مونولوگ

‌‌

اول صفر

 

دیروز کم‌کم آماده می‌شدم که برم سر کار که منشی زنگ زد و گفت امروز تعطیلیم. خوب شد جلوی خودمو گرفتم که خوشحالیمو بروز ندم و صبر کردم تا علتشو بگه. گفت دکتر تصادف کرده، به یه بچه زده! وای خیلی وحشتناکه، ولی خدا رو شکر حال بچه خوبه و تو بیمارستان تحت نظره. گفت امروز تعطیله، بجاش فردا عصر قراره بیایم. منم تصمیم گرفتم برم خونه‌ی خواهرم و شب هم بمونم. اما مامان گفتن بریم حرم و منم قبول کردم. بعدا دیدم چقدر خوب شد که نرفتم خونه‌ی خواهرم و درواقع خدا رحم کرد.

دیشب تا دیروقت، دوازده و نیم، با دوستم چت می‌کردم. از راهنمایی برای آزمون آیین‌نامه که امروز صبح داشت شروع و به فوت مادربزرگش که سه روز پیش بود کشیده و به بحث‌های اعتقادی ختم شد! این دوستمو از دوم راهنمایی می‌شناسم و اگه دوستامو به ترتیب راحت بودن و تعارف نداشتن مرتب کنم، این دوستم نفر اوله. فقط یک سال، اونم همون دوم راهنمایی با هم هم‌کلاس بودیم، ولی پیوند جالبی بینمون برقرار شده. ممکنه یک سال کلا هیچ خبری از هم نداشته باشیم و هیچ‌وقت هم پیام یا تماس احوال‌پرسی نداریم، هر موقع هم به هم زنگ می‌زنیم یا پیام میدیم واسه اینه که کار داریم، ولی همچنان با هم راحتیم و فاصله‌ای بین خودمون احساس نمی‌کنیم. انگار همین دیروز زنگ آخر تو مدرسه از هم جدا شدیم :) کلا رابطه‌ی خاص و جالبیه. دیشب ولی یه طور دیگه بود، یه‌کم عمیق‌تر صحبت کردیم. راجع به احساساتمون، افکارمون و اعتقاداتمون صحبت کردیم. یادم نمیاد آخرین بار با کی اینجور صحبت‌هایی داشتم.

 

ولی علت نوشتن این پست، نوشتن از این دوستم نبود. دیشب مهندس با آب جوش سوخت. سطح سوختگی خیلی زیاده، شاید بیست درصد، ولی خدا رو شکر عمیق نیست. دیشب سکته کردیم و برگشتیم همه‌مون :) دیوانه یک ساعت با سوختگیش سر کرده و به کسی نگفته. زنش خونه باباش بوده، ساعت دوازده شب نمی‌دونم تو اجاق گاز دنبال چی می‌گشته که سماور روگازی محتوی آب جوش میفته روش! پایه‌ی اجاقشون لقه و مامان هی گفتن اینو درست کنین یه چیزی زیرش بذارین، کو گوش شنوا؟ یک ساعت تحمل کرده بعد از ساعت یک، به من زنگ زده که من شبا همیشه خاموشم. بعد به حجت زنگ زده. اونم اومد منو بیدار کرد. دیشب آقای جای من زیر کولر و من پیش مامان خوابیده بودم. یه دفعه مامان هم از خواب پریدن، ولی یه‌جوری ماست‌مالیش کردم که دوباره گرفتن خوابیدن. پماد و پنبه و گاز و چسب و مسکن برداشتم رفتم خونه‌ش. چشمتون روز بد نبینه، مثل مرغ پرکنده تو خونه راه می‌رفت و می‌سوخت، اون وقت زنگ زده بود که فقط مسکن ببریم براش! و با شناختی که از برادران محترم دارم، اگه من نمی‌رفتم اونجا، به همون مسکن اکتفا می‌کردن و معلوم نیست چقدر اوضاع بد میشد. تا چشمم افتاد بهش، بدو برگشتم خونه. دیدم مامان بیدار منتظر نشسته بودن ببینن چه خبره، آقای رو هم بیدار کردم. رفتیم بیمارستان. اول مقاومت کردیم برای رفتن به امام رضا که میگن پر کروناییه. ولی وقتی دو تا بیمارستان قبلی قبول نکردن و گفتن فقط امام رضا، بالاخره رفتیم همون‌جا. بانداژ کردن و یه چند تا دارو نوشتن و فرستادن خونه. حالا مگه آروم می‌شد؟ انقدر بی‌تابی کرد که دوباره رفتیم امام رضا بگیم یه آمپولی چیزی بزن آروم بشه. که گفت هییییچ راهی نداره بجز صبر! یا اینکه بستری و بیهوش بشه و اونی هم که باید دستور بستری بده جراحه که نه صبح میاد. نمی‌دونم راست گفتن یا نه، ولی مجبور شدیم برگردیم. برگشتنی خیلی خیلی بی‌تابی کرد، ولی وقتی رسیدیم خونه آروم‌تر شد و خوابید بالاخره. منم بیهوش شدم. عصر دوباره رفتیم بیمارستان، پانسمانشو تعویض کردن. بقیه رفتن خونه، ولی من باهاشون برنگشتم. اگه می‌رفتم خونه دیر می‌رسیدم سر کارم. یه‌کم همون اطراف نشستم. بعد هم دلی‌دلی‌کنان راه افتادم سمت مترو. نزدیک محل کارم، رفتم یه شکلات‌گلاسه هم خوردم که بشوره ببره پایین. ولی دقت کردم اون لحظه فقط تو پاهام حس خوبی داشتم و دهنم :/ چون جوراب رنگین‌کمونی پوشیده بودم و شکلات‌گلاسه می‌خوردم :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

سمعک

 

امروز عصر با اصرار، آقای رو بردیم پیش متخصص گوش. چند سالی هست به خاطر سال‌ها کار مداوم با ابزارآلات پرصدا و استفاده نکردن از لوازم ایمنی گوش، دچار کاهش شنوایی شدن. من از سر کار رفتم احمدآباد (مرکز پزشکا!)، گفتم آقای هم از خونه بیان. وقتی اومدن دیدم مامان هم هستن و یه سبد پیک‌نیک هم دستشونه 😁 فلاسک و چای نپتون و استکان و حتی نعلبکی! و قند و یه ظرف غذا و یه بطری آب :)) تا منشی دکتر بیاد، بساطمو پهن کردم و شروع به خوردن و نوشیدن نمودم :)))  البته جایی که نشسته بودم خیلی دید نداشت، ولی اگه می‌داشت هم مجبور بودم، ضعف کرده بودم. دکتر گفت متاسفانه باید سمعک استفاده کنین، ولی نمی‌دونست ما خوشحال شدیم بابت شنیدن این خبر. دکتر دیگه‌ای که قبلا رفتن، گفته بود که سمعک هم دیگه فایده‌ای نداره. از اونجا رفتیم سمعک هم انتخاب کردیم و قالب گرفت. قرار شد دو سه هفته دیگه آماده بشه.

برگشتنی نزدیک بود با یه ماشین خفن تصادف کنیم، آقای پشت فرمون بودن. ولی خب به خیر گذشت. آقای همیشه میگن من تو شب اصلا نمی‌تونم رانندگی کنم. تو تاریکی و نور ماشین‌ها، تمرکزشون رو از دست میدن.

یه‌کم هم درددل کردیم تو راه. برای آقای مخصوصا نگرانم، همه نگرانیم. همه چیز رو می‌ریزن تو خودشون. این روزا سعی می‌کنیم یه‌کم به حرفشون بیاریم. امروز تو ماشین می‌گفتن فشار اول رو من و مامانته، بعد روی توئه. خدایا امتحانات داره سخت سخت میشه ها! حواست که هست؟ :)

یه جایی نگه داشتیم رفتم دو تا سنگک گرفتم. کنارش جوراب‌فروشی بود :)))) یه جوراب رنگین‌کمانی هم با کارت آقای گرفتم 😁 از خودم خنده‌م می‌گیره چطور هنوز دلم با همچین چیزایی خوش میشه؟ :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

نان، گوجه، خروس، مرگ

 

امروز کسی خونه نبود و من رفته بودم نون و گوجه بخرم. تو راه برگشت دیدم چند تا مرغ و خروس رو تو باغچه‌ی کنار خیابون گذاشتن و پاهاشونو با طناب به درخت بستن. بی‌خبر و خوش و خرم تا جایی که طناب بهشون اجازه می‌داد داشتن راه می‌رفتن و چیزی می‌خوردن و بعضیام سرشون تو پر و بالشون بود و خودشونو تمیز می‌کردن. با خودم فکر کردم بیچاره‌ها خبر ندارن چرا اینجان. نمی‌دونن طولی نمی‌کشه که فروخته بشن و بعد از اون هم مدتی نمی‌گذره که کشته و خورده میشن. نمی‌دونن واسه همین زندگی کردن و نمی‌دونن صاحبشون که بهشون غذا، آب، لونه، زوج، جوجه و... داده، کلا واسه همین هدف بوده همه‌ش. بعد خواستم به زندگی و مرگ آدما ربطش بدم، ولی فاصله زیاد بود. زندگیمون به‌هرحال، ممکنه جبری باشه، ولی بعد از مرگ یه غول بی‌شاخ‌ودم نمیاد ما رو بخوره. درواقع کسی نیست که از مرگ ما سود ببره. یه‌کم خیال‌بافی کردم که شاید ما هم که می‌میریم، میذارنمون تو قبر، بعد یواشکی اون غوله میاد ما رو می‌بره می‌خوره. مگه مرغ و خروسا درک می‌کنن این دوستشون که دیروز جلوی چشمشون ذبح شد، چی شد؟ ما هم به بعد از مرگ اطرافیانمون بی تفاوتیم. مرد؟ تموم شد. یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد: مگه ما بعد از مرگ خوراک حشرات و موجودات میکروسکوپی نمیشیم؟ 😃😀😲😯☹😟😶😀😃 خب ظاهرا ما هم پروار میشیم و در نهایت نه یه غول بی‌شاخ‌ودم (مثل خودمون به نسبت مرغ)، بلکه موجوداتی نامرئی که قادر به دیدنشون با چشم خودمون نیستیم ما رو شام شبشون می‌کنن :) باحال نیست؟ :)

 

+ بنده یک انسان قائل به روح هستم و اعتقادات و این‌ها رو به اون بعد انسان مربوط می‌دونم. فلذا خیالات آنی من در مورد بدن و هدف این بدن و این‌ها مشخصه که مال بعد روح نیستن. کلا هم از این خیالات زیاد می‌کنم من :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

شرح

 

یکی از دوستان اینجا از آن خواست که به عنوان شیرینی گواهینامه از رازهای زندگی بنویسم یا یه پست طنز بنویسم ولی خوب از اونجایی که من آدم طنازی نیستم و از اونجایی که اساساً راضی تو زندگیم ندارم و اگر هم راضی باشه بیشتراز بقیه محسوب میشه پیش من تاراز خودم نمیتونم این درخواست را انجام بدم خیلی روش فکر کردم که چی بنویسم چه رازی رو برملا کنم ولی واقعاً هیچ راضی به ذهنم نرسید چطور فقط حرف بزنم آخه سرم پر از حرفه و نمیدونم چطور باید بریزمش اون بیرون به خاطر همینم دارم از تایپ صوتی گوگل استفاده می کنم فقط حرف میزنم و اون مینویسه و منم ویرایشش نمی کنم تا جایی که بتونم جمعه هنوز توی اون حال و هوای خوشحالی برای گواهینامه بودم تصمیم گرفتم تا حال و هوا من پریده شیرینی خانواده رو بدم چون به هرحال بعداً که می دیدمش اون شیرینی طلب می کردن حتما گفتم خودم پیش دستی کنم شیرینی بدم گروه تشکیل دادم گفتم ساعت چهار همه بیاین خونه ما نزدیکای ظهر بود که یهو تصمیم گرفتم مینی کیک هم درست کنم تا حالا درست نکرده بودم اصلاً کاتر ندارم برای این کار یک قالب بزرگ برداشتم توش یک کیک بزرگ پختم بعد با چاقو دایره دایره بریدم بعد از اینکه خامه کشی کردم وقتم به تزیین نرسید و فقط جزو شکلات ریختم و تمام مامان آقای از صبح رفته بودن میامی بهشون گفتم که تا ساعت ۴ برگردن تقلب حدود ساعت پنج بود که اون رسیدن و بعد رفتیم سمت پارک خیلی نزدیک و نشستیم توی پارک و چای و کیک خوردیم بعدشم من رفتم شیر موز گرفتم برای همه شیر موز را هم خوردیم و برگشتیم خونه آنجا آقای جلوی عروس و داماد و اینها خیلی از رانندگی من تعریف کردن گفتند که مربی هم خیلی تعریف کردم نمونه نشسته بودم کنارش کارش خیلی خوبه و از همه خانوما که معلومه بهتره از ۸۰ درصد آقایان رانندگیش بهتره ولی خوب من پیش خودم که فکر می کنم متوجه می شم که این تعریف‌ها نه اینکه از روی تعارف باشه واقعی ولی برای یک سطح خاصی از رانندگی من شاید برای این آزمون خیلی خوب بودم ولی برای رانندگی توی شهر و رانندگی معمولی که تو خیابونها جریان داره یک سری مهارت های دیگه ای لازمه که با تجربه میشه به دست آورد و من هنوز این تجربه‌ها را ندارم و انشاالله کسب می‌کنم و امیدوارم که اونجا به بهترین حالت خودم برسم در حال حاضر من خودم را راننده نمیدونم و توقع ندارم کسی به من بگه که مثلاً راننده خوبی هستی چون هنوز راننده نیستم هر وقت تونستم خوب لایه بکشم خوب دستی بکشم و از این جور کارا امور میشم راننده خوب این تایپ صوتی گوگل دو نقطه پرانتز پرانتز پرانتز برنده پرانتز نداره شما خودتون تو ذهنتون تصور کنید چون حوصله ندارم کیبورد را عوض کنم و اینتر بزنم شما یه این ترم تو ذهنتون بزنین و بریم مطلب بعدی تقریباً هفته پیش رو باید دنبال یک روان‌شناس یا روانکاو یا همچین چیزی می گشتیم برای یک نفر که حاضر نیست با روانشناسی و روانپزشکی روان پاک صحبت کنه می‌خواستیم خودمون با اون روانکاو و روانشناس صحبت کنیم و بپرسیم که ما چه‌کار میتوانیم بکنیم برای این شخص و چه رفتاری باید داشته باشیم برخوردمان چی باشه که حداقل از یک سمت اوضاع درست باشه و مامان خیلی اصرار داشتند که این کار را بکنیم ولی آقای می گفتند که رفتن ما چه فایده ای داره وقتی که خودش باید مشکلش حل کنه و حاضر نیست بره پیش متخصص خلاصه اونجا یه سری کار پیش اومد که دیگه نشد این فکر و عمل کنیم اگه اون جلسه تشکیل میشد � به نمایندگی از خانواده با اون دکتر صحبت می‌کردم و این تو ذهن من موند و تبدیل به یه جور خواسته شد یعنی من الان دلم می خواد که برم پیشه روانشناسی و روانکاوی بشینم فقط صحبت کنم من عذر می خوام از روانشناسان و روانپزشکان روانکاوان جمع ولی من هیچ وقت به روانشناسی اعتقادی نداشتم و علاقه که اصلا نداشتم ولی الان در حال حاضر دوست دارم با یکیشون صحبت کنم چون برای شنیدن بهشون سختم میگذره چون کارشون همینه چون جای دیگه ای کس دیگه ای ۴۵ دقیقه یک ساعت نتونه بی وقفه چیزی که توی ذهنم تلنبار شده رو گوش بده اصلا توقع ندارم کمکم کنه فقط گوش بده البته توقع دارم که حرف های الکی پلکی نزنه حداقلش اینه و برای این لازمه که بگرد دنبال یک روانشناسی که به خوب بودن مشهور ولی خوب کسی رو نمیشناسم اینجا اینتر اینترنت رینتر این عکس مینی کیک های یک پختن کیش بخاطر همونه که گفتم کاتر ندارم و با دست بریدم الانم روی توری هستمو شکلات زیرشون شرح کرده یک صحنه بسیار زیبا ظاهراً گوگل معنی شعر رو نمیدونه شرح شرح شعر شعر شعر شرشره شور شرح شوره شور شوره مثل اینکه با هر تلفظی و هر اعرابی هم بگم نمیتونه شور رو بنویسه پس تا درودی دیگر بدرود پرانتز باز عنوان رو هم دادم گوگل بنویسیم پرانتز بسته

 

 

 

  • نظرات [ ۴ ]

این ابری که روش نشستم هم نرمه، هم ویوی خوبی داره :)

 

امروز صبح ساعت پنج با آقای راه افتادیم رفتیم سمت محل آزمون. خواهرام اصرار کرده بودن که قبل از آزمون، یک جلسه تمرین بردارم حتما. چون به نظرم میومد پراید فرق داره و حدود دو ماه از کلاسامم می‌گذره، اما چون تمرین بعد از رد شدن برای ما که میریم خود راهنمایی رانندگی الزامی نیست، منم تمرین برنداشتم اون دو دفعه. دیگه انقدر گفتن که بالاخره کوتاه اومدم. دیروز صبح زنگ زدم به مربی (خصوصی) گفت وقتم پره تا فردا. بعدا خودش زنگ زد گفت ساعت شش صبح قبل آزمونت بیا. منم گفتم نه پنج و نیم میام که هفت تموم بشه. با آقای رفتیم. خوب کار کرد. آخرش گفت امروز اگه صدوپنجاه نفر امتحان بدن، شما یا نفر صدوچهل‌ونهمی یا نفر صدوپنجاهم. مونده بودم الان این رتبه یعنی خیلی خوب یا خیلی بد 😁 گفت یعنی عالی بودی خانم. یعنی شاید فقط یک نفر امروز از شما بهتر باشه رانندگیش. پیاده هم که شدیم آقای گفتن من توقع بار پنجم ازت دارم، ولی این دفعه قبولی :) منم هی می‌گفتم نگیییین! اصلا من دوست دارم بار دهم قبول بشم. از اینجا خوشم اومده، دوستش دارم اصلا :| آقای هم می‌گفتن تو قبول شو، من هر پنج‌شنبه میارمت همینجا :) دفعه‌ی اول امتحان، نمی‌دونم گفتم اینجا یا نه، دستم روی دنده، پام روی کلاچ، چنان رعشه‌ای گرفته بود که نمی‌تونستم کنترلش کنم. بار دوم هم فاصله‌ی پارک دوبلم از جدول بیشتر از حد مجاز بود. این دفعه که پارک کردم، شروع کرد نوشتن روی کاردکسم. گفتم ببخشید دارین چی می‌نویسین؟ 😰 گفت ردی! بعدم کاردکسمو گذاشت تو داشبورد 😁😅🤣😂😀😃🤩 دست! جیغ! هورااااا! :))) بالاخره قبول شدم :)

بعد از تمرین امروز صبح به آقای گفتم شما برین، من خودم میام. شما باشین استرس می‌گیرم. بعد از امتحان هم نفر اول به آقای زنگ زدم، بعد به مامان. بعد عسل خودش زنگ زد، بعدم به هدهد زنگ زدم :))) جوگیرم کلا :)) هدهد می‌گفت بالاخره اولین نفر گواهینامه گرفتی، اولین نفر نمی‌بودی جای تعجب داشت 😁 به دوستم که اونم امتحان داره هم پیام دادم، به مربی امروز صبحمم پیام دادم. الانم دارم اینجا می‌نویسم. ای خدا 🤣 به خودم اومدم می‌بینم کل دنیا رو خبر کردم :)))

 

  • نظرات [ ۱۱ ]

روزمره

 

دیروز با خواهرم رفتیم مرمریان (مغازه‌ی لوازم قنادی). قرار بود فقط خواهرم خرید کنه و قرار بود به هر طریقی جلوی من گرفته بشه که من چیزی نخرم، ولی بازم آخرش یه قالب سیلیونی حروف انگلیسی و یه ست کاردک خریدم 😁 بعد به خانم فروشنده می‌گفتم اگه چیز دیگه‌ای هم خواستم بخرم، شما بهم نفروشین 🤣

یکی از مریضامون هست، نمی‌دونم راجع بهش گفتم اینجا یا نه. یه پسر پنج شیش داره مشکوک به بیش‌فعالی! وقتی میاد مطبو میذاره رو سرش. ما هم چیزی بهش نمیگیم. مامانشم خییییلی با خونسردی برخورد می‌کنه و اصلا عصبانی نمیشه. تنها کاری که می‌کنه اینه که بهش وعده‌ی پارک بده. البته ما از دست مامانشم ناراحت نمیشیم بابت کنترل نکردن بچه‌ش، چون کاملا مشخصه که بچه کنترل‌نشدنیه 😁 ولی برام خیلی جالب بود این درجه از خویشتن‌داری مامانش و اینکه مدام با لفظ لطفا و کاملا محترمانه با بچه‌ش صحبت می‌کنه. خوشم اومد درواقع. امروز که اومده بودن هم اوضاع همین‌طور بود. فقط یه تایمی از تو اتاقم می‌شنیدم داشت دعواش می‌کرد و هی تهدید به آمپول می‌کرد و داد می‌زد. بعد یکی از خانما شنیدم بهش اعتراض کرد که بچه است، دعواش نکن. با خودم گفتم اون داره کار اشتباهی می‌کنه، ولی تو حق نداری دخالت کنی. بعد باز صدای مامانه اومد که گفت اگه بچه‌ی من بود تیکه تیکه‌ش می‌کردم یا همچین چیزی :/ گفتم نه حتما دارم اشتباه می‌شنوم و صحبت راجع به یکی دیگه است. اما بازم از اون خانم بعید بود همچین حرفی بزنه. چند دقیقه بعد دیدم مامانه از اتاق دکتر اومد بیرون و شروع کرد به تشکر و عذرخواهی تومان از خانما بابت بچه‌ش. فهمیدم صدا رو اشتباه گرفته بودم و اونی که داشت عرشیا رو دعوا می‌کرد مامانش نبوده، بلکه یکی از مریضا بوده! اصلا انقد ناراحت شدم. نمی‌دونم مردم چطوری به خودشون اجازه میدن بچه‌ی یکی دیگه رو اینطوری دعوا کنن.

چند تا التماس دعای سلامتی هم امروز دریافت کردم، قراره امشب این التماسا برسه دست خدا. بی‌زحمت نفری یکی یه دونه صلوات بفرستین، این دعاها رو دست‌به‌دست کنین برسه پیش خدا :) متچکر :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

ولی شخصیت محبوبم با اختلاف زیاد، همچنان شادیه :)

 

امروز از تو مترو چند تا کتاب کودک خریدم. اسم یکیشون ظاهر و باطنه. خواهرم گفت بچه‌ها قبلا فیلم اینو دیدن و هزار بار خوششون اومده. من معمولا کتابایی که برای بچه‌ها می‌خرم رو اول خودم می‌خونم 😁 اینم تو مسیر خوندم و خیلی از ایده‌ی کتاب خوشم اومد. البته از یه جایی به بعد گنگ شد، ولی ایده‌ی اصلی خیلی خوب بود. امشب تصمیم گرفتم انیمیشنش رو هم ببینم. واو! جدی خوشم اومد. من اصلا انیمیشن‌بین نیستم، ولی اینو که دیدم، وقتی "غم" برگشت و کارش رو انجام داد، یعنی سر یه عقده‌ی قدیمی که "شادی" هی سعی می‌کرد جلوی باز شدنش رو بگیره، باز شد، منم گریه کردم :) فیلم خیلی خوب حسشو منتقل کرد :) به قول "انزجار" من از یک تا ده بهش یازده میدم :)) [البته اون صفر داد 😆)

 

  • نظرات [ ۴ ]

هدیه

 

همکارم، منشی مطب، جمعه عقد کرده. همه با هم بگین ایشالا خوشبخت بشه :) میگه کرونا کمتر بشه، یه مجلس کوچیک در حد فامیل نزدیک می‌گیریم و میریم سر خونه زندگیمون. حالا من در فکر اندر شدم که من باید الان که عقد کرده کادوشو بدم؟ مجلسشو که گرفت کادو بدم؟ وقتی خودم شخصا رفتم خونه‌ش (که بعیده این اتفاق بیفته) کادو بدم؟ کی باید کادو بدم؟ یکی بهم گفت حداقلش اینه که باید صبر کنی یه شیرینی بهتون بده، بعد تو کادو بدی، ولی خب من معتقد به چنین چیزی نیستم و از صمیم قلب دوست دارم یه کادو بابت این اتفاق فرخنده بهش بدم، چه شیرینی بده چه نده. ولی من رسم ایرانی‌ها رو به طور دقیق نمی‌دونم. شنیدم کادوی سرعقد دارن. ولی از طرفی هم دیدم پاتختی یا همون مراسمی که ملت کادو میارن واسه عروس و داماد هم بعضیاشون دارن. نمی‌تونم که برم از خودش بپرسم عزیزم کی دوست داری بهت کادو بدم؟ :)

حالا این هیچی، می‌تونم و ترجیحمم اینه که همین الان کادوشو بدم و بگمم که من نمی‌دونم رسم شما چیه، من بابت ازدواجت یه کادو دوست داشتم بهت بدم و تصمیم گرفتم الان بدم که اگه خواستی استفاده کنی به دردت بخوره. و اینم بگم یا کارت هدیه می‌گیرم یا سکه‌ی پارسیان. الان سؤال بعدی که ایجاد میشه اینه که به نظرتون کارت هدیه یا سکه در چه حدی باشه مناسبه؟ هم از نظر اینکه خب بشه باهاش یه چیز معقولی اگه خواست بگیره برای خونه‌ش و هم برای رابطه‌ی همکاری مناسب باشه؟

اگر نظری در این موارد دارین خوشحال میشم بگین که کمکی هم برای من باشه :)

 

+ راستی بابت هم‌فکری تو کادوی روز پزشک هم ممنونم. بیشتر پیشنهادات حول لیوان و ماگ بود و نهایتا هم با راهنمایی خواهر دکتر که گفت چی دوست داره و مدتیه دنبال چی می‌گرده، دو تا فنجون بامبو براش خریدم.

 

  • نظرات [ ۹ ]

بیا فالته بگیرُم

 

امروز نمی‌دونم دنبال چی می‌گشتم تو نت که یه آیکون اومد جلوم: "فال چوب"! زدم روش. نوشته بود بعضی‌ها منتسب به دانیال نبی و بعدم منتسب به امام جعفرصادق می‌دوننش. واقعا حتی یک ذره هم بهش باور ندارم. سه بار باید کلیک می‌کردی و یه ترکیب سه‌حرفی بهت می‌داد و بعدم تفسیر اون سه حرف. به من گفت امسال سال خوبی براته! بیشتر مطمئن شدم داره چرند میگه. از بین این همه سال، امسال؟؟؟ من از اونایی نبودم که موقع نعمت حواسشون به نعمت نیست. من همیشه قدردان شادی، آرامش، صلح، رفاه، سلامت و بقیه‌ی نعمت‌های زندگیم بودم. همیشه متوجه داشتنشون بودم و از این بابت واقعا حسرتی ندارم. فلذا الان که توی شرایط متفاوتی هستم، نمی‌تونین به من بگین حالا قدر داشته‌هاتو بیشتر می‌دونی. ولی یه‌کم به این جمله (که به فال بودنش اعتقادی ندارم، اما بالاخره تصادفی مقابلم قرار گرفته، یه تصادف مثل همه‌ی میلیاردها تصادف زندگی که هیچ‌کدوم تصادفی نیستن) فکر کردم و گفتم شاید این اون موقعیتیه که من نعمت‌های اطرافم رو نمی‌بینم. شاید چون فقط به این قضیه از زاویه‌ی سختش دارم نگاه می‌کنم متوجه نعمت بودنش نمیشم. حالا این حرفا باعث نشده بتونم حقیقتا از زاویه‌ی غیرسخت یا زاویه‌ی خوش‌بینی به ماجرا نگاه کنم، ولی دارم با خودم حرف می‌زنم که وجود چنین زاویه‌ای غیرممکن نیست. شاید یکی از زوایای محتمل زاویه‌ی رشد باشه. شاید تا حالا بچه بودی. شاید به خاطر بچه بودن زندگی رو بهت سخت نگرفتن، مثل ما که به بچه‌ها تکلیف نمی‌کنیم کار کنن، ظرف بشورن، خونه جارو بزنن. توقعمون و اصلا خوشحالیمون تو اینه که بچه‌ها خوب بخورن، خوب بازی کنن و خوشحال باشن. و بچه فکر می‌کنه داره به سهم خودش برای زندگی تلاش می‌کنه، فکر می‌کنه همین که از بازی خسته میشه معنیش اینه که زحمت کشیده و کاری انجام داده. بزرگتر که میشن بهشون یه سری وظایفی محول می‌کنیم که با اون‌ها آماده‌ی ادامه‌ی زندگی میشن. زندگی تو شرایط گل‌وبلبل کودکی اصلا بد نیست، ولی نمی‌تونن به اون منوال ادامه بدن و باید تغییر کنن، رشد کنن. شاید منم تا حالا بچه بودم. یه بار یکی از هم‌کلاسی‌هام تو دانشگاه بهم گفت تو از دور خیلی جدی و خشکی و دیسیپلین و جدیتت به چشم میاد، ولی کسی باهات صمیمی بشه می‌بینه چقدر کودکی! نگاهت به همه چیز ساده و کودکانه است. بروز ندادم ولی از حرفش دلخور شدم. خب کی دوست داره مثل یه بچه خنگ باشه؟ الان هم به نظرم نمیاد تعریف کرده باشه، بیشتر شاید داشته نصیحت می‌کرده که کمتر ساده‌لوح باش! تایید می‌کنم ساده‌لوح هستم، ولی تا حالا اینو جزء شخصیتم می‌دونستم. اما حالا میگم شاید فقط یه مرحله بوده و باید ازش بیام بیرون. وای شما نمی‌دونین، یعنی اگه مثل من نباشین نمی‌دونین بیرون اومدن ازش چقدر سخته. مثل کسی که خو کرده اخبار بد رو نشنوه تا حالش بد نشه. اینکه خودمون رو تو سادگی نگه داریم و برای بیشتر فهمیدن این دنیای واقعا بیشعور هیچ تلاشی نکنیم خیلی آسون‌تره. دوست ندارم قبول کنم آدما بدن، دوست ندارم قبول کنم آدما کلاشن، فرصت‌طلبن، ریاکارن، فاسدن، حاضرن برای قدرت و ثروت هر کاری بکنن، واقعا سخته بخوام این چیزا رو یاد بگیرم. درسته که آرزو می‌کنیم کاش هیچ‌وقت مجبور به فهمیدن این چیزا نمی‌شدیم، ولی از یه جایی به بعد لازمه که بفهمیمشون.

و منظورم از آدما فقط بقیه‌ی آدما نیستن، این رشته از خودم شروع میشه و این فهم مسئله رو پیچیده‌تر می‌کنه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

آبقدی که آبش قطع بود

 

ساعت هفت راه افتادیم که بریم آبقد. تو بلد زدیم و راه افتادیم. دو ساعتی که رفتیم آقای گفتن انگار اشتباه اومدیم، چون یکی از همکارام گفته بود باید از کنار فلان قسمت، بپیچی به راست و ما اون فلان قسمت رو رد کردیم. اینجا بود که شروع کردیم تحقیقات بیشتر و متوجه شدیم روی نقشه چندین تا آبقد وجود داره که چند تاش سمت گلبهاره و دو تاش یه سمت دیگه و با دو املای آبقد و آبغد نوشته شده و ما می‌خواستیم بریم اونی که اون سمت دیگه بود و با غ نوشته شده بود رو نقشه، اما داشتیم می‌رفتیم اونی که بعد از گلبهاره و با ق نوشته شده رو نقشه. درواقع ما ابتدا فقط آبقد رو سرچ کرده بودیم، نه آبغد رو. اما خب بعدا که به آبغد رو نقشه رسیدیم، دیدیم نوشته به روستای آبقد خوش آمدید :| نمی‌دونم چرا باید چند مکان با اسامی مشابه تو یه کشور وجود داشته باشن. حالا تو یه کشور هم باشن دیگه تو یه استان که نباید باشن. تو یه استان هم باشن، حداقل اینطوری نباشه که دو سمت یک شهر خاص، دو روستا با اسم یکسان وجود داشته باشه. خیلی گمراه‌کننده است خب.
اونجایی که فهمیدیم اشتباه داریم میریم، من رو نقشه نگاه کردم و دیدم یه ربع ساعت با چشمه‌گیلاس فاصله داریم. اصرار کردم که خب نباید که حتما بریم آبقد که، بریم همین چشمه‌گیلاس که تا حالا هم نرفتیم. ولی مرغ بقیه یه پا داشت و دور زدیم و رفتیم به سمت همون آبغد رو نقشه و آبقد رو تابلوی روستا. رفتیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم و هی نرسیدیم. بعد از اینکه بیشتر رفتیم و رفتیم، بالاخره رسیدیم به اون تابلوی مذکور که کنارش یه بنر نصب کرده بودن که ورود افراد غیربومی به روستا ممنوع است! نگاه هم کردیم تو یک چشم خیلی به نظر مکان نشستن عمومی نداشت و باغ‌های شخصی بود بیشتر. البته ما هم به هوای سیب‌های تعریفیش رفته بودیم که سیب بخریم، ولی خب نرفتیم داخلش و به راهمون ادامه دادیم. ادامه دادن مسیر همانا و دیدن طبیعت بسیار زیبا و جاده‌ی پرپیچ‌وخم و سربالایی‌سراشیبی و حال دادن همانا :) ترکیب صخره و جوی آب و درخت، دیگه چی لازمه؟ :) ولی خب جوی آب پایین تو دره بود و هرچی می‌رفتیم راهی به پایین پیدا نمی‌کردیم. راه بود، ولی از داخل باغات مردم. در باغ‌هاشونم باز بود، ولی خب نمی‌دونستیم که اجازه میدن رد بشیم یا نه. خلاصه باز هم مقدار زیادی رفتیم تا بالاخره یه راه به پایین پیدا کردیم. ماشین رو یه جایی تو دره پارک کردیم و رفتیم با صاحب یکی از باغ‌ها صحبت کردیم که شاید زیر سایه‌ی درخت‌هاش به ما اجازه‌ی اطراق بده، حالا چه با کرایه چه بی کرایه. صاحب باغ با روی گشاده یه جای مناسب از باغش که هم مشرف به جوی بود، هم راه رفت‌وآمد مناسب داشت، هم به دستشویی نزدیک بود و هم اجاق دست‌ساز یه گوشه‌ش بود بهمون نشون داد و گفت بشینین، ولی سیب نکنین که خب قبل از اینکه ایشون بگه ما خودمون بارها تعهد دادیم که به باغ و میوه‌هاش آسیبی نمی‌زنیم. یه جای خلوت که هیچ‌کس نبود و فوق‌العاده هم زیبا و دلباز بود گیرمون اومده بود. واقعا خوش گذشت. خیلی دیر رسیدیم، ساعت یازده و نیم دوازده تازه صبحانه خوردیم. یکی دو ساعت گشت زدیم و چرت زدیم و نماز خوندیم. بعد آقایون بساط جوج رو برپا کردن. بعد دوباره یکی دو ساعت گشتیم و یه‌کم آب‌بازی کردیم. چون دور آب مردم زیاد بودن، دیگه نشد خیلی همدیگه رو خیسِ خالی کنیم و از لباسای یدکی که آوردیم استفاده کنیم :)) ولی باز هم خوب بود. عصر هم چای و کیک کشمشی‌هایی که پخته بودم رو خوردیم و چسبید. گرچه یادم رفته بود استکان بردارم!!! و این خطای بسیار عظیم رو با لیوان‌های استیل پوشش دادیم :)) کوتاه بود، چهار ساعت و نیم رفت و دو ساعت و نیم برگشت، تو راه بودیم، اما همون نصف روز خیلی خوش گذشت. بیشتر از اینکه از منظره لذت ببریم، از روی خوش و اخلاق خوب و انسانیت مردمش لذت بردیم. ما جاهای تفریحی دیگه هم رفتیم، سرویس بهداشتی می‌سازن، همه‌ی مردمو به صف می‌کنن که پول بدن برن سرویس. یک وجب از زمین رو کلی کرایه میدن چند ساعت. اینا باغشون رو یک ساعت بعد از ورود ما ول کردن و رفتن و عصر هم پسربچه‌شون اومده بود تو باغ می‌گشت، بهش گفتم دنبال چیزی می‌گردی؟ گفت مواظبم کسی نیاد از این سیبای افتاده پای درخت بخوره، تازه سم زدیم مسموم میشن مردم. گفتیم سیب فروشی دارین؟ گفت ما نداریم، چون تازه سم زدیم، ولی پایین‌تر برین خیلی سیبای درشت و خوبی دارن. کلی دعاشون کردیم. خدا خیرشون بده. پرسیدم اینجا اسمش چیه؟ گفت بهش میگن زو! آقای گفتن آره اسم دره‌ی زو رو شنیدم. گفتم رو نقشه امرودک هم هست این اطراف. گفت آره اموردک هم هست :) بعد چشم آقای به یه درخت گلابی وحشی تو باغ افتاد و گفتن به این تو پاکستان میگن امرود (شاید جاهای دیگه‌ای هم بگن البته) و ما حدس زدیم که اسم امرودک با درخت‌های امرود که جا به جا تو باغ‌ها می‌دیدیم بی‌ارتباط نباشه. کلا اسامی جالبی داشت روستاهاشون. یکی‌شون میان‌مرغ بود که نمی‌دونستیم میان‌مَرغه یا میان‌مُرغ. از اون پسربچه پرسیدم، اول گفت میان‌مُرغ، بعد گفت نه میان‌مَرغ. به نظر من هم مَرغ (مرغزار) درست‌تر میاد و شاید اشاره به این داره که این روستا بین جاهای سرسبز و خوش‌آب‌وهوایی واقع شده. آبقد هم توقفی نداشتیم، ولی رو فلسفه‌ی اسم اونم بین خودمون صحبت کردیم. اولش که می‌گفتیم آبقد (آب‌قطع) یعنی آبش قطعه و آب نداره :) بعد مامان گفتن شاید یه وقتایی اینجا خیلی پر آب بوده و آب اندازه‌ی قد آدم بالا میومده، بهش گفتن آبقد. یه تابلو هم وسط راه دیدیم نوشته بود سد ارداک. که من اول که رو نقشه دیدمش گفتم عه سد اردک هم تو مسیرمونه :))

راستی امروز توپولی هم پیدا کردم و فوت کردم :) توپولی همون قاصدکه و این اسم رو ما بچگی روش گذاشتیم. فوت کردم که بره به بلاد کفر، برسه دست خانواده‌ی دایی که پارسال از اینجا رفتن. اون لحظه فقط همونا اومدن تو ذهنم :)

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan