مونولوگ

‌‌

خدا منو قسمتتون کنه 😁😆

 

جا داره ملت* دعا کنن تب کنن، تا شاید پرستارشان یا به عبارتی آمپول‌زنشان من باشم! آخه تا حالا به هر کسی (جز خانواده البته** 😆) آمپول زدم، گفته کی زدی که من اصلا نفهمیدم! بعد هم کلی دعا کرده در حقم و خواسته بعدی‌هاشم من براش بزنم :)) 

 

* البته لطفا فقط ملت مؤنث از این دعاها بکنن، امکان ارائه‌ی خدمات به سایر ملت وجود ندارد 😁

** تو خانواده به مامان زیاد آمپول و سرم زدم که آخ هم نمیگن، همیشه هم تعریف می‌کنن و قربون دست‌وپای بلوریمم میرن :)) ولی به برادرام چند باری که زدم تا چند روز چش نداشتن منو ببینن و هی غر می‌زدن که خیلی درد داشت 🙈😁😆 نمی‌دونم چه سریه واقعا. عجیب است، عجیب! حتی میشه گفت توطئه‌ی معاندین و کفار است یحتمل!

 

 

+ دوستان اگر کسی هدیه‌ی مناسبی برای روز پزشک به ذهنش می‌رسه، لطفا یاری برسونه به من. کلا یه هدیه برای یه خانم چهل پنجاه ساله که همه چی داره و آدم نمی‌دونه چی دوست داره :| بجز روسری و گلدون و گیاه و اینا.

 

  • نظرات [ ۵ ]

قرائتی متفاوت

 

روزگار ظلمت

واژه‌ای که علاوه بر قرآن، در بسیاری از فرهنگ‌ها و باورها، با عباراتی مانند عصر تاریکی، دوره‌ی آهن و غیره، به غلبه‌ی آن در دوره‌ی پایانی جهان اشاره شده است. دوره‌ای که انسان از آسمان رو برمی‌گرداند، به پایین‌ترین مرتبه‌ی وجودی خود می‌رسد و ارتباط میان انسان و عالم معنا بسیار سخت می‌شود.

این ظلمتِ پیش‌بینی‌شده، این عصرِ هبوطِ معنویت از کی آغاز شده است؟ و چگونه؟ و آن ناجی که همه‌ی ادیان به آن بشارت داده‌اند، اگر پایان‌بخش این ظلمت است، با آغاز آن چه نسبت و ارتباطی دارد؟

آغاز عصر ظلمت واقعه‌ی کربلاست. آن‌جا که برای اولین‌بار و آخرین‌بار، معصومی، نه به اراده و دستور یک حاکم ظالم و یا ضرب شمشیر انسانی شقاوت‌پیشه، که به اراده‌ی جمعیِ مردم به شهادت می‌رسد؛ تا از این راه به خداوند اعلام کنند که نمی‌خواهند سر به سوی آسمان بلند کنند، نمی‌خواهند واسطه‌ای از آسمان برایشان بگوید، نمی‌خواهند نور را ببینند. هر سال شیعیان در این روز بر سر می‌زنند و اشک می‌ریزند تا خداوند توبه‌ی انسان را بپذیرد و آن واسطه را بفرستد تا نور باز هم در جهان بتابد و انسان دوباره سر به آسمان بلند کند.

 

از کتاب رستخیز (کآشوب ۲)

 

  • نظرات [ ۲ ]

مرگ

 

شب قبل از شب تاسوعا خونه و آشپزخونه رو مرتب کردم که سه روز بعدش خیلی به کار خونه نپردازم. حالا انگار قرار بود صبح تا شب و شب تا صبح محزون و گریان و مشغول کارهای معنوی باشم که فقط مونده بود همین مشغولیات دنیوی که باید رفع‌ورجوعشون می‌کردم! روز تاسوعا هم که مامان و آقای رفتن یه مقدار خرید کردن و یه نذری کوچیک درست کردیم. از صبح تا شب با همون درگیر بودیم و شب هم که یه تعداد مهمون برنامه‌ریزی‌نشده داشتیم. پسرعمه‌م و خانمش گویا یه مدتی هست مشهد بودن خونه‌ی پدرخانمش. دیروز من‌باب احوال‌پرسی زنگ زده بود به آقای، آقای هم گفته بودن بلند شو بیا ببینمت. اونا بودن و برادرشوهر خواهرم که چند روزه خونه‌ی خواهرمه. خواهرم و شوهرش برای کمک اومده بودن، ایشونم همراهشون اومده بود. بعد وسط شام، گوشیش زنگ خورد، خبر دادن که پسرعموش که سرطان داشته دکترها جوابش کردن، گفتن ببرینش خونه که کمتر اذیت بشه. دیگه شوهرخواهرم و برادرش بلند شدن رفتن، بقیه هم یه حالی شدیم اصلا. بنده خدا جوونه و یک سالی میشه ازدواج کرده. خانمش هم قبل ازدواج از سرطانش خبر داشته و بله گفته. آدم یه‌جوری میشه اصلا. موقع ازدواج خواهرم حرف خواستگاری این بنده خدا، از منِ بنده خدا هم بود یه مدت. خدا به جوونیش و خانمش و مادر و پدرش رحم کنه. میگن بار اول که جراحی شده، بهش گفتن باید شیمی‌درمانی کنی بعدش. اما چون دردش خوب شده بوده، جدی نگرفته و دنبال شیمی‌درمانی و اینا نرفته تا بعد یه مدت دوباره عود می‌کنه. البته خب تضمینی هم نیست که با شیمی‌درمانی آینده‌ی بهتری می‌داشت. بازم میگم خدا به پدر و مادرش رحم کنه، داغ جوون خیلی سخته، خیلی خیلی سخت.

من به شمع و انرژی‌ای که میگن داره و ملت تو مدیتیشن ازش استفاده می‌کنن و همین‌طور به شمع روشن کردن شب شام غریبان و این چیزا اعتقاد ندارم راستش. ولی امشب دلم خواسته شمع روشن کنم و اتاقو تاریک کنم ببینم چطوری میشه. یعنی سعی کنم حس بگیرم ببینم چطوریه، میشه حس گرفت یا نه. ولی خب نمی‌دونم شمع‌ها کجان. یعنی نود درصد می‌دونم، ولی یه‌کم دیر به فکر افتادم، نصف شب که همه خوابن ممکنه با گشتنم بیدارشون کنم. هدهد امشب رفته بود اون هیئتی که پارسال شمع داده بودن بهش و گفته بودن اگه حاجت گرفتین سال بعد فلان تعداد شمع بیارین. دیروز داشت فکر می‌کرد چند تا قرار بوده ببره و یادش نمی‌اومد. هرچی گفتیم حاجتت چی بوده که برآورده شده چیزی نگفت.

امشب باز داشتم جمع‌وجور می‌کردم، حجت با خنده گفت تو وسواس داری! گفتم چی؟ وسواس چی دارم؟ گفت وسواس تمیزی و نظم‌وترتیب. بعد گفت نه، تو تمیزی شاید وسواس نداری، ولی تو مرتب بودن وسواس داری. یاد نوجوونی‌ها افتادم. می‌نشستم پای سینی چای صبحانه، اول همه رو تو یه ردیف منظم می‌کردم، دسته‌های استکان‌ها رو هم دقیقا تو یه جهت می‌ذاشتم و بعد چای می‌ریختم که صدای برادران گرام درمی‌اومد که یک ساعت می‌شینه استکان‌ها رو می‌چینه واسه خودش :))) به حجت گفتم نخیر، اگه هرچندوقت‌یه‌بار جمع‌وجور نکنم که هیچی سرجاش نمی‌مونه. همون موقع داشتم قوطی‌های تو اجاق گاز رو که همه رو برچسب زده‌م و نام‌گذاری کرده‌م، مرتب می‌کردم، گفتم ببین چای رو ریختن تو قوطی هل، هل رو ریختن تو قوطی دارچین. باز بگو وسواس داری. گفت اینا چه ربطی به وسواس تو داره؟ گفتم خب اگه من مرتب نکنم بعد یه مدت هیچی تو قوطی خودش نیست دیگه. گفت نخیر، بعد یه مدت ببینن جاشو اشتباه پر کردن، خودشون عوض می‌کنن :| ولی خب اشتباه می‌کنه، من وسواس تمیزی که اصلا ندارم. وسواس نظم هم ندارم. یعنی شما برین از بقیه‌ خانم‌ها هم تحقیق کنین، از هر سه نفر، مطمئنا دو نفر مثل من یا حتی سخت‌گیرتر از منن تو این چیزا. دیگه خب پسره، یه چیزایی یه‌جور دیگه جا افتاده براش. به قول یه کتابی که اخیرا خوندم: "خونه‌ی ما به اندازه‌ی کافی تمیزه که بشه بهش گفت قشنگ و اون‌قدری شلخته هست که بتونیم توش زندگی شادی داشته باشیم." خونه‌ی ما هم خیلی وقت‌ها از تمیزی برق می‌زنه و خیلی وقت‌هام غممون نیست که بهم‌ریخته و نامرتبه و عوضش لم می‌دیم و از استراحتمون لذت می‌بریم. به نظرم خونه باید قوانینی داشته باشه که رعایت‌نکردنشون زمین رو به آسمون نمی‌رسونه، ولی موقع شکستنشون احساس آزادی و رهایی از قیود به آدم دست میده. ممکنه احساس کنین دارم میگم بیاین خودمونو گول بزنیم، ولی به نظر من، نه تنها در مورد خونه، که ذات آدم در کل زندگی همچین چیزی رو میل داره! یک دقیقه سکوت برای فیلسوف کبیر نوظهور، تسنیم مونولوگی =)

راستی وسط نوشتن پست رفتم شمع‌ها رو پیدا کردم و تو نور شمع نشستم به نوشتن :) ولی خب حسی جز حس شکرگذاری بابت نعمت برق نیومد سراغم :دی

 

 

یه چیزی هم امروز ازتلویزیون شنیدم که گفتم با شما به اشتراک بذارم. آقای رفیعی داشت می‌گفت هرچه زودتر ازگناه، خطا یا کلا مسیر اشتباه برگردیم بهتره. خب اینو همه می‌دونن. ولی یه درجه‌بندی برای عمل معرفی کرد که جالب بود برام. اول حالت، دوم عادت، سوم ملکه، چهارم شاکله. اولین بارهایی که آدم یه کاری رو انجام میده تو مرحله‌ی حالته. بعد یه مدت میشه عادت. بعد تکرار و تکرار و تکرار میشه ملکه. همون که شنیدیم میگن انقدر تکرار کن که ملکه‌ی ذهنت بشه. و در آخر که آدم همچنان ادامه بده میشه شاکله، میشه شخصیت آدم، میشه جزئی از وجود آدم.

جالبه، میگن شخصیت آدم تغییر می‌کنه و اون‌وقت بعضی‌ها میگن بیاین خودمونو همین‌طور که هستیم بپذیریم و الخ! و میگن نمی‌گیم درِ تغییر رو ببندیم، ولی خب بعضی چیزها جزء ذات آدمه و نمیشه کاریش کرد و این‌ها. ولی میشه. واقعا میشه تغییرش داد. ذات همون شخصیتیه که آدم باهاش به دنیا میاد، ولی هم میشه تراشیدش، هم میشه یه چیزهایی روش سوار کرد. اینی که میگیم بیاین خودمونو هرجور هستیم بپذیریم، شاید ناشی از تنبلیه، یا ناشی از اینکه از تلاش برای تغییر خسته شدیم و می‌خوایم تلاش رو رها کنیم، باید یه چیزی بگیم که وجدان خودمونو راحت کنیم. به خودم میگم بیشتر، بله، میشه تغییر کرد، میشه خیلی تغییر کرد. و برای جلوگیری از ایجاد حساسیت بگم که بعضیا افتادن تو ورطه‌ی کمال‌طلبی و آرمان‌گرایی و حتی یه جزئیاتی که واقعا مضر نیستن رو می‌خوان از وجودشون پاک کنن، یا جزئیاتی که واقعا مفید نیستن رو می‌خوان به خودشون اضافه کنن. اینا منظورم نیست. اینا واجبه که خودشون رو همون‌طور که هستن بپذیرن :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

کآشوب در تمامی ذرات عالم است

 

کآشوب

نمی‌خوام بگم کاملا محرمی بود، ولی داستان‌ها واقعی بودن و صداقتشون هم زیاد بود. بیشتر از کتاب‌های مذهبی و حزب‌اللهی و شهیدی و فلان و بهمانی دیگه‌ای که تا حالا خوندم. آدم‌ها خاکستری بودن. طرفدار جار زدن خطاها و نواقص نیستم، ولی دیگه زیادی هم سفید نباشن آدمای داستان که باور نکنه آدم. عزادارهایی داشت که نماز صبحشون قضا می‌شد، طلبه‌هایی که سیگار می‌کشیدن، آدمایی که از نیت ناخالصشون می‌گفتن، بچه انقلابی‌هایی که بعضی جاها که نؤمن ببعض و نکفر ببعض عمل می‌کردن، با ریاکاری قایمش نمی‌کردن و تا دلتون بخواد صحنه‌هایی داشت برای حسرت خوردن و دل سوختن و آرزو کردن.

از بچگی، خیلی بچگی، جلسه‌ی هفتگی دعای توسل فامیل تو خونه‌ی ما بود. دوازده سیزده شب عزاداری محرم هم تو خونه‌ی ما بود. نذر و نیازی، نماز عیدی، حتی عروسی و عزای فامیل گاهی تو خونه‌ی ما بود. بعضی قصه‌های کتاب رو من زندگی کرده‌م و بدجور دلم رو گرفت. چند سالی هست که فامیل پراکنده شدن و شاید هم پراکندگی بهانه است، اما دیگه جلسه‌ی هفتگی نداریم و عزاداری هم بعد از یکی دو سال تق‌ولقی، منتقل شد به یه حسینیه‌ی دور که عمومیه و از حالت جلسه‌ی خونگی خارج شد. دوست دارم وقتی خونه‌ای داشتم روضه‌ی خونگی داشته باشم. اون خلوت و آرومی و مدل تمیز و مرتب بودنِ سر شب، قبل اومدن عزادارا رو دوست دارم. اون آشپزخونه‌ی پر از استکان و سینی و کاسه‌های قند و کتری‌های بزرگ رو دوست دارم. اون شلوغی خونه و جا نداشتن و نشستن تو آشپزخونه رو دوست دارم. اون بدوبدوهای شب‌های نذری و از بین جمعیتِ خانوما غذای آقایون رو رد کردن و ببر و بیارِ سینی‌های بزرگ و شلِ دوغ و نوشابه و سبدهای قاشق چنگال و سفره‌های یک‌بارمصرف رو دوست دارم. اون گریه‌های از ته دل که پشتش مشکل شخصی نبود رو دوست دارم. کاش می‌شد، کاش بشه که یک بار دیگه این بساط راه بیفته، تو خونه‌ی ما، تو خونه‌ی من.

 

  • نظرات [ ۵ ]

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

 

ساعت صفر که میشه پیام دکتر میاد بالای صفحه "مرسی". به تاریخ نگاه می‌کنم که نوشته ۲۵. نمی‌دونم روزی که گذشت ۲۵ بود یا روزی که داره میاد. نمی‌دونم ثانیه‌هایی که بین ۰۰:۰۰ و ۰۰:۰۱ می‌گذره، جزئی از روزیه که گذشت یا شروع روزیه که اومده؟ البته بعدا می‌فهمم مال فرداست، ولی اون لحظه حس می‌کنم یک مسئله‌ی پیچیده‌ی فیزیک یا نجوم یا فلسفه است که باید برم سال‌ها روش تحقیق کنم تا حلش کنم.

این مدت توی شکم زندگی غوطه‌ور بودم و هستم. یک بار اینجا گفتم که تموم نمیشه. تموم نمیشه به این زودی‌ها و من تقریبا خودم یادم رفته. امشب داشتم فکر می‌کردم که من قبلا هر شب قبل از خواب به فانتزی‌هام فکر می‌کردم و وسطشون خوابم می‌برد. این مدت طوری بودم که حتی اگه فانتزی، واقعی هم می‌شد و جلوم می‌ایستاد، انگار مزاحمِ دیدم به پیش روم شده باشه، بی‌حواس کنارش می‌زدم و می‌گفتم "عه، چرا جلوی من واستادی؟ بذار ببینم چی شد. نکنه الان مشکلی اون جلو پیش بیاد و من نفهمم!".

دیشب "من" نوشته بود که کآشوب رو خونده. امشب شروع کردم به خوندنش و دیدم عه، من که قبلا هم انگار اینو شروع کردم. روایت اول رو قبلا خونده بودم. چند تا روایت دیگه رو امشب خوندم و بالاخره شب هفتم محرم ریختم بیرون و سبک شدم. انقدر که تلویزیون می‌خوند "بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو" من می‌باریدم. بالاخره قلب شکسته و ترسیده‌م برای افغانستان و برای کابل لرزید و اشک ریخت. مثل اینکه دریچه‌ی سد رو باز کرده باشن، حالا کی می‌تونست ببنددش؟ :)

بعد از این سبک شدن و خالی شدن بود که دلم خواست باز هم به روزهای خوب فکر کنم. نه مثل ساخت کاردستی، یک پوشش و یک حواس‌پرتی، یک تخیل واقعی. رفتن به دنیای خیال. قدم زدن کنار آلیس توی سرزمین عجایب. کندن از دنیایی که هر جاش رو درست کنی باز هم یک جایی هست که نادرست باشه. دلم خواست همون تسنیمی باشم که شبیه این مرفهین بی‌درد نادرستی‌ها به دکمه‌ی لباسش هم نیست و خب که چه گویان شونه بالا می‌اندازه و از روی اونها جست می‌زنه و میره جلو.

 

عنوان رو گذاشتم و بعد دیدم خیلی غمگینه 😁:

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
با زحمت و با کندن جون خواهم خفت
ای بی‌خردی که بالشم را بردی
تو فکر نکردی که چه‌گون خواهم خفت؟

 

برای اینکه فکر نکنین فقط اشعار سخیف از ما برمیاد:

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
با یک سر پر شور و جنون خواهم خفت
فردا که دمد سپیده، با بال فراغ
از زندگی بوقلمون خواهم گفت

 

  • نظرات [ ۴ ]

سبد

 

به نظرتون این سبد با چی درست شده؟ 🤔

 

 

لعنت به چوب‌پنبه‌های بلند!

 

آقا این چه وضعشه اصلا؟ روزی چند تا مریض کرونایی داریم ما، ولی من تستم منفیه! ایش! این همه زجر کشیدم این تستو دادم، منفی شد! چند روز قبل، یه سری علائم خفیف مثل سردرد و گلودرد و گوش‌درد و اینا داشتم، به دکتر گفتم که دیگه نیام؟ گفت باشه بشین خونه استراحت کن. بعدا باز پیام داد و گفت برو یه تست بده اگه منفی بود پاشو بیا سر کار. به مثبتش امید بسته بودم که دو هفته تخت بشینم خونه، امیدهام بر باد رفت :| :)))

ولی خب دو روز در هفته از روزهای کاریمون کم کردیم. تعداد کمتری هم مریض نوبت میده منشی. با این حال من یه استراحت طولانی می‌خوام :((

 

  • نظرات [ ۳ ]

وبلاگ

 

دیشب از امیرعلی پرسیدم تو خاطره می‌نویسی؟ گفت آره و رفت دفتر چهل هزار تیکه‌شو آورد :)) گفت اینا رو نوشتم و بعد یه صفحه‌ای رو هم نشون داد و خیلی معمولی گفت این یکی رو هم چسب زدم. گفتم چرا؟ گفت چون کسی نخونه. غبطه خوردم که انقدر به احساساتش واقفه و حق خودش می‌دونه که حریم شخصی داشته باشه و از گفتنش به کسی هم ابا نداره. من که بچه بودم خیلی دوست داشتم احساساتمو بریزم رو کاغذ، ولی می‌ترسیدم کسی بخونه و مسخره‌م کنه و واسه همین هیچ‌وقت تو دفتر ننوشتم. دیگه همون دیشب امیرعلی رو با پدیده‌ای به اسم وبلاگ آشنا کردم! گفتم که یک دفتر خاطرات اینترنتیه. مثل همینایی که تو دفتر نوشتی رو می‌تونی اونجا بنویسی، با این تفاوت که اونو همه می‌تونن بخونن. به عنوان اولین سؤال پرسید شمام وبلاگ دارین؟ 😁 گفتم آره :) بعد توی بلاگفا براش یه وبلاگ درست کردیم. مراحل ساختشو من می‌گفتم و اون انجام می‌داد. اسم وبلاگ و توضیح وبلاگ و اینا رو خودش انتخاب کرد. بهش گفتم من برم خونه می‌تونم پستی که تو اینجا میذاری رو بخونم. گفت چطوری؟ گفتم من آدرس وبلاگتو دارم. گفت آدرس وبلاگ خودتونم بهم بدین! گفتم نمی‌تونم، مثل اون خاطره‌ای که صفحه‌هاشو چسب زدی، منم دوست ندارم کسی وبلاگمو بخونه. چند دقیقه بعد دوباره اومد گفت خاله این بی‌انصافیه که شما آدرس وبلاگ منو داشته باشین، ولی من آدرس وبلاگ شما رو نداشته باشم! 😁 تندی رفتم یه وبلاگ تو بلاگفا ساختم و رفتم زیر پستی که نوشته بود نظر گذاشتم و آدرسمم لینک کردم و گفتم اینم وبلاگ من 😄 سه چهار باری کامنت‌بازی کردیم و گرفتیم خوابیدیم.

دیشب بهش گفتم کم‌کم بقیه‌ی کسایی که وبلاگ می‌نویسن هم وبلاگتو پیدا می‌کنن،  اونا تو رو می‌خونن، تو اونا رو می‌خونی. گفت ولی من که فقط خاطره می‌نویسم. گفتم اشکالی نداره، بقیه هم خاطره می‌نویسن و باز دو بار دیگه هم تکرار کرد که من که فقط خاطره می‌نویسم! بچه‌مون از الان درگیر فلسفه‌ی نوشتن و خوندنه :)

امروز صبح رفتم چک کردم دیدم پست جدید گذاشته. پست‌های دیشب کوتاه و نیم‌خطی بود، این دفعه یه‌کم طولانی‌تر نوشته و البته پر از غلط املایی! این آموزش مجازی چه کرد با نسل این‌ها. امیرعلی که خیلی کتاب‌خون هم نیست که املاش خوب بشه. اما خیییلی خوشحال شدم دیدم مستقل و تنها پست گذاشته. دیشب مامانش می‌گفت چی داری بهش یاد میدی که من یاد ندارم؟ گفتم خب تو هم یاد بگیر. امیرعلی گفت خودم برای مامانم یه وبلاگ می‌سازم 😁

 

گرچه مطمئن نیستم قراره چیا بنویسه و پته‌ی کیا رو رو آب بریزه، ولی:

این آدرس وبلاگ امیرعلی کلیک

اینم آدرس وبلاگ خاله‌ش :)) کلیک

 

  • نظرات [ ۹ ]

کاردستی ۲

 

گفتم که همراه عکس‌های تقویم، یک برگ الگوی بوکمارک هم پرینت کردم. امروز صبح پا شدم، دیدم باید یه کاری بکنم که حواسم پرت بشه. نهار داشتیم، بنابراین تا عصر بجز اتو و تا زدن لباسا کار دیگه‌ای نداشتم. بنابراین تصمیم گرفتم بوکمارک‌ها رو درست کنم. شاید باورش براتون سخت باشه، ولی از هشت و نیم صبح تا یک و نیم ظهر داشتم همین هفت تا بوکمارک که به نظر هیچی نداره رو درست می‌کردم. این مواد اولیه‌ی کاردستیم =) :

 

 

رفتم تو نت یه‌کم دنبال منگوله چرخیدم و حدود قیمتش اومد دستم. یه بار هم قصد کردم برم بیرون بخرم، ولی خب حوصله نداشتم و احتمال هم دادم این مغازه نزدیک ما نداشته باشه از این چیزا. بعد گفتم ببینم شاید بشه خودم درست کنم. اول سعی کردم با نخ کاموا یا بقیه‌ی نخ‌های ضخیم تو خونه که اسمشونو نمی‌دونم منگوله درست کنم و کردم. اما هیچ کدوم به دلم ننشستن. شاید دو ساعت از وقتمو گذاشتم پای اونا و آخر هم انداختمشون دور. بعد وقتی دیگه داشتم ناامید می‌شدم به فکرم خطور کرد که با نخ قرقره درست کنم و کردم. خیلی به هدفی که داشتم نزدیک بود و ذوق‌زده بقیه‌ی رنگاشو هم درست کردم :) جنس نخ آبی متفاوته و هی نخ‌های منگوله به هوا بلند میشن! اینم منگوله‌های من :

 

 

الگوها رو برش زدم و همه رو روی کاغذ آچار چسبوندم که ضخیم بشه. بعد دوتا دوتا جفت کردم و چسبوندم به هم که دو طرفه عکس‌دار بشه. به قول اون کتابه که یه بار اینجا خوندم و گذاشتم، خیلی اُس‌ّوقُس‌دار و خوب شد :) برش زدن اون پر از بقیه بیشتر زمان برد و البته از همون اول هم قصد کرده بودم اونو برای مامان درست کنم که بذارن لای قرآنشون. وقتی تموم شد و گفتم یکی انتخاب کنن دقیقا همونو انتخاب کردن و واسه همین بهش منگوله نزدم :)

 

 

بعد هم که پانچ کردم و منگوله‌ها رو آویزون و تمام :)

 

 

 

کاردستی درست کردن از نظر من فوق‌العاده است! خیلی خوش می‌گذره باهاش. انرژی زیادی به آدم میده. اینکه یک چیزی تولید یا خلق کنی حس محشریه. البته اینایی که من درست می‌کنم و ایده و طرح بقیه رو پیاده می‌کنم خیلی جدی نیستن، ولی باز هم اون حس خوب ساختن رو دارن. از این نظر مشاغل فنی و یدی و ساختنی‌ها خیلی خوش‌به‌حالشونه به نظر من :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

کاردستی ۱

 

چند روز پیش یهو دلم تقویم رومیزی خواست. یادم اومد اول سال منشی چند تا از این تقویم‌های رومیزی تبلیغاتی آورد و گفت لازم نداری؟ یکیشو برداشتم، همون‌جا رو میزم گذاشتم ولی نیاوردم خونه. چهارشنبه رفتم نگاه کردم نبود. پنج‌شنبه تصمیم گرفتم یه تقویم رومیزی داشته باشم و دست‌به‌کار ساختش شدم. شونزده تا عکس از اینترنت دانلود کردم و ریختم تو یه pdf. جمعه تا شب خواجه مراد بودیم. شب که رسیدیم خونه رفتم از عکس‌ها پرینت رنگی گلاسه گرفتم. چند رنگ مقوا و چسب خریدم و از همون لوازم تحریری، تقویم یک برگی تبلیغاتیشو گرفتم :) تو خونه هم کلید خیلی زیاد داریم ما، شاید بالغ بر صد تا :دی فلذا از این حلقه‌های جاکلیدی هم زیاد داریم. دو تا مثل همش رو که سایزش برای کارم مناسب بود درآوردم که اونارم استفاده کنم. تو عکس روی جاچسبی می‌بینیدشون.



 

چون هم خسته بودم و هم وقت کافی نداشتم، از مراحل کارم عکس نگرفتم دیگه :دی با کارتن پایه‌شو ساختم، از دو رنگ مقوا مستطیل‌های ۱۵ در ۱۹ برش زدم و پانچ کردم، ما‌ه‌های تقویم رو از رو تقویم یک برگی و همین‌طور عکس‌ها رو برش زدم و چسبوندم رو برگه‌ها و با حلقه‌ها به پایه وصل کردم. از نتیجه‌ی کار راضی‌ام و دوستش دارم :) شهریور و آذر و دی رو بیشتر از بقیه دوست دارم. بعضی عکس‌ها هم انتخاب بقیه است. مثلا اون BMW و اون صدفا رو امیرعلی انتخاب کرده. چشم و دریا رو فاطمه سادات. قورباغه هم پیشنهاد مامانشون بوده.





 


 

 

+ همراه با عکس‌هایی که از اینترنت گرفتم، چند تا الگوی بوکمارک هم دانلود کردم و تو یه صفحه کنار هم گذاشتم و از اون هم پرینت رنگی گرفتم. هنوز ولی دوتا دوتا جفتشون نکردم. منتظر پست بوکمارک‌ها هم باشید 😁

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan