مونولوگ

‌‌

این هم امروز

 

صبح رو با اعصاب بسیار خراب شروع کردم. یعنی یه خرابکاری کردم و بابتش خیلی ناراحت شدم. ناامید از خودم رفتم سر کار. حتی با جیم‌جیم هم خیلی عمیق صحبت نکردم.

این روزا، خیلی وقتا تنهام تو ترکاری. اوستام از شنبه‌ی قبل دیگه نیومده، اون یکی بردست هم بعضی روزا نیست. بعضی روزا بجاش کسی دیگه میاد کمکم و بعضی روزام کاملا تنهام. وقتی تنهایی و وقتی خودت هنوز بردستی و مهارت‌هات و از اون مهم‌تر تجربه‌هات خیلی محدودن، و در عین حال "باید" یخچال‌هاتو پر کنی... معجون اینا چی میشه؟ کارای ساده‌تر و تکراری که وقت زیادی نخواد و تو بلد باشی و بتونی یک نفره تو زمان همیشگی، یخچالاتو پر کنی. یخچال‌هایی که دو و سه نفره پر می‌شدن قبلا. و خب نتیجه چی میشه؟ اینکه مدیرای بالادستی، میگن کارهات به اندازه‌ی کافی خوب نیستن و باید متنوع‌تر و شیک‌تر باشن. و تازه همینا رو هم به خودت نمیگن، چون حتی فکر نمی‌کنن وقتی ترکار دیگه‌ای تو کارگاه نیست، "تو" داری جنس می‌زنی و فکر کرده‌ن یکی از بردستای باتجربه‌ی خشک‌کاری که کمی ترکاری هم کرده لابد داره می‌زنه. کمی بهم برخورد. منظورمو نمی‌تونم واضح برسونم، فقط اینکه خدا رو شکر، من اصلا دنبال این نیستم که به احدی تو کارگاه برسونم که من مهارت‌هام چقدره، فقط فکرم اینه که تا جای ممکن سریع‌تر به سطح مهارتی که می‌خوام برسم و برم.

علی ای حال، امروز به مناسبت همین تذکر با واسطه، مثل چی کار کردم که شیرینی‌های مختلف و تا جایی که می‌تونم شیک‌تری بزنم. و به حد توان و فکرم زدم. دسر رو هم بردست مذکور زد. راستش خیلی زحمت کشیدیم. قفسه رو پر کردم و چند تا دیس نارنجک هم گذاشتم و به ایشون گفتم ببره بالا. چون باز هم نمی‌خواستم اینطور برداشت بشه که من می‌برم که بگم خودم زدم و دارم سعی می‌کنم به بقیه بفهمونم "منم بلدم"! و حدس بزنین چی شد؟ چند قدم رفت جلو و هشت تا دیس از پونزده تا دیس از قفسه ریخت بیرون و کاملا نابود شد. شیرینی‌هایی که نصف روز روشون وقت گذاشته بودیم شد این:

 

 

حتی یک ذره از تزئیناتشون هم دیده نمیشه. اصلا نمیشه فهمید چی بوده‌ن. فقط نارنجک‌ها به خاطر تفاوت رنگشون مشخصن. این هم از سهم پایان روز. خیلی براش ناراحت نیستم. فقط خستگیش تو جونم موند. آدم که برای کاری تلاش می‌کنه، دوست داره به ثمر نشستنشو ببینه. برای من، اینکه مشتری از کنار ویترینم رد بشه و با دیدن شیرینی‌هام ذوق کنه و انتخاب کنه، ثمر کارمه.

 

این‌ها دو تا از مرحومین بودن:

 

 

 

 

الان هم تو راه برگشت به خونه، یه گوشه واستاده‌م اینا رو بنویسم. چون می‌دونم برسم خونه مجالی نیست دیگه. و خیلی خیلی نیاز داشتم بنویسم‌. سر راه باید یه کپی و پرینت هم بگیرم. فردا برم صد و چند دلار خداتومنی بدم که پاسپورتمو تمدید کنم. با جیم‌جیم با هم میریم و چقد خوبه که چند ساعت دیرتر میرم کارگاه، بجاش با عزیزم صبحانه می‌خورم :)

 

 

+ کاش زودتر امروز تموم بشه.

+ حرفای دیگه‌ای هم دارم که وقت و حال بود، باید بیام بگم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

روز تعطیل است، هوا آفتابی است.

 

من در عین بیش‌فعالی، آدم تنبلی هستم و در عین تنبلی، آدم بیش‌فعالی هستم. مثال می‌زنم که متوجه بشین. یه روز جمعه که خونه‌ام و خیلی هم خسته‌م، قصد می‌کنم که بجز کارای روتین خونه و بجای استراحت، کیک درست کنم. از ته‌تغاری، کلی خواهش می‌کنم که بره شیر بیاره. بعد وقتی که برمی‌گرده، وقتی هنوز تو اتاقم، تو دلم میگم کاش شیر تموم کرده بوده باشن و نیاورده باشه تا استراحت کنم! و وقتی میرم تو آشپزخونه و می‌بینم شیر رو اپنه، خوشحال میشم که داشته‌ن و آورده و می‌تونم کیک درست کنم 😃🤣

چند روز پیش، یعنی شب قدر دوم، دچار سندروم سروتونین شدم که تا دیروز هم درگیرش بودم. چهار شات قهوه پشت سر هم خوردم و بعدش هم یه دونه سرترالین. نمی‌دونستم اینا با هم تداخل دارن و بعد که تهوع و بی‌قراری و سرگیجه و اسهال اومد سراغم، با سرچ فهمیدم. تا دیروز گیج بودم و یه حال بدی داشتم که نگید و نپرسید! به کسی هم جز جیم‌جیم نگفتم. یعنی اگه به خانواده می‌گفتم احتمالا دیگه از خوردن قهوه محروم می‌شدم، با اینکه ربط مستقیمی نداشت.

 

دیشب که اومدم خونه، دیدم ریحانه اینو رو تخته نوشته :) خونه‌ی ما بوده‌ن و قبل از من رفته بودن.

 

 

خیلی وقت پیش‌هام یه روز رفتم خونه اینو دیدم رو تخته. به مامانم گفته بودم مربای هویج برام بگیرن، چند روز یادشون می‌رفت. اینو نوشته بودن که یادشون بمونه :)

 

 

 

دیروز دو تا سفارش داشتیم، یه تر، یه رولت. تر رو بدون دخالت و نظارت خودم زدم :) یک ستاره به خودم بابتش :)

 

اینم عکس چند هفته پیشه که برف اومد و رفتیم تیوب‌سواری و خیلی خوش گذشت. اینجا دارن با برف ما رو ترور می‌کنن!

 

 

ماشینم انقدری کثیفه که گاهی به جیم‌جیم میگم اگه این ماشین تو بود و باهاش میومدی پیش من، من سوارش نمی‌شدم، خجالت می‌کشیدم :))) ایشالا خدا یه کارواش قسمتش کنه تو ۴۰۳ :))

 

مامان نذاشت برم راهپیمایی. یعنی گفت یه روز خونه‌ای بشین یه کم به درد من بخور. اینطوری شد که توفیق نداشتم امروز شرکت کنم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

اول سال گفتن هر کی تا دوازدهم بیاد سر کار و تعطیل نکنه پنج روز حقوق اضافه بهش پرداخت میشه. خیلی جایزه بزرگی نبود، ولی خب قرار بود فقط دو تا جمعه بیشتر برم دیگه، واسه همین تصمیم گرفتم اون دو تا جمعه رو هم تعطیل نکنم. دیروز به شکل غیرمنتظرانه‌ای گفتن که فردا، یعنی دوازدهم تعطیلین. سیزدهم هم که تعطیلیم. بالاخره استراحت می‌کردم :) دیروزم ساعت سه تعطیل کردیم. بعدم با جیم‌جیم قرار داشتم. تا امروز صبح ساعت هشت‌ونیم با هم بودیم :) شب یه کم راه رفتیم، یه کم تو ماشین نشستیم، کافه رفتیم، بازی کردیم، پادکست گوش دادیم، یه کم خوابیدیم و من بیشتر :)) جیم‌جیم هم یه کم ناراحت شد که من خودم پیشنهاد دادم شب بریم بیرون و بعد خودمم یک ساعت تنهاش گذاشتم نصف شب و خوابیده‌م :) سحر رفتیم حرم و من رفتم تو، جیم‌جیم هم شاکی شد که چرا بهش نگفته‌م برنامه‌م چیه که چادر برداره و نتونست بیاد تو، تو ماشین موند. بعد برگشتم و رفتیم بیمارستان، چون جیم‌جیم شیفت بود. منم رفتم تو بیمارستان و اتاق به اتاق باهاش رفتم و کمی کمکش کردم :) یک سال از این کارم می‌گذشت. دو سال هم از زمانی می‌گذشت که همین‌جا اتاق به اتاق با هم می‌رفتیم و به من آموزش می‌داد. چه روزایی بود.

اومدم خونه خوابیدم تا حدود دو سه. بعدم یه لیست بلند بالا نوشتم و شروع کردم کلی از کارامو کردم تا شب. یه تعدادی هم هنوز مونده. قصد دارم که امشب هم بیدار بمونم، اگه بتونم. ولی خب می‌خوام خیلی پافشاری رو بیدار موندن نکنم، با اینکه خیلی توصیه شده. ایشالا یه سری از اعمال رو حداقل انجام بدم. و می‌خوام خودمو با لاته خفه کنم امشب :))

تا اینجای ماه رمضون، دووخرده‌ای کیلو وزن کم کرده‌م. سایزمم قشنگ کم شده! من به مدت حدود ده دوازده سال یه سایز ثابت بودم تا امسال که ده کیلو وزنم زیاد شد و یه سایز هم رفتم بالا. من هیچ‌وقت درگیر وزن و چاقی لاغری نبوده‌م، الان هم تو رنج نرمالم و از نظر بقیه خیلی هم متناسبم، ولی خب اون مدل قبلمو بیشتر دوست دارم.

قصد دارم جمعه که روز قدسه ایشالا برم راهپیمایی. فکر می‌کنم تا حالا فقط یک بار رفته‌م راهپیمایی روز قدس. ولی امسال با اتفاقات غزه، احساس بی‌مصرفی می‌کنم. نیت که کرده‌م برم حداقل راهپیمایی رو، ایشالا که بتونم.

موهامو کوتاه کردم :) خواهرم گفته بود به محض کوتاه کردن پشیمون خواهی شد. ولی نشدم. خیلی الان موهای کوتاهمو دوست دارم. بلند هم دوست داشتم و دارم، ولی بازم بلند میشه دیگه :) موهامو تو ظرف بردم به جیم‌جیم نشون دادم، دو وجب بود. گفت نگهش می‌داره. بافتیمش و برد.

دلم برای نوشتن تنگ شده بود. کاش یه‌کم بیشتر استراحت می‌داشتم. کاش بتونم همین بهار یه سفر برم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

این‌چُنین

چند وقته چیزی ننوشته‌م؟ نمی‌دونم واقعا. ده ساعت کاری، به انضمام بقیه‌ی زندگی، وقتی نمیذاره واسه آدم. هنوز تو ترکاری‌ام. تعداد جنس‌هایی که تنها و بدون هیچ دخالتی می‌زنم داره بیشتر و بیشتر میشه. وقتی برمی‌گردم فکر می‌کنم، می‌بینم گاهی مسیر کند بوده برام، ولی هیچ‌جاش درجا زدن نبوده. و اینم می‌بینم که اوستاها، واقعا اصلا خساستی تو آموزش نداشته‌ن. یه زمینه‌ی مستعد دیده‌ن و سعی هم کرده‌ن پرورشش بدن. خرابکاری هم داشته‌م، ولی واقعا به نسبت پنج ماه، تعدادشون کمه؛ شاید بتونم بشمارمشون حتی. ایشالا که بعد از این حرف، فردا یه خطای گنده نکنم :)))

برای نوروز ایشالا می‌خوام برم نون رولت آماده‌ی فافا بخرم از در شرکتش و خامه بکشم و برش بزنم. یکی دو مدل تی‌تاپی هم میشه با رولت زد. و حتی تر و دسر. تو هر کارتنش حدود هیفده هیجده تا رولت داره، مجموعا شاید سیصد چارصد تا شیرینی بده یه کارتن، بسته به مدل و سایز شیرینی. به خواهر برادرا هم می‌فروشم ایشالا، زیر قیمت بازار، آی خونه‌دار و بچه‌دار، زنبیلو بردار و بیار. نه که حالا بخوام سود ازش دربیارم، فقط چون واسه خودمون زیاده و می‌خوام نمونه و زدنش هم به صرفه دربیاد.

یه اتفاق خوبی که این مدت برام افتاد، افزایش حقوقم بود. حالا می‌تونم بگم حقوقم غیرمنصفانه نیست دیگه. و می‌تونم بگم کمترین حقوق کارگاه مال من نیست، با اینکه کمترین سابقه مال منه. این یعنی خودمو ثابت کرده‌م :) ولی کاش بتونم یه‌کم نگه دارم پولامو. واقعا بعدا لازمم میشه. ولی خب از اون طرف، چطوری نگه دارم وقتی به عنوان مثال، شیش هفت تومن تو همین فروردین باید بدم برای تمدید پاسپورتم؟ مثال زدم، وگرنه خرج زیاده، با اینکه من نه زن دارم نه بچه! واقعا متعجبم، مردایی رو می‌شناسم با حقوق کمتر از من، دارن زندگی متاهلی‌شونو می‌چرخونن. ووی بر من پس 🤦🏻‍♀️

 

 

رمضان مبارک :)

ایشالا اگه تونستیم به یکی چند نفر کمک کنیم هر کدوم. کاشکی واقعا هیچ‌کس به کمک احتیاج نمی‌داشت. کاااااش...

فعلا که گوش معده‌م کر دارم روزه می‌گیرم. خدایا میشه لطفا اجازه بدی تا آخر بگیرم؟ همون یازده روز پارسال بسم بود. تا قبل رمضان کلا فقط پنج روزشو گرفتم متاسفانه. دو روز هم از پارسالش داشتم، یعنی هشت روز دیگه هنوز قضا دارم.

وزن خودم و خانواده رو نوشته‌م رو تخته، که آخر رمضان مقایسه کنم. خودم که فکر نمی‌کنم تغییری کنم.

 

تو رانندگی هم به مرحله‌ای از عرفان رسیده‌م که بدون لایی کشیدن روزم شب نمیشه =) البته کار خطرناک نمی‌کنم، به نظر خودم که از ظرفیت‌ها و فضاهای خالی اتوبان که هرز میره، استفاده‌ی بهینه می‌کنم به نفع کاهش ترافیک! خیلی حال میده دو سه تا تخس تو هر مسیری باشن که از لای درز و دورزا راهشونو باز کنن و برن و یکیشون تو باشی :))) ببخشید می‌دونم شایسته نیست! ولی خب تا وقتی حرکت خطرناکی نزنی، به نظرم اشکالی نداره.

 

دلم یه استراحت عمیق می‌خواد. یه سفر. جاده. با ماشین خودم. یه راه دور. تا تبریز. تا بندرعباس. با جیم‌جیم. انقد حرف بزنیم از صدای هم سیر بشیم =) جیغ‌وویغ کنیم. خطر کنیم. تجربه کنیم. قبلا که دوست داشتم تنها سفر کنم و می‌کردم، چون با کسی انقد صمیمی نبودم. ولی هیشکی نمی‌تونه انکار کنه سفر با پایه‌ترین رفیق دنیا، یه چیز دیگه است.

 

  • نظرات [ ۳ ]

یک عدد انسان چهارپا هستم

 

حقیقتا من پدر ترمزو درآورده‌م. سرعت بالا، ترمزای شدیدتر و ناگهانی‌تر و بیشتری می‌خواد دیگه کلا. حالا شاید واسه حرفه‌ای‌ها نه، ولی واسه من که چرا. الان برای کم کردن استرس تاخیریم حاشیه بزرگراه نگه داشته‌م. چند دقیقه پیش، تو بولوار فلسطین، همین‌جور با سرعت و لایی‌کشان میومدم که دیدم دو تا ماشین تو فاصله‌ی دور، جلوم دارن دور می‌زنن. جلوتره یه شاسی بود و یه‌کم لفتش داد، عقبیه ال‌نود بود و پشت اون گیر کرد و واستاد. محاسباتم برای رفتنشون اشتباه دراومد و تو چند ثانیه رسیدم بهشون. دیگه صدِ بر هزار مطمئن شدم زدم بغل ال‌نود. دستی رم کشیدم، ناامیدانه. هووووف... فک کنم با فاصله‌ی ده‌بیست سانت ازش متوقف شدم. راننده‌ی سرخوش ال‌نود حتی نفهمید! روش سمت شاسیه بود که کی میره که این بره. فقط یه بچه‌ی شاید یک ساله بود که از تو شیشه زل زده بود به من و من خدا رو شکر می‌کردم که نزدم بهش. هوووف... این وقتا متنبه میشم، ولی نمدونم یه‌کم بعدش چرا باز دیوونه میشم :/

 

  • نظرات [ ۴ ]

نصف‌شبانه

 

خوابم نمی‌بره؛ درحالی‌که کمرم داره از وسط نصف میشه. فردا قطعا از فرط خستگی و خواب‌آلودگی خواهم مرد.

جیم‌جیم هم خوابه و کسی نیست باهاش حرف بزنم.

وقتی امروز من داشتم زیر فشار کار له می‌شدم (ننه‌من‌غریبم‌بازی 😁) خانواده رفته‌ن رو تپه‌های برفی تیوب‌سواری! من تا حالا نرفته‌م.

برای ماشینمم ضدیخ خریدم امشب و بعد از کلی تحقیق و تفحص، فهمیدم چجوری آب رادیاتو چک کنم و کجا بریزم.

دیروز ساعت یک رسیدیم تالار عروسی و زمین خشک خشک بود. ساعت چهار که اومدیم بیرون رو ماشینامون یک وجب (بدون اغراق) برف بود. چند هفته پیش تو یه روز بارونی، جیم‌جیم بهم اصرار کرد یه دونه از این تی دستیا (اسمشو نمی‌دونم 😁) بخرم شیشه‌ها رو تمیز کنم. از اون اصرار از من انکار که لازم ندارم و نخریدم. سرمو اونوری کردم دیدم رفته خریده! گفت این خیییلی کاربردیه و حتما لازمت میشه و بعدا دعام می‌کنی. و گذاشتش تو صندوق. دیروز برفای رو ماشینو با اون پارو کردم و کللللللی ذوق کردم واسه این حرکت جیم‌جیم :)

عروس‌کشون رفتیم تو بررررف :)

لیو این ده مومنت دختر! خوابت نمی‌بره خب، استرس فردا رو بگیری خوابت می‌بره زودتر؟ پس این بیداریو کوفتت نکن. انقدم اون فکاتو بهم فشار نده، دندونات ترکید.

 

  • نظرات [ ۲ ]

عروسی

 

نگفتم سیزده دی، ولادت حضرت زهرا، عروسی مهدی بود، نه؟ خب بود :) بسیار هم خووووب برگزار شد. اصلا فوق خوب. الحمدلله... والا نمدونستم ممکنه عروسی‌ای هم باشه که توش ناراحتی پیش نیاد، حرف پیش نیاد، به هر دو طرف واااقعا خوش بگذره، هر دو طرف واااقعا راضی باشن. خداروشکر. بعد از اون همه روزهای سختی که مامان بابام گذروندن، مهندس گذروند، من که چند سال پیر شدم گذروندم، بقیه، تک‌تکمون گذروندیم، این حق همه بود. یا حق هم نبود، جایزه که بود :)) بی‌شمار خدا رو شکر... الحمدلله...

ولی بیاید از حق نگذریم و بگیم که پول تاثیر زیادی تو اینکه اینجور مراسمات چطور بگذرن داره. ولی حقیقت دیگه‌ای که هست اینه که اشخاص قطعا نقش‌های مهم‌تری دارن. فاکتور اولی که گفتم تو ازدواج اول مهندس هم وجود داشت، ولی چی تک‌تک فعالیت‌ها رو برامون مثل زهرمار تلخ می‌کرد؟ چی ماجرا رو به اون جاهای وحشتناک کشید؟ جواب با شما :)

 

حالا اینا به کنار، الان عروسی‌ای هستیم که من از خوشحالی چند بار بغض کردم و نزدیک بود گریه‌م بگیره. نسبت نزدیکی هم باهاشون نداریم. گمونم هر دو تو دهه‌ی چهارم زندگیشون هستن. مطمئنم عروس و داماد و خیلی از نزدیکانشون خیلی خیلی تلاش کرده‌ن و از خیلی چیزها کوتاه اومده‌ن تا این وصلت و عروسی انجام بشه. عروس رو بسیار دوست دارم و از اعماق قلبم دوست دارم خوشبخت‌ترین بشه. همون اندازه‌ای که دوست دارم مهندس و خانم گلش خوشبخت باشن.

 

  • نظرات [ ۰ ]

کمی تعریف تمجید

 

این هفته یه سری خوشایندها داشتم که نشد بنویسم.

یکی اینکه یه قناد مسن داریم که ۵۳ سال سابقه کار داره و بازنشسته است اما همچنان کار می‌کنه و سرپرست سابق کارگاه بوده. یه بار رفتم کنارش واستادم قطاب پیچیدنشو نگاه کردم. چند تا داد دستم بپیچم ببینم چطوریه. انقدرررررر ازم تعریف کرد که نگم براتون :))) از قطاب پیچیدنم نه ها، که خیلی جالب نشد، اولیا بود به‌هرحال؛ ولی گفت شما فقط یک روز نیاز داری تا تو این کار ماهر بشی. گفت استعدادت خیلی خوبه ماشالا. گفت خانوم زیاد اومده‌ن اینجا کار کنن، ولی مثل شما سابقه نداشته. یه استاد نسبتا بداخلاقی هم بوده سابق. الان که چون بازنشسته است همیشه نمیاد و بردست هم نداره و تنها کار می‌کنه کلا، نمیشه خیلی به اخلاقش پی برد. ولی خب کسی با این سابقه این حرفا رو بهم زد، اصن کیلوکیلو قند تو دلم آب شد :)

الان هم که تو ترکاری‌ام همچنان. از چند روز قبل، یه سری کارای حرفه‌ای‌تر دستم میدن. مثلا دیروز سفارش سولی داشتیم، بجز پخت نونش، بقیه‌شو از صفر تا صد کاملا تنها خودم زدم. باز کردن تخته‌ای و تگرال*، نمی‌دونم دقیق، ولی فک می‌کنم جزء کارای حرفه‌ایه. هر بار باز کرده‌م، خیلی خوب شده. و همین‌طور برش آخر شیرینی که همه یک اندازه و تمیز باشه. خداوکیلاتی خیلی خوب زدم. من که هیچ‌وقت از خودم و کارم راضی نیستم و عیب و ایرادات کارم خیلی بیشتر به چشمم میاد، از سولی دیروز خودم، ۸۰ درصد رضایت داشتم ^_^ و خب اینم بگم مثلا از سولی چند روز پیش اون یکی بردست که چند ساله کار می‌کنه، ۷۰ درصد رضایت داشتم 😁 خببب، البته معمولا آدم کارای اولش که شاید با تمرکز صددرصد انجام میده بهتر درمیاد، ولی ایشالا که من رو به پیشرفت باشم، نه پسرفت.

 

 

* تخته‌ای و تگرال، کیکایی هستن به ابعاد فک کنم ۴۰×۶۰ به ارتفاع بین دو تا چهار سانت. از وسط که نصفشون کنیم، یعنی ارتفاع کیک نصف بشه، میگیم باز کردن لای تخته‌ای یا تگرال. و باید همه‌جاشم یک اندازه دربیاد.

 

  • نظرات [ ۱ ]

سرویس

 

رفتم فقط باد لاستیکا رو تنظیم کنم. یادم اومد شیشه‌شورشم تموم شده. گفتم اونم بریزه. بعد یادم اومد از سرویس قبلی شیش هزار تا رد شده و چند هفته پیش باید روغن موتورشم عوض می‌کردم. گفتم اونم عوض کنه. گفت همزمان با روغن موتور باید فیلتر هوا و فیلتر روغنشم عوض کنی. گفتم عوض کنه. گفتم ماشین کلا دیگه چه سرویسی لازم داره؟ گفت واسکازین هم سالی یه بار، صافی بنزین هم فک کنم گفت بعد از هر سه بار تعویض روغن موتور. گفت کی خریدی و بعد گفت قبلی قطعا واسکازین عوض نکرده. گفتم این دو تا رم پس عوض کن. بعدا گفت واسکازینت مثل لجن شده بود و خیلی خوب شد عوض کردی. ایشالا که راست گفته. و گفت ماشینتون صافی بنزین نداره! گفتم یعنی چی؟ خندید گفت حتما آپشن بوده کارخونه حذفش کرده :))

یه ده تومن تنظیم باد می‌خواستم بدم، آخرش شد چند؟ روغن موتور آترود حدود هفتصد، واسکازین کاسپین ششصد و خرده‌ای، شیشه‌شور پونزده، فیلتر هوا فک کنم هفتاد، فیلتر روغن نمدونم، تنظیم باد هم که گفت هیچی، همه‌ش شد یک‌وپونصد به تاریخ بیست‌وسوم دی ماه یک‌هزاروچهارصدودوی هجری شمسی. علی برکت‌الله.

 

  • نظرات [ ۵ ]

سرعت

 

تو صدمتری همینجور تو حال خودم میومدم و جلومم محو و تار می‌دیدم که یهو توجهم به آینه جلب شد. یه ماشین چسبونده بود پشت ماشینم و داشت با سرعت من میومد. نگاه کردم تعجباتی جلوم تا صدها متر خالیه. حواسم نه به جلو بوده نه عقب. منم رفتم پنج و صدوبیستو پر کردم. شاید یه‌کمی هم بیشتر، چون دائم نگاه نمی‌کردم به کیلومارشمار که. دوربینم حتی رد کردم. اون ماشینه هم کماکان سپربه‌سپر میومد. حتی چراغ هم نمی‌داد، فقط میومد :))) تا دیگه باید من می‌رفتم از خروجی بیرون که به خدای باری تعالی سپردمش و راهنمازنان رفتم راست.

عجیبه، چرا بعدش حالم بهتر شد؟ مدت‌ها بود دیگه تا صد تا بیشتر نمی‌رفتم تو شهر. اندازه‌ی اون صدوهشتاد وسط جاده حال داد.

 

+ بگم تا حالا دو تا پیامک جریمه‌ی سرعت گرفته‌م؟ واسه تیر و مرداد! فک کنم به بعدشم کم‌کم درمیارن حالا 🤣

+ خداروشکر بیشتر دوربین‌ها نمایشیه :))

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan