دیشب، سه ساعت بعد از نیمه شب، آه و ناله و گریه و زاری و بحث و دعوا سر بستری شدن یا نشدن.
بعد که همه خوابیدن، یک ساعت تو تاریکی نشستن و خوندن راجع به افسردگی و درمانش و کلی جوش زدن واسه اینکه اگه درمان نشه چی میشه.
اول صبح بیدار شدن و دوباره صحبت و اصرار و نهایتا راضی شدن مهندس به بستری.
رفتن به بیمارستان (و ضمنا شانس آوردن بابت اینکه امروز تعطیل بودم) و بستری کردن و ساعت دو و نیم برگشتن به خونه.
پخت غذا برای شام مهندس و خوردن نهار سردستی و قصد نیم ساعت خوابیدن و زنگ خوردن گوشی آقای و وارد شدن یه شوک در رابطه با ماجرای دیروز و رفع شدن شوک که انگار فقط وظیفه داشت نذاره ما نیم ساعت سرمونو بذاریم رو بالش.
چهار و نیم رفتن به بیمارستان و تغذیهی مهندس.
شش و نیم رفتن دنبال سمعک.
الان، ۹ شب هم تو ماشین در حال برگشت به خونه.
#ثبت_تاریخ
- تاریخ : دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰
- ساعت : ۲۱ : ۲۱