مونولوگ

‌‌

دسترسی یا عدم دسترسی؛ مسئله اینست!

 

امیرعلی از اینترنت محروم شده. هیچ کار بدی نکرده و اصولا این اقدام تنبیه نیست، صرفا جنبه‌ی پیشگیری داره. حجت (بیست ساله) به مامان امیرعلی، توصیه کرده دسترسی امیرعلی رو به اینترنت قطع یا محدود کنه. میگه این میره تو گوگل می‌نویسه "بهترین مکان دیدنی مشهد" (که همون موقع داشت می‌نوشت) و تا بیاد بهترین رو بنویسه گوگل چندین پیشنهاد مختلف بهش میده بهترین فلان و بهترین بهمان که تو نمی‌دونی چی ممکنه باشه و اونم بعد از چند بار رد شدن از پیشنهادها بالاخره یکیشونو باز می‌کنه. خواهرمم انگار تا حالا این موضوعو جدی نگرفته باشه، اما وقتی به صورت واضح و زبانی مطرح شد، براش مهم شد و در یک اقدام ضربتی از حجت خواست یک نرم‌افزار قفل برای نرم‌افزاراش بذاره. چون گوشی رو که نمی‌تونه کاملا ازش بگیره، ظاهرا امسال همچنان مدرسه قراره مجازی برگزار بشه. در پی این اقدام انتحاری امیرعلی قهر نمود و گریه‌ها کرد و شکوه‌ها نمود. چون سرچ تو گوگل یکی از سرگرمی‌هاشه که از من یاد گرفته :| وبلاگم که من براش درست کردم. کلا من بدآموزی دارم به نظرم! رفته بود خودش عکس پروفایل وبلاگشو عوض کرده بود. بعدم که قالب منو دید، گفت منم قالب می‌خوام و بعد از گشتن دنبال قالب، از هیچ قالبی جز قالب من خوشش نیومد و آخرم همونو گذاست برای خودش. آموزش تعویض قالب رو هم من براش تو واتساپ مامانش فرستادم، اونم با گوشی قالبشو عوض کرد. کلا خوشحال بودم که داره دست‌وپا در میاره، ولی انگار منم به این فکر نکرده بودم که تو مجازی چه چیزهایی منتظرشه و راه دفاع ازش در مقابل اون چیزا چیه. فعلا اصلا نمی‌دونم موافق استفاده‌ی بچه‌ی هشت ساله از اینترنت هستم یا مخالفش. بنابراین تو قضیه‌ی محروم کردنش از اینترنت هیچ دخالتی نکردم. یک کلمه هم نگفتم. سردرگمم و می‌دونم این اقدام رمزگذاری موقتیه و باید مسئله ریشه‌ای حل بشه. چون امروز اومده بود پیش من (که شاید به نظرش شخصیت موافق تکنولوژی‌ای میام) و می‌گفت خاله بلدی یه رمز رو هک کنی؟ :||| من اینجوری بودم: جان؟؟؟ هک؟؟؟ O_O ولی خوبه صورتش پشت به من بود و گردی چشمامو نمی‌دید. خیلی معمولی گفتم من هک بلد نیستم (البته تازگی دوره‌ی آشنایی با هک رو از فرادرس گرفتم 😁 که خب مطمئنا آموزش هک کردن نیست) ولی برای چه‌جور رمزی می‌خوای؟ گفت هیچی ولش کن. خلاصه که با وجود علاقه‌م به مبحث تربیت فرزند، هنوز اون کتاب قبلی که اینجا ازش اسم بردم رو نخوندم و یه کتاب دیگه هم در این مورد دیروز سفارش دادم که یک هفته دیگه میاد و اونم معلوم نیست کی بخوام بخونم. اما حتی اگه اون کتابا رو هم بخونم توشون چیزی در مورد روش مواجهه با مواجهه‌ی کودک با فضای مجازی نیوده. یک چیزایی مثل نظارت مستقیم که خب به ذهن هر بنی‌بشری می‌رسه، ولی خیلی عملی به نظر نمیاد. در موردش که حرف می‌زنی شدنیه، ولی تو عمل پیچیده‌تر از این حرفاست. بچه‌ی این دوران هم همون‌طور که ملاحظه می‌فرمایید از این سن دنبال راه دور زدن و هک و این چیزاست. یک راه‌حل اساسی باید که من هنوز بهش نرسیدم.

 

+ خیلی وقت بود کتاب فیزیکی نخریده بودم. دیروز چهار تا کتاب از دیجی‌کالا سفارش دادم و براشون ذوق‌زده‌ام :)) دو کتاب برای خودم و دو کتاب هم دایرة‌المعارف کودکانه که قصد ندارم بدم به خود امیرعلی، هروقت میاد اینجا اگه خواست بشینه بخونه. راستشو بخواین واسه اون دو تا بیشتر ذوق دارم :))

+ چطوریه که دیجی‌کالا کتاب‌ها رو از فروشگاه‌های اینترنتی کتاب و حتی نمایندگی خود انتشارات ارزون‌تر میده؟

 

  • نظرات [ ۸ ]

آخر هم معلوم نشد، ژنش واقعا بهتر از ما بوده یا نه :))

 

خیلی خوابم میومد. قبل از خواب چند تا کار مهم هم داشتم که باید انجام می‌دادم.سر همون کارهای مهم بودم که صدای تلویزیون به گوشم رسید. یه مستند راجع به ابن سینا داشت نشون می‌داد. چند دقیقه‌ای از توی اتاق گوش دادم و نهایتا کارمو ول کردم و رفتم بست نشستم پای تلویزیون. اینجور مواقع، یعنی موقع نگاه کردن مستند اصصصلا نباید با من حرف بزنین. با بغل‌دستیتون هم نباید حرف بزنین، نفس هم با صدا نباید بکشین حتی :|
می‌گفت تو بچگی کتاب می‌خورده ابن سینا 😁 واقعا کتاب‌ها رو می‌بلعیده، شب کتاب، روز کتاب، دائما با کتاب محشور بوده. من با خودم فکر کردم، خب بچه‌پولدار بوده، استعداد هم داشته، علاقه هم داشته، جمع این سه تا جز این نمیشه. از زبان ابن سینا می‌گفت چون طب جزء علوم سخت نبود، من خیلی زود همه‌ی کتابای طب تا اون زمانو خوندم و یه حکیم مشهور شدم. واقعا چه زمان خوبی برای دانشمند شدن بوده :)) تو هر زمینه‌ای چهل پنجاه تا کتاب (مثلا میگم) وجود داشته، فرض کنیم حتی بیست زمینه‌ی علمی مختلف هم بوده، کلش میشه هزار تا کتاب که برای دانشمند شدن و سرآمد علوم مختلف شدن زیاد نیست اصلا. الان من اگه کتابای از اول زندگیم رو بشمرم، شاید حدود سیصد تایی خونده باشم، شاید هم بیشتر. بعد با خودم می‌گفتم یادته من اوایل چقددددر دیوانه‌ی کتاب بودم؟ تو خونه هر وقت دنبال من می‌گشتن، روی رخت‌خواب‌های روهم‌چیده‌شده‌ی گوشه‌ی اتاق پیدام می‌کردن که دارم یه چیزی می‌خونم. کتاب‌های زیادی هم در دسترسم نبود، بیشتر هم چرت‌وپرت و کتابای کودکانه می‌خوندم. اما یه کتابای سنگینی هم گاهی از اطراف و اکناف پیدا می‌کردم که از اونا هم نمی‌گذشتم. یه کتاب حوزوی یادمه تو خونه بود که هیچ‌کس نخونده بود و نمی‌خوند و من تو همون ابتدایی از بی‌کتابی اونم خونده بودم. رساله رو که قایمکی حفظ کرده بودم :)) این مستندو می‌دیدم می‌گفتم خب من یا هزاران تای دیگه مثل من که تو این دوره زندگی می‌کنن، اگه تو شرایط ابن سینا بودیم، دور از ذهن نبود که ما هم ابن سینا بشیم. اما خب خدا معمولا خیلی دیربه‌دیر و دوربه‌دور همه‌ی شرایط رو تو یک شخص جمع می‌کنه تا اون شخص بدرخشه. یه‌کم که مستند جلوتر رفت، گفت تو هفده سالگی چهل بار مابعدالطبیعه‌ی ارسطو رو خوندخ بوده و نمی‌فهمیده و با خودش گفته من را به این علم راهی نیست. یعنی اینا رو خود ابن سینا نوشته. بعدشم که همه‌مون قصه‌شو می‌دونیم، شرح مابعدالطبیعه‌ی ارسطو از فارابی رو اتفاقی پیدا می‌کنه و می‌خونه و می‌فهمه و خوشحال میشه و اینا. اینجا دیگه کاملا از تفکراتم مطمئن شدم و گفتم ببین، اینم یه چیزایی رو نمی‌فهمیده. نابغه بوده، ولی خب در حد همون کتابای معمولی، کتابای سخت‌سخت رو بدون معلم و راهنما نمی‌فهمیده. تازه یه چیز مهم‌تر، نیومده تو زندگی‌نامه‌ش بنویسه، از خودم ناامید شدم و تو سر خودم زدم و گفتم تو خنگی، به هیچ دردی نمی‌خوری، توهم نابغه بودن برت داشته بود، همه‌ش الکی بود و... فقط گفته من با این علم به‌خصوص آبم تو یه جوب نمیره! لابد با خودش فکر کرده من مال همون علم طبم که البته بعدا ثابت شده طب اونقدر زیاد نبوده که خودشو فقط وقف طب کنه.
اما بعدش که در مورد تلاش بی‌وقفه‌ش تو یادگیری، ابداع کلی روش جدید تو درمان، کلی وسیله‌ی جدید درمانی، شهامتش تو دست زدن به جراحی، شهامتش تو اقدام به کالبدشکافی که باعث شده از اون شهر بره و البته به چه زیبایی آناتومی انسان رو تشریح کرده، اینا رو که گفت، گفتم نه، یه چیزایی داشته ولی :))) خیلی هم الکی نبوده که هر کسی بتونه ابن سینا بشه. بعدم که رفته گرگانج اونجا با زکریای رازی و بوسهل جرجانیِ مسیحی دوست میشه. خیلی خیلی برام جالبه این تلاقی دانشمندان شهیر هر عصر با همدیگه. اون موقع زکریای رازی بیست و پنج سالش بوده، ابن سینا هجده سال! فکرشو بکنین. درسته هر دو نابغه و مشهور بودن، ولی خب می‌دونستن قراره با هم تو تاریخ جاودانه بشن؟ اینکه دانشمندا مثل آهنربا به هم جذب میشن و با همدیگه مکاتبه دارن جزء قسمت‌های موردعلاقه‌ی من تو تاریخه. دوست دارم مکاتباتشونو بخونم ببینم دو تا دانشمند چی به هم می‌گفتن واقعا.
بعد که رازی رفت دربار سلطان محمود و ابن سینا به فرار بیست ساله‌ش از محمود ادامه داد، با جرجانی رفتن نمی‌دونم به سمت کدوم شهر که تو راه تو بیابون جرجانی می‌میره. تالار دانشکده‌ی ما اسمش تالار جرجانی بود، ولی اون موقع نمی‌دونستم جرجانی دوست پزشک ابن سینا بوده. وقتی این قسمت مستندو دیدم، باز دوباره وجه پلید ذهنم شروع کرد که این دو تا با هم تنها بودن. از کجااااا معلوم بینشون چه اتفاقی افتاده؟ شاید زندگیشون بند به یه جرعه آب بوده و ابن سینا با حیله و زرنگی آب رو برای خودش برداشته و جرجانی رو کشته. شاید حتی بدتر، شاید مستقیما اقدام به قتل جرجانی کرده. شاید جرجانی التماسش کرده ولی ابن سینا با شقاوت بهش رحم نکرده. شاید ازش خواسته آب یا غذا رو نصف کنن و ابن سینا که جوون‌تر و سرحال‌تر بوده، با آب و غذا فرار کرده و تنهاش گذاشته. شاید جرجانی مریض شده و از ابن سینا خواسته تا اولین آبادی کولش کنه، ولی ابن سینا ترسیده اگه این کارو بکنه نه فقط جرجانی، که خودش هم هلاک بشه و با توسل به منطق وجدان خودشو راحت کرده و جرجانی رو ول کرده تا خوراک درنده‌های بیابون بشه و رفته. چه می‌دونم مغزم هزار تا فکر احمقانه ردیف کرد تا بتونه ابن سینا رو از اون بالا بکشه بیاره پایین و ثابت کنه اونم آدم خاصی نبوده و فرقی با ما نداشته و اصلا شاید ما می‌تونستیم بهتر از اون بشیم 😁🤣😂🤣😁 بعد بازم که مستند از ویژگی‌های ابن سینا گفت که تو موسیقی و ریاضی و فلسفه و عرفان و الهیات و فلان و بهمان دست داشته، بالاخره بازم کوتاه اومدم که خابالا! از زمانش جلوتر بوده، ساعی و تلاش‌گر بوده، تک‌بعدی نبوده، خلاق و متفکر بوده و کلی چیز دیگه هم بوده :)
آخر هم که گفت واسه مرگش اقوال مختلفی هست که فک کنم همه‌مون شنیدیم، ولی گفت جوزجانی گفته که به قولنج از دنیا رفته و نتونسته خودشو درمان کنه. اون روایتی از مرگش هم که نگفت یا ترجمه نکردن (چون مستند ایرانی نبود) اگه واقعی باشه که از درمان نکردن خودش هم شرم‌آورتره حتی :) بنابراین بازم آخرش گفتم دیدی؟ اینم از ابن سینا با اون همه آوازه و دبدبه و کبکبه. دیدی اینم هیچی نبود؟ :)))

 

 

+ حالا دوستان پست رو جدی نگیرین یه وقت، فک کنین از مرض خودحقیرپنداری رنج می‌برم که افتادم به این خزعبلات :)
+ الانم اگه کسی لالایی بلده، بخونه که من خوابم پریده :|

 

  • نظرات [ ۲ ]

خدا منو قسمتتون کنه 😁😆

 

جا داره ملت* دعا کنن تب کنن، تا شاید پرستارشان یا به عبارتی آمپول‌زنشان من باشم! آخه تا حالا به هر کسی (جز خانواده البته** 😆) آمپول زدم، گفته کی زدی که من اصلا نفهمیدم! بعد هم کلی دعا کرده در حقم و خواسته بعدی‌هاشم من براش بزنم :)) 

 

* البته لطفا فقط ملت مؤنث از این دعاها بکنن، امکان ارائه‌ی خدمات به سایر ملت وجود ندارد 😁

** تو خانواده به مامان زیاد آمپول و سرم زدم که آخ هم نمیگن، همیشه هم تعریف می‌کنن و قربون دست‌وپای بلوریمم میرن :)) ولی به برادرام چند باری که زدم تا چند روز چش نداشتن منو ببینن و هی غر می‌زدن که خیلی درد داشت 🙈😁😆 نمی‌دونم چه سریه واقعا. عجیب است، عجیب! حتی میشه گفت توطئه‌ی معاندین و کفار است یحتمل!

 

 

+ دوستان اگر کسی هدیه‌ی مناسبی برای روز پزشک به ذهنش می‌رسه، لطفا یاری برسونه به من. کلا یه هدیه برای یه خانم چهل پنجاه ساله که همه چی داره و آدم نمی‌دونه چی دوست داره :| بجز روسری و گلدون و گیاه و اینا.

 

  • نظرات [ ۵ ]

قرائتی متفاوت

 

روزگار ظلمت

واژه‌ای که علاوه بر قرآن، در بسیاری از فرهنگ‌ها و باورها، با عباراتی مانند عصر تاریکی، دوره‌ی آهن و غیره، به غلبه‌ی آن در دوره‌ی پایانی جهان اشاره شده است. دوره‌ای که انسان از آسمان رو برمی‌گرداند، به پایین‌ترین مرتبه‌ی وجودی خود می‌رسد و ارتباط میان انسان و عالم معنا بسیار سخت می‌شود.

این ظلمتِ پیش‌بینی‌شده، این عصرِ هبوطِ معنویت از کی آغاز شده است؟ و چگونه؟ و آن ناجی که همه‌ی ادیان به آن بشارت داده‌اند، اگر پایان‌بخش این ظلمت است، با آغاز آن چه نسبت و ارتباطی دارد؟

آغاز عصر ظلمت واقعه‌ی کربلاست. آن‌جا که برای اولین‌بار و آخرین‌بار، معصومی، نه به اراده و دستور یک حاکم ظالم و یا ضرب شمشیر انسانی شقاوت‌پیشه، که به اراده‌ی جمعیِ مردم به شهادت می‌رسد؛ تا از این راه به خداوند اعلام کنند که نمی‌خواهند سر به سوی آسمان بلند کنند، نمی‌خواهند واسطه‌ای از آسمان برایشان بگوید، نمی‌خواهند نور را ببینند. هر سال شیعیان در این روز بر سر می‌زنند و اشک می‌ریزند تا خداوند توبه‌ی انسان را بپذیرد و آن واسطه را بفرستد تا نور باز هم در جهان بتابد و انسان دوباره سر به آسمان بلند کند.

 

از کتاب رستخیز (کآشوب ۲)

 

  • نظرات [ ۲ ]

مرگ

 

شب قبل از شب تاسوعا خونه و آشپزخونه رو مرتب کردم که سه روز بعدش خیلی به کار خونه نپردازم. حالا انگار قرار بود صبح تا شب و شب تا صبح محزون و گریان و مشغول کارهای معنوی باشم که فقط مونده بود همین مشغولیات دنیوی که باید رفع‌ورجوعشون می‌کردم! روز تاسوعا هم که مامان و آقای رفتن یه مقدار خرید کردن و یه نذری کوچیک درست کردیم. از صبح تا شب با همون درگیر بودیم و شب هم که یه تعداد مهمون برنامه‌ریزی‌نشده داشتیم. پسرعمه‌م و خانمش گویا یه مدتی هست مشهد بودن خونه‌ی پدرخانمش. دیروز من‌باب احوال‌پرسی زنگ زده بود به آقای، آقای هم گفته بودن بلند شو بیا ببینمت. اونا بودن و برادرشوهر خواهرم که چند روزه خونه‌ی خواهرمه. خواهرم و شوهرش برای کمک اومده بودن، ایشونم همراهشون اومده بود. بعد وسط شام، گوشیش زنگ خورد، خبر دادن که پسرعموش که سرطان داشته دکترها جوابش کردن، گفتن ببرینش خونه که کمتر اذیت بشه. دیگه شوهرخواهرم و برادرش بلند شدن رفتن، بقیه هم یه حالی شدیم اصلا. بنده خدا جوونه و یک سالی میشه ازدواج کرده. خانمش هم قبل ازدواج از سرطانش خبر داشته و بله گفته. آدم یه‌جوری میشه اصلا. موقع ازدواج خواهرم حرف خواستگاری این بنده خدا، از منِ بنده خدا هم بود یه مدت. خدا به جوونیش و خانمش و مادر و پدرش رحم کنه. میگن بار اول که جراحی شده، بهش گفتن باید شیمی‌درمانی کنی بعدش. اما چون دردش خوب شده بوده، جدی نگرفته و دنبال شیمی‌درمانی و اینا نرفته تا بعد یه مدت دوباره عود می‌کنه. البته خب تضمینی هم نیست که با شیمی‌درمانی آینده‌ی بهتری می‌داشت. بازم میگم خدا به پدر و مادرش رحم کنه، داغ جوون خیلی سخته، خیلی خیلی سخت.

من به شمع و انرژی‌ای که میگن داره و ملت تو مدیتیشن ازش استفاده می‌کنن و همین‌طور به شمع روشن کردن شب شام غریبان و این چیزا اعتقاد ندارم راستش. ولی امشب دلم خواسته شمع روشن کنم و اتاقو تاریک کنم ببینم چطوری میشه. یعنی سعی کنم حس بگیرم ببینم چطوریه، میشه حس گرفت یا نه. ولی خب نمی‌دونم شمع‌ها کجان. یعنی نود درصد می‌دونم، ولی یه‌کم دیر به فکر افتادم، نصف شب که همه خوابن ممکنه با گشتنم بیدارشون کنم. هدهد امشب رفته بود اون هیئتی که پارسال شمع داده بودن بهش و گفته بودن اگه حاجت گرفتین سال بعد فلان تعداد شمع بیارین. دیروز داشت فکر می‌کرد چند تا قرار بوده ببره و یادش نمی‌اومد. هرچی گفتیم حاجتت چی بوده که برآورده شده چیزی نگفت.

امشب باز داشتم جمع‌وجور می‌کردم، حجت با خنده گفت تو وسواس داری! گفتم چی؟ وسواس چی دارم؟ گفت وسواس تمیزی و نظم‌وترتیب. بعد گفت نه، تو تمیزی شاید وسواس نداری، ولی تو مرتب بودن وسواس داری. یاد نوجوونی‌ها افتادم. می‌نشستم پای سینی چای صبحانه، اول همه رو تو یه ردیف منظم می‌کردم، دسته‌های استکان‌ها رو هم دقیقا تو یه جهت می‌ذاشتم و بعد چای می‌ریختم که صدای برادران گرام درمی‌اومد که یک ساعت می‌شینه استکان‌ها رو می‌چینه واسه خودش :))) به حجت گفتم نخیر، اگه هرچندوقت‌یه‌بار جمع‌وجور نکنم که هیچی سرجاش نمی‌مونه. همون موقع داشتم قوطی‌های تو اجاق گاز رو که همه رو برچسب زده‌م و نام‌گذاری کرده‌م، مرتب می‌کردم، گفتم ببین چای رو ریختن تو قوطی هل، هل رو ریختن تو قوطی دارچین. باز بگو وسواس داری. گفت اینا چه ربطی به وسواس تو داره؟ گفتم خب اگه من مرتب نکنم بعد یه مدت هیچی تو قوطی خودش نیست دیگه. گفت نخیر، بعد یه مدت ببینن جاشو اشتباه پر کردن، خودشون عوض می‌کنن :| ولی خب اشتباه می‌کنه، من وسواس تمیزی که اصلا ندارم. وسواس نظم هم ندارم. یعنی شما برین از بقیه‌ خانم‌ها هم تحقیق کنین، از هر سه نفر، مطمئنا دو نفر مثل من یا حتی سخت‌گیرتر از منن تو این چیزا. دیگه خب پسره، یه چیزایی یه‌جور دیگه جا افتاده براش. به قول یه کتابی که اخیرا خوندم: "خونه‌ی ما به اندازه‌ی کافی تمیزه که بشه بهش گفت قشنگ و اون‌قدری شلخته هست که بتونیم توش زندگی شادی داشته باشیم." خونه‌ی ما هم خیلی وقت‌ها از تمیزی برق می‌زنه و خیلی وقت‌هام غممون نیست که بهم‌ریخته و نامرتبه و عوضش لم می‌دیم و از استراحتمون لذت می‌بریم. به نظرم خونه باید قوانینی داشته باشه که رعایت‌نکردنشون زمین رو به آسمون نمی‌رسونه، ولی موقع شکستنشون احساس آزادی و رهایی از قیود به آدم دست میده. ممکنه احساس کنین دارم میگم بیاین خودمونو گول بزنیم، ولی به نظر من، نه تنها در مورد خونه، که ذات آدم در کل زندگی همچین چیزی رو میل داره! یک دقیقه سکوت برای فیلسوف کبیر نوظهور، تسنیم مونولوگی =)

راستی وسط نوشتن پست رفتم شمع‌ها رو پیدا کردم و تو نور شمع نشستم به نوشتن :) ولی خب حسی جز حس شکرگذاری بابت نعمت برق نیومد سراغم :دی

 

 

یه چیزی هم امروز ازتلویزیون شنیدم که گفتم با شما به اشتراک بذارم. آقای رفیعی داشت می‌گفت هرچه زودتر ازگناه، خطا یا کلا مسیر اشتباه برگردیم بهتره. خب اینو همه می‌دونن. ولی یه درجه‌بندی برای عمل معرفی کرد که جالب بود برام. اول حالت، دوم عادت، سوم ملکه، چهارم شاکله. اولین بارهایی که آدم یه کاری رو انجام میده تو مرحله‌ی حالته. بعد یه مدت میشه عادت. بعد تکرار و تکرار و تکرار میشه ملکه. همون که شنیدیم میگن انقدر تکرار کن که ملکه‌ی ذهنت بشه. و در آخر که آدم همچنان ادامه بده میشه شاکله، میشه شخصیت آدم، میشه جزئی از وجود آدم.

جالبه، میگن شخصیت آدم تغییر می‌کنه و اون‌وقت بعضی‌ها میگن بیاین خودمونو همین‌طور که هستیم بپذیریم و الخ! و میگن نمی‌گیم درِ تغییر رو ببندیم، ولی خب بعضی چیزها جزء ذات آدمه و نمیشه کاریش کرد و این‌ها. ولی میشه. واقعا میشه تغییرش داد. ذات همون شخصیتیه که آدم باهاش به دنیا میاد، ولی هم میشه تراشیدش، هم میشه یه چیزهایی روش سوار کرد. اینی که میگیم بیاین خودمونو هرجور هستیم بپذیریم، شاید ناشی از تنبلیه، یا ناشی از اینکه از تلاش برای تغییر خسته شدیم و می‌خوایم تلاش رو رها کنیم، باید یه چیزی بگیم که وجدان خودمونو راحت کنیم. به خودم میگم بیشتر، بله، میشه تغییر کرد، میشه خیلی تغییر کرد. و برای جلوگیری از ایجاد حساسیت بگم که بعضیا افتادن تو ورطه‌ی کمال‌طلبی و آرمان‌گرایی و حتی یه جزئیاتی که واقعا مضر نیستن رو می‌خوان از وجودشون پاک کنن، یا جزئیاتی که واقعا مفید نیستن رو می‌خوان به خودشون اضافه کنن. اینا منظورم نیست. اینا واجبه که خودشون رو همون‌طور که هستن بپذیرن :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

کآشوب در تمامی ذرات عالم است

 

کآشوب

نمی‌خوام بگم کاملا محرمی بود، ولی داستان‌ها واقعی بودن و صداقتشون هم زیاد بود. بیشتر از کتاب‌های مذهبی و حزب‌اللهی و شهیدی و فلان و بهمانی دیگه‌ای که تا حالا خوندم. آدم‌ها خاکستری بودن. طرفدار جار زدن خطاها و نواقص نیستم، ولی دیگه زیادی هم سفید نباشن آدمای داستان که باور نکنه آدم. عزادارهایی داشت که نماز صبحشون قضا می‌شد، طلبه‌هایی که سیگار می‌کشیدن، آدمایی که از نیت ناخالصشون می‌گفتن، بچه انقلابی‌هایی که بعضی جاها که نؤمن ببعض و نکفر ببعض عمل می‌کردن، با ریاکاری قایمش نمی‌کردن و تا دلتون بخواد صحنه‌هایی داشت برای حسرت خوردن و دل سوختن و آرزو کردن.

از بچگی، خیلی بچگی، جلسه‌ی هفتگی دعای توسل فامیل تو خونه‌ی ما بود. دوازده سیزده شب عزاداری محرم هم تو خونه‌ی ما بود. نذر و نیازی، نماز عیدی، حتی عروسی و عزای فامیل گاهی تو خونه‌ی ما بود. بعضی قصه‌های کتاب رو من زندگی کرده‌م و بدجور دلم رو گرفت. چند سالی هست که فامیل پراکنده شدن و شاید هم پراکندگی بهانه است، اما دیگه جلسه‌ی هفتگی نداریم و عزاداری هم بعد از یکی دو سال تق‌ولقی، منتقل شد به یه حسینیه‌ی دور که عمومیه و از حالت جلسه‌ی خونگی خارج شد. دوست دارم وقتی خونه‌ای داشتم روضه‌ی خونگی داشته باشم. اون خلوت و آرومی و مدل تمیز و مرتب بودنِ سر شب، قبل اومدن عزادارا رو دوست دارم. اون آشپزخونه‌ی پر از استکان و سینی و کاسه‌های قند و کتری‌های بزرگ رو دوست دارم. اون شلوغی خونه و جا نداشتن و نشستن تو آشپزخونه رو دوست دارم. اون بدوبدوهای شب‌های نذری و از بین جمعیتِ خانوما غذای آقایون رو رد کردن و ببر و بیارِ سینی‌های بزرگ و شلِ دوغ و نوشابه و سبدهای قاشق چنگال و سفره‌های یک‌بارمصرف رو دوست دارم. اون گریه‌های از ته دل که پشتش مشکل شخصی نبود رو دوست دارم. کاش می‌شد، کاش بشه که یک بار دیگه این بساط راه بیفته، تو خونه‌ی ما، تو خونه‌ی من.

 

  • نظرات [ ۵ ]

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

 

ساعت صفر که میشه پیام دکتر میاد بالای صفحه "مرسی". به تاریخ نگاه می‌کنم که نوشته ۲۵. نمی‌دونم روزی که گذشت ۲۵ بود یا روزی که داره میاد. نمی‌دونم ثانیه‌هایی که بین ۰۰:۰۰ و ۰۰:۰۱ می‌گذره، جزئی از روزیه که گذشت یا شروع روزیه که اومده؟ البته بعدا می‌فهمم مال فرداست، ولی اون لحظه حس می‌کنم یک مسئله‌ی پیچیده‌ی فیزیک یا نجوم یا فلسفه است که باید برم سال‌ها روش تحقیق کنم تا حلش کنم.

این مدت توی شکم زندگی غوطه‌ور بودم و هستم. یک بار اینجا گفتم که تموم نمیشه. تموم نمیشه به این زودی‌ها و من تقریبا خودم یادم رفته. امشب داشتم فکر می‌کردم که من قبلا هر شب قبل از خواب به فانتزی‌هام فکر می‌کردم و وسطشون خوابم می‌برد. این مدت طوری بودم که حتی اگه فانتزی، واقعی هم می‌شد و جلوم می‌ایستاد، انگار مزاحمِ دیدم به پیش روم شده باشه، بی‌حواس کنارش می‌زدم و می‌گفتم "عه، چرا جلوی من واستادی؟ بذار ببینم چی شد. نکنه الان مشکلی اون جلو پیش بیاد و من نفهمم!".

دیشب "من" نوشته بود که کآشوب رو خونده. امشب شروع کردم به خوندنش و دیدم عه، من که قبلا هم انگار اینو شروع کردم. روایت اول رو قبلا خونده بودم. چند تا روایت دیگه رو امشب خوندم و بالاخره شب هفتم محرم ریختم بیرون و سبک شدم. انقدر که تلویزیون می‌خوند "بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو" من می‌باریدم. بالاخره قلب شکسته و ترسیده‌م برای افغانستان و برای کابل لرزید و اشک ریخت. مثل اینکه دریچه‌ی سد رو باز کرده باشن، حالا کی می‌تونست ببنددش؟ :)

بعد از این سبک شدن و خالی شدن بود که دلم خواست باز هم به روزهای خوب فکر کنم. نه مثل ساخت کاردستی، یک پوشش و یک حواس‌پرتی، یک تخیل واقعی. رفتن به دنیای خیال. قدم زدن کنار آلیس توی سرزمین عجایب. کندن از دنیایی که هر جاش رو درست کنی باز هم یک جایی هست که نادرست باشه. دلم خواست همون تسنیمی باشم که شبیه این مرفهین بی‌درد نادرستی‌ها به دکمه‌ی لباسش هم نیست و خب که چه گویان شونه بالا می‌اندازه و از روی اونها جست می‌زنه و میره جلو.

 

عنوان رو گذاشتم و بعد دیدم خیلی غمگینه 😁:

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
با زحمت و با کندن جون خواهم خفت
ای بی‌خردی که بالشم را بردی
تو فکر نکردی که چه‌گون خواهم خفت؟

 

برای اینکه فکر نکنین فقط اشعار سخیف از ما برمیاد:

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
با یک سر پر شور و جنون خواهم خفت
فردا که دمد سپیده، با بال فراغ
از زندگی بوقلمون خواهم گفت

 

  • نظرات [ ۴ ]

سبد

 

به نظرتون این سبد با چی درست شده؟ 🤔

 

 

لعنت به چوب‌پنبه‌های بلند!

 

آقا این چه وضعشه اصلا؟ روزی چند تا مریض کرونایی داریم ما، ولی من تستم منفیه! ایش! این همه زجر کشیدم این تستو دادم، منفی شد! چند روز قبل، یه سری علائم خفیف مثل سردرد و گلودرد و گوش‌درد و اینا داشتم، به دکتر گفتم که دیگه نیام؟ گفت باشه بشین خونه استراحت کن. بعدا باز پیام داد و گفت برو یه تست بده اگه منفی بود پاشو بیا سر کار. به مثبتش امید بسته بودم که دو هفته تخت بشینم خونه، امیدهام بر باد رفت :| :)))

ولی خب دو روز در هفته از روزهای کاریمون کم کردیم. تعداد کمتری هم مریض نوبت میده منشی. با این حال من یه استراحت طولانی می‌خوام :((

 

  • نظرات [ ۳ ]

وبلاگ

 

دیشب از امیرعلی پرسیدم تو خاطره می‌نویسی؟ گفت آره و رفت دفتر چهل هزار تیکه‌شو آورد :)) گفت اینا رو نوشتم و بعد یه صفحه‌ای رو هم نشون داد و خیلی معمولی گفت این یکی رو هم چسب زدم. گفتم چرا؟ گفت چون کسی نخونه. غبطه خوردم که انقدر به احساساتش واقفه و حق خودش می‌دونه که حریم شخصی داشته باشه و از گفتنش به کسی هم ابا نداره. من که بچه بودم خیلی دوست داشتم احساساتمو بریزم رو کاغذ، ولی می‌ترسیدم کسی بخونه و مسخره‌م کنه و واسه همین هیچ‌وقت تو دفتر ننوشتم. دیگه همون دیشب امیرعلی رو با پدیده‌ای به اسم وبلاگ آشنا کردم! گفتم که یک دفتر خاطرات اینترنتیه. مثل همینایی که تو دفتر نوشتی رو می‌تونی اونجا بنویسی، با این تفاوت که اونو همه می‌تونن بخونن. به عنوان اولین سؤال پرسید شمام وبلاگ دارین؟ 😁 گفتم آره :) بعد توی بلاگفا براش یه وبلاگ درست کردیم. مراحل ساختشو من می‌گفتم و اون انجام می‌داد. اسم وبلاگ و توضیح وبلاگ و اینا رو خودش انتخاب کرد. بهش گفتم من برم خونه می‌تونم پستی که تو اینجا میذاری رو بخونم. گفت چطوری؟ گفتم من آدرس وبلاگتو دارم. گفت آدرس وبلاگ خودتونم بهم بدین! گفتم نمی‌تونم، مثل اون خاطره‌ای که صفحه‌هاشو چسب زدی، منم دوست ندارم کسی وبلاگمو بخونه. چند دقیقه بعد دوباره اومد گفت خاله این بی‌انصافیه که شما آدرس وبلاگ منو داشته باشین، ولی من آدرس وبلاگ شما رو نداشته باشم! 😁 تندی رفتم یه وبلاگ تو بلاگفا ساختم و رفتم زیر پستی که نوشته بود نظر گذاشتم و آدرسمم لینک کردم و گفتم اینم وبلاگ من 😄 سه چهار باری کامنت‌بازی کردیم و گرفتیم خوابیدیم.

دیشب بهش گفتم کم‌کم بقیه‌ی کسایی که وبلاگ می‌نویسن هم وبلاگتو پیدا می‌کنن،  اونا تو رو می‌خونن، تو اونا رو می‌خونی. گفت ولی من که فقط خاطره می‌نویسم. گفتم اشکالی نداره، بقیه هم خاطره می‌نویسن و باز دو بار دیگه هم تکرار کرد که من که فقط خاطره می‌نویسم! بچه‌مون از الان درگیر فلسفه‌ی نوشتن و خوندنه :)

امروز صبح رفتم چک کردم دیدم پست جدید گذاشته. پست‌های دیشب کوتاه و نیم‌خطی بود، این دفعه یه‌کم طولانی‌تر نوشته و البته پر از غلط املایی! این آموزش مجازی چه کرد با نسل این‌ها. امیرعلی که خیلی کتاب‌خون هم نیست که املاش خوب بشه. اما خیییلی خوشحال شدم دیدم مستقل و تنها پست گذاشته. دیشب مامانش می‌گفت چی داری بهش یاد میدی که من یاد ندارم؟ گفتم خب تو هم یاد بگیر. امیرعلی گفت خودم برای مامانم یه وبلاگ می‌سازم 😁

 

گرچه مطمئن نیستم قراره چیا بنویسه و پته‌ی کیا رو رو آب بریزه، ولی:

این آدرس وبلاگ امیرعلی کلیک

اینم آدرس وبلاگ خاله‌ش :)) کلیک

 

  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan