مونولوگ

‌‌

اهالی خانه‌ی عذاب۱_ این داستان منشی کدخدا منش

ایشون فوق لیسانس علوم سیاسی و معلم هستن. اهمیتی نداره که معلم غیر رسمی مدرسه‌ی غیر انتفاعی باشن. همچنین بسیار مبادی آداب و بسیار فروتن. طالب علم و با همت. معمولا کارها رو به نحو احسن انجام میدن. پدر، مادر، همسر و چند نفر دیگه از اعضای خانواده‌شون رو هم دیدم. معلومه که پسر خلف خانواده‌ان.
شاید بخوام تک‌تک همکارهای درمانگاه رو با ویژگی‌هایی که از دید خودم بیشتر به چشم میاد معرفی کنم. به همین خاطر جهت حسن مطلع ایشون رو انتخاب کردم. ایشون منشی درمانگاه هستن. پشتکار ایشون در انجام هر نوع کاری من رو تحت تأثیر قرار داده. به نظر تیزهوش نمیان ولی با ممارست کارها رو از متخصص فن هم دقیق‌تر انجام میدن. اهل جزئیاتن و شاید این ویژگی باشه که شخصیت ایشون رو برای من جالب کرده. حدود شصت هزار تومن دو تا کتاب خریدن راجع به داروها و حالا بهتر از من جواب مراجعین رو راجع به داروهاشون میدن (البته که نمیشه خالی از اشکال باشن). از هر بچه مدرسه‌ای که میاد راجع به درس‌هاشون سؤال میپرسن و گاها مشاوره‌ هم میدن. یه بار یه خانمی اومده بود سراغش رو میگرفت و میگفت اومده برای ادامه‌ی مشاوره‌ی درسی پسرش و منظورش در واقع راهنمایی مفتکی بود.
شیفت‌هایی که با ایشون هستم خسته میشم از بس جواب سؤال "چایی میخورین براتون بریزمِ" ایشون رو با "نه، ممنون" میدم. (درمانگاه نیروی خدمه داره که تو ساعات مقرر خودش میاد و خوب اون موقع برای همه چایی میاره.) حالا ایشون منشی هستن که باشن، وظیفه‌شون نیست که تو هر شیفت ده بار بخوان برای من چایی بیارن. بالاخره ایشون سنشون از من بیشتره، تحصیلاتشون بالاتره، و مرد هستن (البته چون تو این جامعه بیشتر زن‌ها برای مردها چایی ریختن، مرد بودنشون یه فاکتور مخالف محسوب میشه). حالا شما بگین من دو بار پرسیده باشم ایشون چایی میخورن یا نه. (نمیگم یه بار، چون یه بار پرسیدم:) )
در کل مثل برادر بزرگتر هستن و من امیدوارم ان‌شاالله تو زندگیشون موفق باشن.
راستی پدرشون چند شبه که میان درمانگاه برای پسرشون شکلات چیپسی میارن با چایی بخوره! شب اول پسرشون به منم تعارف کردن که خیلی کم خوردم. از فردا شبش پدرشون جدا واسه منم یه عالمه میریزن تو لیوان میدن دستم! اون شب میگفتن این شکلات واسه دختر بابا :):) شوکه شده بودم. آخه من خیلی سنگینم بیرون، ایشون انقد صمیمانه و راحت با لحن پدر واقعیِ آدم، به من گفتن "دختر بابا". هنوزم بهش فکر میکنم یه لبخند پهن میشینه رو صورتم.
  • نظرات [ ۰ ]

این چند روز

خیلی اتفاقات افتاده و هیچ اتفاقی نیفتاده فی‌الواقع.
عصر روز قبل محرم با آبجی ز رفتیم حرم دیدیم مراسم اذن عزا و تعویض پرچم گنبده. یکم نشستیم و عکس‌هایی گرفتم که تا حالا نشده بود، چون همیشه شلوغه. ولی اون روز یه فضایی رو خالی کرده بودن و عکس‌ها خوب میفتاد.
همون روز یه لباس مشکی زیبا هم گرفتم که با پوشیدنش عذاب وجدان میگیرم. اون توتوهای ذهنم یکی میگه مگه مجلس عزا، اونم عزای امام حسین جای تیپ زدنه؟ (نمیگم خوب نباشیم، ولی اینکه اختصاصی بریم واسش لباس شیک بخریم یه جوریه. انگار همه میان سر و وضعشون رو به هم نشون بدن)
همون روز برای اولین بار کافی‌شاپ هم رفتم:) با آبجی ز، و شکلات‌گلاسه خوردیم، من با کیک شکلاتی اون با کیک معمولی. تصمیم دارم شکلات‌گلاسه رو تو خونه هم امتحان کنم. میدونم از کافه‌گلاسه کسی خوشش نمیاد تو خونه.
اون شغلی که منتظرشم، اون روز دوستم گفت احتمالا با هم نباشیم و هر کدوم یه شهر بیفتیم :( من رو با هم بودن حساب کرده بودم. چون تازه فارغ‌التحصیل شدم یکم سخته واسم تک و تنها تو شهرستان کار کنم، اونجوری لااقل با هم مشورت میکردیم کیس‌های بغرنج رو. استرسی شدم. هم بخاطر قبول شدن یا نشدن و هم بخاطر تنها بودن. تازه باید تا قبل ۲۰۱۷ مدرکم رو بگیرم که اون هم هنوز معلوم نیست آماده میشه یا نه. حدود ۳ هفته از فارغ‌التحصیلی‌مون میگذره. باید اعلام فارغ‌التحصیلی شده باشه دیگه؟
هم‌اکنون خسرو شکیبایی به خانه‌ی دوست سهراب رسیده:):):) عجب صدایی، تا عمق جان آدم نفوذ میکنه. صدای پای آب رو هم تا حالا چند دفعه خوندم ولی انقد که حالا خسرو شکیبایی میخونه تو معنیش دقیق نشده بودم. بعضی تیکه‌هاش حرف‌ان حسابی. شاید اون تیکه‌ها رو جدا کنم واسه خودم بنویسم. ریرا که دیگه اصلا هیچی نگم بهتره. اولین بار شاید پنج شش سال پیش ریرا رو ازش شنیدم و دیگر هیچ. تا اینکه چند روز قبل ییهو یادم اومد و بخاطرش رفتم کل آلبوم‌های خسرو شکیبایی رو دانلود کردم ولی ریرا توش نبود:( تکی دانلود کردم همشون بی‌کیفیت یا گزیده بودن! باید بیشتر بگردم:)
بعدا یادمان آمد نوشت: کیک سیب هم درست کردم که چندان استقبال نشد ازش، چون تکه‌های سیب خیلی شیرین کرده بود کیک رو و بخاطر آب سیب یکم هم حالت خمیری پیدا کرده بود، ولی خودمان خوشمان آمد.
اون فامیل دور رو هم که گفتم رفته سوریه، برای صدمین بار خبرش رو از بنیاد شهید گرفتن، بالاخره دیروز گفتن که اسمش تو حاضری‌هاست و تو شهدا و مفقودین هم نیست. خدا رو شکر البته. ولی پس چرا حدود ۴ ماهه حتی یک بار هم زنگ نزده؟ تا قبلش تقریبا هر روز زنگ میزده. خدا کنه راست گفته باشن.
  • نظرات [ ۰ ]

موبوفوبیا or نوموفوبیا

چرا از یک ساعت وقت خوابم ۴۰ دقیقه اش گذشته و من هنوز بیدارم؟ آیا تو این بیست دقیقه‌ی باقیمونده خوابم میبره؟ آیا من به این ماسماسک اعتیاد دارم؟
  • نظرات [ ۰ ]

وجه تمایز پر درد‌سر یا حیوان ناطقی که نطق را دوست نداشت

اگه من تصمیم به ننوشتن بگیرم دلیلش اینه که پروسه‌ی تبدیل ذهنیات به کلام و بعد تبدیل کلام به نوشتار طولانی و غیر بهینه است. یعنی من در چند ثانیه راجع به اتفاقی که امروز افتاده فکر میکنم. حالا اگه بخوام اون اتفاق رو برای کسی تعریف کنم شاید ده دقیقه طول بکشه و تازه اگر بخوام بنویسمش شاید نیم ساعت هم بشه. از نظر منطقی نمیصرفه:) تازه میفهمم چرا من با وجود اینکه یک ISTJ اصیل هستم، برنامه‌ریزی‌ها و کارهام رو لیست نمیکنم!

نمیدونم این کله‌گنده‌های علم و دانش دارن چیکار میکنن. چرا یه راه میون‌بر غیر از صحبت برای تبادل اطلاعات پیدا یا اختراع نمیکنن؟ فک کنم آخرش خودم باید دست به کار شم. ولی تا بیام دانشمند بشم دو قرن گذشته. پس فعلا سعی کنین در حد ضرورت زبون مبارک رو در دهان مبارک بچرخونین، در همون حد که کار راه بیفته صرفا!


ISTJ

  • نظرات [ ۰ ]

عشق من کیه؟

این چند روز بره ناقلا پشت سر هم ناخوش میشه. به مریضی نمیکشه البته. طفلک خیلی بچه‌ی خوبیه تو مریضی. اصلا بد اخلاقی نمیکنه. مثل بعضی بچه‌ها نیست که وقتی مریض میشه بهانه‌ی هزار و یک چیز رو میگیره و جون مامانش رو به لبش میرسونه. خودش کاملا هوشیاره و قبل از هر کسی میفهمه الان مریض شده و حالش خوب نیست و به مامانش میگه، و میدونه مریضیش مدت داره و تموم میشه. هیچ وقت هم الکی نگفته تا حالا. هر وقت گفته دارم بالا میارم دقیقا بعدش استفراغ کرده و هر وقت گفته داغم، تب داشته و هر وقت گفته سرم درد میکنه یا هرچیز دیگه‌ای کاملا درست بوده. از اول همین بود نه الان که سه سالشه. انقدر به بدن خودش و وسایل خودش و خونه‌شون و زندگی و اطراف خودش واقفه که حد نداره. هرچی ندونیم کجاست چه تو خونه‌ی خودشون چه خونه‌ی ما از اون میپرسیم، چون احتمال اینکه دیده باشه و حواسش بهش بوده باشه خیلی زیاده. بچه‌ی بسیار چیزفهم‌ایه. از ریز ریز کار بزرگترا سر در میاره. هر وقت میبردیمش پارک نمیرفت با بچه‌ها بازی کنه. یه جور حالت بزرگانه‌ای نسبت بهشون داشت. انگار که من با بچه‌ها نمیپلکم:) البته ما خیلی سعی کردیم اینطور نباشه و خیلی تشویقش کردیم به بازی کردن و اجتماعی بودن، ولی ذات آدم‌ها رو بدون خواست خودشون نمیشه تغییر داد و بره ناقلا هم خودساخته‌ترین و مستقل‌ترین بچه‌ایه که دیدم. در عوض تا میتونست به رفتارشون و به اطرافش نگاه میکرد، عینهو محققا و کاوشگرا. اصلا نمیگم باهوشه. من هنوز نمیتونم اینو بفهمم، شاید روانشناس بتونه بگه هست یا نه. ولی این فعلا مهم نیست. مهم اینه که فوق‌العاده دل منو برده. یعنی خواهرشم‌ میتونه همینقدر دلربا باشه؟
یه هفته پیش که با آبجی ز و مامان و بره ناقلا رفته بودیم بیرون تو خیابون شلوغ خیلی با فاصله از ما راه میرفت. هرچی میگم بیا گم میشی انگار نه انگار. تا اینکه مامانم و مامانش رفتن دستشویی. منم خودم رو قایم کردم و از دور حواسم بهش بود. همینجور سرخوشانه یواش یواش میومد تا اینکه شستش خبردار شد کسی نیست. تو همون دور و اطراف چندین بار چرخید و هی صدا زد مامان! مامان جون! بیراهه‌ها رو نرفت و از مسیر اصلی خارج نشد. سمت آدم غریبه نرفت. تو همون مسیر اصلی و همونجایی که گممون کرده بود سوراخ سنبه‌ها رو گشت تا اینکه منو یافت:) گریه هم نکرد و من از این بابت متعجب شدم و خوشحال و باز بیشتر عاشقش...
  • نظرات [ ۰ ]

تمرین تواضع

همه خودپسندن، همه. از اونجایی میفمهمم که وقتی یک نفر داره خاطره تعریف میکنه، سمت مقابل بجای اینکه خاطره براش جالب باشه و با کلماتش باعث ادامه خاطره و به ذوق اومدن گوینده بشه، مدام تو این فکره که گوینده واسه تنفس مکث کنه تا خاطره‌ی مشابه یا چه بسا بهترِ خودش رو تعریف کنه. این رفتار رو به صورت فراگیر دیدم تا حالا. البته من خیلی با تجربه نیستم ولی تا جایی که دیدم حتی تو محیط‌های دانشگاهی و فرهنگی هم همین وضع برقراره. تو این مواقع افراد شاید اصلا حواسشون نیست و اونوقت میشه خودپسندی ناخودآگاه. که منم درگیرم و بعضی وقتها وسطش یادم میفته دارم چیکار میکنم و بعد جوری رفتار میکنم که انگار حرفها و تجربیات طرف خیلی مهم و جالبه. خودم که میدونم الکی مثلنه;) ولی برای اینکه یه رفتار نهادینه بشه باید تمرین بشه دیگه حتی اجباری...

  • نظرات [ ۰ ]

آذرِ مهرْآبان، بهمن تیر خرداد مرداد.

انقدر تو عمرم هی شنیدم که پاییز اله و بله و فلانه و بیساره و انقدر خوبه و و و ... با اینکه فرزند پاییزم اما هیچوقت چنین احساساتی بهش نداشتم؛ تا دیروز و بیشتر امروز.

انقدر عاشق این هوا بودم خودم نمیدونستم؟ یا شاید هم چون در تمام عمرم بجز امسال، این موقع یه دل‌مشغولی بهتر (مدرسه یا دانشگاه) داشتم هیچوقت متوجه این هوا نشدم؟ نظریه دوم اینه که شاید اصلا این حسی که به این هوا دارم بخاطر همون دل‌مشغولی مورد علاقه است و اونو واسم تداعی میکنه؟ سومیش اینه که شاید امسال برای من واقعا فرق داره، کی میدونه;)

این حس خوبی که الان به این هوا دارم شبیه حسیه که همیشه به اولین برف داشتم. بله من فرزند خائن پاییزم که بوی برف رو عاشقه:)

رفتم بافت و پالتومو درآوردم این موقع سال. نه بخاطر سرما، بلکه چون لباسای مورد علاقه‌ام هستن. امروز 15 درجه بود. مامان هم به اجبار بخاری رو به راه کردن، آخه هواشناسی گفت درجه حرارت هوا دوشنبه به کمینه‌ی خودش میرسه. کاش فردا بشه بریم پیاده‌دوی تو این هوای عالی...

+ ماه تولدم تو جمله‌ی تیتر هست. خیلی راهنمایی بزرگی کردم دیگه;)

  • نظرات [ ۰ ]

پنیر ماسکارپونه:)

صبحم به گشتن دنبال یه باشگاه خوب واسه پیلاتس گذشت که البته نتیجه‌ای حاصل نشد. چون مسیرش دوره واسم و یکمم هزینه‌اش بیشتر از تصورمه. نمیتونم به باشگاه محلمون اعتماد کنم و بدنم رو بسپرم دست مربی‌ای که معلوم نیست تأیید شده هست یا نه. البته اصلا پیلاتس نداره فک کنم.

یه نرم‌افزار دانلود کردم به نام Pedometer PRO که موقع پیاده‌روی اگه گوشیم باهام باشه تعداد قدم‌هام و سرعتم و مسافت طی‌شده‌ام و کالری مصرفیم رو محاسبه میکنه. من البته وزنم متعادل رو به پایینه (BMI حدود 19 یا یکم کمتر) ولی با این حال این برنامه نظرم رو جلب کرده.

و عصر...

و عصر...

عصر...

عصرم به فعالیت مورد علاقه‌ام سپری شد: قنادی :) برای اولین بار چیزکیک درست کردم، از نوع شکلاتی. چون فر ندارم و نیز قالب کمربندی، تا حالا سراغش نرفته بودم. حالا امروز یه چیز کیک نپختنی درست کردم و مشکل دوم رو هم با گذاشتن پلاستیک فریزر تو قالب در حالی که گوشه‌هاش بیرونه حل کردم. ولی چون ارتفاع کرم پنیری زیاد شده خیلی به مذاقم خوش نیومد. بار اوله چیز کیک میخورم خو... بقیه که هیچی اصلا... مایل به امتحان کردن هم نیستن:) دفعه بعد نصف میکنم مقدار مایه‌شو. میخواستم توش پنیر ماسکارپونه بزنم، رفتم بخرم فروشنده میگه پنیر چی؟؟؟ :) حالا نه اینکه خودم جایی بجز گوگل‌ایمیج هم پنیر ماسکارپونه رو دیدم:) دیگه همون پنیر خامه‌ای با خامه زدم.

مامان چند شب قبل آبگوشت پای گاو پخته تا الان داریم میخوریم:/ از بس زیاده... امشب دیگه نخوردیم. هیچ وقت از بیرون غذا نمیگیریم چون اقتصادی نیست، ولی امشب زنگ زدیم غذا آوردن. بقیه کوبیده خوردن من جوجه. نصفه خوردم دیگه نتونستم از بس بد بود. بعد دیدم کوبیده از جوجه‌شم افتضاح‌تره. صد هزار شکر به غذای سلف... واقعا سلف دانشگاه ما رو تو شهرمون میگفتن از همه دانشگاه‌ها بهتره، بازم بچه‌ها غر میزدن. ای دانشجوهای ناسپاس ;)

فردا قراره با آبجی ز بریم یه بیمارستان که تبلیغ‌شو تو نت دیده. زایمان ایمن با همراه. اگه شرایطش خوب باشه من میشم همراهش موقع زایمان، اونوقت همش از کار ماماها ایراد میگیرم لجشون در میاد:):):) 

  • نظرات [ ۰ ]

بالاخره کی قسمت دایی من میشه؟

معلوم شد اون روز که مامان و آبجی ز یواشکی رفته بودن جایی، دیدن دختر خانمی بوده که برای دایی ج معرفیش کرده بودن. و البته مورد پسند واقع نشده. این دایی بنده خدای من سه بار تا حالا عقد کرده و منجر به جدایی شده. چون کشور دیگه‌ای زندگی میکنه و پروسه‌ی پذیرش گرفتن برای همسرش طولانیه و خودشم تو مدت عقد اینجا نیست مشکلات زیاد پیش میاد و هر بار به مشکل خوردن. دخترهام واقعا بعضی جاها کوتاه بیا نیستن و مثلا تو همین وضعیتِ دایی من، شرایط رو در نظر نمیگیرن. خوب عزیز من شما اگه با نبودن همسرت مشکل داری از اول قبول نکن، چه کاریه قبول میکنی و بعد خودتو با دخترای توعقدی که همسرشون پیششونه مقایسه میکنی؟

ما رسم نامزد بودن نداریم و این مسئله عقد و جدایی واقعا بَده بنظرم.

دیشب من برادرزاده‌ی یکی از دوست‌هام رو که دو سه سالی از خودم بزرگتره پیشنهاد دادم بعدش خودم منصرف شدم، روم نمیشه به دوستم بگم واسه داییم میخوام که سه بار جدا شده :/ با خودش چی ممکنه فکر کنه؟ فکر کنه چرا سه باااار؟؟؟

  • نظرات [ ۰ ]

این‌ها تفکرات من است، دلیلی ندارد تفکرات شما هم باشد...

این مطلب یکسری چراست و وقت صرف روون‌نوشتنش هم نشده... ممکنه جملات یهویی ذهنم خیلی گویا نباشه.

اکثر اوقات حسم اینه که مردها میخوان سکان زندگی زن‌هاشون در اختیارشون باشه و هیچ مردی وجود نداره که بطور کامل اختیار خانم‌ها رو در مورد زندگیشون به رسمیت بشناسه. حتی ایده‌آل‌ترین و منورالفکرترین مردها هم یه جایی میزنن تو خاکی. حتی زن‌ها و حتی خودم هم. وقتی از خودم میپرسم که آیا من میتونم تا آخر عمرم مستقل زندگی کنم و ازدواج نکنم جوابم مثبته و وقتی از خودم میپرسم آیا مایلم ازدواج کنم باز هم جوابم مثبته. ولی وقتی میپرسم که آیا مطمئنم که میتونم زندگی با مردی رو ادامه بدم که مرد خوبی تو این جامعه محسوب میشه ولی بعضی اوقات حق تصمیم‌گیری من درباره زندگی خودم رو نادیده میگیره، جوابم سکوته. نمیدونم چرا تو کت من نمیره که بعضی جاها بقیه برای زن‌ها تصمیم بگیرن و چرا تو کت بقیه نمیره که باباجان من! زن، در درجه اول یک انسانه و آزاد. چرا نمیتونن قبول کنن که اگه من بتونم از پس زندگی خودم بربیام اونا باید سرپرستی از من رو بیخیال بشن مگه اینکه خودم بخوام، که البته زن‌هایی که اینطور میخوان هم کم نیستن و این هم نوعی انتخابه و هنوز هم معلوم نیست من از این دسته نباشم.

بعد از این چراهای بی جواب، اینکه چرا هنوز ازدواج گوشه‌ای از ذهن من رو اشغال کرده هم بی‌جواب مونده. اینکه چرا وقتی دختری که از من کوچیکتره و تحصیل‌کرده و شاغل هم نیست و قیافه‌اش هم معمولی‌تره و اگه مرد بودم بشخصه انتخابش نمیکردم داره ازدواج میکنه، حسی نزدیک به حسادت بهم دست میده هم برام معضلی شده. اینکه چرا وقتی حس میکنم کسی منو برای کسیش در نظر داره، رفتارم محتاطانه‌تر میشه منو پیش باورهای خودم شرمنده میکنه. اینکه چرا برام مهم و ناراحت‌کننده است که بقیه فکر کنن بخاطر تحصیل از ازدواج عقب موندم و فکر کنن به همون شکلی که اون‌ها به ازدواج نگاه میکنن نگاه میکنم، اذیتم میکنه.

اینکه این چراهایی که دوستشون ندارم چرا به سراغم میان و چرا آثاری از این چراها در اطرافیانم نمیبینم از همش بدتره... حس تنهایی و ناتوانی در تغییر شرایط رو به آدم القا میکنه... اگه بدون جواب به این چراها اقدام به ازدواج کنم از حالا برای آینده‌ام میترسم:

۱. زنی رو میبینم که زندگی‌اش سکون و آرامش به خودش نمیبینه و دائم در جداله برای اثبات بودنش و گرفتن حق تصمیم‌گیری و ندادن اجازه به کسی برای دخالت در اموری که اون‌ها رو شخصی میدونه. و ممکنه حتی به بدترین چیزی که بهش فکر هم نمیکنه، طلاق، دست زده باشه.

یا

۲. مردی رو میبینم که در مقابل زن کوتاه اومده در حالی که عقیده‌ای به کاری که کرده نداره و صرفا چون نتونسته زن رو مجاب کنه باهاش کج‌دار و مریز رفتار میکنه و این نارضایتی و خشم مخفی مرد، روی کیفیت زندگیشون تأثیر گذاشته.

یا

۳. زنی رو میبینم که بخشی از وجودش رو نفی میکنه و چون نتونسته خواسته‌هاش رو عملی کنه، از اون‌ها دست کشیده و وانمود میکنه زندگی خوبی داره و حتی بدتر از این، عقایدش دچار دگردیسی شده و دیگه فکر نمیکنه حق زندگی کریمانه داره.

اینکه کدوم گزینه محتمل‌تره مشخص نیست، فقط زمان میتونه مشخصش کنه. اما اگه بتونم دلیلم برای اون چراها رو پیدا کنم (فلسفه‌ی شخصی ازدواج) شاید حاضر باشم بخاطر رسیدن به اون هدف، تعدیل‌یافته‌ی گزینه سوم رو به صورت اختیاری پیاده کنم. و حتم دارم تو این تصمیم‌گیری روح صلح‌طلب زنانه‌ی من دخیله.


+ من به هیچ وجه منظورم این نیست که بعد از ازدواج هر طرف برای خودش زندگی و تصمیم‌گیری کنه. این اصلا در تضاد با مفهوم‌ ازدواجه. منظورم دقیقا مسائلیه که شخصیِ هر کسی هست و حتی حریمی بین زوجین ایجاد میکنه. مسائلی که تأثیر عمیق و حیاتی روی زندگی فرد داره و اینکه این مسائل چی باشن از شخصی به شخص دیگه فرق میکنه و اینطور که به نظرم میاد افتراق اون‌ها از مسائل مشترک باید خیلی سخت باشه.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan