مونولوگ

‌‌

قصه‌ی شب

 

 

این همه حرف و چیزی برای تعریف کردن دارم، نمدونم چرا یادم میره.

یک هفته پیش، یه لنگه گوشواره‌م شکسته از قسمت قلابش و افتاده. دلم سوخت. از زمان دبیرستان، شاید پونزده سال یا بیشتر بود که تو گوشم بود و فقط واسه چیزایی مثل رفتن به موج‌های آبی درش میاوردم. (یه چیز دیگه‌م یادم اومد واسه تعریف 😃) حالا اینا به کنار، هف هش تومن میشه الان همون تیکه‌ای که افتاده. اون زمان بابام واسه‌م خریده، الان خودم باید اگه خواستم بخرم دیگه :)) حالا خوبه من اصلا آدم طلایی نیستم. نه از رنگ طلایی خوشم میاد، نه طلایی بجز گوشواره میندازم. از النگو که متنفرم. انگشتر هم جز رینگ ساده که واسه متاهلا می‌پسندم و طلایی بودنش اوکیه، طلا دوست ندارم و نقره دوست دارم. حالا اگه پلاک زنجیر ظریف یا دستبند خیلی ظریف طلایی باشه، موقعیتی شاید استفاده کنم، ولی خب تا حالا اینطوری بوده که پس‌انداز اگر خواسته‌م بکنم سکه خریده‌م، نه طلایی که بتونم استفاده کنم. البته چرا، فقط یک بار، یه گردنبند کوچیک و ظریف طلای سفید که استفاده‌ای هم نکردم و فروختم. شاید یه وقتی تغییر کردم و خوشم اومد، نمدونم. فعلا که تپل‌تر از قبل شده‌م و مدت‌هاست انگشترهای نقره‌مم دستم نمی‌کنم، یعنی نمیشه. آها، دو سه روز پیش، پلاک زنجیر نقره‌مم یهو تو خونه زنجیرش پاره شد و افتاد :| الان یادم اومد. چرا واقعا؟ باز خوبه خونه بودم و گم نشد. دستبند نقره با سنگ‌های عقیق سرخ و زرد (شرف الشمس) هم دارم که خودم از کربلا خریدم و از تو ضریح امام حسین دراومده بود. فک کنم باید منتظر باشم اونم همین‌جور خودبخود بترکه تو کشو :/ فک کنم خدا مرا ساده و بدون هیچ اضافاتی می‌پسندد! الان هیچی به هیچ‌جام وصل نیست =)

چند روز قبل از اینکه برگردم به کارم، با مامان و هدهد و زن داداش کوچک، رفتیم موج‌های آبی. مامان و زن داداش کوچک که سرسره سوار نمی‌شدن و نمدونم چرا اومدن پس. ولی من و هدهد خودمونو کشتیم، خفه کردیم، له‌ولورده کردیم با بازیا. چهار بار یو سوار شدیم، دو بار سقوط آزاد 😃 بقیه‌ی سرسره‌هام یک یا دو بار. خیلی کیف داد. سقوط آزاد هم وقتی یهو زیر پات خالی میشه یه ترس و هیجانی رو تجربه می‌کنی که باحاله.

من بعد از اینکه رفتیم بجنورد و برگشتیم، تاااازه یادم اومد عه، بجنورد همون شهر دوست‌داشتنی نگاره که انقد ازش تعریف می‌کرد. خیلی البته نشد که تو خود شهر بگردیم، ولی خلوت بود، خیابونای پت‌وپهنی داشت و کلا حس مثبتی به شهرش داشتم. حس نگارو تایید می‌کنم :) این تا حالا طولانی‌ترین مسیری بوده که یک‌کله بدون توقف رفته‌م، حدود سه‌ونیم چار ساعت. قصدم البته شهرهای دورتر بود، مثلا تبریز =) ولی خب فرصت همچین سفری رو ندارم فعلا.

چند روز پیشا، داشتم از سر کار برمی‌گشتم. تو بزرگراه بودم و لاین سرعت. یهو یه آمبولانس آژیرکشان اومد پشت سرم. کشیدم کنار و بعد خواستم برگردم تو لاین قبلیم که یه ال‌نود چراغ و بوق بوق بوق که نیا اینور. فاصله‌شم اونقدری زیاد بود که من بتونم لاین عوض کنم و مشکلی پیش نیاد، ولی گمونم می‌خواست پشت آمبولانس بره. به‌هرحال من که برگشتم به لاین سرعت و محلش ندادم. واقعا بعضی وقتا تشخیص کار درست و غلط تو رانندگی برام سخت میشه. دوست نداشتم به حرف زورش گوش بدم. فاصله‌ش زیاد بود و من مجاز بودم به تغییر لاین و با این کار نه تصادفی رخ می‌داد و نه سرعتم برای اون لاین کم بود که اون اعتراضی داشته باشه. فی‌الواقع جفتمون بالای صد داشتیم می‌رفتیم. اما انگار سر لج افتاد یا چی که اومد چسبوند و منم لج کردم و راه ندادم و جایی که مسیرم باز شد، با چند تا لایی چند تا ماشین رفتم جلوتر که کل‌کل تموم شه، ولی خب اون تموم نکرد. ال‌نودها معمولا بچه‌های آرومی‌ان. بیشتر دست میانسال‌ها و اینا دیده‌م و جوون هم اگر بوده‌ن، کله‌خر نبوده‌ن. پرادعاترین ماشین‌ها تا جایی که من دیده‌م، انواع پژو هستن‌. بیشتر پارس و ۲۰۶-۲۰۷. این نمدونم کی بود پشت رولش، چون شیشه‌هاشم تماما دودی بود و هیچ دیدی نداشتم، ولی خیلی کله‌خر بود. ول نکرد و اونم اومد. منم سبقتای بد و خطرناکی گرفتم که متاسفم واسه خودم، ولی انگار می‌خواستم بهش بگم با من درنیفت. در کل همه‌ش پشت سرم بود و بالاخره یه جایی اومد کنارم و اونم می‌خواست به زور خودشو از یه ذره جا جا کنه و بیاد جلوم، ولی هم اون مردد بود که اگه بیاد تصادف بشه، هم من مردد شدم که اگه شل نکنم و بکشه جلوم تصادف بشه، بالاخره یه ترمز خفیفی زدم و اومد جلوم. منم که نمتونستم پشت سر اون برم، رفتم لاین وسط و با اینکه جلوم باز بود، شونه به شونه‌ش واستادم و یه کم همینجوری رفتیم. دیگه سبقت نگرفتم، چون می‌خواستم از خروجی برم بیرون. و اینگونه به پایان رسید. دلیل رفتارای اون روزمو دقیق نمدونم، ولی می‌دونم اکثر اوقات سختمه شکست بخورم یا حرف زور بشنوم. یه بار هم که خیلی بهم حال داد، داشتیم با جیم‌جیم از کجا برمی‌گشتیم نمدونم، تو بزرگراه بین دو تا ماشین قرار گرفتم با فاصله‌ی کم. یعنی تقریبا تو دو تا لاین سه تا ماشین، دقیقا کنار هم می‌رفتیم. یه‌کم ترافیک بود و اینکه فاصله‌ی ماشینا کم باشه و بین لاین حرکت کنیم طبیعی بود، ولی ما سه تا با سرعت متوسط و دقیقا هم‌اندازه داشتیم می‌رفتیم. طوری هم نبود که یکی حداقل بتونه سرعتشو بیشتر کنه که از این آمپاس خارج بشیم و تنها راه این بود که یکی سرعتشو کم کنه. ولی من که حاضر نبودم اون یکی باشم. سمت چپی یادمه ماشین خارجی بود. سمت راستی یادم نیست ولی قطعا از ماشین من بالاتر بود و هر دو هم آقا بودن و احتمالا فک می‌کردن من بالاخره کم میارم یا کوتاه میام. ولی انقد رفتیم که بالاخره اون دو تا سرعتشونو کم کردن و رفتن عقب :))) اونجا خعلی بهم حال داد. می‌دونم عده‌ی زیادی‌تون شماتتم می‌کنین، لیکن سانسور در کار من نیست.

گفتم موهامو کوتاه کرده‌م؟ البته خیلی وقته، شاید دو ماه. هم خیلی راحت شده‌م، نگهداری موی بلند سخته، هم خیلی بهم میاد. همه می‌گفتن کوتاه کنی پشیمون میشی، باید سال‌ها صبر کنی تا دوباره انقد بشه و... ولی خیلی خیلی راضی‌ام و یک ذره هم پشیمون نشدم.

دیشب پشت چراغ میدون فلسطین، یهو راننده‌ی ماشین بغلی رو دیدم، بی‌اختیار گفتم عه دکتر سعید جلیلیه؟ جیم‌جیم نگا کرد و بلند زد زیر خنده. هم یه ذره شبیهش بود از یه زاویه‌ای، هم به نوع گفتن من خندید‌. دیگه شد شوخی‌مون که هی می‌گفتیم عه این جناب آقای دکتر سعید جلیلی نیست؟ عه اون جناب آقای دکتر محمدباقر قالیباف نیست؟

برای عید غدیر، تصمیم گرفتم با مقوا پک درست کنم و شکلات و پولو داخلش بذارم. یادم رفت یه عکس بگیرم ازشون، ولی به نظر خودم که گشنگ شده بود :) پول نو که از خواهر جیم‌جیم بهم رسید. خود پکا رو هم یه‌کمشو تو خونه تنها و یه کمشم با جیم‌جیم درست کردیم. دور اسکناس‌ها رو هم با یه گلای کوچیکی که سیم داره پیچوندیم. کلا دوست داشتم کاری که کردیمو. چون می‌دونین که چیگد کاردستی دوست دارم :)

ها راستی چند هفته پیش هم رفتم خونه خواهر جیم‌جیم، کیک‌های تولد بچه‌هاشو تزئین کردم. کیک‌ها رو مامانشون پخته بود، من خامه‌کشی و تزئین کردم. خیلی خیلی ساده تزئین کردم، ولی خیلی خوشش اومد :)

دیگه اینکه طی یه اتفاق نادر، دارم سریال می‌بینم، در انتهای شب، اونم وقتی هنوز در حال پخشه و تموم نشده. این همه سریال این سال‌ها اومده، من فقط اسمشونو شنیده‌م، ولی اینو دارم می‌بینم. امروزشو هنوز ندیده‌م. البته خب یه‌کم حوصله‌م سر رفت از این هم، ولی بازم تا اینجا بدک نبوده. از اینجا به بعد داستان یه‌کم لو میره. چرا همه به نظرشون ثریا داره کار بدی می‌کنه؟ خب بهنام و ماهی جدا شده‌ن، اونم اصلا دلش خواسته بره دل بهنامو ببره، مشکلش چیه؟ نه اینکه مطلق این کارو تایید یا رد کنم، ولی خب این همه فیلم هست که پسر یا دختری از یکی خوشش اومده و سعی می‌کنه بهش نزدیک بشه. خب؟ این چه فرقی داره؟ یه خانوم مطلقه به یه آقای مطلّق! نزدیک شده و خواسته باهاش اصلا صیغه بشه! چطور نمدونم این همه دوست‌دخترپسری برای همه طبیعیه، چطور شعار میدن خانوم‌ها اگر پیش‌قدم بشن، خواستگاری کنن و فلان چه اشکالی داره؟ ولی این براشون غیرطبیعیه، بده، زشته، ثریا وقیحه، خرابه و... خب این خانوم خواسته اصلا بره مستقیم به یه آقایی بگه بیا عقد موقت کنیم که اینطور هم نبوده دقیقا، خود آقا هم میلی برابر داشته و تازه آقا گفت بیا ازدواج کنیم. این خانوم گفت نه نباید کار غیرفکرشده کنیم و ممکنه دوتامون دوباره شکست بخوریم و... بعد گفت بیا عقد موقت کنیم. خب؟ روتین نیست، ولی این همه واکنش بد مال چیه؟ نمی‌فهمم واقعا. همه لجشون گرفته که زن قبلیش سرتره، زیباتره، باسواده، تازه واسه اون ۲۵ شاخه گل مهریه کرده، واسه این یکی گردنبند مادرشو. این حرص خوردن عجیبه برام. بعدم این ارتباط کاملا بعد از طلاق و طی چندین ماه شکل گرفته و نمیشه بگی این خانوم زندگی‌ای رو بهم زده یا تو نخ آقا بوده و اینا. طبیعیه بعد از طلاق خب ممکنه هم مرد هم زن مجدد ازدواج کنن. پس بازم میگم نمدونم مشکلش چیهههههه :)))

 

 

+ این پست رو از صبح ذره ذره بین کارام نوشتم. حالام برم که تا شب کلی کار دارم. مادربزرگ و خاله‌م از یه کشور دیگه در همین قاره، دایی بزرگم از یه قاره‌ی دیگه و دایی کوچیکم و زن و بچه‌ش که در حال حاضر کربلا تشریف دارن، از یه قاره‌ی دیگه قراره بیان. مجمع تشخیص مصلحت طایفه تشکیل قراره بدیم. کلی کارِ همیشه دیگه الان میشه کللللی کار! با آرزوی موفقیت و صبر برای خودم به مدت یک‌ونیم ماه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

این چنین

 

الان کجام؟ بیرون شهر، تو ماشین، زیر سایه‌ی درخت، صندلیو خوابونده‌م و دراز کشیده‌م و یه باد فوق‌العاده‌ای میاد و میره و حال میده. چند لحظه پیش بابام که رفته بود رو درخت، یه مشت توت از اون بالا ریخت تو دستم. توت سفید دوست ندارم چندان، ولی خوشمزه بودن.

این مدت؟ یه‌کم بعد از بیرون اومدنم از قنادی، چند بار بهم زنگ زدن که برگرد. گفتن بیا بخش کیک‌سازی، جایی که همیشه می‌خواستم باشم. خب، برگشتم. با حقوق بیشتر که البته چون ساعت کاری زیادش برام فشار بود، ساعتمم کم کردن که در نتیجه حقوقم کم شد، ولی ساعتی بیشتر شد. یعنی اگر بخوام ساعتمو پر و حقوقمو بیشتر کنم هم مشکلی ندارم و استقبال هم میشه، ولی جونمم لازم دارم. و تازه گفتم خیلی ممکنه نمونم، شاید فقط شیش ماه و اینم قبول کردن. خلاصه تقریبا همه‌جوره باهام کنار اومدن. اگر اون موقع نمی‌رفتم، به این شکل و قطعی نمیومدم بخش کیک‌سازی. از عاقلانه بودن رفتنم دفاع نمی‌کنم، ولی به‌هرحال این وضعیت نتیجه‌ی اون تصمیم بود.

و بجنورد رفتم. چند ماهه که می‌خواستیم با جیم‌جیم بریم سفر. من که تو ذهنم سفر دور و گشتن دور ایران بود، ولی نشد. انقدر متغیرهای زیادی به معادله وارد شد که هزار بار تصمیممون به هزار جهت چرخید. مثلا یکیش اینکه گواهینامه‌م بالاخره درست شد (دست، جیغ، هورا و ایضا ایشالا با اومدن قالیباف دوباره کنکل نشه)، ولی تو این مسیر چقد رفتم و اومدم و گریه کردم با خودم و پیش جیم‌جیم و چقدر خرج شد و چقدر خدا کمک کرد و... نهایتا سفر دور دنیا در هشتاد روز، تبدیل به سفر دو روزه به بجنورد شد. از شهرش خوشم اومد، با اینکه زیاد توش نچرخیدم. ولی خیابونای خیلی پت‌وپهن و خلوتی داشت و دوست داشتم :)) فقط باباامان رفتیم و بش‌قارداش.

دیگه فعلا همینا. اگه شد شاید چند تا عکس هم اضافه کنم به پست.

و ببخشید کامنتا بی‌جواب موند. خیلی لطف می‌کنین سر می‌زنین. ایشالا اگه انرژی و جونی تونستم ذخیره کنم، بیشتر بنویسم باز از این به بعد 🤍

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

بی‌خوابی شبانه، فکر، غم، گرسنگی، اعتراض...

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

استفهام انکاری

 

دکتر تیستو یه دسته‌بندی فان از خانم‌ها معرفی کرده؛ ریحانه‌های بهشتی و بولدوزرها.

 

ریحانه های بهشتی:

 

تنها دکتر نمی‌روند.

سال‌هاست تنها دکتر و دندونپزشکی میرم. اخیرا یک بار که خیلی حالم بد بود گفتم منو نصف شب بردن دکتر. و یک بار هم با جیم‌جیم. البته نه همیشه تنها نمیرم، وقتایی که کسی از خانواده باید بره دکتر، منم حتما هستم باهاش.

برای آزمایش همیشه همراه دارند.

خیر :) ولی برای تحویل آزمایش، یک بار هفته‌ی پیش و یک بار فردا قراره با جیم‌جیم برم.

در خانه تنها نمی‌مانند و اگر خانواده مجبور به تنها گذاشتنشان شد کلی نگرانش می‌شوند.

از علائقم تنها موندن تو خونه است و کسی فکرشم نمی‌کنه ممکنه بترسم یا چی. عید فطر برای سه شبانه‌روز، بدون نگرانی تنهام گذاشتن و رفتن سفر.

خانواده غذای مورد علاقه و مورد تنفر آنها را بلدند.

غذای موردعلاقه یا موردتنفر بولدی ندارم به اون صورت که بلد باشن.

برای خانواده اهمیت دارد که ایشان برای فلان مجلس لباس دارند یا خیر. آرایشگاه رفتنشان را هم به رسمیت می‌شناسند.

گاهی مامانم حساسیت نشون میده، ولی به شکل سوالی که چی می‌پوشی؟ یعنی به نظرشون من قطعا بیش از نیازم لباس دارم. مجلس عروسی خواهرها و برادرهام ولی چرا، هم حساسن، هم پولشو حساب می‌کنن :) آرایشگاه هم که فقط تو همین عروسی‌ها میرم.

خانواده دائم نگران این است که ریحانه‌ی بهشتی ضعیف شود لذا برایش انواع مکمل‌های خوراکی و تزریقی را فراهم می‌کند.

تنها مکملی که مامانم اصرار داره استفاده کنم کلسیمه. چون درد مفاصل و پوکی استخوان و اینا داره و میگه ما مبتلا نشیم بعد. اونم بهم میگه انقد خرج هله‌هوله می‌کنی، خب کلسیم هم بخر بخور دیگه. ولی خب من که نمی‌خرم، اصرار می‌کنه از کلسیم خودش بخورم.

ریحانه‌ی بهشتی در فرزندآوری و رشد فرزند به صورت ۲۴ ساعته حمایت خانواده را دارد، اینگونه است که می‌تواند به ادامه تحصیل، تفریح و ورزش و حضور در فضای فرهنگی بپردازد.

از اونجایی که حوصله بچه و نوه ندارن و تا حالا نوه نگه نداشته‌ن، اگه من واجد شرایط این بند هم می‌بودم، خودم تنها باید از پسش برمیومدم.

خانواده نگران این است که یک وقت در ارتباطات خانوادگی و دوستانه به ریحانه خانم برنخورد.

البته تمام این بندها، ولی این بند بخصوص بیشتر، در مورد خانم‌های متاهله که یعنی شوهرآقا، حواسش هست تو خانواده‌ش به خانم نازک‌تر از گل گفته نشه. وگرنه ما مجردا که عملا تو دایره‌ی روابط فامیلی نمی‌گنجیم زیاد :)))

خانواده تمام و کمال ریحانه‌ی بهشتی شاغل را درک می‌کند. لذا لازم نیست در خانه کاری انجام دهند.

:)

خانواده کلا هیچ انتظاری از آنها برای کمک به کارهای خانه ندارد، فقط همین که اتاقشان منظم باشد کافی است.

آره، فقط والدینت دوست دارن کلا شاغل نباشی و بمونی خونه و بیشترترترتر کمک کنی.

ریحانه بهشتی تولد می‌گیرد و زحمت برگزاری جشنش با دیگران است.

قریب‌به‌اتفاق مراسمات و روزهای پدرومادر و... با مدیریت و برنامه‌ریزی من انجام میشه. تولد هم آره، چند باری برام گرفته‌ن خواهر برادرا، در حد اینکه شب جمعه‌ای که مثل معمول قراره دور هم باشیم، یه کیک هم بهش اضافه میشه و حالا هر کی اگه خواست و کادویی داشت میده و از اونجایی که تولدامون نزدیکه، همون شب جمعه تولد همه محسوب میشه :)))

 

هر کسی هم که ریحانه نبود بولدوزر است.

حالا من ریحانه‌ام یا بولدوزر؟

 

  • نظرات [ ۴ ]

یک

 

سعی می‌کنم فکر نکنم که با حرف زدن و تعریف کردن، چه موجود دم‌دمی و نامعتدل و شلخته‌ذهنی ممکنه به نظر بیام، وگرنه نمی‌تونم بنویسم دیگه.

باز هم از کارم اومدم بیرون. دیگه کی باورش میشه مشکل از کار باشه؟ یک بار، دو بار، سه بار، تا کی؟ چقدر؟ چطوریه که این همه آدم دارن کار می‌کنن و فقط تویی که برات مشکله؟ تاب‌آوریم حتما خیلی پایینه. همین‌طور سازگاریم، قدرت وفقم با شرایط که داروین گفته بود شرط بقاست. درسته الان مد شده سرکشی و اعتراض و تحمل نکردن رو جزء ارزش‌ها می‌دونن، ولی تو این یکی حداقل بیشتر رو هوش من حساب کنین :) هر چی مد شد که خوب نیست. از طرفی صرف اینکه مد شده هم نمیشه گفت عامیانه (به معنای منفی) و اشتباهه. "خود"آگاه" تصمیم گرفتن بیشتر از هر چیزی مهمه.

من تحملم کمه و می‌دونم اینو. می‌دونم به جایی نرسیدن و نتیجه نگرفتن می‌تونه از تبعات تحمل نکردن سختی‌های جسمی و روحی باشه. روح شاید با تحقیر آسیب ببینه، ولی ممکنه نیاز باشه این آسیب تحمل بشه تا بتونی بری جلو. نه اینکه پیش‌نیاز باشه، بلکه به عنوان یک بها. جسم شاید نیاز باشه مثل این بها رو بده، مثلا یه کمردرد مادام‌العمر بهت بدن و بگن حالا ده تا پله برو بالاتر. به قول یکی که نه خودشو قبول دارم نه حرفشو و من‌باب مزاح عرض می‌کنم! این بدنو که سالم نباید بدیم به خاک که، باید مصرفش کنیم :)))

حالا ولی من با دونستن این‌ها و با اینکه همچنان می‌خوام که برم جلو، هی و هی و هی دارم تصمیم می‌گیرم از کارام بیام بیرون. چون شاید ساده‌لوحانه فکر می‌کنم راه‌های دیگه‌ای هم وجود داره. انگار نمی‌خوام بعضی از انواع سختی رو تحمل کنم (نه اینکه کلا هیچ سختی‌ای تحمل نکنم یا نخوام که تحمل کنم).

چهار تا پاراگراف نوشتم، خلاصه‌ش میشه اینکه من از کارم اومدم بیرون. خیالتون راحت، من بازم میرم سر کار و بازم خیالتون راحت، بازم ازش درمیام :))

یه فکرایی درسته تو ذهنم هست، ایشالا که فقط تو ذهن نمونن.

 

و خیلی دلم می‌خواد با قلم بنویسم، توی دفتر. نه از ذهن خودم، مثلا حتی مشق. ولی بنویسم.

و خونه هم خیلی کار داره.

 

  • نظرات [ ۸ ]

درونی

 

پست قبل یک چیزهایی می‌خواستم بگم که نشد. خستگی و عدم تمرکز نمی‌ذاشت ذهنمو پیاده کنم. الان علاوه بر خستگی و پریشانی فکری، دچار ترومای روحی خیلی خفیفی هم هستم =)) سر کار، کسی بهم حمله و زخمیم کرده‌. در خلال اتفاق مهمی که افتاد و برای پایین آوردن من و بالا بردن خودش، به مهارت‌های نداشته‌م و غرورم اشاره کرد. البته خب کلیت ماجرا بزرگتر از این حرفاست و احتمالا باعث بشه یه مدت دیگه بیشتر نرم. اما خب امروز که کمی تو پیله‌ی خودم فرو رفتم و رو خودم دقیق شدم، فهمیدم اصل درد روحیم مال هیچ کدوم اینا نیست. به معنی واقعی کلمه حرف اون شخص برام اهمیتی نداره و تعجیل در ترک کارم، هم، که تو برنامه‌ی قبلیم قرار بود دو سه ماه دیگه باشه. یه چیز دیگه‌ای اذیتم می‌کنه. این شخص تازه‌وارده. قبل از اومدنش همه طرف من بودن. اما حالا طرف اون ایستاده‌ن. وقتی داشتیم بحث می‌کردیم، تو صف‌کشی، کاملا تنها بودم. کسانی که همیشه ازم دفاع می‌کردن، حالا باهام مبارزه می‌کردن. نمی‌دونم به خاطر اینکه اون مرده یا اینکه زبون گرمی داره یا بلده دم همه رو ببینه یا واقعا الان من مشکل دارم؟ شاید باید نرم‌تر با مسئله برخورد می‌کردم و خیلی بروز هیجانی نمی‌داشتم، ولی اصل موضعم همونه که همون‌جا اتخاذ کردم. اما من از اینکه بقیه حرف‌های اون در مورد منو قبول و تایید کنن ناراحتم، گرچه نکرده‌ن و فقط ازش دفاع کردن، اما به شکل قوی‌ای حس می‌کنم تاییدش می‌کنن و امروز و فردا هم که نیستم کاملا در موردش صحبت می‌کنن و اخلاق‌ها و ضعف‌هامو به بحث میذارن و همه متفق‌القول تصویر هیولایی از من در ذهنشون تثبیت میشه که از قضا میشه جزء آخرین تصاویر و ماندگار. اینکه چرا نظر اون شخص اصلا برام مهم نیست و نظر اون ده دوازده نفر دیگه مهمه نمی‌دونم. ولی اساسا اینکه نظر بقیه انقد روم اثر داشته بده و عجیبه. یه چیزی پس ذهنم هست که با تئوری منفعت‌طلبی ذاتی آدما می‌خونه؛ اما خب ممکنه توضیح همه‌ی ماجرا نباشه و اون اینکه اینجا قنادی بزرگیه و اینا تقریبا همه‌ی قنادای مطرح مشهدو می‌شناسن و اونا اینا رو و با هم در ارتباطن و... . دور از ذهن نیست برام که بحث حضور نیم‌ساله‌ی یه خانوم تو کارگاه و ماجرای رفتنش و اینا بینشون مبادله بشه و من که قصد دارم تو این صنف بمونم و شاید اگر دست خدا یاری کرد توش پیشرفت کنم، اصلا اینو نمی‌خوام. گرچه ممکنه فرصت‌هایی به دست بیاد که تو بخش دیگه‌ای از این جامعه، پرزنت کنم خودمو، ولی ممکنه هم پیش نیاد. من مثل یه پیکره‌ی واحد نگاه می‌کنم به این صنف و دوست ندارم بخش زشتش باشم؛ دوست دارم اگه یه وقتی بزرگ شدم، بین هم‌صنفی‌هام، نگاه مثبتی روم باشه؛ تعامل سازنده و رشددهنده و مثبتی داشته باشیم؛ کار در آرامش، هنر در آرامش.

بگذریم. اومدم فقط بگم الان اتفاقا ذهنم درگیرتره و بعد حرفای دیگه بزنم، اما خب تخلیه فکری هم شدم.

 

من هم مثل خیلی‌ها و برعکس خیلی‌ها از اینکه ایران، اسرائیل رو زد، خوشحال شدم، حس غرور کردم، ترسیدم، و درنهایت تو ذهنم کاملا تاییدش کردم، حتی به قیمت جنگ. حالا ممکنه کسی بگه تو کجای پیازی که تایید کنی یا نکنی. یا بگه آره تایید کردنش برای توی اجنبی راحته، جنگ رو مردم ما قراره به دوش بکشه و هزینه‌های مختلفشو بده، پس دهنتو ببند و نظراتتو واسه کشور خودت نگه دار. حرف شما هم قبول، بحثی ندارم. فقط همچنان با همون خودشیفتگی‌ای که همکارم گفت و بالا بهش اشاره کردم، خودمو رئیس سازمان ملل فرض و تاییدش می‌کنم :))) اینکه نمایشی بود؟ "اگر" بود، خب بود که بود، در معنا تفاوتی ایجاد نمی‌کنه. اینکه اشتباه یا درست بود؟ بعدا شاید مشخص بشه. اینکه اگر جنگ می‌شد چه می‌کردم؟ احتمالا بیخیال صنف عزیزم می‌شدم و احتمالا احتمالا، اگر می‌تونستم بالاسری‌ها رو راضی کنم و اگر می‌تونستم به جان‌دوستی و ترس از مرگم غلبه کنم، از مشهد که به نظر دور از جنگ قرار می‌گیره، می‌رفتم غرب‌تر و تو دل ماجراتر. تو عمر هر کسی شاید نهایتا یک جنگ بخواد اتفاق بیفته و چه شانسی اگه تو اون جنگ بتونی روبروی طرفی بایستی که واقعا، حقیقتا، کاملا، مسجل، قطعی، شره. اینکه کسی تو عمرش جنگ ببینه شانس نیست ها، سوءبرداشت نشه. اینکه اگر جنگی شد، یه جنگ گنگ که آدم تکلیف خودشو ندونه نباشه. مثلا حتی جنگی مثل سوریه که من بی‌سواد نظرم در موردش ممتنعه؛ در کل نمی‌تونم نظری داشته باشم اصلا. بگم خوبه؟ نمی‌دونم. بده؟ نمی‌دونم. امتحان، آسون باشه شانس آدمه. اینکه دیگه جواب مشخص باشه. اینکه اگه داری میری مقابل کسی بایستی، مطمئن باشی باید مقابلش ایستاد. و شاید ندونید، اما اگر بگن فقط یک آرمانتو انتخاب کن و بگو، از اعماق قلبم میگم صلح کامل و مطلق. یه صلح جاری تو تمام شئونات آدمی. گفتم که جنگ‌طلب به نظر نیام.

 


 

دیشب جیم‌جیم و میم‌الف بعد کار اومدن پیشم و رفتیم شام خوردیم و وقت گذروندیم و خوششششش گذشت. اگه قرار دیشب نبود، قطعا کلی گریه می‌کردم و الان پفکی بودم در خدمتتون که هنوز حتی دست و پا هم درنیاورده، ولی رفته رو منبر =) اما خب با اینکه جریانو بهشون گفتم، گریه نکردم و خوش گذشت. چقد خوبه که جیم‌جیم هست.

 

این هم امروز

 

صبح رو با اعصاب بسیار خراب شروع کردم. یعنی یه خرابکاری کردم و بابتش خیلی ناراحت شدم. ناامید از خودم رفتم سر کار. حتی با جیم‌جیم هم خیلی عمیق صحبت نکردم.

این روزا، خیلی وقتا تنهام تو ترکاری. اوستام از شنبه‌ی قبل دیگه نیومده، اون یکی بردست هم بعضی روزا نیست. بعضی روزا بجاش کسی دیگه میاد کمکم و بعضی روزام کاملا تنهام. وقتی تنهایی و وقتی خودت هنوز بردستی و مهارت‌هات و از اون مهم‌تر تجربه‌هات خیلی محدودن، و در عین حال "باید" یخچال‌هاتو پر کنی... معجون اینا چی میشه؟ کارای ساده‌تر و تکراری که وقت زیادی نخواد و تو بلد باشی و بتونی یک نفره تو زمان همیشگی، یخچالاتو پر کنی. یخچال‌هایی که دو و سه نفره پر می‌شدن قبلا. و خب نتیجه چی میشه؟ اینکه مدیرای بالادستی، میگن کارهات به اندازه‌ی کافی خوب نیستن و باید متنوع‌تر و شیک‌تر باشن. و تازه همینا رو هم به خودت نمیگن، چون حتی فکر نمی‌کنن وقتی ترکار دیگه‌ای تو کارگاه نیست، "تو" داری جنس می‌زنی و فکر کرده‌ن یکی از بردستای باتجربه‌ی خشک‌کاری که کمی ترکاری هم کرده لابد داره می‌زنه. کمی بهم برخورد. منظورمو نمی‌تونم واضح برسونم، فقط اینکه خدا رو شکر، من اصلا دنبال این نیستم که به احدی تو کارگاه برسونم که من مهارت‌هام چقدره، فقط فکرم اینه که تا جای ممکن سریع‌تر به سطح مهارتی که می‌خوام برسم و برم.

علی ای حال، امروز به مناسبت همین تذکر با واسطه، مثل چی کار کردم که شیرینی‌های مختلف و تا جایی که می‌تونم شیک‌تری بزنم. و به حد توان و فکرم زدم. دسر رو هم بردست مذکور زد. راستش خیلی زحمت کشیدیم. قفسه رو پر کردم و چند تا دیس نارنجک هم گذاشتم و به ایشون گفتم ببره بالا. چون باز هم نمی‌خواستم اینطور برداشت بشه که من می‌برم که بگم خودم زدم و دارم سعی می‌کنم به بقیه بفهمونم "منم بلدم"! و حدس بزنین چی شد؟ چند قدم رفت جلو و هشت تا دیس از پونزده تا دیس از قفسه ریخت بیرون و کاملا نابود شد. شیرینی‌هایی که نصف روز روشون وقت گذاشته بودیم شد این:

 

 

حتی یک ذره از تزئیناتشون هم دیده نمیشه. اصلا نمیشه فهمید چی بوده‌ن. فقط نارنجک‌ها به خاطر تفاوت رنگشون مشخصن. این هم از سهم پایان روز. خیلی براش ناراحت نیستم. فقط خستگیش تو جونم موند. آدم که برای کاری تلاش می‌کنه، دوست داره به ثمر نشستنشو ببینه. برای من، اینکه مشتری از کنار ویترینم رد بشه و با دیدن شیرینی‌هام ذوق کنه و انتخاب کنه، ثمر کارمه.

 

این‌ها دو تا از مرحومین بودن:

 

 

 

 

الان هم تو راه برگشت به خونه، یه گوشه واستاده‌م اینا رو بنویسم. چون می‌دونم برسم خونه مجالی نیست دیگه. و خیلی خیلی نیاز داشتم بنویسم‌. سر راه باید یه کپی و پرینت هم بگیرم. فردا برم صد و چند دلار خداتومنی بدم که پاسپورتمو تمدید کنم. با جیم‌جیم با هم میریم و چقد خوبه که چند ساعت دیرتر میرم کارگاه، بجاش با عزیزم صبحانه می‌خورم :)

 

 

+ کاش زودتر امروز تموم بشه.

+ حرفای دیگه‌ای هم دارم که وقت و حال بود، باید بیام بگم.

 

  • نظرات [ ۴ ]

روز تعطیل است، هوا آفتابی است.

 

من در عین بیش‌فعالی، آدم تنبلی هستم و در عین تنبلی، آدم بیش‌فعالی هستم. مثال می‌زنم که متوجه بشین. یه روز جمعه که خونه‌ام و خیلی هم خسته‌م، قصد می‌کنم که بجز کارای روتین خونه و بجای استراحت، کیک درست کنم. از ته‌تغاری، کلی خواهش می‌کنم که بره شیر بیاره. بعد وقتی که برمی‌گرده، وقتی هنوز تو اتاقم، تو دلم میگم کاش شیر تموم کرده بوده باشن و نیاورده باشه تا استراحت کنم! و وقتی میرم تو آشپزخونه و می‌بینم شیر رو اپنه، خوشحال میشم که داشته‌ن و آورده و می‌تونم کیک درست کنم 😃🤣

چند روز پیش، یعنی شب قدر دوم، دچار سندروم سروتونین شدم که تا دیروز هم درگیرش بودم. چهار شات قهوه پشت سر هم خوردم و بعدش هم یه دونه سرترالین. نمی‌دونستم اینا با هم تداخل دارن و بعد که تهوع و بی‌قراری و سرگیجه و اسهال اومد سراغم، با سرچ فهمیدم. تا دیروز گیج بودم و یه حال بدی داشتم که نگید و نپرسید! به کسی هم جز جیم‌جیم نگفتم. یعنی اگه به خانواده می‌گفتم احتمالا دیگه از خوردن قهوه محروم می‌شدم، با اینکه ربط مستقیمی نداشت.

 

دیشب که اومدم خونه، دیدم ریحانه اینو رو تخته نوشته :) خونه‌ی ما بوده‌ن و قبل از من رفته بودن.

 

 

خیلی وقت پیش‌هام یه روز رفتم خونه اینو دیدم رو تخته. به مامانم گفته بودم مربای هویج برام بگیرن، چند روز یادشون می‌رفت. اینو نوشته بودن که یادشون بمونه :)

 

 

 

دیروز دو تا سفارش داشتیم، یه تر، یه رولت. تر رو بدون دخالت و نظارت خودم زدم :) یک ستاره به خودم بابتش :)

 

اینم عکس چند هفته پیشه که برف اومد و رفتیم تیوب‌سواری و خیلی خوش گذشت. اینجا دارن با برف ما رو ترور می‌کنن!

 

 

ماشینم انقدری کثیفه که گاهی به جیم‌جیم میگم اگه این ماشین تو بود و باهاش میومدی پیش من، من سوارش نمی‌شدم، خجالت می‌کشیدم :))) ایشالا خدا یه کارواش قسمتش کنه تو ۴۰۳ :))

 

مامان نذاشت برم راهپیمایی. یعنی گفت یه روز خونه‌ای بشین یه کم به درد من بخور. اینطوری شد که توفیق نداشتم امروز شرکت کنم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

اول سال گفتن هر کی تا دوازدهم بیاد سر کار و تعطیل نکنه پنج روز حقوق اضافه بهش پرداخت میشه. خیلی جایزه بزرگی نبود، ولی خب قرار بود فقط دو تا جمعه بیشتر برم دیگه، واسه همین تصمیم گرفتم اون دو تا جمعه رو هم تعطیل نکنم. دیروز به شکل غیرمنتظرانه‌ای گفتن که فردا، یعنی دوازدهم تعطیلین. سیزدهم هم که تعطیلیم. بالاخره استراحت می‌کردم :) دیروزم ساعت سه تعطیل کردیم. بعدم با جیم‌جیم قرار داشتم. تا امروز صبح ساعت هشت‌ونیم با هم بودیم :) شب یه کم راه رفتیم، یه کم تو ماشین نشستیم، کافه رفتیم، بازی کردیم، پادکست گوش دادیم، یه کم خوابیدیم و من بیشتر :)) جیم‌جیم هم یه کم ناراحت شد که من خودم پیشنهاد دادم شب بریم بیرون و بعد خودمم یک ساعت تنهاش گذاشتم نصف شب و خوابیده‌م :) سحر رفتیم حرم و من رفتم تو، جیم‌جیم هم شاکی شد که چرا بهش نگفته‌م برنامه‌م چیه که چادر برداره و نتونست بیاد تو، تو ماشین موند. بعد برگشتم و رفتیم بیمارستان، چون جیم‌جیم شیفت بود. منم رفتم تو بیمارستان و اتاق به اتاق باهاش رفتم و کمی کمکش کردم :) یک سال از این کارم می‌گذشت. دو سال هم از زمانی می‌گذشت که همین‌جا اتاق به اتاق با هم می‌رفتیم و به من آموزش می‌داد. چه روزایی بود.

اومدم خونه خوابیدم تا حدود دو سه. بعدم یه لیست بلند بالا نوشتم و شروع کردم کلی از کارامو کردم تا شب. یه تعدادی هم هنوز مونده. قصد دارم که امشب هم بیدار بمونم، اگه بتونم. ولی خب می‌خوام خیلی پافشاری رو بیدار موندن نکنم، با اینکه خیلی توصیه شده. ایشالا یه سری از اعمال رو حداقل انجام بدم. و می‌خوام خودمو با لاته خفه کنم امشب :))

تا اینجای ماه رمضون، دووخرده‌ای کیلو وزن کم کرده‌م. سایزمم قشنگ کم شده! من به مدت حدود ده دوازده سال یه سایز ثابت بودم تا امسال که ده کیلو وزنم زیاد شد و یه سایز هم رفتم بالا. من هیچ‌وقت درگیر وزن و چاقی لاغری نبوده‌م، الان هم تو رنج نرمالم و از نظر بقیه خیلی هم متناسبم، ولی خب اون مدل قبلمو بیشتر دوست دارم.

قصد دارم جمعه که روز قدسه ایشالا برم راهپیمایی. فکر می‌کنم تا حالا فقط یک بار رفته‌م راهپیمایی روز قدس. ولی امسال با اتفاقات غزه، احساس بی‌مصرفی می‌کنم. نیت که کرده‌م برم حداقل راهپیمایی رو، ایشالا که بتونم.

موهامو کوتاه کردم :) خواهرم گفته بود به محض کوتاه کردن پشیمون خواهی شد. ولی نشدم. خیلی الان موهای کوتاهمو دوست دارم. بلند هم دوست داشتم و دارم، ولی بازم بلند میشه دیگه :) موهامو تو ظرف بردم به جیم‌جیم نشون دادم، دو وجب بود. گفت نگهش می‌داره. بافتیمش و برد.

دلم برای نوشتن تنگ شده بود. کاش یه‌کم بیشتر استراحت می‌داشتم. کاش بتونم همین بهار یه سفر برم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

این‌چُنین

چند وقته چیزی ننوشته‌م؟ نمی‌دونم واقعا. ده ساعت کاری، به انضمام بقیه‌ی زندگی، وقتی نمیذاره واسه آدم. هنوز تو ترکاری‌ام. تعداد جنس‌هایی که تنها و بدون هیچ دخالتی می‌زنم داره بیشتر و بیشتر میشه. وقتی برمی‌گردم فکر می‌کنم، می‌بینم گاهی مسیر کند بوده برام، ولی هیچ‌جاش درجا زدن نبوده. و اینم می‌بینم که اوستاها، واقعا اصلا خساستی تو آموزش نداشته‌ن. یه زمینه‌ی مستعد دیده‌ن و سعی هم کرده‌ن پرورشش بدن. خرابکاری هم داشته‌م، ولی واقعا به نسبت پنج ماه، تعدادشون کمه؛ شاید بتونم بشمارمشون حتی. ایشالا که بعد از این حرف، فردا یه خطای گنده نکنم :)))

برای نوروز ایشالا می‌خوام برم نون رولت آماده‌ی فافا بخرم از در شرکتش و خامه بکشم و برش بزنم. یکی دو مدل تی‌تاپی هم میشه با رولت زد. و حتی تر و دسر. تو هر کارتنش حدود هیفده هیجده تا رولت داره، مجموعا شاید سیصد چارصد تا شیرینی بده یه کارتن، بسته به مدل و سایز شیرینی. به خواهر برادرا هم می‌فروشم ایشالا، زیر قیمت بازار، آی خونه‌دار و بچه‌دار، زنبیلو بردار و بیار. نه که حالا بخوام سود ازش دربیارم، فقط چون واسه خودمون زیاده و می‌خوام نمونه و زدنش هم به صرفه دربیاد.

یه اتفاق خوبی که این مدت برام افتاد، افزایش حقوقم بود. حالا می‌تونم بگم حقوقم غیرمنصفانه نیست دیگه. و می‌تونم بگم کمترین حقوق کارگاه مال من نیست، با اینکه کمترین سابقه مال منه. این یعنی خودمو ثابت کرده‌م :) ولی کاش بتونم یه‌کم نگه دارم پولامو. واقعا بعدا لازمم میشه. ولی خب از اون طرف، چطوری نگه دارم وقتی به عنوان مثال، شیش هفت تومن تو همین فروردین باید بدم برای تمدید پاسپورتم؟ مثال زدم، وگرنه خرج زیاده، با اینکه من نه زن دارم نه بچه! واقعا متعجبم، مردایی رو می‌شناسم با حقوق کمتر از من، دارن زندگی متاهلی‌شونو می‌چرخونن. ووی بر من پس 🤦🏻‍♀️

 

 

رمضان مبارک :)

ایشالا اگه تونستیم به یکی چند نفر کمک کنیم هر کدوم. کاشکی واقعا هیچ‌کس به کمک احتیاج نمی‌داشت. کاااااش...

فعلا که گوش معده‌م کر دارم روزه می‌گیرم. خدایا میشه لطفا اجازه بدی تا آخر بگیرم؟ همون یازده روز پارسال بسم بود. تا قبل رمضان کلا فقط پنج روزشو گرفتم متاسفانه. دو روز هم از پارسالش داشتم، یعنی هشت روز دیگه هنوز قضا دارم.

وزن خودم و خانواده رو نوشته‌م رو تخته، که آخر رمضان مقایسه کنم. خودم که فکر نمی‌کنم تغییری کنم.

 

تو رانندگی هم به مرحله‌ای از عرفان رسیده‌م که بدون لایی کشیدن روزم شب نمیشه =) البته کار خطرناک نمی‌کنم، به نظر خودم که از ظرفیت‌ها و فضاهای خالی اتوبان که هرز میره، استفاده‌ی بهینه می‌کنم به نفع کاهش ترافیک! خیلی حال میده دو سه تا تخس تو هر مسیری باشن که از لای درز و دورزا راهشونو باز کنن و برن و یکیشون تو باشی :))) ببخشید می‌دونم شایسته نیست! ولی خب تا وقتی حرکت خطرناکی نزنی، به نظرم اشکالی نداره.

 

دلم یه استراحت عمیق می‌خواد. یه سفر. جاده. با ماشین خودم. یه راه دور. تا تبریز. تا بندرعباس. با جیم‌جیم. انقد حرف بزنیم از صدای هم سیر بشیم =) جیغ‌وویغ کنیم. خطر کنیم. تجربه کنیم. قبلا که دوست داشتم تنها سفر کنم و می‌کردم، چون با کسی انقد صمیمی نبودم. ولی هیشکی نمی‌تونه انکار کنه سفر با پایه‌ترین رفیق دنیا، یه چیز دیگه است.

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan