مونولوگ

‌‌

دست واسکنیمم درد می‌کنه :/

 

دیشب، سه ساعت بعد از نیمه شب، آه و ناله و گریه و زاری و بحث و دعوا سر بستری شدن یا نشدن.

بعد که همه خوابیدن، یک ساعت تو تاریکی نشستن و خوندن راجع به افسردگی و درمانش و کلی جوش زدن واسه اینکه اگه درمان نشه چی میشه.

اول صبح بیدار شدن و دوباره صحبت و اصرار و نهایتا راضی شدن مهندس به بستری.

رفتن به بیمارستان (و ضمنا شانس آوردن بابت اینکه امروز تعطیل بودم) و بستری کردن و ساعت دو و نیم برگشتن به خونه.

پخت غذا برای شام مهندس و خوردن نهار سردستی و قصد نیم ساعت خوابیدن و زنگ خوردن گوشی آقای و وارد شدن یه شوک در رابطه با ماجرای دیروز و رفع شدن شوک که انگار فقط وظیفه داشت نذاره ما نیم ساعت سرمونو بذاریم رو بالش.

چهار و نیم رفتن به بیمارستان و تغذیه‌ی مهندس.

شش و نیم رفتن دنبال سمعک.

الان، ۹ شب هم تو ماشین در حال برگشت به خونه.

 

 

#ثبت_تاریخ

 

Designed By Erfan Powered by Bayan