ساعت صفر که میشه پیام دکتر میاد بالای صفحه "مرسی". به تاریخ نگاه میکنم که نوشته ۲۵. نمیدونم روزی که گذشت ۲۵ بود یا روزی که داره میاد. نمیدونم ثانیههایی که بین ۰۰:۰۰ و ۰۰:۰۱ میگذره، جزئی از روزیه که گذشت یا شروع روزیه که اومده؟ البته بعدا میفهمم مال فرداست، ولی اون لحظه حس میکنم یک مسئلهی پیچیدهی فیزیک یا نجوم یا فلسفه است که باید برم سالها روش تحقیق کنم تا حلش کنم.
این مدت توی شکم زندگی غوطهور بودم و هستم. یک بار اینجا گفتم که تموم نمیشه. تموم نمیشه به این زودیها و من تقریبا خودم یادم رفته. امشب داشتم فکر میکردم که من قبلا هر شب قبل از خواب به فانتزیهام فکر میکردم و وسطشون خوابم میبرد. این مدت طوری بودم که حتی اگه فانتزی، واقعی هم میشد و جلوم میایستاد، انگار مزاحمِ دیدم به پیش روم شده باشه، بیحواس کنارش میزدم و میگفتم "عه، چرا جلوی من واستادی؟ بذار ببینم چی شد. نکنه الان مشکلی اون جلو پیش بیاد و من نفهمم!".
دیشب "من" نوشته بود که کآشوب رو خونده. امشب شروع کردم به خوندنش و دیدم عه، من که قبلا هم انگار اینو شروع کردم. روایت اول رو قبلا خونده بودم. چند تا روایت دیگه رو امشب خوندم و بالاخره شب هفتم محرم ریختم بیرون و سبک شدم. انقدر که تلویزیون میخوند "بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو" من میباریدم. بالاخره قلب شکسته و ترسیدهم برای افغانستان و برای کابل لرزید و اشک ریخت. مثل اینکه دریچهی سد رو باز کرده باشن، حالا کی میتونست ببنددش؟ :)
بعد از این سبک شدن و خالی شدن بود که دلم خواست باز هم به روزهای خوب فکر کنم. نه مثل ساخت کاردستی، یک پوشش و یک حواسپرتی، یک تخیل واقعی. رفتن به دنیای خیال. قدم زدن کنار آلیس توی سرزمین عجایب. کندن از دنیایی که هر جاش رو درست کنی باز هم یک جایی هست که نادرست باشه. دلم خواست همون تسنیمی باشم که شبیه این مرفهین بیدرد نادرستیها به دکمهی لباسش هم نیست و خب که چه گویان شونه بالا میاندازه و از روی اونها جست میزنه و میره جلو.
عنوان رو گذاشتم و بعد دیدم خیلی غمگینه 😁:
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
با زحمت و با کندن جون خواهم خفت
ای بیخردی که بالشم را بردی
تو فکر نکردی که چهگون خواهم خفت؟
برای اینکه فکر نکنین فقط اشعار سخیف از ما برمیاد:
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
با یک سر پر شور و جنون خواهم خفت
فردا که دمد سپیده، با بال فراغ
از زندگی بوقلمون خواهم گفت