امروز کسی خونه نبود و من رفته بودم نون و گوجه بخرم. تو راه برگشت دیدم چند تا مرغ و خروس رو تو باغچهی کنار خیابون گذاشتن و پاهاشونو با طناب به درخت بستن. بیخبر و خوش و خرم تا جایی که طناب بهشون اجازه میداد داشتن راه میرفتن و چیزی میخوردن و بعضیام سرشون تو پر و بالشون بود و خودشونو تمیز میکردن. با خودم فکر کردم بیچارهها خبر ندارن چرا اینجان. نمیدونن طولی نمیکشه که فروخته بشن و بعد از اون هم مدتی نمیگذره که کشته و خورده میشن. نمیدونن واسه همین زندگی کردن و نمیدونن صاحبشون که بهشون غذا، آب، لونه، زوج، جوجه و... داده، کلا واسه همین هدف بوده همهش. بعد خواستم به زندگی و مرگ آدما ربطش بدم، ولی فاصله زیاد بود. زندگیمون بههرحال، ممکنه جبری باشه، ولی بعد از مرگ یه غول بیشاخودم نمیاد ما رو بخوره. درواقع کسی نیست که از مرگ ما سود ببره. یهکم خیالبافی کردم که شاید ما هم که میمیریم، میذارنمون تو قبر، بعد یواشکی اون غوله میاد ما رو میبره میخوره. مگه مرغ و خروسا درک میکنن این دوستشون که دیروز جلوی چشمشون ذبح شد، چی شد؟ ما هم به بعد از مرگ اطرافیانمون بی تفاوتیم. مرد؟ تموم شد. یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد: مگه ما بعد از مرگ خوراک حشرات و موجودات میکروسکوپی نمیشیم؟ 😃😀😲😯☹😟😶😀😃 خب ظاهرا ما هم پروار میشیم و در نهایت نه یه غول بیشاخودم (مثل خودمون به نسبت مرغ)، بلکه موجوداتی نامرئی که قادر به دیدنشون با چشم خودمون نیستیم ما رو شام شبشون میکنن :) باحال نیست؟ :)
+ بنده یک انسان قائل به روح هستم و اعتقادات و اینها رو به اون بعد انسان مربوط میدونم. فلذا خیالات آنی من در مورد بدن و هدف این بدن و اینها مشخصه که مال بعد روح نیستن. کلا هم از این خیالات زیاد میکنم من :)
- تاریخ : دوشنبه ۱۵ شهریور ۰۰
- ساعت : ۲۳ : ۵۶
- نظرات [ ۴ ]