مونولوگ

‌‌

دیروز

 

لیست کارهای امروزمو که نوشتم روی تخته، نوشتن تو وبلاگ رو گذاشتم آخر. ولی بعدش فرتی اومدم نشستم اینجا یه چیزی بنویسم. دلم تنگ شده خب :) اینم عکس تخته‌ی دیروزمه :))) :

 

 

بابای ریحانه، لیست نوشته برام! فقط اون سطل حمام رو من نوشته بودم از شب قبل که یادم باشه توش پلاستیک زباله بذارم فردا. قبلا هم مهندس رو تخته برام چیز میز می‌نوشت :)

اینم عکس آش دیروزه. یه تعدادی از همسایه‌ها رو مامان گفتن ظرف بیارن آش ببرن، بقیه‌شو هم تو ظرف یکبارمصرف ریختیم.

 

 

عصر هم با مامان و آقای و هدهد و محمدحسین رفتیم حرم. نماز شبو فرادی خوندیم و برگشتیم. محمدحسین یک دقیقه هم که زیاده، نیم دقیقه هم یک جا نمی‌نشست. زورمون بهش نمی‌رسید نگهش داریم. اصلا هم دستمون رو نمی‌گرفت. دائم راه رفت و گشت تو صحن و چند تا دوست واسه خودش پیدا کرد :) همین‌جور واسه خودش می‌رفت و حسابی دور می‌شد و بازی می‌کرد و باز برمی‌گشت. جالبه تو اون شلدغی گممون هم نمی‌کرد. ما هم چهار نفری چشم ازش برنمی‌داشتیم. موقع نماز من زودتر خوندم و مامان و آقای و هدهد بعد از من خوندن. موقع نماز خوندن اونا من ایستاده بودم و به محمدحسین نگاه می‌کردم که کجا میره. خیلی دور شد. جلوی یه خادم که با چوب‌پرش مردمو راهنمایی می‌کرد مدت طولانی وایستاد. منم از همون دور نگاهش می‌کردم. فکر کردم مبهوت چوب‌پر شده حرکت نمی‌کنه. بعد یهو دیدم خادمه اومد نزدیکش هی به خانم‌ها اشاره می‌کرد می‌گفت این بچه‌ی شماست؟ از چند تا خانم که پرسید بچه رو بغل کرد که ببره :))) من از همون اول که خادم بهش نزدیک شد راه افتادم سمتش، ولی دور بودم دیگه. تا اینکه بچه رو بغل کرد، از دور دستمو بالا آوردم گفتم مال منه، مال منه :)) خادمه دعوام کرد :( گفت چرا تو این شلوغی بچه رو ول کردی؟ بغلش کردم دیدم لب‌ولوچه‌ش آویزونه و آماده‌ی گریه است. بجز موقع نوزادیش، این حالتو تو چهره‌ش ندیده بودم تا حالا. چون اصلا بچه‌ی گریه‌ای نیست. احتمالا حس گم شدن داشته، ولی نمی‌دونم چرا مثل سی چهل بار قبلش نگشت دنبالمون؟ چرا برنگشت سمتمون و همون‌جا خشکش زد؟

یه‌کم دیر شده، باید برم. بقیه‌ش باشه عصر :)

 

  • نظرات [ ۴ ]
ن. ..
۰۶ مهر ۰۰ , ۱۱:۱۹

خدا نکشدت 

چند بار مورد اول رو خوندم و هی فکر می کردم یا خود خدا اینا مگه منطقه شون چشمه هم داره؟ باز می گفتم یعنی آب لوله کشی نداره در عوض؟ 

:))))))))))))))))))

پاسخ :

یهو همه‌ی تصورت از من بهم ریخت. فکر کردی میرم از لب چشمه آب میارم، یخ حوض می‌شکنم، تو یخا لباس می‌شورم 🤣🤣🤣
آسـِ مون
۰۶ مهر ۰۰ , ۱۳:۵۸

مال منه مال منه:))

پاسخ :

داشت مال منو می‌برد خب =))
آسـِ مون
۰۶ مهر ۰۰ , ۱۳:۵۹

به به نذرتون قبول باشه انشالله

پاسخ :

ممنونم، خدا قبول کنه :)
ن. ..
۰۷ مهر ۰۰ , ۱۰:۵۱

همون یخ حوض شکستن توهمم را از بین برد اتفاقا 

پاسخ :

:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan