مونولوگ

‌‌

چهله

 

            ساندویچ

روز اول. دوم آبان، ولادت پیامبر و امام جعفر صادق (ع). عکس تکی از حرم نداشتم. فقط دو تا عکس سلفی گرفتم. + ساندویچ :)

 

   

روز دوم. به نیابت از مریم. + کاپوچینوی مغازه‌ی کاهو :)

 

   

روز سوم. تجمع خدام برای نمی‌دونم چه مراسمی، چند ثانیه بعد از ورودم به صحن. + لواشک زهرا :)

 

   

روز چهارم. نیمکت تماشای ملت. + نارنگی :)

 

   

روز پنجم. + حاج بادوم نذری :)

 

   

روز ششم. صحن آزادی. ویوی بسیار زیبا از داخل و حتی بیرون صحن به خود ضریح. + چای حضرت :) هی من می‌خوام شکلات گلاسه بخورم، هی امام رضا نمیذاره :) تعجب کردم دیدم حرم چایخانه داره.

 

   

روز هفتم. صحن کنار بست نواب که نمی‌دونم اسمش چیه. ببسکوییتی که مامان برام خریده بودن + چای حضرت :) چای رو گذاشته بودم رو میز که یه خانمه اومد گفت بگیر سمت صحن که عکست قشنگ بشه. بعدم مهلت نداد، استکان نعلبکی رو برداشت گرفت رو به صحن، گفت بگیر. اینم دست خانومه است :)

 

   

روز هشتم. چتر آف و کوچولوی شیطون :) + شیرانبه‌ی بست شیرازی.

 

   

روز نهم. آینه‌ی دوست‌داشتنی راه‌پله‌ی کتابخانه‌ی آستان قدس. + بامیه عربی بست طبرسی :)

 

   

روز دهم. باغ رضوان و چایخانه‌ی حضرت. + اشترودل رضوی :)

 

   

روز یازدهم. اون نگین سبز پشت این جنگل، گنبد خضراست، وسط صحن جامع یا صحن پیامبراعظم حرم امام رضا :) دیرم شده بود و سریع فقط همین یک عکس رو گرفتم و راه افتادم. به محض گرفتن عکس، بلندگو روشن و صدای آقای خامنه‌ای که داشت خلقیات و ویژگی‌های پیامبر رو می‌گفت پخش شد. آی لاو پیغمبر، آی لاو مدینه :) + پشمک حج عبدالله :)

 

   

روز دوازدهم. حیاط کوچولوی بین صحن آزادی و رواق امام و رواق دارالمرحمه. دنج و زیبا :) + ساندویچ سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ی خودم‌پز، هنوز داغ و خوشمزه :)

 

   

روز سیزدهم. تقریبا نزدیک در خروجی رسیدم که یادم اومد عکس نگرفتم. برگشتم و اینو گرفتم :) + بازم پشمک :)

 

   

روز چهاردهم. پیرمردی با ریش‌های سپید بسیار بلند. + قبلش تو خونه از این کیکا خورده بودم. نمی‌تونستم چیزی بخورم :)

 

                        

روز پانزدهم. ماشینو برداشتم گفتم تا قبل هشت که آقای بخوان برن سر کار برمی‌گردم. از چهار طرف، شیرازی، امام رضا، طبرسی و نهایتا نواب رفتم و نه پارکینگ خالی پیدا کردم، نه جای پارک نزدیک. این فاصله‌ای هم که توی عکس به صورت زوم‌شده می‌بینین، کلی پیاده‌روی سریع کردم که برسم اینجا و یه سلام و امین‌الله. واقعا دلم گرفت بابت این فاصله‌ای که هرچی خیابونا رو متر کردم کم نشد. چه خبره ساعت هفت صبح اینطوری شلوغه؟ + هیچی هم نخوردم و برگشتم :)

 

   

روز شانزدهم. دیشب قرار بود بریم خونه‌ی هدهد. من که رفتم تئاتر مامان کنسلش کردن و امشب قراره بریم. بعد من مثلا زودتر رفتم که به هدهد کمک کنم 😁 محمدحسینو برداشتم و اومدم حرم. فسقلی سه تا چای حضرت خورد :)) + پفیلای خاله و خواهرزاده :)

 

   

روز هفدهم. دعای توسلی که قرار نبود حرم باشم :) + کیوسک نان رضوی هیچ شکلاتی نداشت! گفتم یه چیز شکلاتی بده حداقل :)

 

   

روز هجدهم. صحن پیامبر اعظم صلی‌الله علیه و آله و سلم :) + تک‌تک :)

 

   

روز نوزدهم. با عسل رفتم. یادم رفت عکس بگیرم، بنابراین یکی از عکسای روز هجدهم رو میذارم. این صحنه دقیقا روبروی صحنه‌ی عکس قبلیه. + نهار هم سلف کتابخانه‌ی حرم بودیم :) ماکارونیش بیشتر پسند شد :)

 

   

روز بیستم. مسجد جامع گوهرشاد. خیلی محیط دلچسبیه. یه‌جور دیگه است انگار. گنبد هم از مسجد گوهرشاد یه‌جور دیگه است انگار :) البته می‌دونم ممکنه تو عکس‌ها گنبد از زاویه‌های مختلف کاملا یکسان به نظر برسه. خیلی کم میام گوهرشاد. امروز بعد از خوندن زیارت‌نامه، نماز زیارت خوندم، سجده‌ی رکعت دوم بودم فهمیدم قبله پشت سرمه و طبق عادت دارم رو به همون سمتی که ضریح هست (و معمولا با قبله هم‌جهته) نماز می‌خونم :))) برگشتم دوباره خوندم :) + از این شکلات‌هام چهار تا تو کیفم داشتم، یادم نبود دوتاشو بذل‌وبخشش کردم.

 

   

روز بیست‌ویکم. امروز برای رسیدن به مصاحبه‌ی کاری عجله داشتم و از همین‌جا زیارت کردم و رفتم. البته بقیه‌ی روزها هم تا ضریح نمیرم، فقط توی صحن میرم. + شکلات نذری :)

 

   

روز بیست‌ودوم. ولادت امام حسن عسکری (ع) :) + کلوچه خرمایی.

 

   

روز بیست‌وسوم. شب رحلت حضرت معصومه (س). با امیرعلی رفتم :) + باقالی دم حرم :)

 

   

روز بیست‌وچهارم. انبار فرشای امام رضا رو پیدا کردم 😁 البته نمی‌دونم همین یه انباره یا چند تاست. از اون پسرای نوجوون که مسئول فرشن اجازه گرفتم و رفتم داخل عکس گرفتم. هزار تا فرش بیشتر بود شاید :) + بعدم بدوبدو داشتم برمی‌گشتم که یکی از خدام محترم دعوتم کرد برم چای صرف کنم ^_^

 

   

روز بیست‌وپنجم. بالاخره یه روزی به همین زودیا در عین سلامت سوار یکی از اینا میشم و فانتزی بچگیامو به وقوع می‌پیوندونم 😁 + اسمارتیز :) جالبه دستتو ببری تو پاکت و حدس بزنی چه رنگی رو برمی‌داری :)

 

   

روز بیست‌وششم. گرگ‌ومیش غروب رسیدم (غروبم گرگ‌ومیش داره یا فقط صبحه؟). در سرررمای طاقت‌فرسا وسط حیاط نماز مغرب‌وعشاء رو فرادی خوندم و رفتم که به یه مصاحبه‌ی دیگه برسم. + این کیک SETLI نظری هم انتخاب اولم تو کیک‌هاست. سرشار از شکلاته :)

 

                        

روز بیست‌وهفتم؛ صبح. دیروز نتونستم برم حرم. تا آخر شب انگار یه کار نکرده مونده بود رو دوشم. امروز صبح با مامان و آقای و حجت و عمو رفتیم. بالاخره یه عکسم از سقاخونه :)

   

روز بیست‌وهفتم؛ عصر. اهالی کربلا تو حرم مراسم داشتن. اسم حضرت رقیه رو بین حرفاشون می‌شنیدم،ولی هرچی تو تقویم نگاه کردم، مناسبت مربوط به حضرت رقیه تو این روزها پیدا نکردم. + آب انار مثلا طبیعی! نمی‌دونم چرا بعدش تهوع گرفتم :(

 

   

روز بیست‌وهشتم. به سختی امروز رسیدم حرم. از این به بعد شاید سخت‌تر هم بشه. عکس گرفتن هم داره سخت‌تر و سخت‌تر میشه. از راه‌های تکراری و صحن‌های تکراری رد میشم همه‌ش و اغلب انقدر عجله‌ای که به اندازه‌ی یک امین‌الله فقط توقف می‌کنم و باعث میشه نتونم درست نگاه کنم. یه جاهایی تو ذهنم هست که برم وقت نمیشه. + این روزا گرم هم شده، می‌تونم نوشیدنی بخورم :) هلو و انبه‌ی مجتبی رو دوست دارم ;)

 

   

روز بیست‌ونهم. سال‌هاست کبوترخانه‌ی حرم جمع شده یا شایدم رفته یه جایی که من نمی‌دونم. کبوترها روی این سکو (سقف؟ سایبان؟) و قرینه‌ی همین اون طرف صحن انقلاب متمرکزن. + ساندویچ استیک سلف حرم با نون و سس اضافه و لیموناد :)

 

   

روز سی‌ام. این روزا واقعا فقط گوشیو می‌گیرم بالا و چیلیک عکس می‌گیرم و میرم. اصلا نمی‌گردم یه جای جدید پیدا کنم :) وقت ندارم هیچ‌وقت. + این موزا رو بردم که با همکارم بخورم، وقت نشد متاسفانه. روزیش نبود :)

 

   

روز سی‌ویکم. صحن قدس. + بامیه :) البته این ظرف پر بود. بقیه‌شو خوردم، آخر از باقیمونده عکس گرفتم. خانمی که کیفمو بازرسی می‌کرد گفت یه دونه از اینا بخور بعد برو تو. گفتم شاید من اون یه دونه رو نشون کرده باشم 😁 چیزی نگفت 🤣

 

   

روز سی‌ودوم. این راهروی کنار چایخانه است :) + کیک پخت روز :)

 

   

روز سی‌وسوم. دیشب عسل خونه‌ی ما بود. موقع نماز صبح بهش گفتم شاید بریم حرم. بعد نماز آقای گفتن خسته‌ن و می‌خوان بخوابن. عسل یواشکی گفت بیا ما دو تا بریم حرم. گفتم باشه 😁 این کبوترا تو صحن گوهرشاد بودن. خیلی وقت بود کبوتر وسط صحن ندیده بودم. + برگشتنی برای صبحونه هم نون سنگک گرفتم.

 

   

روز سی‌وچهارم. فلکه‌ی آب یا به قولی میدان بیت‌المقدس! + رامتین فندقی، موردعلاقه‌ی بنده :)

 

   

روز سی‌وپنجم. یک روز معمولی در حرم :) + خرما. شیش تاشو خوردم بعد یادم اومد عکس بگیرم :)

 

   

روز سی‌وششم. آرامستان بهشت ثامن‌الائمه. + چند تا از رامتینام مونده بود :)

 

   

روز سی‌وهفتم. آبخوری کرونایی! (یعنی پدالی) + آخه نارنگی یا پرتقال چشونه که گرومانتین؟؟؟

 

   

روز سی‌وهشتم. یادمه قبلاها، قالی‌های درسته (دو در یه فک کنم) می‌زدن جلوی ورودی. بلند کردنشون یه‌کم سخت بود. جالبه که قالی رو به عنوان پرده استفاده می‌کنن :)) + شیرموز :)

 

   

روز سی‌ونهم. چون اینجا و پای این کتاب و در حال خوندن این صفحه حس خوبی داشتم، دیگه دنبال جایی نگشتم که عکس بگیرم :) + آب :)

 

                        

روز چهلم. دوازدهم آذر. از صبح زود قصد اومدن داشتم، ولی دم غروب رسیدم. همون وقتی که نقاره می‌زنن. این صحن زیباترین صحن منه. این صحنه از همه زیباتر. چهل تا عکسم از همین صحنه می‌گرفتم خوب بود.

 

نقاره
حجم: 5.18 مگابایت
 

 

چهل روز پیش (درواقع الان که می‌نویسم چهل‌ودو روز پیش) شروع کردم هر روز حرم رفتن رو. شب اول هیچ قصدی از این چهل روز نداشتم. از فرداش این تصمیم رو گرفتم. به خاطر همین شب اول سلفیه و ساندویچمم نیست 😁 راستش رو بگم چهل روز سخت بود برام. اینکه به هر ضرب‌وزوری هست خودمو برسونم حرم سخت بود. بعضی روزها بعد از کار می‌رفتم و انقدر خسته بودم که نرسیده برمی‌گشتم، ولی می‌رفتم. بعضی روزام دوست داشتم ساعت‌ها بشینم ولی وقت نداشتم. چند روزی هم بود که راحت می‌نشستم و ریلکس می‌کردم :) دو بار تو این چهل روز هم رفتم تا خود ضریح، بقیه‌ی روزها اکثرا تو صحن‌ها بودم و بعضا تو رواق‌ها. یک روزش رو تو حرم واکسن زدم. دو روز با خواهرم رفتم. یک روز با خواهرزاده‌م. یک روز با مامان و آقای و عمو و حجت. بقیه‌ی روزها تنها. یک روز برای رفتن با مامان بحث کردم. و یک روز هم برای جلوگیری از بحث نرفتم. خیلی دمغ شدم اون روز، ولی می‌دونستم رفتنم خیلی بدتر از نرفتنمه. چه بسا نرفتنم بهتر از کل چهل روز باشه. فکر نکردم با شکست مواجه شدم و از فرداش باز هم ادامه دادم. خوراکی‌هام جنبه‌ی فان داشتن. یعنی اولش اینطوری بود، بعدش اینم سخت شد. بعضی روزا هیچی دلم نمی‌خواست، خودمو مجبور می‌کردم یه چیزی بخورم. بعضی روزا اصلا وقت نداشتم وایستم چیزی بخرم یا بخورم. و تقریبا همیشه برای عکس گرفتن از خوراکی‌ها مشکل داشتم. خب آدم خجالت می‌کشه از بامیه یا شکلات عکس بگیره. کما اینکه دقیقا موقع عکس گرفتن از بامیه عربی یه آقایی برگشت منو نشون همراهش داد گفت نگا داره از چی عکس می‌گیره :))) عکس گرفتن از خود حرم هم سخت بود. خیلی روزا یادم می‌رفت که باید عکس بگیرم، یه‌کم می‌رفتم بعد برمی‌گشتم دوباره عکس می‌گرفتم. یک روز هم کلا یادم رفت، عکس از دیروزش گذاشتم. و روزهایی هم که یادم نمی‌رفت، نمی‌دونستم بجز گنبد و گل‌دسته از چی میشه عکس گرفت :) یه جاهایی هم تو ذهنم بود که عکس بگیرم،ولی نشد. مثلا از قفسه‌های کتابخونه.فکر می‌کردم حالا که همه چی آزاد شده، شاید کتابخونه هم باز شده باشه. ولی همچنان قسمت گردش کتاب بسته بود و ما از پشت دریچه کتاب درخواست می‌دادیم و بهمون می‌دادن. یا خیلی دوست داشتم از اتاق وسایل گم‌شده یا به عبارتی پیدا شده عکس بگیرم، ولی روم نشد :) حالا یه روز می‌گیرم. و همین‌طور مهمان‌سرا. و همین‌طور سرویس بهداشتی! آخه یکی از سرویس بهداشتی‌ها هست، آینه‌هاشو طوری نصب کردم که آدم می‌تونه خودشو ببینه درحالی‌که داره به یه جای دیگه نگاه می‌کنه. این آینه همیشه برای من جالبه. ولی خب نشد وقتی برم که انقدر خلوت باشه که بتونم عکس بگیرم. از کفشداری هم نشد. از خود ضریح هم نشد. از پیر پالان‌دوز هم. بله بچه‌ها، عکس گرفتن هم یکی از سختیاش بود. هدفمم از عکس گرفتن علاوه بر خاطره‌سازی، اولش این بود که اینجا بذارم و خودمو مجبور کنم ادامه بدم. ولی راستش هیچ روزی اجبار احساس نکردم. البته سخت‌ترین روزها، روزهای تعطیل کاری بود. من به هیچ‌کس راجع به چهل روز حرم رفتن نگفتم. روزهای تعطیل خب بالاخره پدرومادر آدم می‌پرسن کجا میری؟ می‌تونم بگم حرم، ولی میگن مگه دیروز نرفتی؟ (پنج‌شنبه و جمعه) هفته‌ی اول نگن، هفته‌ی دوم و سوم و چهارم و پنجم چی؟ بالاخره از این راز سر درمیارن دیگه. ولی با تلاش و ممارست تونستم موفق بشم و هیچ‌کس هم نفهمه :) درسته سخت بود کمی (حالا انقد میگم سخت سخت، یکی ندونه میگه چیکار کرده!)، ولی تو تمام این چهل روز حتی یک بار هم فکر نکردم ای بابا، ولش کن ادامه ندم. حرکت بسیار آرامش‌بخشی بود. و بیاید در گوشتون بگم، این شغلی که ده روزه دارم میرم، انقدر به حرم نزدیکه که من چسبیده به حرم در نظر می‌گیرمش. توی حرم نیستم و کارمم به حرم ربطی نداره، ولی بازم بین خودمون بمونه، به خاطر انقدر نزدیکی، من بهش به چشم جایزه نگاه می‌کنم و اصلا یکی از دلایلی که با همه‌ی عجیب‌وغریبیش قبول کردم برم، همین بود. حالا هر روز و هر روز، می‌تونم برم حرم. بدون اینکه خودمو بکشم تا بتونم از اون سر شهر خودمو برسونم حرم، بی‌دردسر و کار اضافه هر روز می‌تونم برم حرم. اصلا این شبیه معجزه نیست؟ خب باشه نیست، ولی من میگم شاید جایزه باشه دیگه؟ :) حالا اینا هیچی، من آخرش خودمم به خودم جایزه دادم :) یعنی بیشتر با این نیت که یه چیزی داشته باشم یادگاری از اینکه من یه زمانی همچین حرکتی زدم. به عکس نوستالژیک، از اینایی که ملت جلوی عکس حرم عکس می‌گیرن فکر کردم. به مثلا روسری، تسبیح شاه‌مقصود، انگشتر، یه چیزی مثل خودکار یا جاکلیدی که دور حرم حکاکی می‌کنن و از این چیزا. در نهایت یه پلاک‌زنجیر نقره گرفتم با سنگ فیروزه‌ی نیشابور :) خواستم عکس جایزه‌ی آخرمم بذارم، ولی دیدم به کسی مربوط نیست من چی تو گردنمه! حالا اینکه چل روز چی خوردم مربوط بودا، فقط همین یکی مربوط نیست :))) تازه نمی‌دونم چطور، من اصلا فیروزه دوست نداشتم، اما وقتی رفتم پشت ویترین فقط فیروزه‌ها رو می‌دیدم. اصلا عقیق شرف‌الشمس و یاقوت و عقیق سرخ و دُر (که به ترتیب سنگ‌های موردعلاقه‌م هستن) به چشمم نمی‌اومدن. الان هم این پلاک فیروزه رو بیشتر از اون انگشترها و دستبندی که سنگ‌های دیگه دارن دوست دارم. درواقع خیلی دوستش دارم. امیدوارم گمش نکنم :) امیدوارم کلا این چهل روز رو گم نکنم. ممنونم عمویی 😁😊💚❤💚

 

هفته‌ی وحدت

 

یه مراجعی داریم، با شوهر و بچه‌هاش میاد همیشه، چون کسی نیست بچه‌ها رو نگه داره. افغانستانیه. شوهرش بورسیه گرفته و اینجا دکترای فیزیک می‌خونه. یه بار چند ماه پیش از ذهنم گذشت که آیا شیعه است یا سنیه؟ خب طبیعتا به من ربطی نداره و نپرسیدم. اگر می‌پرسیدم هم ناراحت نمی‌شد و جواب می‌داد. تا اینکه دیدم عید غدیر که شد، آقائه/آقاهه/همون آقای مذکور 😁 به منشی عیدی داد! از شکلاتای من برداشت، ولی به من عیدی نداد. بازم نپرسیدم آیا شما سیدی یا نه؟ امشب هم اومدن، خانوادگی. چند دقیقه پیش رفتم بالا نمازخونه، دیدم آقاهه سر سجاده است و انگار نمازش همون لحظه تموم شد. دختراشم اطرافش بودن و پشمکایی که برای شب ولادت برده بودم دستشون بود. مهر برداشتم و رفتم عقب. بلند شد که بره گفت یه چیزی بذارین جلوتون که من رد میشم... بقیه‌شو نفهمیدم. گفتم هاع؟ گفت کسی از جلوی نمازتون رد بشه گناه داره. تازه دوزاریم افتاد که انگار عقاید متفاوتی از ما دارن. گفتم آها، خب شما که رد بشین دیگه کسی فکر نکنم بیاد نمازخونه. گفت آره منم همینو میگم، بذارین من رد شم، بعد شما شروع کنین. گفتم باشه :) وقتی رفت سجاده‌شو که هنوز پهن بود (و همیشه تو نمازخونه همینجوری پهن هست) رو نگاه کردم، مهر نداشت.

 

  • نظرات [ ۱۱ ]

منشی خوب، گلیست از گل‌های بهشت

 

امروز منشی رفته سفر، یکیو جای خودش گذاشته که آدم خوبیه ها، ولی با مریضای بی‌نوبت شمر ذی‌الجوشنه 🤣 مریض از شهرستان اومده، التماس و درخواست که نوبت بده، میگه نع! تا ساعت یک شب که نمی‌تونم دکترو نگه دارم. منشی تو این موارد خیلی خوبه والا. الان درک می‌کنم منشی اگه خوب نباشه و مریض رو اذیت کنه، روان منم اذیت میشه.

روز چهارشنبه که مطب بودیم، منشی گفت می‌خواد بره سفر. از پنج‌شنبه تا دوشنبه می‌تونست بره، فقط همین شنبه این وسط بود که گفت با دکتر صحبت می‌کنه. صحبت کرد و بعد گفت دکتر گفته با شوهرش صحبت کنه شاید شنبه رو کلا تعطیل کنن و برن یه‌وری (که نشد). منم گفتم آره چه خوب میشه پنج روز تعطیلی پشت سر هم. الان امروز جانشین منشی میگه به خانم دکتر گفتیم شنبه رو تعطیل کن خانم تسنیم می‌خواد بره سفر! دکترم گفته چه خبره؟ خانم تسنیم چقد میره سفر! گفتم کی؟ من؟ من کی گفتم می‌خوام برم سفر؟ فقط گفتم خوب میشد اگه تعطیل میشد :) منشی خواهرخانم دکتره و برای سفر رفتن نیازی نیست منو بهانه کنه. احتمالا درست نفهمیده من چی گفتم. دوست ندارم و همیشه جزء خط قرمزهام بوده که کارفرمام فکر کنه من می‌خوام از زیر کار در برم یا تنبلی کنم. ولی دیگه متوجه شدم هیچ‌وقت هیچ‌کس به طور کامل از آدم راضی نمیشه، پس خیلی هم مهم نیست اگه چهره‌ی فوق متعهدم یه‌کم خدشه‌دار بشه :)

 

همسایه‌های محترم و دوستای عزیز، عید همه‌تون مبارک :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

بزنگان

 

در اثبات سحرخیزی من همین بس که امروز ساعت نه پا شدم و دیدم چشمام انقدر ورقلمبیده شده که شبیه قورباغه شدم :))

دیگه تا صبحانه میل کنیم و باروبندیل ببندیم و راه بیفتیم و برسیم میامی، دوازده یک شد. از اینور من نشستم. مامان که هی می‌گفتن من می‌ترسم بزن کنار آقای بشینه. نمی‌دونم بالاخره کی قراره این ترس مامان تموم بشه. گفتم من دوست دارم راننده‌ی ماشین سنگین بشم، راننده‌ی بین‌المللی بشم، از این کشور به اون کشور بار ببرم. وقتی به اونجا رسیدم و اومدن باهام مصاحبه کردن و دلیل موفقیتم و کسایی که پشتم بودن رو پرسیدن، میگم مامانم پشتم نبود، مامانم همه‌ش جلومو می‌گرفت 😁 حجت گفت الکی خیال نباف، به اونجا نمی‌رسی. گفتم عه؟ پس میگم داداشمم پشتم نبود :)) ولی جدی دوست دارم ماشین سنگین برونم. موتورم دوست دارم و بارها هم گفتم. چند روز پیش آقای با هیجان صدام زدن گفتن بیا ببین اینجا نوشته به خانما هم گواهینامه‌ی موتور میدن. گفتم خب؟ گفتن خب برو بگیر :)) بعدا گفتن فلان سرهنگ تکذیب کرده گفته نمیدن. یه مدت قبل هم شب داشتیم از خونه‌ی هدهد برمی‌گشتیم. حجت دوچرخه آورده بود، ولی با دست می‌برد دوچرخه‌شو و با ما راه میومد. گفتم بده من تا خونه سوار شم، نداد. مامان گفتن بده خب، ولی بازم نداد. چند روز بعدش مامان داشتن در اعتراض به دوچرخه و موتورسواری خانما یه حرفی می‌زدن. حجت گفت اون روز که می‌گفتین دوچرخه رو بدم تسنیم سوار شه. مامان گفتن تسنیم فرق می‌کنه 😁 نمی‌تونم بگم ذوق نکردم از نگاهی که مامان و آقای نسبت به من دارن، ولی خب تا این نگاه (نماینده‌ای از نگاه قشر سنتی و مذهبی جامعه) بیاد به تمام خانم‌ها تعمیم پیدا کنه خیلی کار داره. منم اون خانمی نیستم که الان بخواد یا باچادر یا بی‌چادر تابوشکنی کنه و از این خط رد بشه و اینا. دیگه اون خانمایی که در توانشونه بی‌زحمت زحمتشو بکشن که چند سال دیگه ما هم بتونیم سوار بشیم :)

امروز خوش گذشت. نهار خوردیم. چای خوردیم. بعدم زدیم به دل دشت و دمن. یه جایی پیدا کردیم که تا حالا نرفته بودیم: منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی کوه بزنگان. ما نمی‌دونستیم وارد منطقه‌ی حفاظت‌شده شدیم. یه دفعه دیدیم یه آقایی با لباس‌های خاکی و اینا، انگار روستایی باشه، با موتور از کنارمون گذشت، بعد نگه داشت، سلام کرد، گفت اگه آتیش روشن کردین، موقع رفتن خاموش کنین که گفتیم آتیش روشن نمی‌کنیم. بعدا تابلو رو دیدیم که نوشته بود حفاظت‌شده است. هی می‌گفتیم اینجا چرا باید حفاظت‌شده باشه، یه دونه ملخ هم نداره که. الان تو نت سرچ کردم، نوشته پلنگ داره!!! کفتار، آهو، گراز، کل‌وبز و اینجور چیزا. والا من که پلنگ ملنگ رو باور نمی‌کنم. ولی حجت دنبال یه جغد کرد که بگیره نتونست :))

 

بفرمایید چای!

 

این من و آب‌های منطقه‌ی حفاظت‌شده که اصلا معلوم نیست پاهام تو آب جاریه!

 

  • نظرات [ ۸ ]

همچینم

 

بیست و دوی فوریه نوشته روانشنا گفتن علت اینکه گاهی بدون علت احساس دلتنگی می‌کنیم، اینه که ضمیر ناخودآگاهمون دلتنگ کسیه که ضمیر خودآگاهمون اونو فراموش کرده. ضمن اینکه چه ضمیرای خودسری داریم که هر کدوم واسه خودشون یه سازی می‌زنن، باید بگم ظاهرا ضمیر ناخودآگاه منم دلش واسه یکی تنگ شده :/ از دیروز پریروز می‌خوام پست تولد رو تو یلووین بذارم، ولی هی میگم بعدا و از نوشتن فرار می‌کنم. امروز روز خوبی داشتم و همه چیز دقیقا به دلخواهم پیش رفت، هم خونه هم سر کار، ولی یه‌جوری‌ام، انگار که سرمایه‌م به سرمایه‌ی بیل گیتس پهلو می‌زنه و همین تازگی تمام سرمایه‌مو کشتی خریده‌م و انداخته‌م تو خلیج مکزیک و امروز بهم خبر داده‌ن همه‌شون غرق شدن و منم آدم درونگرایی‌ام و نمی‌تونم با کسی در مورد ناراحتیم حرف بزنم و حالا در حال به دوش کشیدن یه بار غم به سنگینی وزن کشتی‌هامم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزانه

 

چند روز پیش رفتیم وسایل خونه‌ی مهندس رو آوردیم طبقه‌ی بالا گذاشتیم. من از اولش نبودم البته، فقط آخرش که باید موکتا رو جارو می‌زدم رسیدم. همه رفته بودن و من تنها بودم. هی آه کشیدم و جارو زدم. انقدر حرف در مورد این موضوع دارم که بزنم، ولی موقع زدن لال میشم. اینو بگم بچه‌های گل تو خونه، سر هر بحث ساده، سر هر اختلاف نظر کوچیک، سریع اسم طلاق رو نیارید. کسی که عادت داره تا بحثی میشه بگه طلاق، خیلی محتمله که بالاخره به طلاق برسه.

لباسشویی خراب شده. امروز صبح با دست کلللی لباس شستم. همگی با هم بگید شاهکار کردی 😁 بعدم چهار تا کیک پختم و خامه‌کشی کردم. من در حالت معمولیش موقع کیک درست کردن باید تمرکز داشته باشم و آستینامو بزنم بالا و اینا، بعد امروز دقیقا وقتی خامه رو فرم دادم و کیک رو گذاشتم رو گردون و پالت رو گرفتم دستم مهمون اومد 😫 یه زن و شوهر از اقوام. شوهرش پیره بنده خدا، خانمه هم میانساله. بعد خانمه اومده بود بالاسر من واستاده بود می‌گفت تماشای کارت لذت‌بخشه 🥲 بله، تماشای یه دختر فلک‌زده با چادر و مقنعه و جوراب و ساق دست! که داره تو گرما می‌پزه و خامه‌کشی می‌کنه مسلما لذت‌بخشه 😁 جای دیگه‌ای هم بجز آشپزخونه نمی‌تونستم برم. هم اینکه ریخت‌وپاش این کار زیاده، هم اینکه عجله داشتم برم سر کار، وقت نداشتم بند و بساطمو جمع و دوباره پهن کنم. مجبور شدم نشستم کف آشپزخونه که حداقل آقاهه دید نداشته باشه. امان از این آشپزخونه‌های اپن :| مراحل بعدیشم امشب یا فردا صبح و فرداشب. امیدوارم چیز خوبی از آب دربیاد.

اومدنی تو اتوبوس اینم درست کردم: 😊

سوپرااااایز

 

از امیرعلی می‌پرسم هفته‌ی بعد تولد خواهرته، براش چی گرفتی؟ میگه من فقط بیست و یک هزار تومن پول دارم. میگم خب با همونم میشه چیزی بگیری. میگه مثلا چی؟ میگم کتاب، لوازم تحریر، اینجور چیزا. میگه شما چی گرفتین؟ میگم نمیگم. میگه چرا؟ میگم چون لو میدی. میگه من کی لو دادم؟ میگم همیشه وقتی تولد میشه شما بچه‌ها انقدر هرهر می‌خندین و زیرلبی در مورد تولد و کادو و اینا حرف می‌زنین که طرف می‌فهمه یه خبرایی هست. میگه نه لو نمیدم. میگم باشه، من پازل خریدم. میگه چند تومن؟ :))) میگم همون حدودای بیست تومن! (در اصل ده تومن خریدم پازله رو :))) و در اصل‌تر کادومو قراره نقد بدم که مامانش یه چیزی که لازم داره بگیره، ولی خب محض دل بچه، پازل هم گرفتم براش) بعد یه ده بیست دقیقه‌ای ناپدید میشه و وقتی برمی‌گرده میگه فهمیدم چی بگیرم براش که دوست داشته باشه، لاک! میگم چی؟ میگه لاک 😊 دو تا لاک می‌گیرم. میگم خوبه، شاید بتونی با پولت یه دونه لاک بخری. میگه می‌خوام دو تا بخرم، قرمز و صورتی. یه دفعه فاطمه سادات سرشو از در میاره تو میگه نه، قرمز و سبز! :))) بعدا از امیرعلی می‌پرسم رفتی لو دادی؟ میگه نه لو ندادم، فقط ازش پرسیدم چی دوست داره؟ اونم گفت لاک. گفتم چه رنگی؟ گفت قرمز و صورتی.

بدین ترتیب تا این لحظه هنوز هیچچچی لو نرفته :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

از این به بعد دردانه=پاناکوتا

 

کارتمو دادم به مغازه‌دار و بعدش تو گفتن رمز به تته‌پته افتاده بودم. آقاهه میگه رمز کارتتو شک داری؟ :| آره کارتو دزدیدم آقا، مشکلی داری؟ :/ بار چندمه این اتفاق میفته. دلیلش هم اینه که رمز کارتم و cvv2 کارتم و رمز کارت خونه همه از هفت و هشت و دو تشکیل شدن و من جدیدا هی اینا رو قاطی می‌کنم. دارم آلزایمر هم می‌گیرم، می‌ترسم رمزمو عوض کنم رمز جدیدو کلا یادم بره :))

چقدر هوا سرد شده. من امروز هودی پوشیده بودم :) هودی یکی از استایل‌های موردعلاقه‌ی منه ^_^

از اون دسرهای دردانه هم درست کردم امشب. قبلا زیاد با دستور پاناکوتا برخورد داشته‌م، ولی اصلا تمایلی به درست کردنش در خودم نمی‌دیدم. چون کلا با ژله و ژلاتین و چیزای لرزون حال نمی‌کنم :) ولی تو وبلاگ دردانه که خوندم، گفتم بیا حالا یه بار درست کن. عصر که از سر کار برگشتم، چک کردم ببینم ژلاتین و شیر دارم یا نه که داشتم. خامه هم که خامه‌ی قنادی همیشه تو فریزر دارم. و چون خامه‌ش، خامه قنادی بود، دیگه شکر نریختم. به‌جای پودر کاکائو هم شکلات تخته‌ای انداختم. حالا که دارم اینو می‌نویسم سه ساعت از گذاشتنش تو یخچال می‌گذره. بذارین برم درشون بیارم ببینم قیافه و مزه‌ش چطوری شده...........

خب اینم از پاناکوتا:

 

 

من با ژله مله خیلی کار نمی‌کنم. آخرین باری که تو ذهنمه ژله درست کردم، سه چهار سال پیش، عروسی هدهد بود که ژله تزریقی واسه تو یخچالش درست کردم که چه خوشگل شده بود و به چه بزرگی بود ولی حتی یک ذره هم ازش نخوردیم (و حالا میگم چه کار عبثی کردم :|). فلذا اینکه اینجوری از تو قالب دراومده رو بر من ببخشایید :) اصلا من که فکر می‌کنم اشکال از قالب بوده در اصل :)) مزه‌شم اِی، بد نیست. یعنی بدمزه نیست، ولی هنوز لرزون هست :)) اما خب الان متوجه شدم برای قسمت پنیری چیزکیک جایگزین کاملا مناسبیه :) چون تقریبا همون بافت رو داره، طعم قابل‌قبولی هم داره، ولی مهم‌تر اینکه قیمتش مناسب‌تره :) نه روز دیگه تولد فاطمه ساداته، شاید کنار کیک، چند تا چیزکیک کوچولو هم درست کردم. حالا تا اون موقع ببینم چی میشه.

فی‌الواقع هم‌اکنون دارم به ملکوت خواب اندر میشم. شب همه بخیر، پاناکوتاهایی که الان میرین درست می‌کنین هم نوش جانتون ;)

 

  • نظرات [ ۸ ]

سوغات

 

نصف‌دیشب رسیدیم خونه و جا داره بازم شعار هیچ‌جا خونه‌ی آدم نمیشه رو تکرار کنم. دوست داشتم همون دیشب سوغاتی‌های کوچولوی بچه‌ها رو بدم، ولی خواب بودن. صبحم من زودتر از اونا بیدار شدم. هفت، هفت و نیم بود که بلند شدم و هی منتظر موندم تا بچه‌ها پاشن و صبحانه بخورن که بعدش بتونم سنگین و متین سوغاتی‌هاشونو بدم. ولی خب یه تسنیم دیگه درونم داشت بالا پایین می‌پرید و می‌خواست بره با سروصدا بچه‌ها رو بلند کنه و با جیغ‌وداد بگه ببینین براتون چی آوردیم :))) آخرشم که بهشون دادم، فاطمه سادات از سوغاتیش خوشش نیومد :( از این لوازمای خونه و آشپزخونه بود. گفت آها، از این قدیمیا. باز کرد نگاه کرد گذاشت یه گوشه رفت. مال امیرعلی هم آتاری بود. تا حالا نه دیده نه شنیده بود، نمی‌دونست هم چه بازی‌هایی داره. اونم گذاشت یه گوشه رفت سراغ سوغاتی مشترکش با خواهرش، دوز. چون بازی دوز دو نفره است، یکی واسه هردوشون آوردم. از اون خوشش اومد. یه‌کم با هم بازی کردیم. نوبتی با امیرعلی و فاطمه سادات. خیلی خوابم میومد،ولی به فاطمه سادات گفتم بیا بازی کنیم که شاید به اسباب‌بازیش علاقه‌مند بشه. همین‌طور هم شد. من و فاطمه سادات نشستیم پشت میز و به امیرعلی، صاحب کافه و با حفظ سمت، گارسون، سفارش می‌دادیم. چای با گل محمدی، چای با دارچین، شکلات ژله‌ای، شکلات لواشکی، بیسکوییت های‌بای، قند، آبنبات ترش، نوشابه، آب سرد و اینجور چیزا. اونم تو وسایل اسباب‌بازی فاطمه سادات برامون چای و بیسکوییت و آبنبات میاورد. من و فاطمه سادات هم در غیابش هی از نقاط قوت و ضعف کافه‌ش می‌گفتیم :)) بعدا امیرعلی رفت سراغ آتاریش و وقتی کشفش کرد دیگه ولش نکرد :) به این مرحله که رسید رفتم بیهوش شدم و ظهر که بیدار شدم خواهرم غذا پخته بود و حاضر و آماده میل نمودم :) الانم دیگه کم‌کم باید حاضر بشم برم سرکار. ریحانه هم شاید شب بیاد، نمی‌دونم اون از سوغاتیش خوشش خواهد اومد یا نه :|

 

ظاهرا سفر واقعا تموم شده، چون نطق وبلاگیم باز شده. تو سفر اصلا حوصله‌ی گوشی رو ندارم. شاید یک دهم حالت معمولی هم گوشی دستم نمی‌گیرم و خب از این حالت راضی هم هستم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

در عشق نمی‌دانم درمان دل خویش

 

 

 

 

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan