مونولوگ

‌‌

اینطوریا دیگه

 

مهندس، همون برادرم که اوایل زمستان عقد کرد و اوایل بهار رفت سر خونه زندگیش، اوایل این هفته که بشه اواخر تابستون، جدا شد. این اون چیزی بود که نه ماه مثل خار توی گلومون گیر کرده بود. ممکنه بگید نه ماه؟ یعنی از همون اول اولش؟ خب چرا شروع کردید پس؟ بله، از همون اولش. دقیقا بعد از اینکه شروع شد، بعد از عقد. ادامه دادیم چون امیدوار بودیم به اصلاح و امیدوار بودیم که این مدل مشکلات اول زندگی همه هست و حل میشه. حل نشد و بدتر شد. ما تو زندگی از جلوی در کلانتری هم رد نشده بودیم، اما این خانواده کل خاندان ما رو هر روز از پله‌های چندین و چند دادگاه مختلف انقدر بالا و پایین بردن که الان من خودم یه پا وکیل محسوب میشم! لایحه می‌نویسم در حد لالیگا! اصن بوندس‌لیگا! درسته دارم به شوخی برگزار می‌کنم قضیه رو، ولی اینا شوخی نیست و واقعیاتیه که پوستمونو کند این مدت و نفسمونو برید. خب ما آدمای بی‌حاشیه با هر زنگ و ابلاغیه و دادنامه شب‌ها و روزها به خودمون لرزیدیم، با اینکه دست بالا رو داشتیم. واقعا اگر می‌خواستیم و می‌کردیم، با قانون ایران، یک زن کاری نمی‌تونه از پیش ببره. طرف ما گرچه بسیار حیله‌گر و صدبرابر بسیار دروغگو بود و برای رسیدن به هدفش از هیچ کاری دریغ نداشت و اینو هم با عمل نشون داد و هم به زبون آورد و گفت به هر چی بتونه چنگ میندازه، و اگرچه آقای همه چیز رو خیلی ساده گرفته بودن و نزدیک بود با این کار، بد ضرر کنیم، اما باز هم همین که قضیه رو جدی گرفتیم، به غلط کردم افتادن که چرا شروع کردن و بعد ما بودیم که می‌تونستیم حسابی اذیتشون کنیم. اما ما اساسا زجر کشیدن کسی که اذیتمون کرده برامون اولویت نداره و مدلمون اینجوریه که فقط می‌خوایم زودتر شرایط خودمون نرمال بشه، زودتر از شر اشرار خلاص بشیم. ما انقدر خواستار صلح و فیصله‌ی ماجرا بودیم که می‌گفتیم فقط تموم بشه و مهم نیست چی برده و چیکار کرده و چه آبروریزی‌هایی کرده، فقط بذار بره. من با عمق کلمه‌ی "بهتان" تو این ماجرا آشنا شدم. با کلمه‌ی "دروغ" جور دیگه‌ای آشنا شدم، با واعظانی که بر محراب و منبر حرفی می‌زنند و در عمل کار دیگری می‌کنند اینجا ملاقات کردم. واقعا برام سواله که مردم با این همه حیله و مخصوصا دروغ، دروغ، دروغ، امان از دروغ و امان از قسم دروغ!، با این همه دروغ چطور شب می‌خوابن؟ اصلا گیرم که راحت می‌خوابن، واقعا چطور استوری پشت استوری، استاتوس پشت استاتوس از شهادت و ولادت و دلتنگی و ابراز ارادت به ساحت معصومین میذارن؟؟؟ پروردگارا، اینا چطور با هم جمع میشه؟

متاسفانه با یک مفهوم دیگه هم طی این ماجرا که بخشیش با طلاق بسته شد و بخشیش همچنان ادامه داره آشنا شدم و اون "کور و کر بودن عاشقه"! اصلا برام خنده‌دار و مایه‌ی تعجبه که اینطوره، ولی مهندس با تمام کارهایی که اون دختر کرده و حرف‌هایی که زده، که من به شخصه بدتر و زشت‌تر از اون حرف‌ها توی عمرم نشنیدم، دل ازش برنداشته و ما رو مقصر ماجرا می‌بینه :) گفتن اینا خیلی برام سخته. ایشون معتقده ما باید همه‌جوره با این دختر و مادرش کنار میومدیم تا فقط از پیشش نره! هر کاری هم کرد و هر حرفی هم زد هیچ اشکالی نداره و نباید برامون مهم باشه، فقط نباید جوری می‌شد که بره. البته همه‌جوره که لازم نبود باهاش کنار بیایم، چون تنها چیزی که این دو نفر احتیاج داشتن، این بود که از لحاظ مالی دستوراتشون رو اطاعت کنیم. شدنی نبود و نیست و اصلا این‌ها چرا باید از ما، از آقای توقع داشته باشن؟ چرا باید بره دادگاه بگه پدرشوهرم راحت می‌تونه مهریه‌ی منو بده؟ چرا باید بگه قیمت ماشین برادر کوچیک‌تر شوهرم از پول مهریه‌ی من بیشتره؟ چرا باید توی عقد از آقای بخواد یه خونه به نامش کنه؟ چرا باید به شوهرش بگه گواهینامه که گرفتی، ماشین پدرتو به نام خودت می‌زنی؟ چرا باید... دیگه به نظرم کل اسرار خانواده رو گفتم. ناراحتم که این حرفا رو اینجا زدم. ناراحتم و انگار دارم با این بدگویی‌ها روی قلبم با مداد سیاه خط‌خطی می‌کنم. ولی دوست داشتم بگم و دوست داشتم الان کاری رو که دوست دارم انجام بدم. گرچه می‌دونم شاید درست نباشه.

خیلی خسته‌ام. مهندس افسرده و پرخاشگر شده. نمی‌خواست بستری بشه مثلا چون هزینه‌شو نداشت، ولی در اصل چون داشت با ما لج می‌کرد. حال روحیش خیلی بده و ما هیچ‌کدوم نگران سوختگیش نیستیم. نگران اینیم که چطور با این بحران کنار میاد و قراره چیکار کنه. این دو ماه اخیر هم که زنش رفته بود خونه‌ی پدرش، تنها تو خونه‌ش زندگی می‌کرد. حالا با این وضعش، اینجا خونه‌ی ماست و نمی‌دونیم وقتی خوب بشه قراره چیکار کنه. بیش از حد نگرانیم. چند روز پیش توی مطب، جلوی دکتر و منشی و پرستار، بی‌اختیار افتادم به گریه و نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. حال روحی هیچ کدوممون خوب نیست. کاش می‌دونستم آخرش چی میشه. کاش آخرش خوب باشه. اینم از بمبی که خورد وسط زندگی آروم و بی‌دردسرمون.

 

Reyhane R .
۲۵ شهریور ۰۰ , ۱۴:۲۶

عجب...خط اول رو که خوندم شوکه شدم ):

راستش اون پستی که در مورد سوختگی و ماجراهاش نوشته بودی برام سوال پیش اومد مگه مهندس تازه ازدواج نکرده بود؟ پس خانومش کجاست و چی شده...

خوب کردی نوشتی...

انشاءالله آرامش برگرده به جمع خانواده تون.

الهی که ختم به خیر بشه همه چیز...

پاسخ :

خیلی ممنونم از دعای خیرتون :)
ان‌شاءالله همین‌طور بشه :)
مهتاب ‌‌
۲۵ شهریور ۰۰ , ۱۴:۵۳

خیر باشه ان‌شاءالله. بالاخره زندگیه و اتفاقات عجیب و غریب و تموم‌نشدنیش... ان‌شاءالله با گذشت زمان حال برادرت هم بهتر می‌شه؛ سخت هست ولی می‌گذره به امید خدا :)

 

+ کاملا مشخص بود این مدت. من حدس زده بودم و وقتی پست سوختگی برادرت رو نوشتی دیگه کاملا مطمئن شدم حدسم درست بوده :)

پاسخ :

خیر... ما هم امیدواریم به خیرمون باشه.
ممنونم :)

یه گراهایی داده بودم، ولی بازم خیلی واضح نبود :)
ن. ..
۲۵ شهریور ۰۰ , ۱۵:۰۰

چرا تمام مدت می دونستم؟ 

پاسخ :

چه بدونم :)
ن. ..
۲۵ شهریور ۰۰ , ۱۵:۰۳

متاسفم که اینجوری شده و

 

و چی بگم؟

 

نمی دونم چی بگم 

 

خوب کاری کردی گفتی چون اینجا مال خودته و حتی اگه بخوای و نظرات اذیتت کنه می تونی نظرات را ببندی اما تخلیه هیجانی کردی 

 

پاسخ :

می‌دونی وقتی این پستو می‌نوشتم، باد کامنت تو افتادم که اون اولش گفته بودی خوش‌به‌حالش. واقعا هیچ‌کس از آینده خبر نداره که کی خوش‌به‌حالشه، کی بدبه‌حالش.

چیزی لازم نیست بگی :) همین‌طوری خوبه، ممنون :)
ناشناس
۲۵ شهریور ۰۰ , ۱۵:۰۶

سلام

من همیشه با نوشته های اینجا ذوق میکنم. با نوشته های یه خانمی که با جوراب رنگی پنگی و یه دونه از این خوراکی خوشمزه ها، معده و پاهاش سر حال میان! من اینجا رو وقتهایی که میخونم، از خودم و همه چیم شرمنده میشم، که چرا انقدر ناامیدم. 

من نویسنده ی اینجا رو کوه امید میبینم :) 

یه کوه امید، اگه از درد هاش هم بنویسه، انقدر امیدوارانه مینویسه که من دوست دارم بخونم :)

 

و اینکه، مرد ها زودتر با قضیه عشق و عاشقی کنار میان. من مهندستون رو نمیشناسم، چی به چیه رو هم نمیدونم خیلی، ولی این رو میدونم که ان شاءالله زود با مسئله کنار میاد ...

و غصه اش رو هم نخورید. شما اونی که در توانتون بوده رو احتمالا اجرا کردید. دلیلی نداره یه دختر از راه نرسیده چشم به مال و اموال خانواده شوهر داشته باشه!!! و حتی خود مهندس هم اگه چنین چشم داشتی داشته، اشتباه کرده! خانواده لطف میکنن به عروس و داماد کمک میکنن، نباید این به چشم وظیفه دیده بشه و بعدا هم شاکی بشن که چرا کم گذاشتید!!! 

 

خب ... من منتظر خوندنِ بقیه ی امیدواری های زندگی تون هستم :) 

ان شاءالله که زودتر هر چی که هست برطرف بشه :)

 

و کلی دعای خوب دیگه که از دلمون برمیاد 

پاسخ :

سلام
چقدر نگاهتون به نویسنده‌ی اینجا خوبه :) البته تایید می‌کنم که خیلی، خیلی کم ناامید میشم. ولی کوه امید و اینا شاید اغراق باشه :)
خیلی ازتون و از انرژی‌ای که تو کامنتتون بود ممنونم :)

میگم شاید خب شما خانمین که فکر می‌کنین مردها راحت‌تر با این موضوع کنار میان :) منم تا این برادر استثناییمو ندیده بودم همین فکرو می‌کردم.
غصه که نمیشه نخورد، ولی میشه کم خورد :)

خیلی ممنونم :) ان‌شاءالله کلی نور بیاد تو زندگی شما و بقیه‌ی دوستان :)
هـی وا
۲۵ شهریور ۰۰ , ۲۳:۵۹

ان شاءالله زودتر هم حال جسمی مهندس خوب میشه و هم حال روحیشون

پاسخ :

ان‌شاءالله
ممنونم :)
life around me
۲۶ شهریور ۰۰ , ۱۸:۱۷

عزیزدلم....تسنیم جان...

نمیدونم چی بگم فقط امیدوارم برادرت این بحران رو پشت سر بذاره...تراپی خیلی کمک شون خواهد کرد منتها اگه خودشون بخوان وگرنه نه...

دعا تنها کاریه که از دستم بر میاد دختر خوش صحبت همیشگی مون...

پاسخ :

ممنونم گلسا جان :)
آره باید خودش بخواد که نمی‌خواد. حالا ما به پیشنهاد دادنمون ادامه میدیم :)
خیلی لطف می‌کنی تو دعاهات یادمون باشی :)

می‌دونم حسابی سرت شلوغه و شاید خسته هم باشی. کامنتت برام خیلی ارزشمنده. خدا قوت گلسای عزیز ^_^
مریم بانو
۲۸ شهریور ۰۰ , ۱۵:۰۸

امیدوارم جای این روزهای تلخی که تجربه کردین کلی روزهای شاد و پرنور درانتظارتون باشه:)

پاسخ :

امیدوارم منم :)
خیلی ممنون ^_^
ان‌شاءالله شمام روزای رنگی و شادی داشته باشین :)
ن. ..
۲۹ شهریور ۰۰ , ۰۱:۳۱

می دونی 

اتفاقا خیلی گشتم دنبال اون پستها و متوجه شدم همه را پوکوندی 

من به برادرت نگفتم خوش به حالش 

اما یادمه با ازدواجشون به شدت مخالف بودم و نمی تونستم راحت و واضح حرف بزنم می ترسیدم فال بد باز کردن حساب بشه 

 

 

اما من برادرهاتو کمپلت قاطی می کنم و برای همین نمی دونستم برادری که سوختگی داره همون مهندسه و مهندس همونه که تازه ازدواج کرده و اصلا چندمیه و چند تا برادر داری =))

خواهراتم قاطی می کنم تازه 

 

امیدوارم رنزهای خوب و زیبا دوباره به زندگی برادرت برگردن 

آمین 

پاسخ :

به خاطر این موضوع نبود پوکوندن. کلا همه‌ی پست‌ها رو قبل اون تاریخ عدم نمایش زدم.
به برادرم نگفتی، به زنش گفتی :) پرسیدی چند سالشه، بعد گفتی خوش به حالش

طبیعیه قاطی کنی.

ممنونم، امیدوارم، ان‌شاءالله :) روزهای خوب برای شما و برای همه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan