مونولوگ

‌‌

قرنطینه


من واقعا با جان و دل کار خونه رو دوست دارم، ولی وقتی یه مدت فقط تو خونه باشم، حس زنجیر و اینا بهم دست میده. الان که داشتم پست قبل رو ری‌ویو می‌کردم با خودم گفتم اگه یکی برای بار اول بیاد تو این وبلاگ، با خوندن اون پست چی بهش القا میشه؟ من همونم؟ راستش نه، نیستم. چند باری که کارمو ول کردم، سعی کردم باشم، ولی نشدم. یعنی نشد که صددرصد بشم. هنوز بخش بزرگی از ذهن من کشیده میشه به اون بیرون. بیرون.

+ حالا من از وزارت بهداشت باهام تماس گرفتن، این موقع شب از خواب بی‌خواب شدم. این ده نفری که این موقع شب تو وبلاگ منن با والدینشون هماهنگ شده این شب‌بیداری‌هاشون؟

  • نظرات [ ۹ ]

یه تقلب کوچولو: فیلم ترسناک :/


یه واقعیتی در مورد من وجود داره و اون اینکه وقتی می‌بینم به تعداد دنبال‌کننده‌های مونولوگ اضافه شده، یه جورایی ناراحت میشم. وقتی می‌بینم کسی بعد از مدت طولانی قطع دنبال زده، تقریبا خوشحال میشم. حالا این یعنی من خوشم نمیاد کسی اینجا رو بخونه؟ نه، اینطور نیست.
وقتی کسی جدید دنبال می‌کنه، من احساس می‌کنم که ممکنه ناامیدش کنم. و وقتی کسی بعد از مدت‌ها قطع دنبال می‌زنه من احساس می‌کنم تازگی یه چیزی پیش اومده که نظرش راجع به اینجا عوض شده. یعنی مدت زیادی با اینجا مشکل نداشته. یعنی من تا حد قابل‌قبولی مورد پذیرش جامعه هستم. و از طرفی یعنی یه چیزهایی هم در مورد من هست که بعضی‌ها برنمی‌تابن و این یعنی شخصیتم کاملا در جامعه حل نشده و هنوز افکار و عقاید منحصر به خودمم دارم.
می‌دونم این از کجا میاد. این، یعنی این ویژگی خوشحال شدن از قطع دنبال و ناراحت شدن از دنبال‌کننده‌ی جدید. من تقریبا تمام عمرم، این احساس نچسب بودن رو داشتم. نمیشه گفت نچسب، نمی‌دونم بجاش چی بگم. شاید تو اکثر جمع‌ها، اونی که ساز مخالف می‌زده من بودم. شاید خیلی مصمم بودم در عقایدم، شاید هم خیلی غیرمنعطف و خشک. اما غالبا جامعه منو پس زده. از اون‌هایی نبودم که مورد پذیرش همه باشم و اگه تو انتخابات شرکت کنم رای بیارم. از اون‌هایی بودم که همه بهم توجه می‌کردن، همیشه نسبتا بولد بودم، اما عده‌ی کمی احساس خوبی بهم داشتن. در واقع مورد پذیرش عمیق و همه جانبه‌ی عده‌ی کمی بودم. نمی‌دونم عمق بهتره یا وسعت. به هر حال من همیشه این خلأ رو احساس کردم که نظراتم تو کلاس طرد بشه. 
  • نظرات [ ۰ ]

اگه ادامه داشته باشه، خوبه که صبح پاشم برم حرم؛ آخ!


پروردگارا! این دانه‌های سفید چیستند که هی دارند پایین می‌افتند از آن بالا بالاها؟
بگم خیلی خوشحالم که ناراحت نمیشین احیانا؟! :))

  • نظرات [ ۹ ]

اسمش بیق‌بیقوئه!


یکی دو ماه پیش، حجت یه کبوتر آورد خونه با بال زخمی. زخمش جوری بود که انگار گلوله خورده، یه دایره خالی شده بود از بالش. خون‌هاشو شستیم و بتادین و تتراسایکین زدیم و تو قفس گذاشتیم. این حجت ما، از عنفوان کودکی صدها هزار پرنده زخمی رو آورده خونه و تیمار کرده و فرستاده برن. خیلی عجیبه که هیچ کدوممون پرنده یا حیوون زخمی نمی‌بینیم، ولی اون به وفور می‌بینه. این کبوتر هنوز هم تو قفس خونه‌ی ماست، چون بالش خوب نشده و نمی‌تونه پرواز کنه. فکر نکنم کلا خوب بشه، زخمش خیلی بد بود. گاهی می‌بریم تو حیاط و از قفس درش میاریم که تو حیاط بچرخه، بعد دوباره از ترس گربه می‌ذاریمش تو قفس. امروز که تو حیاط تو قفس بود، یه اتفاق جالب افتاد. مامان رفتن دم پنجره و دیدن یه پرنده‌ی خیلی کوچولوی سفید، داره اطراف قفس بال‌بال می‌زنه و می‌خواد بره توش. خوب که دقت کردیم دیدیم فنچه :) مامان یواش رفتن تو حیاط و درهای قفس رو باز کردن و پرنده که حتی در همون حال که مامان اونجا بود داشت دور قفس می‌چرخید، رفت توش. و بدین ترتیب ما الان یه فنچ و یه کبوتر داریم که خودشون خواستن اینجا باشن. البته قفس‌هاشونو جدا کردیم، چون کبوتر بی‌ادب نزدیک بود فنچ کوچولو رو ضربه مغزی کنه.
فقط نمی‌دونم این چرا اینقدر بیق بیق بیق می‌کنه. کل شب باید صداشو گوش کنیم؟ :|

  • نظرات [ ۱ ]

ولی بالاخره یه روز غش می‌کنم


از چهار و نیم صبح چیزی نخورده بودم. هشت شب که شد، با خودم قرار گذاشتم که تا غروب فردا هم چیزی نخورم. اگه لازم شد تمدیدش هم بکنم. می‌خواستم ببینم بالاخره غش می‌کنم یا نه. به نظرم زیباست که یهو وسط خونه پخش زمین بشی یا صبح بیان صدات بزنن برای نماز، ولی بلند نشی.
خب، نشد. ماراکانی عوضی‌ای که پخته بودم، به قدری چشمک می‌زد که یکی زدم پس کله‌ی غش‌خواه وجودم و گفتم این چه مسخره‌بازی‌ایه که در میاری؟ زود واسه منم ماکارانی بکش.
تازه شانس هم که ندارم. اینجور وقت‌ها بدن انقد مقاومت می‌کنه که آدمو از رو می‌بره. یه وقت دیدی تا فردا زخم معده گرفتم، ولی غش نکردم :|

  • نظرات [ ۸ ]

‌‌


من جزء بی‌خبرترین یا کم‌خبرترین بلاگرها از حاشیه‌های بلاگستان هستم تقریبا. اما همین من، این روزها کشمکش‌هایی بین آدم‌هایی می‌بینم که تقریبا میشه گفت با هر دو طرف دوستم. حتی باادب‌ها به هم توهین می‌کنن. سعه‌ی صدور یا از بین رفته یا کاهش پیدا کرده. درسته که بحث باید باشه و موافق و مخالف باید باشه و ما باید وجوه مختلف دوستامون رو ببینیم، درسته که باید تولی و تبری باشه، جبهه‌ی آدم مشخص باشه (مگه جنگه؟)، جلبک بی کنش و واکنش نباشیم، ولی وقتی فضای بحث دوستانه، متشنج میشه و می‌رسه به کفش پرت کردن و چک و لگد انداختن، من مضطرب میشم. دلم می‌خواد بلند شم همه رو به سکوت و صلح فرابخوانم! حتی طبق تجربه‌های دنیای غیرمجازی، پتانسیلشو دارم به خاطر برقراری صلح خودمو بندازم بین دست و پای درگیرشونده‌ها که یه وقت کار به جاهای خطرناک نرسه! حالا می‌دونم بقیه براتون مهم نیستن، ولی به خاطر روح به شدت صلح‌طلب منم که شده، قشنگ بحث کنین :)

شعار صلح پایدار، پس از یک جنگ تمام عیار هم منطق نداره به نظرم.

  • نظرات [ ۴ ]

اول شعر، دوم شعر، سوم شعر، چهارم شعر، پنجم ریتم و آهنگ و فلان و بهمان


خواهرم دیروز شکایت می‌کرد که یکی از برادران یه ترانه انداخته تو دهن امیرعلی: تو پلنگ منی، منو چنگ می‌زنی! ظاهرا برادر یه کلیپ گذاشته براش و اینم از اون روز هی داشته تو خونه می‌خونده. میگه صبح فاطمه (خواهر امیرعلی، وروجک سابق) هم که بیدار شده اولین جمله‌ش این بوده: تو پلنگ من هستی، من را چنگ می‌زنی! :))) تازه برداشته کتابیش هم کرده :)
الان، این موقع شب یادش افتادم، گفتم برم ببینم کی کیو چنگ می‌زنه. خدایا! پروردگارا! این چه مهملاتیه که می‌خونن و ملت هم گوش میدن؟ مثلا یه جاش میگه چت و مت شدم الان قفل چشای توام! یا یه جای دیگه میگه اوفی اوفی! اوفی اوفی؟ نه واقعا اوفی اوفی؟؟؟
ده پونزده سال پیش، یه تابستون مدل موی خواهرم بودم که کارآموز آرایشگری بود. اول که انواع و اقسام شینیون‌های باز و بسته رو رو سرم تمرین کرد، بعد هم شروع کرد از بلندترین مدل موکوتاهی موهامو قیچی کرد تا مدل کپ‌تخم‌مرغی! اون تابستون و اون آرایشگاه برای ذهن خالی از ترانه‌ی من، شد اولین ترانه‌ها و در واقع اولین اصوات ریتمیکی که به ذهن سپردم. یعنی ناخودآگاه خودش سپرده می‌شد. به نظرم تو این سال‌هایی که من از ترانه‌های کف جامعه نسبتا دور بودم، صنعت ترانه در ایران پسرفت چشمگیری داشته. تبریک میگم به جامعه‌ی ترانه‌سرایان و ترانه‌خوانان. شما به خوبی توقع توده‌ی ملت رو تنزل داده و الان بدون زحمت زیادی می‌تونین ترانه‌های بی‌محتوا تحویلشون بدین.

  • نظرات [ ۴ ]

خرس گنده


مامان رفتن بیرون برای خرید. چند دقیقه بعد یکی در خونه (و نه حیاط) رو زد. فهمیدم خانم همسایه است، چون کس دیگه‌ای تو ساختمون نبود. رفتم دم در. همسایه رو خیلی خیلی به ندرت می‌بینم که اونم وقتیه که بیرونم. سلام کردیم و بعد یک نگاه طولانی سرتاپایی بهم انداخت که واقعا می‌خواستم خودمم همون‌جا به ظاهرم یک نگاه بندازم، که نکنه که شلخته یا کثیف باشه سر و وضعم! بعد با همون خنده‌ی همیشگیش گفت میشه یه فرچه بدین؟ فرچه رو بهش دادم و رفت.
چند دقیقه بعد صدای چرخ‌دستی خرید مامان رو از تو حیاط شنیدم. رفتم پشت در و گفتم مامان نترسینا، چون می‌خوام بترسونمتون. و بعد در رو باز کردم و یه پرش کوچیک و اصواتی شبیه یوه! ولی چی دیدم؟ هیچ‌کس اونجا نبود و همسایه تازه در حیاط رو بسته بود! یعنی چقدر احتمال داره حرف‌هامو شنیده باشه؟

  • نظرات [ ۴ ]

چرخ


آدمی وقتی حالش خوب نیست، فکرهای احمقانه می‌کند: زندگی چه بی‌معنا و بی‌هوده است، داخل باتلاق گیر افتاده‌ام، حالا که به ته خط رسیده‌ام بگذار بروم حرف‌های نگفته‌ام را به فلانی بزنم، اصلا می‌روم خودم را می‌کشم، چرا همه از من بهترند، این چه چرندیاتی است که این مردم احمق پفیوز سرهم می‌کنند و... هیچ هم یادش نمی‌آید که دو روز پیش برای اینکه یک نفر در صف نانوایی جایش را به او تعارف کرده تا ابرها رفته و برگشته است.
بعد می‌رود می‌خوابد یا چیزی می‌خورد یا بیرون گشتی می‌زند یا به تلفن یک دوست جواب می‌دهد یا مامانش از توی آشپزخانه یک چشمک بهش می‌زند و بعد از آن زیر و رو می‌شود و فکرهای احمقانه‌ی دیگری می‌کند: دنیا چقدر زیبا و هیجان‌انگیز است، زندگی چه معنادار و پر رمز و راز است، خدا را شکر که با حرف‌های احمقانه خودم را پیش فلانی خراب نکردم، اگر پیش از رسیدن به رویاهایم بمیرد چه، چقدر من از همه‌ی آدم‌های دنیا ارزشمندترم، خب مردم هم حق دارند نظر خودشان را داشته باشند حتی اگر مخالف من باشند و... هیچ هم یادش نمی‌آید که یک چند ساعت یا چند روز پیش، می‌خواسته کل دنیا را با بمب اتم بترکاند.
امشب مستاصل شدم وقتی به این فکر کردم که فردا یا پس‌فردا حالم خیلی بهتر خواهد بود. کدام یکی اصل است و کدام یکی فیک؟ کدام اصالت دارد و به کدام نباید زیاد بها داد؟ کدام من هستم و کدام هورمون؟ کدام را من ساخته‌ام و کدام زور می‌زند که خودش را به من غالب کند؟ کدام تعریف بقیه از شخصیت من است و کدام مایه‌ی تعجب اطرافیان؟
امشب دلم می‌خواست آن تماسی که خیلی وقت است منتظرش هستم، آن شماره بیفتد روی گوشی‌ام و من جواب ندهم تا از دنیا انتقام سختی گرفته باشم. بعد مامان و آقای ببینند که جواب نمی‌دهم و بگویند دختر دیوانه شده‌ای؟ نه، بهتر است گوشی را سایلنت کنم تا کسی نفهمد که جواب نمی‌دهم.
امشب بدون اینکه بخواهم تماشا کنم نشسته بودم پای تلویزیون. نه از آن نشستن‌ها که همه می‌فهمند نگاه نمی‌کنی و داری فکر می‌کنی، دقیقا داشتم نگاه می‌کردم بدون اینکه نگاه کنم. البته که نمی‌فهمید منظورم چیست. آنقدر نگاه کردم تا برنامه تمام شد، تبلیغات تمام شد، همه‌ی دنیا بسته‌های آموزشی خارق‌العاده و محصولات زیبایی معجزه‌آسا و لوازم رفاهی بی‌نظیر و خوراکی‌های با مزه‌های شگفت‌انگیزشان را تبلیغ کردند و باز برنامه شروع شد و من همچنان زل زده بودم به تلویزیون. بقیه که فکر می‌کردند دارم تماشا می‌کنم چراغ‌ها را خاموش کردند و رفتند بخوابند، اما به تلویزیون دست نزدند. برنامه‌ی بعدی که نصف شد فهمیدم مدل تماشا کردنم عوض شده و حالا برایم فرق می‌کند که خاموش کنند یا نکنند. داشت یک خانه را نشان می‌داد. به گمانم این بدحالی‌های گاه‌به‌گاهم با زندگی در یک خانه‌ی دل‌انگیز کاملا رفع بشود. تنها خانه‌ی خودم کافی نیست؛ از همان وقت که بچه بودم، هرچه هم می‌گذرد، هر چند سال، باز هم دلم یک شهر تخت بدون ساختمان‌های سه طبقه می‌خواهد. کاش قسم بخورم که ثروتمند بشوم و بروم در یک واقعا روستا زندگی کنم. به هر حال بدون ثروت کافی، بهشت هم جهنم است.
خب مشخص است که این خود، نه تنها خودش را، بلکه نوع انسان را هنوز نشناخته است وقتی که این بی‌تابی‌های بی دلیل را و این درونی که نمی‌داند چیست که هی درونش قل‌قل می‌کند و می‌گوید خب؟ را به زندگی شهری و امثالهم نسبت می‌دهد. وقتی درمانش را زدن به کوه و کمر می‌پندارد. وقتی هی دارد فرافکنی می‌کند و هی مُسَکن‌های مختلف را امتحان می‌کند و هی منتظر است درمان شود.
امشب می‌خواستم بیایم با یکی‌تان حرف بزنم. بیایم همین‌جور الکی سر صحبت را باز کنم. گفتم که، مستاصل بودم. ولی خب مُسَکنش زیادی موقتی آمد در نظرم. نمی‌ارزید به بهای حاشیه‌هایش. چقدر بد است که نمی‌توانیم بی مقدمه با یک رهگذر شروع به صحبت کنیم بدون اینکه نگران احمق بودنمان باشیم.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan