر مجرد بودنم، تحت کنترل بقیه باشم. آدم نمی‌تونه هم به راحتی این بندها رو آزاد کنه. آزاد کردن این بندها با واکنش بسیار تغلیظ‌شده‌ای همراه خواهد بود که آدم میگه نمی‌ارزه، بذار بمونه همینجور.

ببینید کلافگی ناشی از حضور یک شبانه‌روزه‌ی دو تا بچه داره باهام چیکار می‌کنه. الانه که دیگه به سرم بزنه، برم داروندارمو بفروشم و یه آغلی اجاره کنم و برم چند روز بشینم توش به دیوار زل بزنم -_-

 

  • نظرات [ ۵ ]

باز

 

سلااامی چو بوی خوش آشنایی :))

راستش دلم برای اینجا تنگ نشده بود، چون من وبلاگایی که دنبال می‌کردم رو همچنان دنبال می‌کنم و می‌خونم. ولی دلم برای نوشتن چرا تنگ شده بود.

خب طبیعتا خیلی اتفاقات از دفعه‌ی قبل تا حالا افتاده که من بعضی از مهم‌هاشو نمیگم، چون یادآوریشون برام دردناکه و فعلا نمی‌تونم بگم.

مهمونای پست قبل اومدن و رفتن و چه اومدن و رفتنی! بسیار سخت گذشت. فکر کنم طبیعی باشه این مقدار از عدم تجانس و کنار نیومدن. بالاخره وقتی سال‌ها از هم دور باشیم، خواه ناخواه خلق‌وخو و عادات هم از دستمون درمیره. مثلا یکیشونو حدود سیزده سال بود که ندیده بودیم. و چند تاشون از یکی از سردترین کشورها اومده بودن تو این گرمای وحشتناک و کلافه‌کننده و خب مامان من هم که اصلا نمی‌تونن جلو کولر بشینن به خاطر پادرد. دیگه چی بگم که فقط همین کولر بزرگ‌ترین معضل و مشکل ما بود این مدت. و البته قصه‌ی مادربزرگ و تبعیض‌های بین دخترا و پسراشون و... و روی همه‌ی اینا سوار کنین تند و آتیشی بودن خانواده‌ی مامان رو. همه از دم زودجوش و حق‌به‌جانب و عصبی و خب البته زودسردشو و مهربون و دل‌صاف و غیرکینه‌ای. ما بچه‌های مامانمم این خصلتا رو داریم، ولی در ترکیب با ژن آقای، تو درجات پایین‌تری قرار گرفتیم :))

یه سفر شمال هم رفتیم و خدا نصیب گرگ بیابون نکنه همچین سفری رو. من که علنا گفتم این بدترین سفر عمرم بود. تنها خوبیش این بود که ویلای استخردار گرفته بودیم و به صورت اختصاصی کلی آب‌بازی و شنا و مسخره‌بازی کردیم و کلی خندیدیم، گرچه نیم ساعت قبلش قلبمون داشت از شدت استرس از جا درمیومد و می‌خواستیم جمع کنیم برگردیم مشهد. سعی کردیم بین همه اوقات تلخی‌ها، دقایق معدود شادی برای خودمون بسازیم.

تو این مدت یه بار رفتم قم، دنبال دو تا از مهمون‌ها. با مامان و آقای رفتم. رفتنی رو تنها رانندگی کردم، حدود دوازده ساعت با استراحت‌های کوتاه و پراکنده. برگشتنی هم شاید صد کیلومتر یا کمتر رو بابام نشست و بقیه رو بازم خودم. نزدیک به دو هزار کیلومتر طی کمتر از سه روز. من خوابالو، بیشتر از خواب‌آلودگی می‌ترسیدم که جالبه خیلی دچارش نشدم. ولی شمال که رفتیم، چرا خواب‌آلود می‌شدم. اگرچه بازم نود درصد خودم نشستم. ولی اعتماد صددرصد والدینو جلب کردم. با اینکه اصلا سرعتو مراعات نمی‌کردم، مخصوصا تو راه قم، ولی دیگه مطمئن شدن از تسلطم رو ماشین و اینکه مسافتای طولانی هم می‌تونم برونم. حتی مامانم که هیچ وقت تو ماشین هیچ‌کس نمی‌خوابه از استرس، تو ماشین من خوابید :) و آخرش هم بهم ایول گفت. و البته خب نمیشه همیشه همه راضی باشن از آدم. مثلا داییم رانندگیمو قبول نداشت، چون اولا سرعت می‌رفتم چه تو شهر چه جاده و حتی بحثمون هم شد سر این، دوما چون به مهارت حجت، ته‌تغاری، نبودم :| خب بابا هر کی کنار حجت بشینه، دیگه رانندگی هیشکی به چشش نمیاد خو :))

 

والا خسته شدم انقد نوشتم. هنوز یک پنجاهم اتفاقاتم نشده. ایشالا بتونم بنویسم بازم.

 

  • نظرات [ ۵ ]

قصه‌ی شب

 

 

این همه حرف و چیزی برای تعریف کردن دارم، نمدونم چرا یادم میره.

یک هفته پیش، یه لنگه گوشواره‌م شکسته از قسمت قلابش و افتاده. دلم سوخت. از زمان دبیرستان، شاید پونزده سال یا بیشتر بود که تو گوشم بود و فقط واسه چیزایی مثل رفتن به موج‌های آبی درش میاوردم. (یه چیز دیگه‌م یادم اومد واسه تعریف 😃) حالا اینا به کنار، هف هش تومن میشه الان همون تیکه‌ای که افتاده. اون زمان بابام واسه‌م خریده، الان خودم باید اگه خواستم بخرم دیگه :)) حالا خوبه من اصلا آدم طلایی نیستم. نه از رنگ طلایی خوشم میاد، نه طلایی بجز گوشواره میندازم. از النگو که متنفرم. انگشتر هم جز رینگ ساده که واسه متاهلا می‌پسندم و طلایی بودنش اوکیه، طلا دوست ندارم و نقره دوست دارم. حالا اگه پلاک زنجیر ظریف یا دستبند خیلی ظریف طلایی باشه، موقعیتی شاید استفاده کنم، ولی خب تا حالا اینطوری بوده که پس‌انداز اگر خواسته‌م بکنم سکه خریده‌م، نه طلایی که بتونم استفاده کنم. البته چرا، فقط یک بار، یه گردنبند کوچیک و ظریف طلای سفید که استفاده‌ای هم نکردم و فروختم. شاید یه وقتی تغییر کردم و خوشم اومد، نمدونم. فعلا که تپل‌تر از قبل شده‌م و مدت‌هاست انگشترهای نقره‌مم دستم نمی‌کنم، یعنی نمیشه. آها، دو سه روز پیش، پلاک زنجیر نقره‌مم یهو تو خونه زنجیرش پاره شد و افتاد :| الان یادم اومد. چرا واقعا؟ باز خوبه خونه بودم و گم نشد. دستبند نقره با سنگ‌های عقیق سرخ و زرد (شرف الشمس) هم دارم که خودم از کربلا خریدم و از تو ضریح امام حسین دراومده بود. فک کنم باید منتظر باشم اونم همین‌جور خودبخود بترکه تو کشو :/ فک کنم خدا مرا ساده و بدون هیچ اضافاتی می‌پسندد! الان هیچی به هیچ‌جام وصل نیست =)

چند روز قبل از اینکه برگردم به کارم، با مامان و هدهد و زن داداش کوچک، رفتیم موج‌های آبی. مامان و زن داداش کوچک که سرسره سوار نمی‌شدن و نمدونم چرا اومدن پس. ولی من و هدهد خودمونو کشتیم، خفه کردیم، له‌ولورده کردیم با بازیا. چهار بار یو سوار شدیم، دو بار سقوط آزاد 😃 بقیه‌ی سرسره‌هام یک یا دو بار. خیلی کیف داد. سقوط آزاد هم وقتی یهو زیر پات خالی میشه یه ترس و هیجانی رو تجربه می‌کنی که باحاله.

من بعد از اینکه رفتیم بجنورد و برگشتیم، تاااازه یادم اومد عه، بجنورد همون شهر دوست‌داشتنی نگاره که انقد ازش تعریف می‌کرد. خیلی البته نشد که تو خود شهر بگردیم، ولی خلوت بود، خیابونای پت‌وپهنی داشت و کلا حس مثبتی به شهرش داشتم. حس نگارو تایید می‌کنم :) این تا حالا طولانی‌ترین مسیری بوده که یک‌کله بدون توقف رفته‌م، حدود سه‌ونیم چار ساعت. قصدم البته شهرهای دورتر بود، مثلا تبریز =) ولی خب فرصت همچین سفری رو ندارم فعلا.

چند روز پیشا، داشتم از سر کار برمی‌گشتم. تو بزرگراه بودم و لاین سرعت. یهو یه آمبولانس آژیرکشان اومد پشت سرم. کشیدم کنار و بعد خواستم برگردم تو لاین قبلیم که یه ال‌نود چراغ و بوق بوق بوق که نیا اینور. فاصله‌شم اونقدری زیاد بود که من بتونم لاین عوض کنم و مشکلی پیش نیاد، ولی گمونم می‌خواست پشت آمبولانس بره. به‌هرحال من که برگشتم به لاین سرعت و محلش ندادم. واقعا بعضی وقتا تشخیص کار درست و غلط تو رانندگی برام سخت میشه. دوست نداشتم به حرف زورش گوش بدم. فاصله‌ش زیاد بود و من مجاز بودم به تغییر لاین و با این کار نه تصادفی رخ می‌داد و نه سرعتم برای اون لاین کم بود که اون اعتراضی داشته باشه. فی‌الواقع جفتمون بالای صد داشتیم می‌رفتیم. اما انگار سر لج افتاد یا چی که اومد چسبوند و منم لج کردم و راه ندادم و جایی که مسیرم باز شد، با چند تا لایی چند تا ماشین رفتم جلوتر که کل‌کل تموم شه، ولی خب اون تموم نکرد. ال‌نودها معمولا بچه‌های آرومی‌ان. بیشتر دست میانسال‌ها و اینا دیده‌م و جوون هم اگر بوده‌ن، کله‌خر نبوده‌ن. پرادعاترین ماشین‌ها تا جایی که من دیده‌م، انواع پژو هستن‌. بیشتر پارس و ۲۰۶-۲۰۷. این نمدونم کی بود پشت رولش، چون شیشه‌هاشم تماما دودی بود و هیچ دیدی نداشتم، ولی خیلی کله‌خر بود. ول نکرد و اونم اومد. منم سبقتای بد و خطرناکی گرفتم که متاسفم واسه خودم، ولی انگار می‌خواستم بهش بگم با من درنیفت. در کل همه‌ش پشت سرم بود و بالاخره یه جایی اومد کنارم و اونم می‌خواست به زور خودشو از یه ذره جا جا کنه و بیاد جلوم، ولی هم اون مردد بود که اگه بیاد تصادف بشه، هم من مردد شدم که اگه شل نکنم و بکشه جلوم تصادف بشه، بالاخره یه ترمز خفیفی زدم و اومد جلوم. منم که نمتونستم پشت سر اون برم، رفتم لاین وسط و با اینکه جلوم باز بود، شونه به شونه‌ش واستادم و یه کم همینجوری رفتیم. دیگه سبقت نگرفتم، چون می‌خواستم از خروجی برم بیرون. و اینگونه به پایان رسید. دلیل رفتارای اون روزمو دقیق نمدونم، ولی می‌دونم اکثر اوقات سختمه شکست بخورم یا حرف زور بشنوم. یه بار هم که خیلی بهم حال داد، داشتیم با جیم‌جیم از کجا برمی‌گشتیم نمدونم، تو بزرگراه بین دو تا ماشین قرار گرفتم با فاصله‌ی کم. یعنی تقریبا تو دو تا لاین سه تا ماشین، دقیقا کنار هم می‌رفتیم. یه‌کم ترافیک بود و اینکه فاصله‌ی ماشینا کم باشه و بین لاین حرکت کنیم طبیعی بود، ولی ما سه تا با سرعت متوسط و دقیقا هم‌اندازه داشتیم می‌رفتیم. طوری هم نبود که یکی حداقل بتونه سرعتشو بیشتر کنه که از این آمپاس خارج بشیم و تنها راه این بود که یکی سرعتشو کم کنه. ولی من که حاضر نبودم اون یکی باشم. سمت چپی یادمه ماشین خارجی بود. سمت راستی یادم نیست ولی قطعا از ماشین من بالاتر بود و هر دو هم آقا بودن و احتمالا فک می‌کردن من بالاخره کم میارم یا کوتاه میام. ولی انقد رفتیم که بالاخره اون دو تا سرعتشونو کم کردن و رفتن عقب :))) اونجا خعلی بهم حال داد. می‌دونم عده‌ی زیادی‌تون شماتتم می‌کنین، لیکن سانسور در کار من نیست.

گفتم موهامو کوتاه کرده‌م؟ البته خیلی وقته، شاید دو ماه. هم خیلی راحت شده‌م، نگهداری موی بلند سخته، هم خیلی بهم میاد. همه می‌گفتن کوتاه کنی پشیمون میشی، باید سال‌ها صبر کنی تا دوباره انقد بشه و... ولی خیلی خیلی راضی‌ام و یک ذره هم پشیمون نشدم.

دیشب پشت چراغ میدون فلسطین، یهو راننده‌ی ماشین بغلی رو دیدم، بی‌اختیار گفتم عه دکتر سعید جلیلیه؟ جیم‌جیم نگا کرد و بلند زد زیر خنده. هم یه ذره شبیهش بود از یه زاویه‌ای، هم به نوع گفتن من خندید‌. دیگه شد شوخی‌مون که هی می‌گفتیم عه این جناب آقای دکتر سعید جلیلی نیست؟ عه اون جناب آقای دکتر محمدباقر قالیباف نیست؟

برای عید غدیر، تصمیم گرفتم با مقوا پک درست کنم و شکلات و پولو داخلش بذارم. یادم رفت یه عکس بگیرم ازشون، ولی به نظر خودم که گشنگ شده بود :) پول نو که از خواهر جیم‌جیم بهم رسید. خود پکا رو هم یه‌کمشو تو خونه تنها و یه کمشم با جیم‌جیم درست کردیم. دور اسکناس‌ها رو هم با یه گلای کوچیکی که سیم داره پیچوندیم. کلا دوست داشتم کاری که کردیمو. چون می‌دونین که چیگد کاردستی دوست دارم :)

ها راستی چند هفته پیش هم رفتم خونه خواهر جیم‌جیم، کیک‌های تولد بچه‌هاشو تزئین کردم. کیک‌ها رو مامانشون پخته بود، من خامه‌کشی و تزئین کردم. خیلی خیلی ساده تزئین کردم، ولی خیلی خوشش اومد :)

دیگه اینکه طی یه اتفاق نادر، دارم سریال می‌بینم، در انتهای شب، اونم وقتی هنوز در حال پخشه و تموم نشده. این همه سریال این سال‌ها اومده، من فقط اسمشونو شنیده‌م، ولی اینو دارم می‌بینم. امروزشو هنوز ندیده‌م. البته خب یه‌کم حوصله‌م سر رفت از این هم، ولی بازم تا اینجا بدک نبوده. از اینجا به بعد داستان یه‌کم لو میره. چرا همه به نظرشون ثریا داره کار بدی می‌کنه؟ خب بهنام و ماهی جدا شده‌ن، اونم اصلا دلش خواسته بره دل بهنامو ببره، مشکلش چیه؟ نه اینکه مطلق این کارو تایید یا رد کنم، ولی خب این همه فیلم هست که پسر یا دختری از یکی خوشش اومده و سعی می‌کنه بهش نزدیک بشه. خب؟ این چه فرقی داره؟ یه خانوم مطلقه به یه آقای مطلّق! نزدیک شده و خواسته باهاش اصلا صیغه بشه! چطور نمدونم این همه دوست‌دخترپسری برای همه طبیعیه، چطور شعار میدن خانوم‌ها اگر پیش‌قدم بشن، خواستگاری کنن و فلان چه اشکالی داره؟ ولی این براشون غیرطبیعیه، بده، زشته، ثریا وقیحه، خرابه و... خب این خانوم خواسته اصلا بره مستقیم به یه آقایی بگه بیا عقد موقت کنیم که اینطور هم نبوده دقیقا، خود آقا هم میلی برابر داشته و تازه آقا گفت بیا ازدواج کنیم. این خانوم گفت نه نباید کار غیرفکرشده کنیم و ممکنه دوتامون دوباره شکست بخوریم و... بعد گفت بیا عقد موقت کنیم. خب؟ روتین نیست، ولی این همه واکنش بد مال چیه؟ نمی‌فهمم واقعا. همه لجشون گرفته که زن قبلیش سرتره، زیباتره، باسواده، تازه واسه اون ۲۵ شاخه گل مهریه کرده، واسه این یکی گردنبند مادرشو. این حرص خوردن عجیبه برام. بعدم این ارتباط کاملا بعد از طلاق و طی چندین ماه شکل گرفته و نمیشه بگی این خانوم زندگی‌ای رو بهم زده یا تو نخ آقا بوده و اینا. طبیعیه بعد از طلاق خب ممکنه هم مرد هم زن مجدد ازدواج کنن. پس بازم میگم نمدونم مشکلش چیهههههه :)))

 

 

+ این پست رو از صبح ذره ذره بین کارام نوشتم. حالام برم که تا شب کلی کار دارم. مادربزرگ و خاله‌م از یه کشور دیگه در همین قاره، دایی بزرگم از یه قاره‌ی دیگه و دایی کوچیکم و زن و بچه‌ش که در حال حاضر کربلا تشریف دارن، از یه قاره‌ی دیگه قراره بیان. مجمع تشخیص مصلحت طایفه تشکیل قراره بدیم. کلی کارِ همیشه دیگه الان میشه کللللی کار! با آرزوی موفقیت و صبر برای خودم به مدت یک‌ونیم ماه.

 

  • نظرات [ ۴ ]

این چنین

 

الان کجام؟ بیرون شهر، تو ماشین، زیر سایه‌ی درخت، صندلیو خوابونده‌م و دراز کشیده‌م و یه باد فوق‌العاده‌ای میاد و میره و حال میده. چند لحظه پیش بابام که رفته بود رو درخت، یه مشت توت از اون بالا ریخت تو دستم. توت سفید دوست ندارم چندان، ولی خوشمزه بودن.

این مدت؟ یه‌کم بعد از بیرون اومدنم از قنادی، چند بار بهم زنگ زدن که برگرد. گفتن بیا بخش کیک‌سازی، جایی که همیشه می‌خواستم باشم. خب، برگشتم. با حقوق بیشتر که البته چون ساعت کاری زیادش برام فشار بود، ساعتمم کم کردن که در نتیجه حقوقم کم شد، ولی ساعتی بیشتر شد. یعنی اگر بخوام ساعتمو پر و حقوقمو بیشتر کنم هم مشکلی ندارم و استقبال هم میشه، ولی جونمم لازم دارم. و تازه گفتم خیلی ممکنه نمونم، شاید فقط شیش ماه و اینم قبول کردن. خلاصه تقریبا همه‌جوره باهام کنار اومدن. اگر اون موقع نمی‌رفتم، به این شکل و قطعی نمیومدم بخش کیک‌سازی. از عاقلانه بودن رفتنم دفاع نمی‌کنم، ولی به‌هرحال این وضعیت نتیجه‌ی اون تصمیم بود.

و بجنورد رفتم. چند ماهه که می‌خواستیم با جیم‌جیم بریم سفر. من که تو ذهنم سفر دور و گشتن دور ایران بود، ولی نشد. انقدر متغیرهای زیادی به معادله وارد شد که هزار بار تصمیممون به هزار جهت چرخید. مثلا یکیش اینکه گواهینامه‌م بالاخره درست شد (دست، جیغ، هورا و ایضا ایشالا با اومدن قالیباف دوباره کنکل نشه)، ولی تو این مسیر چقد رفتم و اومدم و گریه کردم با خودم و پیش جیم‌جیم و چقدر خرج شد و چقدر خدا کمک کرد و... نهایتا سفر دور دنیا در هشتاد روز، تبدیل به سفر دو روزه به بجنورد شد. از شهرش خوشم اومد، با اینکه زیاد توش نچرخیدم. ولی خیابونای خیلی پت‌وپهن و خلوتی داشت و دوست داشتم :)) فقط باباامان رفتیم و بش‌قارداش.

دیگه فعلا همینا. اگه شد شاید چند تا عکس هم اضافه کنم به پست.

و ببخشید کامنتا بی‌جواب موند. خیلی لطف می‌کنین سر می‌زنین. ایشالا اگه انرژی و جونی تونستم ذخیره کنم، بیشتر بنویسم باز از این به بعد 🤍

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

بی‌خوابی شبانه، فکر، غم، گرسنگی، اعتراض...

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

استفهام انکاری

 

دکتر تیستو یه دسته‌بندی فان از خانم‌ها معرفی کرده؛ ریحانه‌های بهشتی و بولدوزرها.

 

ریحانه های بهشتی:

 

تنها دکتر نمی‌روند.

سال‌هاست تنها دکتر و دندونپزشکی میرم. اخیرا یک بار که خیلی حالم بد بود گفتم منو نصف شب بردن دکتر. و یک بار هم با جیم‌جیم. البته نه همیشه تنها نمیرم، وقتایی که کسی از خانواده باید بره دکتر، منم حتما هستم باهاش.

برای آزمایش همیشه همراه دارند.

خیر :) ولی برای تحویل آزمایش، یک بار هفته‌ی پیش و یک بار فردا قراره با جیم‌جیم برم.

در خانه تنها نمی‌مانند و اگر خانواده مجبور به تنها گذاشتنشان شد کلی نگرانش می‌شوند.

از علائقم تنها موندن تو خونه است و کسی فکرشم نمی‌کنه ممکنه بترسم یا چی. عید فطر برای سه شبانه‌روز، بدون نگرانی تنهام گذاشتن و رفتن سفر.

خانواده غذای مورد علاقه و مورد تنفر آنها را بلدند.

غذای موردعلاقه یا موردتنفر بولدی ندارم به اون صورت که بلد باشن.

برای خانواده اهمیت دارد که ایشان برای فلان مجلس لباس دارند یا خیر. آرایشگاه رفتنشان را هم به رسمیت می‌شناسند.

گاهی مامانم حساسیت نشون میده، ولی به شکل سوالی که چی می‌پوشی؟ یعنی به نظرشون من قطعا بیش از نیازم لباس دارم. مجلس عروسی خواهرها و برادرهام ولی چرا، هم حساسن، هم پولشو حساب می‌کنن :) آرایشگاه هم که فقط تو همین عروسی‌ها میرم.

خانواده دائم نگران این است که ریحانه‌ی بهشتی ضعیف شود لذا برایش انواع مکمل‌های خوراکی و تزریقی را فراهم می‌کند.

تنها مکملی که مامانم اصرار داره استفاده کنم کلسیمه. چون درد مفاصل و پوکی استخوان و اینا داره و میگه ما مبتلا نشیم بعد. اونم بهم میگه انقد خرج هله‌هوله می‌کنی، خب کلسیم هم بخر بخور دیگه. ولی خب من که نمی‌خرم، اصرار می‌کنه از کلسیم خودش بخورم.

ریحانه‌ی بهشتی در فرزندآوری و رشد فرزند به صورت ۲۴ ساعته حمایت خانواده را دارد، اینگونه است که می‌تواند به ادامه تحصیل، تفریح و ورزش و حضور در فضای فرهنگی بپردازد.

از اونجایی که حوصله بچه و نوه ندارن و تا حالا نوه نگه نداشته‌ن، اگه من واجد شرایط این بند هم می‌بودم، خودم تنها باید از پسش برمیومدم.

خانواده نگران این است که یک وقت در ارتباطات خانوادگی و دوستانه به ریحانه خانم برنخورد.

البته تمام این بندها، ولی این بند بخصوص بیشتر، در مورد خانم‌های متاهله که یعنی شوهرآقا، حواسش هست تو خانواده‌ش به خانم نازک‌تر از گل گفته نشه. وگرنه ما مجردا که عملا تو دایره‌ی روابط فامیلی نمی‌گنجیم زیاد :)))

خانواده تمام و کمال ریحانه‌ی بهشتی شاغل را درک می‌کند. لذا لازم نیست در خانه کاری انجام دهند.

:)

خانواده کلا هیچ انتظاری از آنها برای کمک به کارهای خانه ندارد، فقط همین که اتاقشان منظم باشد کافی است.

آره، فقط والدینت دوست دارن کلا شاغل نباشی و بمونی خونه و بیشترترترتر کمک کنی.

ریحانه بهشتی تولد می‌گیرد و زحمت برگزاری جشنش با دیگران است.

قریب‌به‌اتفاق مراسمات و روزهای پدرومادر و... با مدیریت و برنامه‌ریزی من انجام میشه. تولد هم آره، چند باری برام گرفته‌ن خواهر برادرا، در حد اینکه شب جمعه‌ای که مثل معمول قراره دور هم باشیم، یه کیک هم بهش اضافه میشه و حالا هر کی اگه خواست و کادویی داشت میده و از اونجایی که تولدامون نزدیکه، همون شب جمعه تولد همه محسوب میشه :)))

 

هر کسی هم که ریحانه نبود بولدوزر است.

حالا من ریحانه‌ام یا بولدوزر؟

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan