صبحی نشستم سر سفره و همزمان رفتم رو مخ آقای که بیاین مامانو بردارین ببرین یه مسافرتی جایی، دلشون گرفته و اینا. خلاصه صبحانه نخورده آقایو راضی کردم 😁 و چون باید میرفتم سر کار، گفتم پس شما بشین آژانس من و با هم بریم اطلاعات بگیریم راجع به شرایط سفر و بعدم خرید بلیط و بعدم گرفتن برگ تردد بین شهری. توی راه هم یهکم دیگه مذاکره کردیم و قرار شد منم باهاشون برم 😃 بلیطو که گرفتیم هدهد زنگ زد واسه من و محمدحسین هم بگیر که ما هم میایم :)) خلاصه اینطوری شد که از ساعت پنج و نیم که از سر کار برگشتم تا الان داشتم چمدون میبستم و بالاخره تموم شد. آقای میگن بسه دیگه، جی برمیداری؟ سه روز میخوای بری سفر، اندازه سه سال لوازم برمیداری؟ :| :)))
و ما بدین نحو، به دستور شیطان رجیم که آخر پست قبل یک توصیهای کرده بود گوش فرا دادیم :)
اومدم چیزی بنویسم، یک لحظه از خاطرم عبور کرد که دوست دارم اونقدر پول داشته باشم و یک عالمه سفر برم، زود زود هم برم. خب مسلمه برای اینقدر سفر باید پولدار باشم و این دقیقا خلاف حرفیه که پست قبل زدم :))) دیگه چیزیه که خطور کرده و بر خطورات حرجی نیست =))
از یکی دو ماه پیش، دوشنبههای مطب رو تعطیل کرده دکتر. راستش بابت این یک روز تعطیلی خیلی خوشحال بودم و هستم. هفتهی پیش دکتر گفت من سهشنبه تا جمعهی هفتهی بعد سفرم، گفتم عه؟ دوشنبه هم که مطب تعطیله دیگه؟ منظورم این بود که چرا خب از دوشنبه نمیری که از سهشنبه میری؟ [رحمت بر دهانی که به موقع باز شود :|] یه نگاه به تقویم کرد، گفت پس بهجای چهارشنبه دوشنبه بیایم مطب! امروز منشی اومد گفت در جریان هستی که دوشنبهی هفتهی بعد! بهجای چهارشنبه باید بیایم دیگه؟ گفتم همین دوشنبه قرار بود بیایم که. گفت عه؟ من همهی مریضای چهارشنبه رو منتقل کردم به دوشنبهی بعد! رفت که از دکتر بپرسه. برگشت و گفت حالا هم این دوشنبه باید بیایم، هم دوشنبهی بعد :( شیطونه میگه تو هم برو سفر که نه تنها این دوشنبه، که دوشنبهی بعدم نباشی اصلا :|
امشب دلم گرفته. دلم میخواد لعنت بفرستم به پول. بله دقیقا به پول، این شیء بیجان و بیمقدار و بیارزش که با یه قرارداد این همه ارزشمند شده. زورشم زیاد شده. دلم میخواد به ثروت لعنت بفرستم و بگم ای الهی هیچوقت برای هیچکس نبودی. ای الهی که بیوارث میشدی. ای الهی که طمعِ به تو در آدمها وجود نمیداشت. ولی خب شیطان رجیم منعم میکنه که لعنته رو بفرستم 😃 تازه گمونم جایی شنیدم یا خوندم که در قیامت، مال، به اذن پروردگار به سخن درآید و همیگوید من چه گناه داشتم؟ چرا مرا لعنت میفرستی؟ تو بیجنبه تشریف داشتی و... فلذا فعلا دست نگه میدارم و بهش لعنت نمیفرستم. ولی این بدبختیا چیه که به خاطر ثروت سر آدم میاد؟ فقط هم ثروت داشتن نه، ثروت داشتن و نداشتن هر کدوم یه طوری مشکل میسازه و هرکی بگه نه من پول داشته باشم، جنبهشم دارم و مشکلی برام پیش نمیاد، بهش بگین تو جنبه داری، ولی نمیتونی جنبهی بقیه رو تضمین کنی و اونها دردسر برات ایجاد خواهند نمود بلاشک!
تازه لامصب این از اون معشوقاست که اصلا به آدم وفا نداره. شب راحت نمیتونی سر بذاری رو بالش، چون میترسی معشوقت دودر کنه بره! مثلا همین شوهرخالهم. تو کابل دبدبه و کبکبهای داشت. خیییلی ثروتمند نبود، ولی خب در حد خوبی داشت. خونهها داشت، ماشین، کار، پرستیژ و... یکی دو سال پیش مد شده بود یه عده اراذل افتاده بودن به تیغ زدن مردم. چندین نامهی تهدیدآمیز میندازن تو خونهی خالهم. تمام اسم و رسم و مشخصات شوهرخالهم و اینا رو مینویسن تو نامه و از دختراش اسم میبرن. اینا هم اول یه مدت از فرستادن دخترای هفت هشت ده سالهشون به مدرسه جلوگیری میکنن، بعد میگن تا کی؟ بلند میشن هولهولکی میرن پاکستان. خونهها و ماشین و همه چی میمونه همونجا. حالام که طالبان اومدن قطعا خونههای بیصاحبو صاحب شدن دیگه. ناگهان ورق براشون برگشت، اونم برای آدمی که به شدت اهل حلال و حرامه. بادینوایمونه. زحمتکشه. دستبهخیره و... در ظاهر هم چیزی نشون نمیده که بقیه بفهمن روش اثر گذاشته یا الان ناراحته. ولی خب دیگه از اون بالاها اومدن پایین. مشهوره که میگن به مالت نناز که به شبی بنده، به جمالت ننازکه به تبی بنده؛ دیگه از نزدیک لمسش کردیم. لمسش با شنیدنش فرق داره و لمسش از نزدیک با لمسش برای خود آدم هم مطمئنا فرق داره.
خلاصه که اینها را به عنوان کسی میگویم که ثروتمند نیست، اما ثروتمندان را دوست دارد 😁 سودای ثروت هم ندارد، اما خب میبیند که هرچه پلههای مسیر ثروت را تی بکشد و بالا برود، درواقع بیشتر خودش را به حمال تبدیل کرده است. باز هم میگویم اینها در مذمت ثروت نیست و در مذمت ما آدمهای ثروتپرست است. اصلا من دیگر همینجا مینشینم، هیچ پلهای را هم تی نمیکشم، اگر خدا مرحمت کرد یک آسانسور اختصاصی برایم فرستاد که خب زحمت میکشم سوار میشوم (حالا پله برقی هم باشد خیلی سخت نمیگیرم)، غیر از این همینجا بنشینم و از مناظر دامنه لذت ببرم، شاید عمرم باحالتر بگذرد. خدایا، اینها را گفتم، ولی شعلهی بوتهای که برای امتحانم قرار است آتش بزنی را خیلی زیاد نکن پلیز :)
+ چون در قبال شخصیتی که از بقیه توی وبلاگ نمایش میدم مسئولم، بگم اینها ربطی به اعضای خانوادهم نداره و در مورد خودمه.
+ و اگه براتون سؤال شده که چی شده که یککاره اومده راجع به ثروت صحبت میکنه، اینکه هیچوقت نیومده بگه آرزوی ثروت دارم، ثروتمند هم که نیستن که فاز نصیحت برداره، باید بگم که علتش بماند :)
این هم آهنگی که امشب دقیقا فقط حس این مدل آهنگ، یعنی تار رو داشتم و گشتم تا اینو پیدا کردم:
هفتهی پیش خواب دیدم رفتیم شیراز، با مامان و آقای. فکر کنم از کربلا برمیگشتیم و توی مسیر گفتیم حالا یه سر شیرازم بریم. رسیدیم مستقیم رفتیم خونهی خاکستری :)) خاکستری درو باز کرد، بعد مامانش اومدن دم در. خاکستری اوکی بود، ولی مامانش منو دیدن خیلی محل نذاشتن 😆 منم تو خواب قدرت ذهنخوانی داشتم، فهمیدم دارن به این فکر میکنن که ای دختر قدرنشناس! رفتی بعدش یه زنگم به ما نزدی؟ یه خبرم نگرفتی؟ یه احوالم نپرسیدی؟ دلخور بودن ولی خب بازم تعارف کردن بریم داخل. بعدشم یادم نیست دیگه چی شد :)
امروز صبح که از خواب بیدار شدم مامان و آقای گفتن کی فرشا رو رنگی کرده؟ کدوم فرش رنگی شده؟ :)) یادم اومد خواب دیدم خواهرم یه چیزایی رو رنگ زده، بعد گذاشته یه جایی که داره ازشون رنگ چکه میکنه رو فرش. منم تو خواب هی میگفتم کیییی فرشو رنگی کرده؟ کیییی فرشو رنگی کرده؟ نگو انقدر بلند گفتم که کل خانواده بیدار شدن :)) مامان میگن اول بلند شدم فکر کردم واقعا فرش رنگی شده، بعد دیدم تو خواب داری حرف میزنی :)
رفته بودیم تذکرههای الکترونیکمونو تحویل بگیریم. تذکره یعنی شناسنامه، تذکرهی الکترونیک تقریبا معادل کارت ملی هوشمنده. روزی بود که فرداش طالبان کشور رو گرفتن. پشت در ساختمان مذکور زیرانداز انداخته بودیم. صبحانه خوردیم. چایی خوردیم و هنوز باید ساعتها منتظر میموندیم. یه کتاب شعر با خودم برده بودم داشتم میخوندم. آقای گفتن چی میخونی؟ کتابو دادم بهشون گفتم شما بخونین :) اول شروع کردن آروم برای خودشون خوندن. گفتم بلند بخونین. چند تا شعرشو خوندن و منم ضبط کردم :) این یکی از اون شعراست:
یه بارم پارسال، صبح بعد از نماز آقای اومدن تو اتاقی که من خوابیده بودم قرآن میخوندن. آهنگ قرآن خوندنشون رو عجیب دوست دارم. یواشکی گوشی رو گذاشتم رو ضبط و از زیر پتو فرستادم بیرون و حدود یک ساعتی رو ضبط کردم :) دوست دارم صدای مامان و آقای رو برای خودم ضبط کنم. دوست دارم برام بنویسن و نگهشون دارم. یکی دو سال پیش یه دفتر برای مامان خریدم گفتم هر روز توش بنویسین که از آلزایمر جلوگیری میکنه! گفتن نه حوصله ندارم. مجبورشون کردم به نوشتن. یه روز مینوشتن، دو روز نمینوشتن. یه روز مینوشتن، دو هفته نمینوشتن. در کل چهار پنج بار بیشتر ننوشتن فکر کنم. بعد انقدر حوادث رخ داد که دفتره از یاد خودمم رفت. اما خب الان که دفترو باز میکنم و همون چهار پنج صفحه رو میخونم، لذتی میبرم که نگو :) باید یادم بمونه بازم هرازگاهی بدم بنویسن.
لیست کارهای امروزمو که نوشتم روی تخته، نوشتن تو وبلاگ رو گذاشتم آخر. ولی بعدش فرتی اومدم نشستم اینجا یه چیزی بنویسم. دلم تنگ شده خب :) اینم عکس تختهی دیروزمه :))) :
بابای ریحانه، لیست نوشته برام! فقط اون سطل حمام رو من نوشته بودم از شب قبل که یادم باشه توش پلاستیک زباله بذارم فردا. قبلا هم مهندس رو تخته برام چیز میز مینوشت :)
اینم عکس آش دیروزه. یه تعدادی از همسایهها رو مامان گفتن ظرف بیارن آش ببرن، بقیهشو هم تو ظرف یکبارمصرف ریختیم.
عصر هم با مامان و آقای و هدهد و محمدحسین رفتیم حرم. نماز شبو فرادی خوندیم و برگشتیم. محمدحسین یک دقیقه هم که زیاده، نیم دقیقه هم یک جا نمینشست. زورمون بهش نمیرسید نگهش داریم. اصلا هم دستمون رو نمیگرفت. دائم راه رفت و گشت تو صحن و چند تا دوست واسه خودش پیدا کرد :) همینجور واسه خودش میرفت و حسابی دور میشد و بازی میکرد و باز برمیگشت. جالبه تو اون شلدغی گممون هم نمیکرد. ما هم چهار نفری چشم ازش برنمیداشتیم. موقع نماز من زودتر خوندم و مامان و آقای و هدهد بعد از من خوندن. موقع نماز خوندن اونا من ایستاده بودم و به محمدحسین نگاه میکردم که کجا میره. خیلی دور شد. جلوی یه خادم که با چوبپرش مردمو راهنمایی میکرد مدت طولانی وایستاد. منم از همون دور نگاهش میکردم. فکر کردم مبهوت چوبپر شده حرکت نمیکنه. بعد یهو دیدم خادمه اومد نزدیکش هی به خانمها اشاره میکرد میگفت این بچهی شماست؟ از چند تا خانم که پرسید بچه رو بغل کرد که ببره :))) من از همون اول که خادم بهش نزدیک شد راه افتادم سمتش، ولی دور بودم دیگه. تا اینکه بچه رو بغل کرد، از دور دستمو بالا آوردم گفتم مال منه، مال منه :)) خادمه دعوام کرد :( گفت چرا تو این شلوغی بچه رو ول کردی؟ بغلش کردم دیدم لبولوچهش آویزونه و آمادهی گریه است. بجز موقع نوزادیش، این حالتو تو چهرهش ندیده بودم تا حالا. چون اصلا بچهی گریهای نیست. احتمالا حس گم شدن داشته، ولی نمیدونم چرا مثل سی چهل بار قبلش نگشت دنبالمون؟ چرا برنگشت سمتمون و همونجا خشکش زد؟
پاییز فصل پرطرفداریه و من اهل طرفدارِ چیزهای پرطرفدار بودن نیستم، اما! اما پاییز را خیلی دوست میدارم. من شب را دوست میدارم. خلوت را دوست میدارم. خنکای هوا را دوست میدارم. گاهی حتی دیده شده باران را هم دوست میدارم :) و این چیزها توی پاییز هست و یا بیشتر هست.
از سی و یک شهریور که ساعتها و اتوبوسها برگشتهن عقب، مسیر رفتوآمد منم عوض شده. دیگه به اتوبوس نمیرسم. یه مسیری رو پیاده میرم تا برسم به مترو و بعد از پیاده شدن هم باید کسی بیاد دنبالم که اون کس هم حتما باید موتور داشته باشه، چون کرونا هم شرط محدودیت تردد رو اضافه کرده به این شرطها. تاکسی خانواده میفرمایند ننشینم اون موقع شب، اونم اون محدودهی شهر. اما خب ساعت ده شب زمستون، یعنی وقتی که خانوادهی ما تو دومین چرخهی خوابشه :) پارسال به هر ترتیبی بود آقای، حجت یا مهندس میومدن دنبالم، ولی امسال این قسمت هم فرق کرده. آقای خسته و پیر شدن، حجت دیگه موتور نداره، مهندس هم که... اما خب این نیمه رو بسیار دوست دارم. پیادهروی بیست، سی دقیقهای شبانه، هندزفری، متروی خلوت، موتورسواری شبانه و دیگه چی؟ :) سعی میکنم با رعایت جوانب احتیاط در کشور اسلامی از تاکسی هم استفاده کنم که مشکل منظور هم حل بشه.
امروز داشتیم با هدهد در مورد انواع طلاق صحبت میکردیم. طلاق رجعی و بائن و خلع و اینا. بحثمون به این ختم شد که من باید موقع ازدواج حق طلاق و خروج از کشور و کار و فلان و بهمان رو بگیرم و عوضش مهریه نداشته باشم 😁 ما بین خودمون بلدیم حرف بزنیم، ولی جاش که برسه، یا بابت خجالت یا ملاحظه یا مراعات یا چشغرهی پدر و مادر، بیخیال تمام این حقوق میشیم -_- حالا من سعیمو میکنم تو این مورد، ببینم چی میشه :) ولی این چه گاردیه مردا میگیرن موقعی که زنها از حق طلاق حرف میزنن؟ جناب، شما بر اساس همین حقوق داری ازدواج میکنی، چطور بد نیست؟ اگه زن بخواد همون حقوق رو شرط کنه بد میشه؟ معنیش این میشه که این زن ازدواج نکرده به فکر طلاقه؟ اگه مهریه زوره، این حقوق هم زوره. اینا در قبال اونا. حالا انگار چند تا زن تو این زمونه موفق شدن مهریهشونو بگیرن. ولی در عوض بیشمار مرد از این حقوقشون استفاده کردن و هر روز هم استفاده میکنن. من اصلا تو کتم نمیره، بعدا یه مردی بیاد تو زندگیم که بتونه بهم اجازه بده یا نده که من سفر برم :))) که من سر کار برم یا نرم! ولی کاش مرد بودم، بعد میتونستم به زنم اجازه بدم یه کاری رو بکنه یا نکنه :))) باحال میشه نه؟ :))
امروز با هدهد رفتیم پونزده تا فنجون بامبو خریدیم :) پنج تاشو من برداشتم، ده تاشو هدهد. من برای گردشای هفتگی خریدم، هدهد برای گردش و پذیرایی از مهمان! قبلا گفتم که واسه روز پزشک فنجون بامبو خریدیم برای دکتر؟ اونا دونهای صد و پنجاه بود که نهایتا از یه جایی دونهای صد پیدا کردیم! اینا دونهای سی و پنج تومن بودن که شش تاشو دونهای سی گرفتیم. تفاوت محسوسشون تو دستهدار بودن و نبودن بود، اما تفاوت قیمتشون خیلی زیاد بود. واسه همینم پونزده تا گرفتیم :)
این روزا دارم انواع روش تهیهی قهوه رو امتحان میکنم. قهوهی ترک که با شیر درست بشه خوبه، موکا هم شیرین باشه خوبه. قهوهی ترک خالی دوست ندارم. اسپرسو هم شنیدم زهرماره و با اینکه امتحان نکردم، اما قطعا دوست نخواهم داشت. چیز دیگهای بجز اینا فعلا بلد نیستم درست کنم. میگم نکنه همینجور الکی الکی منم قهوهخور بشم؟ :) اما به نظرم مستحقش هستم. آخه چاییخور که نیستم، باید یه چیزی باشه که بتونم واسه خودم درست کنم، مزمزه کنم و دوستش داشته باشم دیگه؟ :)
چند روز پیش پسردایی مامانم که حدودا چهل و خوردهای ساله بود، با سرطان فوت کرد. همه شوکه شدیم، چون اصلا از سرطانش خبر نداشتیم. دیشب قرآنخوانی گرفته بودیم ما. امروز انگار خونه وسطش بمب خورده. و انگار دیشب یه غولی منو با یه گوشتکوب غولی له کرده. تمام عضلاتم گرفته و درد میکنه بابت کارای دیروز، بدنمونم قلابی شده انگار. مامان و آقای و حجت و مهندس خونه نیستن الان و شب هم دیر بیان شاید. کاش خونه مرتب بود، شاید فیلم میدیدم و استراحت میکردم، شاید قهوه هم میخوردم :)
سرعت زندگی بیشتر از سرعت نوشتن من شده. یه مدت پیش، مامان خسته و عصبانی و ناراحت از اینکه مهندس نمیاد خونهی ما و تنها نشسته خونهی خودش، با من دعوا کردن :) سر اینکه من کشوی سابق مهندس رو بعد از عروسیش تبدیل کرده بودم به کشوی لوازم قنادی خودم. میرفتن لباساشو از خونهش میآوردن میشستن، بعد به من میگفتن کشو رو خالی کن تا من لباسای مهندسو بذارم توش. یه کشوی خیلی بزرگ با ظرفیت مثلا صد تیکه لباس رو میخواستن خالی کنم تا چهار پنج تیکه لباس توش بذارن. هرچی میگفتم بابا اون تو یه خونهی دیگه زندگی میکنه لباساش چرا باید اینجا باشه؟ اصلا لباساش اینجا هم باشه، خب گوشهی یه کشوی دیگه بذاریم، قبول نمیکردن. میگفتن شما همین کارا رو کردین که دیگه اینجا رو خونهی خودش نمیدونه و نمیاد. زود باش کشو رو خالی کن :) بعدم رفتن وسیلههایی که دونه دونه طی سالها جمع کرده بودم رو از تو کشو پرت کردن بیرون :) بقیهی چیزا بلای خاصی نیومد سرشون. ولی پایهی گردون کیکم که روش کیک رو تزئین میکنم غُر شد. اصل خاصیت گردون یکی صاف بودنشه، یکی چرخشش. فلذا تقریبا کاراییشو از دست داد. داشتیم میرفتیم بیرون که این بلبشو راه افتاد. منم لباسای بیرونمو درآوردم و نشستم به گریه کردن. خیییلی گریه کردم :) تمام کارای قضایی و بدوبدوها و همه چی با من بود، آخرم همهی کاسه کوزهها سر من میشکست. هم از خانوادهی زنش حرف میشنیدم، هم از خودش. برعکس خلقوخوی واقعیم که نمیتونم جواب پس ندم، ولی یک کلمه، حتی یک کلمه جوابشو نمیدادم، مبادا همینقدرم که داره باهامون راه میاد دیگه نیاد و دادگاههاشو نره و بدبخت بشه. خلاصه خیلی فشار روم بود و حالا مامان هم داشتن باهام دعوا میکردن. دیگه بعدش آقای اومدن ناز و نوازش کردن و باهام حرف زدن و گفتن مامان تو حال عادی نیستن و اینا، بعدم مجبورم کردن حاضر شم بریم بیرون. همون روزی بود که رفته بودیم دره آل، همون روزی که شبش برای امیرعلی وبلاگ درست کردم :) مامان بعدا گفتن که پشیمونن از رفتارشون و بابت خراب شدن گردون هم کلی متاسف شدن. تا دیروز که پول دادن که برم یه گردون دیگه بخرم :) با هدهد رفتم یه گردون باحال و بزرگ خریدم. یک کیلو شکلات تلخ و پنج کیلو خامه و دویست گرم قهوه ترک هم خریدم. منشی هر روز واسه دکتر قهوه درست میکنه، به منم میگه میخوری میگم نه. ولی چند روز پیش یهو هوس قهوه کردم. سالهاست که قهوه نخریدم و نخوردم. مهندس قهوهخوره، میگم قهوه درست کنم این روزا با هم بخوریم :) دیروز میگفت این چرا انقد رقیقه؟ :))) یه فنجون آب بیشتر از دستور ریخته بودم، به هوای اینکه تبخیر میشه کم میشه، ولی بعد دیدم نباید بجوشه، رقیق شد دیگه. بعدم کیک پختم واسه امشب که آخرین شب تابستون باشه و تولد امیرعلی. دیشب آسترکشی کردم، امروز صبحم بعد نماز، چهارصد تا جورابی این مدت هی پوشیده بودم و نشسته بودم رو شستم، بعدم بقیهی کیک رو تزئین کردم. البته هنوز کامل نشده و دارم میرم سر کار. عصر که برگردم، احتمالا پرستار مهندس هم اومده برای تعویض پانسمانش. اون که رفت، بقیهی تزئیناتشو انجام بدم و بادکنک باد کنم و من یا مامان یا هدهد غذا درست کنیم و بریم که داشته باشیم یه تولد سورپرایزطورانه رو :))
راستی نگفتم مهندس رو مرخص کردیم؟ دو شب بیشتر نبود بیمارستان. جراحی که تو درمانگاه گفته بود باید جراحی بشه، تو بخش نظر دیگهای داشت :/ یعنی درواقع اصلا نظری نداشت! روز اول و دوم که اصلا نیومد ببیندش، روز سوم هم مریض خواب، باندپیچی، پتو روش، با پرستار حرف زد و گفت فقط تحت نظر باشه و رفت. نمیدونم این چه جور ویزیت کردنه. دیدیم تو بیمارستان کاری بجز پانسمان براش انجام نمیشه، حال روحیشم هی داره بدتر میشه، غذا هم نمیخوره، با رضایت شخصی ترخیصش کردیم. موقع بستری بهم گفتن درسته بیمارستان دولتیه، ولی بخش سوختگی هزینهش بالاست و شبی یک و صد باید بدین. گفتم باشه. بعد دو شب که رفتم برای ترخیص، صورتحساب دادن چهار و دویست :) فقط هم پانسمان میکردن و آنتیبیوتیک میدادن. پانسمانی که روزای قبل تو اورژانس سوختگی، هر روز دویست تومن عوض میکردیم، تو بیمارستان شده بود دو و صد :) نمیدونم اون جراح محترم، رو چه حسابی هزینهی بستری با جراحی رو به من گفته بود هفت هشت ده تومن. با یکی از همون پرستارای بخش هماهنگ کردیم که چهار پنج تومن بگیره بیاد تو خونه به روشهای مخصوص! پانسمانش کنه. امروز جلسهی دومشه و مهندس میگه دیگه بسه، نمیخواد بیاد! از وضعیت خطرناک و اورژانسی دراومده خدا رو شکر، بقیهشو دیگه صلاح مملکت خویش خسروان دانند. اصرار زیاد هم نتیجهی عکس میده.
وبلاگهای زیادی هستن که آدم دوستشون داره و از خوندنشون لذت میبره، اما بعضی وبلاگها هستن آدم وقتی میره توشون و یه پستی میخونه، وقتی میاد بیرون دوست داره بره تو وبلاگ خودش پست بذاره :) شماهام همینطورین یا فقط من اینطوریام؟
محمدحسین خیلی شیرین شده. اون شب، نصف شب از گوشی مامانش زنگ زده بود به گوشی آقای و میگفت الو؟ الو؟ :))) بعدم قطع کرد. ما هم همگی نگران از خواب پریده بودیم که نصف شب چه خبر شده؟ آقای دوباره زنگ زدن به خواهرم، گفت گوشی دست محمدحسین بوده داشته بازی میکرده. الان دیگه شمارهها همه عکس دارن، باباش که سر کار باشه، هم با سیمکارت و هم با واتساپ بهش زنگ میزنه و یک ساعت حرف میزنه. ولی تا حالا به ما زنگ نزده بود.
"مامان" نمیگه اصلا. میگیم بگو بابا؟ میگه بابا؛ توتو؟ توتو؛ پاپا؟ پاپا؛ توپ؟ توپ؛ ولی هرچی بهش میگیم بگو مامان، میگه بابا :)) بعد یه بار داشت برای خودش بازی میکرد و با خودش حرف میزد، میگفت بابا، ماما، توتو، توپ :)) به دایی هم میگه دادا. ولی عمه رو انقدر قشنگ تلفظ میکنه که اگه من عمهش بودم، میتونستم بخورمش :) ولی خب عمهشم اینجا نیست و در اصل داره به یه چیز دیگه میگه عمه که ما نمیدونیم چیه :) یه چیز دیگه هم که خیلی قشنگ میگه آره است. مثلا میپرسیم سیب میخوری؟ سرشو بالا پایین میکنه و با یه لحن جالبی میگه آده که آدم هی میخواد ازش بپرسه اینو میخوری؟ اونو میخوری؟
به کتاب هم خیلی علاقه داره. من بعد از سه تا خواهر/برادرزادهی قبلی، تازه یکیو پیدا کردم که از همون خیلی طفولیت به کتاب علاقه داره. دقیقهای شصت بار میاد پیشم و به قفسهی کتاب اشاره میکنه تا یه کتاب بیارم پایین و بشینه ورق بزنه و عکساشو ببینه و هی توتو و پا تو عکسا پیدا کنه.
ده روز دیگه باید واکسن یکونیم سالگیشو بزنه. الانم حسابی سرما خورده و آبریزش بینی حسابی غیرقابلبوسیدنش کرده =))
این پست رو که نوشتم، قبل از انتشار مامانش این عکسو تو واتساپ برام فرستاده میگه واهاهاهای! اینا رو چند روز قبل آوردم یه بار براش درست چیدم، بعدم بازی نکرد جمع کردم. امروز آوردم گذاشتم جلوش، برگشتم دیدم چهااااار تارو چیده، ولی درست چیده. گفتم حالا انقد جوگیر نشو، مگه چیکار کرده؟ :))) توهم نابغه بودن بچهشو برداشته، منم زدم تو پرش 🤣😂 نمیدونم مادری هم هست که این توهمو نزده باشه؟ :) من موقع امیرعلی اینجوری بودم :))