مونولوگ

‌‌


من هیچ کاری نمی‌کنم. غذای خوبی می‌خورم. لباس خوبی می‌پوشم. خونه‌ی خوبی زندگی می‌کنم. یکی هم کار می‌کنه و در همین محدوده می‌خوره و می‌پوشه و زندگی می‌کنه. مثلا پدرم.
هیچ کاری نمی‌کنه. غذای فوق‌العاده‌ای می‌خوره. لباس محشری می‌پوشه. تو قصر زندگی می‌کنه. یکی هم کار می‌کنه و در همین محدوده می‌خوره و می‌پوشه و زندگی می‌کنه.
هیچ کاری نمی‌کنه. غذای سیر نمی‌خوره. لباس کهنه پاره می‌پوشه. تو آلونک زندگی می‌کنه. یکی هم کار می‌کنه و در همین محدوده می‌خوره و می‌پوشه و زندگی می‌کنه.
لیاقت بابت این چیزهاست؟ دنیا رو عجیب چیدن. ما هم عجیب بهش نگاه می‌کنیم. صبح جوری از خواب بلند میشیم که انگار حقمونه صبحانه‌ی همیشگی رو بخوریم. حقمونه، مال خودمونه، از اول مال ما بوده... دیدید؟ داره میگه از اول ما رو گذاشتن تو ظرف عسل، پس بیخود می‌کنن یه روز دَرِمون بیارن. یا اصلا میگه از اول که مال من نبوده، با تلاش خودم به دستش آوردم، با سگ‌دو زدن، جون کندن... داره برای مقدار مشخصی سگ‌دو زدن حقوق مشخصی تعیین می‌کنه. میشه تعیین کرد؟ نه. اینم بهش دادن. یکی نشسته اون بالا، میگه همه‌تون بجنبید، حرکت کنید، زندگی کنید، من از این بالا، یه جوری ثروت رو پخش می‌کنم که البته ربط کاملا مستقیمی به شما نداره، ولی در هر حال چرخ‌دنده‌های دنیا رو به حرکت درمیاره. بالاخره نمیشه که همه بی‌نیاز باشن. این دنیا که دیگه دنیا نیست.

  • نظرات [ ۰ ]

اگه مخاطبینم به اندازه‌ی تمام مردم جهان بودن


بهشون می‌گفتم:
اگه کسی دلیل خدا برای خلق انسان رو می‌دونه بگه که بقیه هم بدونن، در غیر این صورت بیاید دسته‌جمعی اعتصاب حیات کنیم.

  • نظرات [ ۰ ]


چرا از زندگی نوابغ فیلم می‌سازن؟ چه هدفی می‌تونه داشته باشه این کار؟ مثلا الان من باید سعی کنم نابغه بشم؟ باید سعی کنم یاد بگیرم ازشون؟ باید راه بیفتم به اون سمت؟ اوه نه، طبق اون فیلم‌ها راهی وجود نداره. متوجه دلیل این خودآزاری نمیشم.

غذا که می‌پزیم، واشر زودپز روغنی میشه. باید بشوریمش، دوباره روغن بهش بزنیم بذاریم کنار که خراب نشه. از قدرت ذهن من خارجه درکش :) می‌تونیم دستمال بکشیم فقط.

همچنان هر روز دارم به زندگی و علتش فکر می‌کنم. با فیلم، آهنگ، غمگین، شاد، با هر چی می‌بینم و می‌شنوم گریه می‌کنم. اسمش شاید افسردگیه، ولی از غفلت برام خوشایندتره. غرق بشم تو روزمرگی‌ها و خوشحال باشم و هدف‌مند!

فکر کردم برم نیروی داوطلب درمانی کرونا بشم. مامان و آقای اجازه نمیدن، سایت برای ورود کد ملی می‌خواد و از همه بدتر اینکه هی فکر می‌کنم خب که چی؟ کمک به زنده موندن آدم‌هایی که بالاخره می‌میرن چه فایده‌ای داره؟ کمک به به تعویق انداختن درد و رنج بازماندگان چه فایده‌ای داره؟ بودن آدم‌ها، حتی نوابغ، حتی تاریخ‌سازها، حتی اون‌هایی که تاثیراتی فرازمینی دارن و مثلا می‌تونن حیات رو به کهکشان‌ها گسترش بدن، چه فایده‌ای داره؟ بودن تمام آدم‌ها در تمام ادوار چه کاری کرده که نبودنشون در اون خلل ایجاد کنه؟ من توقع ندارم خدا بیاد بشینه جلوم باهام حرف بزنه یا نشانه بفرسته، ممکنه همون طور که میگن خیلی واضح‌تر از اینا باهام حرف زده باشه. ولی من نمی‌بینم، نمی‌شنوم، نمیییییبینم، نمیییییشنوم. خدایا بالاخره یه راهی، سمعکی، عینکی، چیزی تو دم‌ودستگاهت داری دیگه؟

به هر حال می‌دونم خدا هست. دلیل و منطق و برهان هم ندارم. یعنی دارم، با عقل هم جور درمیاد، ولی عقلم تنها کافی نیست. الان خدا در قلب من حضور داره. حسش می‌کنم که هست. و حس می‌کنم که حس بالاتر از استدلاله.

  • نظرات [ ۰ ]


این روزها واقعا سردرگمم. زندگی یعنی چی؟ هدف یعنی چی؟ اگه چه کارهایی بکنیم اون آخر کاری پشیمون نیستیم؟ اگه چه کارهایی نکنیم اون آخر کاری حسرت نمی‌خوریم؟ تو این دنیا خودمون باشیم؟ چیزی که این روزها مده و مدام تکرارش می‌کنن؟ اونی باشیم که کمترین مقدار ممکن با راحتی ما منافات داره؟ در لحظه زندگی کنیم؟ از چیزی که هستیم راضی باشیم؟ از همه چیز لذت ببریم؟ خودشون هم قبول ندارن و وقتی بگیم پس پیشرفت چی میشه میگن مطمئنا مخالف پیشرفت نیستیم و منظورمون فلان است و فلان. ولی قطعا پیشرفت یعنی تغییر، یعنی دیگه خود الانت نباشی، یعنی از مقداری تا بی‌نهایت سختی متقبل بشی و بری جلو. یعنی شعار خودت باش نسبیه. آه خدا، نسبی! چرا این نسبی مثل قوم مغول به مغز من حمله می‌کنه؟ من یک صفر و صدی‌ام. یا بودم. شاید هنوز هم هستم. همه چیز داخل کادر، کادر خودش.
اون آخر برای چی متاسف میشیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای خوش بودن استفاده نکردیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای خودشناسی استفاده نکردیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای خداشناسی استفاده نکردیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای خدمت به مردم استفاده نکردیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای ساختن آخرتمون استفاده نکردیم؟ مهم‌ترین چیز این دنیا چیه؟ مهم‌ترین، اصل‌ترین، دلیل‌ترین چیز این دنیا چیه؟ نه واقعا، چرا ما اینجاییم؟ قراره همین‌طور تولیدمثل کنیم تا منقرض نشیم تا فقط منقرض نشده باشیم؟ قراره فقط باشیم؟ اگه واااااقعا فقط قراره باشیم، تا آخر، تا آخرین آدم، خب چرا نباشیم؟ یعنی چرا نبودن رو انتخاب نکنیم؟ انتخاب که دست خودمونه. واقعا این همه آدم، چطور میشه که این انتخاب رو یادشون رفته؟ مگه نبودن چیه؟ کسی که بودن رو فقط بودن بدونه، قرار نباشه هیچ کاری تو دنیا صورت بده، معتقد باشه تا آخر دنیا هم کسی قرار نیست کاری صورت بده، چطور داره رنج رو تحمل می‌کنه؟ وای از قانون اول نیوتون. واقعا این قانون درسته؟ تا چیزی مجبورمون نکنه تا ابد می‌خوایم تو همین وضعیت بمونیم؟ از کجا می‌دونیم بودن بهتر از نبودنه؟ صرفا چون وضعیت فعلی‌مون اینه، ترجیحمون هم همینه؟ اصلا قانون چیه؟ فیزیک چیه؟ قانون وضع کردنیه. یکی اومده این ساز و کارها رو تعیین کرده. اصلا بحث دینی نیست. چیزی هم نمی‌خوام اثبات کنم. ولی اصلا تصور نمی‌تونم بکنم قانون باشه، قانون‌گذار نباشه. نسبت به قانون‌گذار خشم داشته باشم؟ چرا منو وارد بازی کرده؟ نسبت بهش خضوع داشته باشم؟ چون مافوق من قدرت داره؟ محیط بر منه؟ نسبت بهش ترس داشته باشم؟ چون قانون‌ها رو اون گذاشته؟ نسبت بهش تمنا داشته باشم؟ چون به من لطف داره؟ قانون‌های لذت‌بخشی وضع کرده؟ نسبت بهش سؤال داشته باشم؟ چون نمی‌دونم چرا؟ نمی‌دونم تهش که چی؟ از این‌ها گذشته نمی‌دونم اصلا چه کار باید کرد؟ باید بشینم روزهامو با سرگرمی‌ها و لذت‌های بی‌ضرر پر کنم؟ آشپزی، برنامه‌ریزی، ورزش، فیلم، خوندن، نوشتن؟ باید بشینم عبادت کنم؟ اذکار رجب، نماز، دعا، استغفار؟ باید بشینم فکر کنم؟ باید برم تو متن جامعه به مردم کمک کنم بمونن؟ کمک کنم زندگی ادامه پیدا کنه؟ زندگی‌ای که نمی‌دونم یعنی چی؟ و چرا؟ زندگی‌ای که وقتی از بالای بالای بالا، از روی تاریخ نگاهش می‌کنی فقط اومدن و رفتنه؟ کدوم این کارا رو بکنم، وقتی به آخر برسم، قبول می‌کنم رفتنمو؟
فعلا به نظرم تنها چیز مهم اینه که موقع رفتن قبول کنی رفتنتو. حتی یک ذره هم احساس نکنی باید بمونی. حتی یک ثانیه هم به برگشت فکر نکنی. همون‌قدر مطمئن که شمع‌های کیک تولدت رو فوت می‌کردی و پات رو میذاشتی تو سال بعد، همون‌قدر مطمئن بتونی پات رو از زندگی برداری بذاری توی مرگ...

  • نظرات [ ۰ ]

یا شافی من استشفاه...


صبح با برادرم رفتم بیمارستان. ماشین چپ کرده، ضربه به سر، سردرد و تهوع... کلی اصرار کردم تا راضی شد بریم بیمارستان. سی‌تی نرمال بود، دو ساعت تحت نظر و تمام. شکر خدا.
بعد، از حال یکی از همسایه‌های وبلاگی باخبر شدم. حقیقتا به اندازه‌ی برادرم، نگران حالشون شدم. با این تفاوت که این نگرانی همچنان هست. خدا به همه رحم کنه. به دل پدر و مادرشون.

اون روزی که رضایت‌نامه‌ی عضویت در فضای مجازی رو امضا می‌کردیم، حواسمون نبود که اینجا برامون شبیه خونه میشه. حواسمون نبود ممکنه اینجا غم ببینیم، استرس بگیریم، ناراحت بشیم، گریه‌مون بگیره. وگرنه چطور ممکن بود قبول کنیم و خانواده‌مون رو به اندازه‌ی دنیا گسترش بدیم؟ چطور ممکن بود خودمون رو بند کنیم به تک‌تک این آدم‌ها؟ که مثل پدر، مادر، خواهر، برادرمون باهاشون اختلاف سلیقه و عقیده داریم، ولی بهشون محبت هم داریم؟ با هم بحث می‌کنیم، اما بعدش نگرانیم که اذیت نشده باشن با حرفمون؟ حالا حتی اگه بخوایم بریم هم، مثل این می‌مونه که خونه‌مون رو ترک کنیم. یه چیزی همیشه پشت سرمون باقی می‌مونه...

در حق هم دعا کنیم.

  • نظرات [ ۱۰ ]

ملا ممد جان


سر کوه بلند فریاد کردم
علی شیر خدا را یاد کردم
علی شیر خدا یا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گردان


امشب اینو تلویزیون پخش کرد. گریه کردم. هق‌هق شد. بند نمی‌اومد. اولین کسی که این ترانه رو برام خوند بی‌بی بود، خیلی بچه بودم. وقتی از هرات برمی‌گشتم مریض بودن، از رخت‌خواب بلند نمی‌شدن. از من خواهش می‌کردن با خودمو بیارمشون. بیارمشون مشهد. و چند سال بعد سکته کردن. فوت کردن. اذیت میشم وقتی به این فکر می‌کنم که بهم می‌گفتن منو با خودت ببر. اذیت میشم وقتی فکر می‌کنم به من امید داشتن، خیلی اذیت میشم.


+ آهنگ اصلی افغانستانیش رو پیدا نکردم.
+ عیدتون مبارک

  • نظرات [ ۵ ]

ما مردم، دقیقا ما؛ من، تو، او، همه


به نقل از یکی از اقوام که یکی از آشناهاشون تو قالیشویی کار می‌کنه:
از چند ماه به نوروز، به هیچ وجه قالی به قالیشویی ندین. چون اوضاع خیلی خرابه. بقیه‌ی قالیشویی‌ها رو خبر ندارم، این یکی که وصف حالش رو شنیدم، از سراااسر شهر قالی می‌بره و محدود به منطقه‌ی خاصی نیست. تعداد زیادی وانت داره که از هشت صبح تا هشت شب و هفت روز هفته کار می‌کنن. البته کار که چه کاری! به نقل از منابع مذکور، فرش رو با آب‌کف خیس می‌کنن و بعد با کفش‌های گلی هی از روش میرن و میان و بعد میندازن رو میله‌ها که خشک بشه. به عبارت بهتر، فرش رو تمیز می‌برن، کثیف برمی‌گردونن. مشکل اینه که تحت عنوان یک اسم هم نیست. تراکت‌های مختلف با اسامی مختلف و تلفن‌های مختلف تو مناطق مختلف پخش می‌کنن، تا وقتی یک نفر از یک اسمش شاکی میشه و به بقیه توصیه می‌کنه که "یه وقت به این قالیشویی ندینااا" با اسامی دیگه بره سر وقتشون! به همین رذلی و بی‌شرفی.
من وقتی شنیدم خیلی داغ کردم. چطور ممکنه یکی بتونه کلاه به این بزرگی سر مردم بذاره و کسی هم صداش درنیاد؟ همون شخصی که اونجا کار می‌کنه، یه حساب سرانگشتی کرده که این قالیشویی روزی سی و پنج میلیون تومن درمیاره. فرض کنیم در بیشترین حالت ده پونزده میلیونش رو هزینه کنه، یعنی روزی بیست میلیون تومن، طی سه ماه آخر سال؟ واقعا چطور ممکنه تو روز روشن کسی بتونه به این ترتمیزی، بدون دردسر، بدون شکایت، از مردم کلاهبرداری کنه؟ مامان میگن با چه وجدانی می‌تونه همچین پول‌هایی رو بخوره؟ من میگم مسئله‌ی وجدان مردم برای من تقریبا حل‌شده است. به این رسیدم که دیگه رو وجدان عموم مردم حساب نکنم. اما من با این مشکل دارم که چطور بدون هیچ مانعی، بدون هیچ زحمتی، بدون هیچ بازخواستی چنین کارهایی تو این جامعه انجام میشه؟ سازوکارهای قانونی و نظارت و اینا رو هم فاکتور بگیریم که نباید بگیریم، خود مردمو چه کنیم؟ کسی که خونه‌ش ده تا فرش داشته و همه‌شو تمیز داده به قالیشویی و کثیف پس گرفته، چرا نباید اعتراض کنه؟ من اصلا هیچ‌جوره تو کتم نمیره. یک نفر نبوده، دو نفر نبوده، ده نفر نبوده، صد نفر نبوده، روزی بالای صد نفر بوده، روزی چند صد تا قالی بوده. اگه حتی یک درصد این آدم‌ها شکایت می‌کردن، روزی حداقل یک شکایت ثبت می‌شد. آیا چنین شرکتی دیگه می‌تونست کار کنه؟ هر جور حساب می‌کنم، این حجم از ظلم‌پذیری‌مون و انفعالمون، نمیشه، اصلا هضم نمیشه. ولی هست، متاسفانه.

  • نظرات [ ۶ ]

ورزش‌مند


توقعم از خودم بیشتر از اینا بود. متاسفانه با انجام تمرین روز اول سطح مبتدی نرم‌افزار پیشنهادی این پست، هم خسته شدم، هم عرق کردم! این آدمی که دارم ازش حرف می‌زنم، تو ورزش چیزی در حد صفر بوده همیشه، البته بجز دو که گاهی اول هم بوده. درازنشست صفر؛ صفر یعنی حتی یک دونه هم نمی‌تونم بزنم. بارفیکس صفر. شنا، وای خدای من، شنا که حتی فکرش هم از ذهنم خطور نکرده. اما BMI این آدم همیشه بین کم، کف نرمال و ایده‌آل در گردش بوده. خدا رحم کرده که از اون خوش شانس‌هایی بودم که با این همه کیک و شیرینی و هله هوله و غذاهای فوق چرب خونه چاق نمیشم و فقط یک سال اخیر که نه درس می‌خوندم و نه کار هر روزه داشتم، تازه رسیدم به وسط BMI نرمال، یعنی ایده‌آل! اما مسئله اینه که از خمودگی خوشم نمیاد. خموده نیستم، اما فِرِش هم نیستم. جایگزینش نمی‌دونم چی بگم، سرحال، قبراق، بانشاط یا چی؟ و اینکه دوست دارم قدرت بدنیم هم خوب باشه و البته بتونم مثل سابق بدوم، چون تازگی فهمیدم اونم متاسفانه نمی‌تونم. خب، شاید نتیجه‌ی طبیعی‌ای باشه برای یه دختر که نمی‌تونه با چادر تو پارک بدوه و حیاطشونم یه وجبه و از باشگاه هم تقریبا متنفره.
این نرم‌افزار وسوسه‌م کرده، منو به چالش دعوت کرده، منو به مبارزه فراخوانده! فکر کنم شکست بخورم ازش، ولی بهتره که اینطور نشه.

+ پیش‌نویس میشه تا وقتی که پیروز بشم.

  • نظرات [ ۰ ]

همسایه‌ها


خواب عجیبی بود. خواب دیدم نان و کاغذ را با کارت ملی می‌دهند. کارت شناسایی پدرم را برداشته و رفته بودم نانوایی. ساعت‌ها صف ایستادم، ندادند. گفتند اصلا این طرح برای این است که به شما نان ندهند. رفتم نانوایی دوم. رفتم نانوایی سوم. آخر یک نفر که برای خودش نان گرفته بود به من نان داد. بردم خانه و به کسی نگفتم از این به بعد نان نمی‌دهند. حالا برایم سؤال است که چرا نگفتم؟ به هر حال آن‌ها خودشان فهمیده بودند و تلاش من هم فایده‌ای نداشت. من فقط به رفتن فکر می‌کردم. به اینکه مگر بدون نان هم می‌شود زندگی کرد؟ مگر نمی‌گویند برو؟ بیشتر از این دیگر چه باید بگویند؟ چطور بگویند؟ و جالب است، به کاغذ هیچ فکر نکردم.

صبح برای مادر تعریف کردم. گفت دیروز که رفته بوده خانه‌ی دایی، داشته‌اند در مورد آرد خریدن و نان پختن صحبت می‌کرده‌اند. گفتم "اگر یک وقت واقعا مجبور شویم، می‌توانیم بپزیم، کاری ندارد که. اما کارهای سابق در کنار نان پختن تمام روزمان را می‌گیرد. شاید هم من تمام روز را به نان پختن اختصاص دادم و یک نانوایی باز کردم، برای همسایه‌ها."

  • نظرات [ ۵ ]

لطفا در کشورهای خود بمانید


قسم که نخوردم درباره‌ی کرونا ننویسم، خوردم؟ بذارین پس قسمت فان این ماجرا رو بنویسم.
من پنج تا دایی دارم و سه تا خاله. دو تا از دایی‌هام (دایی ۱ و ۳) تو یه کشور زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور اول)، دو تای دیگه‌شون (دایی ۴ و ۵) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور دوم)، یکیشون (دایی ۲) با مادربزرگم و یکی از خاله‌هام (خاله ۳) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور سوم)، دو تا دیگه از خاله‌هام (خاله ۱ و ۲) هم تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور چهارم) و ما (مامانم: دختر و در واقع فرزند ارشد خانواده) هم که تو ایران زندگی می‌کنیم (بهش بگیم کشور پنجم).
حالا از شانس بسیار زیبامون در حال حاضر نصف این افراد در مسافرت خارج از کشور خودشون به سر می‌برن.
دایی ۳ از کشور ۱ اومده کشور ۵ و حالا کشور ۱ مرزهاش رو بسته و پرواز دایی کنسل شده و دایی موندن اینجا.
دایی ۴ از کشور ۲ رفته کشور ۳ و بعد از اونجا با دایی ۲ و مادربزرگ رفته کشور ۴ خونه‌ی خاله‌ی ۲ و ۳. حالا کشور ۳ مرزش رو به روی کشور ۴ بسته و مادربزرگ و دایی ۲ موندن تو کشور ۴. از اون طرف نگرانن که هر لحظه پرواز فردای دایی ۴ به کشور ۲ هم کنسل و مرزهاش بسته بشه.
دایی ۵ از کشور ۲ رفته کشور ۳ دیدن مادربزرگ که قرار بوده فردا برگردن کشور ۳ و حالا که مرز بسته شده، دایی ۵ ناراحته که این همه راه اومدم مادرمو ببینم، حالا چیکار کنم؟ جالب اینه که همسر دایی ۵ هم تو همون کشور ۳ هست، ولی خب دایی گفته اگه تا دو روز دیگه مادربزرگم برنگردن کشور ۳ دایی برمی‌گرده به کشور ۲.
خونه‌ی ما هم شده ستاد فرماندهی و مدیریت بحران! دائم بین کشورهای مختلف تماس برقرار میشه و حتی ویدئو کنفرانس که بالاخره چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ تکلیف چیه؟ مشق شب چیه؟ خب پرواضحه که ما مدیران مدبری هستیم و بالاخره این مشکلات رو برطرف کردیم: تا اطلاع ثانوی، هر کی هر جا هست بمونه و روزی سیصد و نود و یک بار هم دستش رو بشوره. بعدا به همه‌تون گواهی پزشکی میدیم که ببرین واسه محل کارتون، نگران نباشین.


+ تو این شلم شوربا این مسافرتا واسه چیه؟ خب باید بگم بعضی‌هاشون قبل از این بلوای جهانی بوده و بعضی‌هاشون بعدش. اون بعدی‌ها رو من هم برام سؤاله که خب چرا واقعا؟
+ بچه‌ها همون‌طور که خودتون هم متوجه شدین، ساعت و دقیقه تو این قالب جابجا نمایش داده میشن. آیا راه حلی برای این مشکل بلدین؟

  • نظرات [ ۱۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan