مونولوگ

‌‌

تا کجا؟


حاضر شدیم که برویم، سوئیچ را برداشتم و رفتم پشت فرمان نشستم. تا نیمه از پارک درآمدم که درب راست باز شود و بقیه بنشینند. مامان که از در بیرون آمد، به شیشه زد که بیا پایین. خندیدم و گفتم نع! گفتند پس من نمی‌آیم و رفتند داخل خانه! آقای همین‌جور وسط کوچه ایستاده بودند. هرچه به مامان گفتم از روبرو دارد ماشین می‌آید، بیایید بنشینید که از پارک دربیایم، نیامدند تا ماشین روبرو رسید به من. در این کوچه‌ی لعنتی، یکی که بخواهد از پارک دربیاید، کوچه قفل می‌شود. مجبور بودم دنده‌عقب بروم و پارک کنم. از این‌ور منتظر نشستن مامان بودم، از آن‌ور ماشین روبرو چراغ می‌داد، از آن‌ور دیگر آقای می‌گفت چه‌کار می‌کنی دیگر؟ برو عقب که ماشین رد شود. خیلی زورم آمده بود که مامان با حالت بچه‌گانه‌ای قهر کرده و رفته بود دم در ایستاده بود تا پیاده شوم. دنده عقب گرفتم و این ماشین لعنتی هم خاموش کرد. باز روشن کردم و رفتم عقب. ماشین که رد شد رفتم عقب نشستم. ناگهان سرم داغ کرد. داشتم منفجر می‌شدم. پیاده شدم و در را محکم کوبیدم. بعد هم رفتم خانه و در حیاط را محکم کوبیدم. در راهرو، در خانه و در اتاق را هم محکم کوبیدم. هرکار می‌کردم آرام نمی‌شدم. شروع کردم بلندبلند گریه کردن. باز هم آرام نشدم. زنگ زدم به مامان و تا گوشی را برداشت، گفتم یادتان باشد هیچ‌وقت، هیچ‌وقت به خاطر این کارهایتان شما را نمی‌بخشم. حالا بروید روضه و گریه کنید. بعد هم گوشی را خاموش کرده و باز های‌های گریه کردم. هزار تا حرف داشتم، اما هزار بار زده‌مشان. نمی‌فهمم چرا تا این حد تحقیرم می‌کنند؟ چرا تا این حد تضعیفم می‌کنند؟ اگر اینطور نبودند الان آن افغانستان خاک‌برسر اینطور بود؟ الان ما در این خراب‌آباد گیر افتاده بودیم؟ به پیر به پیغمبر، مربی هزار بار جلوی مادرم ازم تعریف کرده بود. گفته بود یکی از دو نفر شاگردی است که به این سرعت اینطور مسلط شده. گفته بود حاج‌خانم بگذارید بنشیند پشت فرمان، خودتان بنشینید کنارش، مطمئن باشید بهترین راننده‌ای می‌شود که تا‌به‌حال دیده‌اید. از آن پسرهاتان که هی تعریفشان را می‌کنید هم بهتر. از بعد آموزش، خیلی هنر کرده باشند، به اندازه‌ی انگشتان دست راضی شده‌اند بنشینم، آن هم کوتاه‌ترین مسیرها و دائم هم گفته‌اند بس است، بیا پایین، بس است، الان طوری می‌شود.
مسئله‌ی من فقط این نیست، شاید مسئله‌ام اصلا این نیست. این‌ها روحم را مچاله کرده‌اند. ایران بهم پروانه‌ی کار حتی کارگری نمی‌دهد چون زنم. گواهینامه نمی‌دهد چون پدر و مادرم پاسپورت ندارند. پدر و مادرم از بسیاری فعالیت‌ها منعم می‌کنند به دلایلی که نمی‌گویند. ممکن است کسی بیاید و بگوید تو که از خیلی از دخترها آزادی بیشتری داری، ولی از درون من که خبر ندارند. من روحم خم شده، چون حجم آزادی‌ای که می‌خواهم خیلی زیاد است و چیزی که این‌ها به من می‌دهند به طرز وحشتناکی مرا برآشفته می‌کند. چرا نمی‌شود همه، همه، همه، همه، مرا ول کنند و بروند؟ چرا نمی‌شود بمیرم وقتی از این همه بی‌عدالتی خسته شده‌ام؟ چرا حداقل نمی‌شود یکی بیاید و آن خواسته‌هایی که در ذهنم راه می‌روند و از نظر خودم طبیعی‌ترین و معقول‌ترین خواسته‌هاییست که کسی می‌تواند داشته باشد را از ذهنم بکشد بیرون؟
از اول تا آخر این متن شدیدا گریه کرده‌ام و الان طاقت شنیدن هیچ حرفی را ندارم، حتی در حد سلام.

روزبره


امروز توی درمانگاه، پرستارِ شیفت آمد و با کلی من‌ومن پرسید خواهرم (یک پرستار دیگر که شیفت نبود) می‌خواهد برود پیش دکتر. برایش نوبت بگیرم؟ نگیرم؟ ساعت دو باید سرشیفتش باشد، می‌شود الان بفرستی برود داخل؟ نمی‌شود؟ من هم چون خودم آن خانمی که نوبت‌ها را صدا می‌زد از کار بیکار کرده‌ام و گفته‌ام که بدون او راحت‌تر کار می‌کنم، این وظیفه‌ی فرستادن مریض‌ها پیش دکتر هم با من شده، خیلی وقت است، گفته‌ام اینجا. و خب قضیه این است که کل پرسنل اگر بخواهند کس‌وکارشان را بفرستند پیش دکتر، از قبل می‌دانند که یک سد به نام خانم فلانی هست که خارج از نوبت به کسی اجازه‌ی ورود نمی‌دهد. حتی منشی‌های درمانگاه هم. که می‌توانند به راحتی این وظیفه‌ی اضافه‌ی خودخواسته را ازم بگیرند و من هم خب معلوم است از خدایم است. آن‌وقت هرکار دلشان خواست بکنند، اما تا وقتی دست من است، اوضاع همین است. داشتم می‌گفتم، پرستار آمده بود و دلیل آورد و خواهش کرد آن یکی پرستار را که خواهرش باشد خارج از نوبت بفرستم داخل. قبول کردم، نمی‌دانم استدلالش را قبول کردم یا خواهشش را. بعدش هم سعی کردم عذاب وجدان به خودم راه ندهم، به اندازه‌ی کافی ازش دارم.

اول وقت هم خدماتی با یک لیوان چای و سه تا دانمارکی آمد داخل و وقتی دید دکتر نیامده، گفت شما بفرمایید. معمولا دو نوبت می‌آید و بار دوم برای من چای می‌آورد. هرچه اصرار کرد شیرینی برنداشتم، فقط چای را برداشتم که تا آخر وقت ماند و سردش را سرکشیدم، بدمزه شده بود.

بعضی وقت‌ها از حوصله‌ای که بعضی وقت‌ها برای بعضی بچه‌ها دارم تعجب می‌کنم. یک دختر آمده بود به نام رضوانه، شاید دو سالش بود. نام وسایلم را می‌پرسید و من هرچه روی میزم بود نام بردم. فکر کنم مادر و مادربزرگش هم از حوصله‌ام تعجب کردند. اسمش را می‌پرسیدم جواب نمی‌داد و بجایش سؤال می‌پرسید. فکر کردم شاید حرفم را نمی‌فهمد یا گوش نمی‌دهد. گفت صندلی من نمی‌چرخد. گفتم ولی صندلی من می‌چرخد و کمی هم چرخیدم. گفتم اگر اسمش را بگوید می‌گذارم روی صندلی چرخان من بنشیند و گذاشتم. خودم هم دورش دادم.

یک خانم باردار هم آمده بود که بوی خیلی بدی می‌داد. ما، کادر درمان، جدای از رعایت اخلاق انسانی، ملزم به رعایت اخلاق حرفه‌ای هم هستیم. یعنی حق نداریم طوری رفتار کنیم که کسی که بوی بدی می‌دهد دلش نخواهد برای بار دوم هم پیش ما بیاید. راستش من اگر در اتوبوس یک بو به این بدی بیخ دماغم باشد و راه فرار نداشته باشم، پیاده می‌شوم و اتوبوس بعدی را سوار می‌شوم، اما خوشبختانه در این مواقع بدجور کنترل میمیک صورتم را دارم. به‌هرحال اولین مریض بدبویم نبود، ولی اولین مریضی بود که اول شک کردم و بعد سؤال سوءمصرف موادمخدر را ازش پرسیدم. برای بقیه صرفا جهت انجام وظیفه می‌پرسم. جواب مثبت بود. حالا مگر کسی اثبات کرده بچه‌های معتادین محترم، حتما بدبخت می‌شوند که من از حالا شروع کنم به غصه خوردن؟ اگر اثبات کرده بگویید تا من شروع کنم.

آنقدر ضعف کرده بودم در درمانگاه که موقع برگشت می‌ترسیدم وسط خیابان سکندری بخورم و ماشین‌ها لهم کنند. بااین‌حال (درست نوشتم؟) رفتم دفتر بخرم. خیلی شل‌ووارفته حرف می‌زدم، جوری که فروشنده اصلا تحویلم نگرفت و دفترهایش را نشانم نداد، گفت از آن‌ها که می‌گویی نداریم.

مامان باز در غیاب من آشپزی کرده و ظرف شسته است. غذا کشیدم و شروع به خوردن کردم که دیدم قیمه کم ریخته‌ام روی برنج. از خستگی نا نداشتم بلند شوم. بلند شدم و گفتم یک دختر هم نداریم که هی بگوییم این را بیاور، آن را بیاور. من به بچه‌هایم یاد خواهم داد که کارهایشان را خودشان انجام دهند نه اینکه مثل خانه‌ی ما، کوچکترها ملزم باشند حرف بزرگترها را گوش کنند صرفا به علت سنشان. برای اینکه خیلی خانه‌ی خشک و خودمحوری نشود، می‌گویم که گاهی یا حتی اگر خواستند همیشه، به هم کمک کنند، ولی شرط سن و جنسیت نداریم.

نماز نخوانده‌ام و انرژی‌ام هم هنوز برنگشته. مامان می‌گویند که شب با آقای قرار است بروند مسجد آن دوردورها، مراسم فاطمیه. گفته بودم از آن سه دهه‌ای که می‌گویند به شش روزش معتقدم؟ سه روز به روایت هفتادوپنج روز، سه روز به روایت نودوپنج روز و آن هم به دلیل اینکه معلوم نیست کدام این سه روز بوده است. آن جشن روز پرستار که گفتند در دهه‌ی فاطمیه است و رفتم هم دلیلش این بود که در آن سه‌روز نبود. امشب شب اول از سه‌روزه‌ی دوم است. به مامان می گویم من چون خسته ام، الان می‌خوابم که شب با شما بیایم. بالاخره یک نماز برای روضه‌ی حضرت زهرا قضا شود که اشکالی ندارد. مامان هم تایید می‌کنند، خدا را شکر. تازه گفتم چادرم هم گلی شده، هر دو چادرم؛ بی‌زحمت آن‌ها را هم بشویید. تازه یکی‌اش که سوخته هم هست. آن روز که در جنگل‌های اطراف آتش به‌پا کرده بودیم، سه تا خاکستر افتاد گوشه‌ی پایین و جلوی چادرم، هر کدام اندازه‌ی یک عدس تا نخود کانال زدند روی چادرم. چادر جدید هم دوخته‌ام، ولی دست عسل است که دورش را زیگزاگ بدوزد.

یکی از دایی‌ها داشته می‌رفته پاکستان نزد همسرش، اما گفته‌اند خیلی زیاد رفته‌ای امسال، بَسَّت است و ویزا نداده‌اند. حالا رفته کابل و از آنجا قرار است قاچاقی برود پاکستان. خب طبیعتا باید از جاده برود و قاچاقچی‌ای که خلبانی هم بلد باشد در کار نیست. شاید بگویید خب مگر چه می‌شود که زمینی برود و باید بگویم این می‌شود که طالبان در جاده‌ها ماشین‌ها را متوقف می‌کنند و ریش‌ها را سانت می‌زنند و کف دست‌ها را چک می‌کنند که اگر کارگر نبودی و دستت وصله‌پینه نداشت، آن‌وقت یک فکری برایت بکنند. ببینید شما را به خدا، مردها برای تندتند دیدن زن و بچه‌شان چه کارها که نمی‌کنند. آن‌وقت بگویید مردها بدند و باز هم حقوق برابر بخواهید. فی‌الحال دعا کنم دول اروپایی، اینجا، توی وبلاگ من شنود کار نگذاشته باشند، وگرنه دایی باید همان پاکستان بماند.


+ گمانم مامان داخل قیمه، تخم کفتری، قمری‌ای، چیزی ریخته بوده‌اند.
+ عنوان: دماغتان را بگیرید و بگویید روزمره. وای من چه مکتشف بزرگی‌ام.

  • نظرات [ ۱ ]

شعر بی‌شعور


دیشب که داشتم با دردانه مشاعره‌ی کامنتی می‌کردم، به دنبال شعر یادداشت‌های گوشیم رو می‌گشتم. همیشه، شعر رو حتی اگه یک بیت باشه، با اسم شاعرش می‌نویسم تو گوشی، اما دیشب یه شعری پیدا کردم که شاعر نداشت. یه‌کم دقیق‌تر خوندمش یادم اومدم شعر خودمه :)) یعنی یه‌کم امیدوار شدم که در نگاه اول خیلی داغون نیومد به نظرم :)
تصمیم گرفتم، این شعرهایی که سالی یه بار پراکنده اینور اونور می‌نویسم رو تو یه دفتر سرجمع بنویسم. حداقل بعد سی سال، سی تا شعر دارم که نشون نوه‌هام بدم :)

سوپرصفا


همه مثل جمعیت مورچگان پخش شده‌اند دنبال کارها، من شبیه ملکه مانده‌ام تنهای تنها! البته تشبیه بجایی نیست، ولی از بی‌تشبیهی بهتر است. راستی، الان دو شب و یک روز و عشر است که در خانه‌ی هدهدم بی‌وقفه! فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت این اتفاق بیفتد.
همچنان درازکشیده‌ام و میل بلندشدن هم ندارم. صبحانه هم نخورده‌ام. دیشب تا دو و نیم در نت پلاس بودم. ده و نیم رفته بودیم دوربین مغازه‌ی همسایه را چک کنیم. خانه‌ی کوچکشان پشت مغازه‌ی بزرگشان بود. وارد خانه و جمع خانوادگیشان شدیم. تلویزیون 21 اینچی قدیمیشان را تا یک متریمان نزدیک آوردند و همه دور هم نشستیم و فیلم دیدیم! تا دوازده و نیم نگاه کردیم و چیزی دستگیرمان نشد. ولی عجب خانواده‌ای. عاشقشان شدم. آنقدر صاف و ساده که خیلی وقت بود مثلشان را ندیده بودم. پسرشان آنقدر در رفتار و صحبتش امنیت بود که خیلی وقت بود این رفتار امن را از مردی ندیده بودم. فکر کنم لازم است خاطرنشان کنم ساعت‌های دوازده رفت خانه‌ی خودش :) دخترش باهوش‌تر از بقیه بود و اصلا یک پا کارآگاه بود برای خودش. کاملا درست و منطقی در مورد ساعت و مسیر رفت‌وآمد و احتمالات احتمالی حرف می‌زد. درواقع فکر می‌کنم تنها او درست متوجه ماجرا شده بود و می‌دانست دقیقا چی‌به‌چی است. تمام این دو ساعت را نشستند با ما فیلم را تماشا کردند و حساس‌تر از ما جزئیات را بررسی کردند. پسر متوسطشان! موس را در دست داشت و هرازگاهی که نیم ساعتی (نیم ساعت فیلمی) هیچ جنبنده‌ای در فیلم دیده نمی‌شد، حوصله‌اش سر می‌رفت و یک ربع، بیست دقیقه می‌زد جلو!! می‌گفتیم نزن ها، ولی باز که حوصله‌اش سر می‌رفت می‌زد جلو و انگار دارد فیلم سینمایی می‌بیند می‌گفت بذار ببینم جلوتر چه خبره! مثل اینکه بگوید اینجاهای فیلم زیاد جالب نیست و ردش کند :))) آخرها دیگر حوصله‌ام از دستش سر رفته بود و می‌خواستم بگویم پاشو داداش، موس رو بده دست خودم. آخر بلد هم نبود. یعنی هیچ کدامشان درست و حسابی بلد نبودند. من هم تا‌به‌حال کار نکرده بودم، ولی باوجود اینکه صبوری می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم تا حس مالکیت و عالمیتشان خدشه‌دار نشود، باز یک‌سری کارها به راهنمایی من انجام می‌شد. مادر عزیز هم که برایمان چایی آورد، لب‌سوز و قندپهلو. اصولا با چای قند نمی‌خورم و اصولا در خانه‌ی خواهرم چای نمی‌خورم! چون آبشان بدمزه است. دیشب هم همه چایشان را خوردند و استکان‌ها جمع شد، ولی چای من همچنان روی فرش مانده بود. دلیلش این نبود که بدمزه بود، دلیلش این بود که لب‌سوز بود و من چای را تگری می‌خورم! ۲ بار قصد کردند بروند چایم را داغ کنند! فکر کنم منظورشان تعویض بود. که نگذاشتم و یک‌کله هورت کشیدم، با قند :)
آنقدر تجربه‌ی دلچسبی بود که فکر کردم من هم بروم در یک روستا زندگی کنم. البته روستایی که خیلی دور از شهر باشد و کار مردم هم در روستا باشد، نه در شهر. این بار نه به خاطر آب‌وهوا و طبیعت و غذاهای ارگانیک، که به خاطر روابط دهه‌ی شصتی مردم با هم. به خاطر اینکه همسایه هنوز همسایه است. نیمه‌شب با آغوش باااز و گرررم تو را به خانه‌اش دعوت می‌کند؛ حتی اگر بار اول باشد که تو را می‌بیند و خانه‌اش پانصد متر با خانه‌ات فاصله دارد و خسته‌ی یک روز پرکار است. حقیقتا سادگی‌هایمان را در خیابان و دانشگاه گم کرده‌ایم. اورجینالش را که نه، ولی شاید نسخه‌ی یدک را بشود اینجاها پیدا کرد.

  • نظرات [ ۰ ]

بهش می‌گویم غصه نخور؛ خاطره می‌شود برای نواده‌ها.


پف ماجرا کمی خوابیده. خواهرم قدری آرام‌تر است. از دیشب به هر چیزی نگاه می‌کنم، به فکر می‌روم. یعنی دزدها موقع برداشتن لوازم نوی یک تازه‌عروس، به سال‌هایی که به سختی گذرانده‌اند، به وام‌هایی که گرفته‌اند، به اینکه دوباره کی می‌توانند خانه‌ای به این زیبایی بسازند و به اینکه شوک دیدن خانه‌ی خالی چه حالی به یک زن باردار می‌دهد، فکر می‌کنند؟

+ نمی‌توانم به بقیه بگویم برای پول، مال، برای چیزی که ارزش جانی ندارد، نفرین نکنند. شاید چون مال خودم نبوده به اندازه‌ی نفرین عصبانی نیستم، نمی‌دانم.

  • نظرات [ ۴ ]

آیا این کلاس را به همه توصیه می‌کنید؟


صبح یک هوای عالی داشت که آدمو یاد بهار می‌انداخت. به لطف کلاس آمادگی برای زایمان هدهد، پیاده‌روی این هوا هم نصیبمون شد.
تو مرکز بهداشت دو تا آقای میانسال، داشتن روی در ورودی آرام‌بند نصب می‌کردن. یه نفر چهارپایه گذاشته بود و رفته بود بالا. هرکی میومد مجبور بود بیاد پایین و چهارپایه رو برداره و در رو باز کنه و ببنده و دوباره چهارپایه رو بذاره و بره بالا. و هی این تکرار می‌شد با فاصله‌های کم. مثلا نفر قبل از ما حدود سی ثانیه زودتر رسید به در و این تشریفات انجام شد و وقتی ما پشت در رسیدیم نصاب باز رفته بود بالا. یه‌کم صبر کردیم تا اومد پایین و در رو باز کرد. در حین رد شدن گفتم اگه این یکی لت در رو باز بذارین، دیگه لازم نیست هی بالا پایین برین. وقتی جمله‌م تموم شد، چند قدمی هم ازشون گذشته بودم. چند قدم دیگه که رفتم انگار تازه فهمیده بودن چی گفتم. همچین با ذوق و شعف گفتن عهههه، راس میگه. بعد برگشتن با صدای بلننند گفتن راس میگی خانم مهندس! گر عقل نباشد جان در عذاب است.
تو این کلاس، مربی همیشه منو بلند می‌کنه که برم چایی و خرما بیارم برای همه. چون دو سه تا همراهی بیشتر نمیاد و من از اونای دیگه که ثابت هم نیستن، جوون‌تر و سرحال‌ترم. امروز که جلسه‌ی آخر بود کلی تشکرات و دعا و ثنا کردن ^_^ هدف من هم از رفتن و نشستن سرکلاسی که درساشو بلدم، این بود که اون گواهی رو بگیرم. گواهی‌ای که مجوز ورودم به زایشگاه همراه خواهرمه :) البته اگه شایعه نباشه :| به کسی هم نگفتم که ماما هستم، اینجوری راحت‌ترم. یه بار یکی از مامانا ازم پرسید تو مجردی؟؟؟ نمی‌ترسی این کلاسا رو میای؟ البته بیشتر منظورش این بود آیا حیا نمی‌کنی پای این صحبت‌ها و عکس‌ها و فیلم‌ها می‌شینی؟ گفتم نبببب‌بابا! 😆😁😀 گفت پس حتما همراه خوبی میشی تو بیمارستان. یه بارم یکی گفته بود جلسه چندمته؟ گفتم آخراشیم. یه نگاه به هیکلم کرد، گفت مگه چند هفته‌ای؟؟؟ من و خواهرم از خنده ترکیدیم‌‌ گفتم هفته صفرم 😁 کلا کلاس مفرحی بود، به‌خصوص که آخرش ورزش می‌کردیم. بجز آخر این جلسه که ریلکسیشن داشتیم و من انقدر رفتم تو حس که اشکم دراومد. هی می‌گفت به هیچی فکر نکنین، بعد هی می‌گفت حالا تو این حالت آرامشی که دارین دعا کنین که فلان و بهمان :|
الانم دارم میرم خونه‌ی عسل و شب با اینا میریم خونه‌ی هدهد. مامان و آقای هم از اونور میان. خوبه آدم موقع شام برسه :)

+ جواب سوال عنوان رو هم نوشتم :حتما.
+ دست شمام درد نکنه که تو اتوبوس قشنگ پاتونو می‌ذارین رو کفش آدم که اینقد رو تمیزیش حساسه. ان‌شاءالله پاتونم درد نکنه هیچ‌وقت ^_^

  • نظرات [ ۱ ]

مُضحِکه


هدهد میگه چی می‌شد اگه همین‌جور که شکم بزرگ می‌شد و کش میومد، نازک‌تر و در نهایت شفاف می‌شد و می‌شد توشو دید؟ حالا شفاف هم اگه نشه، حداقل یه سایه که اینور اونور میره معلوم باشه. از اون نگاه‌های عاقل‌اندرسفیه می‌کنم، ولی هیچی در برابر این رویای زیبا نمی‌تونم بگم. مثلا بگم روده‌ها و مثانه و عروق و اینارم می‌دیدی خوب بود؟ یا اینکه بچه‌ت لخت، در معرض دید بقیه باشه خوبه؟ یا چرا اصرار داری، زودتر از موعد مقرر، چشمای عزیزشو به این دنیا باز کنی؟
یه چیز بدی که دنیا ممکنه برای آدم پیش بیاره، اینه که بذاردت سر دوراهی، بعد بگه انتخاب کن، تو هم تقلا کنی، پایین بالا کنی، سبک سنگین کنی، چپ و راست کنی، شرق و غرب کنی، ولی بدونی نهایتا خود روزگاره که برات تصمیم می‌گیره و میگه کدوم‌وری برو. کدوم‌وری برو که نه، تو دست و پا می‌زنی که بری همون‌وری که مثلا فکر می‌کنی انتخاب کردی، بعد می‌بینی انگار غبار شده باشی و یه چیزی مثل جاروبرقی بکشدت اون‌ور دیگه.
یه چیز خنده‌دار هم بگم؟ اینکه من دست روزگار رو خوندم و حقه‌شو بلد شدم. حالا ولی می‌بینم اینور و اونوری وجود نداره، دارم یه وری میرم که کلا تو نقشه نیست.

+ عنوان جمله نیست.
  • نظرات [ ۵ ]

لذتِ گاهی داشتن


پست‌های بچه‌ها رو می‌خوندم با مضامین "قاقالی‌لی"! به سرم زد منم برم یک عااالمه خوراکی بخرم بیارم انبار کنم تا وقتی وسط روز یا شب، دلم هوس یه چیز خوشمزه می‌کنه مثل روح سرگردان هی بین خونه (کیف و کشو) و آشپزخونه (یخچال و کابینت) جابجا نشم و هیچی هم پیدا نکنم. مثلا یکی دو کارتن از اون کیک‌هایی که شکلات ازش چکه می‌کنه! یکی دو بسته‌ی چهل پنجاه تایی کاپوچینو. سی چهل تا بستنی میرکس کاکائویی و دبل‌چاکلت. یکی دو کیلو شکلات تلخ. دو کیلو و سیصد گرم شکلات Ferrero Rocher. نیم کیلو پشمک شکلاتی. ویفر شکلاتی فراوان در برندهای متنوع. پاستیل زیاد دوست ندارم، ولی محض تنوع اقلام و ایضا کلاس و اینا. گردو! بله دوستان، می‌دونم این یکی هله‌هوله نیست، ولی دوست دارم انبارش کنم کنار بقیه‌ی خوراکی‌هام...
خوراکی‌هام. آه. اینور فکر کردم، اونور فکر کردم. به قرض‌وقوله‌هام، به سیستان که کمک نکردم، به اون سفارشی که فردا می‌رسه و باید کارتشو بکشم، به حقوقی که از آب‌باریکه رد شده و تبدیل به نخ نامرئی شده، به خمسی که هجده روز دیگه باید بدم حتی! اینطوری شد که اون پولی که تو مشتم گرفته بودم که برم خرید (البته نمی‌دونم چه مدلی، ولی از اون استعاره‌هاست که یعنی مصمم بودم مثلا)، نصفش رفت کنار پولی که باید تحویل خواهرخانم کنم، نصف دیگه‌شم رفت که مثلا پس‌انداز باشه. مثلا ها، زنهار که کسی فکر کنه واقعنکی پس‌انداز شده :))

+ ساخت سوپرمارکت خونگی هم موکول شد به وقتی دیگر. تجربه نشون داده یک عالمه خوراکی خوشمزه داشتن باعث نمیشه آدم دلش چیزی رو هوس نکنه که حتی نمی‌دونه چیه. بلکه به این حس دامن هم می‌زنه. چون اون وقت اون خوشمزه‌ها بالکل از گزینه‌ها حذف میشن و پیدا کردن چیز مذکور سخت‌تر از سخت میشه. نه به تجمل‌گرایی و نه به مصرف‌گرایی و آری به ساده‌زیستی و آری به یک مدل خورش گذاشتن سر سفره و در عوض از پلوی مهمانی‌های سالی یک بار لذت بردن و این چیزا.
+ هرکی فهمید چی گفتم یــــــــک صلوات محمدی نثار جمع اموات کنه =)))

  • نظرات [ ۸ ]

خودِ آگاهم داره فکر می‌کنه

مهمان داریم، چه مهمانی!


مهمان عجیبی بود، متفاوت با ما. خیلی راحت بود کلا. رک حرف می‌زد. الان می‌خوام چند مورد از افاضاتشون رو به سمع و نظر شما برسونم :)
لابلای حرف‌ها، صحبت از هدهد شد. به مامان گفت یه روز باید برم خونه‌ی هدهدم ببینم. مامان گفتن آره، خوشحال میشه. گفت بایدم خوشحال بشه!
بعد میگه به فلانی و فلانی گفتم خونه‌هاتون اصلا خوشگل و شیک نیست. مامان هم خودشونو تو گروه فلانی و فلانی قرار دادن و گفتن خب ما آدم‌های معمولی‌ای هستیم. گفت حالا خونه‌ی شما یه‌کم بهتره!
در مورد خونه هم انقدر سؤال پرسید که واقعا کم مونده بود متر بگیره دستش، همه جا رو متر کنه. چند طبقه است و چند واحده و متراژش چقدره و یه خواب کمتون نیست و حیاط خلوت دارین ندارین و...؟ بعد هم راه افتاد که برم اتاقتونم ببینم! رفتم باهاش، میگه چرا اینجا کمددیواری نزدین؟ میگم خب اینور اتاق که هست، یک طرفو زدیم دیگه. میگه نه اینورم به جای دراور، کمددیواری می‌بود بهتر بود! منتظر بودم در کمد و دراورها رو هم باز کنه که شکر خدا به بازدید از نورگیر اکتفا کرد. بعد هم در مورد خونه‌ی هدهد و عسل اطلاعات کافی کسب کرد.
سپس رفت تو آشپزخونه: دو تا آبمیوه‌گیری دارین؟؟ لباسشویی‌تون لمسیه؟؟؟ داشتم چایی می‌ریختم براش: این کتری‌قوری‌ها چنده اینجا؟ واقعا برای مهمونی که بعد از بیست سال میاد خونه‌ی آدم، این سؤال‌ها جا داره؟
مادر این خانم هم یکی دو ماه پیش اومده بود مشهد. این‌ها از بستگان نسبی ما هستن. خانواده رفته بودن دیدنش. یکی از بستگان سببی ما هم همراهشون رفته بود. تو اون جمعی که همه لطف کردن، احترامش کردن که رفتن پیشش، و از اون بالاتر این فامیل سببی ما که نسبتی باهاش نداره هم رفته پیشش، این خانم برگشته به مامان گفته این چرا اینقدر زشته؟ قبلا خوشگل‌تر نبود؟ منظورش همین فامیل ما بوده. این بنده خدا هم واقعا انسانه، واقعا بااخلاقه که نه تنها اونجا حرفی نزده، بلکه بعدا حتی یک کلمه به روی خانواده‌ی ما هم نیاورد.
دیروز موقع رفتنِ این دخترخانم، مامان دعوتش کرد شب با شوهر و بچه‌هاش بیاد. شوهرش خوب بود انصافا. مدرس دانشگاهه. برای خواب رفتن طبقه‌ی بالا. صبح دیدم با یه کتاب تو دستش اومد پایین. اجازه که خب لازم نبود، ولی اشاره شاید می‌کرد بد نبود که من کتاب‌هاتونو برداشتم یا خوندم یا نگاه کردم. هدهد بعدا نگاه کرد میگه بالاخره رازهای خانه‌داری تسنیم رو کشف کرد! نگاه کردم کتاب "خانه‌داری" بود. نمی‌دونم از کجا اومده بود این کتاب، مال من که نبود. رفتم بالا بخاری رو خاموش کنم، می‌بینم دو تا کتاب دیگه هم از کتابخونه برداشته گذاشته بیرون. تنها جایی که اصلا ناراحت نمیشم مهمون‌ها سرک بکشن، کتابخونه است. چار تا کتابم بیشتر نیست البته. ولی اینکه دو تا رو برداره بذاره اینور اونور، یکی رو هم بیاره پایین ول کنه بره، یک کلمه هم چیزی نگه، برام غیرطبیعیه. یکی از کشوهای کمددیواری طبقه‌ی بالا هم یه‌کم باز بود، به نظرتون اون همه خرت‌وپرتی که اونجاست رو هم دیده؟ :)))


+ آدمای بدی نیستن، کلی ویژگی خوب دارن که من اینجا نگفتم. بالاخره آدما خاکستری‌ان دیگه.

  • نظرات [ ۸ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan