مونولوگ

‌‌

دست واسکنیمم درد می‌کنه :/

 

دیشب، سه ساعت بعد از نیمه شب، آه و ناله و گریه و زاری و بحث و دعوا سر بستری شدن یا نشدن.

بعد که همه خوابیدن، یک ساعت تو تاریکی نشستن و خوندن راجع به افسردگی و درمانش و کلی جوش زدن واسه اینکه اگه درمان نشه چی میشه.

اول صبح بیدار شدن و دوباره صحبت و اصرار و نهایتا راضی شدن مهندس به بستری.

رفتن به بیمارستان (و ضمنا شانس آوردن بابت اینکه امروز تعطیل بودم) و بستری کردن و ساعت دو و نیم برگشتن به خونه.

پخت غذا برای شام مهندس و خوردن نهار سردستی و قصد نیم ساعت خوابیدن و زنگ خوردن گوشی آقای و وارد شدن یه شوک در رابطه با ماجرای دیروز و رفع شدن شوک که انگار فقط وظیفه داشت نذاره ما نیم ساعت سرمونو بذاریم رو بالش.

چهار و نیم رفتن به بیمارستان و تغذیه‌ی مهندس.

شش و نیم رفتن دنبال سمعک.

الان، ۹ شب هم تو ماشین در حال برگشت به خونه.

 

 

#ثبت_تاریخ

 

رفت

 

اتفاق مهیبی افتاده امروز. یک اتفاق در رابطه با همون مشکلی که چند ماهه باهاش دست‌وپنجه نرم می‌کنیم و من هر چند روز یک بار میام به شکل سربسته، اظهار ناراحتی می‌کنم ازش. دوست دارم مفصل در موردش بنویسم، ولی هر جا در موردش با جزئیات گفتم، بعدش احساس خوبی نداشتم. ولی می‌نویسم، کلی و بدون جزئیات. الان چشمامو با سیخ کبریت باز نگه داشتم. اینم مرَضیه که طی این مشکل ایجاد شده؛ به این صورت که هر شب و هر شب، حتی اگه دارم از شدت خواب‌آلودگی جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کنم، خودمو بیدار نگه می‌دارم. به هر کاری دست می‌زنم که نخوابم. اونم من که خواب اصلی‌ترین نیاز روزمره‌مه. نمی‌دونم علتش چیه، شاید میل به هوشیاری برای دفاع به موقع باشه :/ چون همون‌طور که نمی‌دونین، این یکی دو ماه در حال مبارزه بودیم در واقع! منم همون خط مقدم داشتم خدمت می‌کردم :| امیدوارم، امیدوارم، امیدوارم دیگه امروز شیپور پایان این نبرد نواخته شده باشه. خدایا لطفا تموم شده باشه. خواهش می‌کنم، عاجزانه.

 

  • نظرات [ ۳ ]

سینوفارم

 

امروز وسط تایم مطب، پرستار اومد گفت که فلان مرکز واکسن می‌زنن واسه متولدین ۸۲ به پایین. خانم دکتر هم گفت همین الان پاشین برین اونجا واکسن بزنین. من پاسپورتم همراهم نبود، گفت بگو با پیک برات بفرستن. به خونه گفتم. آقای و مامان هم پاسپورتمو آوردن. منشی با شوهرش قبل از من رفته بود، دیگه من با آقای رفتم. پرستارم بنده خدا به جای هر سه‌مون وایستاد مطب :)) هم واکسیناسیون خودرویی داشتن، هم فردی. ما متوجه جدا شدن مسیر این دو تا نشدیم و رفتیم تو صف واکسیناسیون خودرویی. حالا هر چی می‌رفتیم صف تموم نمی‌شد. پیاده شدم رفتم اون سر دنیا، صف واکسیناسیون فردی ایستادم. من و منشی که خیلی زودتر از من رفته بودم و صف خودرویی بود، همزمان واکسن زدیم. بعد دوباره برگشتیم مطب. تو راه برگشت به مامان و آقای می‌گفتم من بعد از واکسن شما رو بردم واسه‌تون هویج مویج خریدم، حالا شما واسه من آب‌هویج بخرین :) ولی خب باید سریع برمی‌گشتم مطب. با دستی که انگار یه وزنه‌ی فولادی بهش آویزون کردن رفتم مطب. اینم اونجا واسه‌مون گرفتن :)

 

 

  • نظرات [ ۸ ]

دیشب و امروز

 

بعد از جلسات پشت سر هم دیشب که البته من پشت جبهه فعالیت داشتم، تا نصف شب نشستیم هی بررسی کردیم که اگر چه کنیم چه شود و اگر چه نکنیم چه شود. صبح علی‌الطلوع هم بلند شدیم، به مهندس گفتم بیاد خونه‌ی ما بره حموم، درست همه‌ی زخم‌ها رو بشوره و اینا تا بریم بیمارستان برای ویزیت پزشک و تعویض پانسمان. بیشتر از یک ساعت شستن زخم‌هاش طول کشید، آخر هم تمیز نشد و مجبور شدم با پارچه‌ی تمیز هی بذارم و بردارم تا یه‌کم تمیزتر بشه. من اصلا در مورد مراقبت از زخم‌های سوختگی اطلاعاتی ندارم. تو دانشگاه اصلا واحد سوختگی و اینا نداشتیم. نمی‌دونم چرا واحد روان و گوش‌وحلق‌وبینی حتی داشتیم، سوختگی نداشتیم. البته فکر می‌کنم پوست داشتیم، ولی به طور تخصصی بخش سوختگی نرفتیم. بعد از شستشو رفتیم بیمارستان. دکتر فوق تخصص گفت نظر من بستری شدنه. سطح زیادی سوخته و عمقشم کم نیست. بیشتر قسمت‌ها درجه دوئه. گفتم باشه بستری می‌کنیم، ولی مهندس از اون طرف گفت نع، بستری نمیشم. گفتم مدت بستری و هزینه‌ش و اینا چقدره؟ گفت یک هفته و با بیمه هیچی. گفتم آزاد؟ گفت هفت هشت ده تومن. بازم من هی اصرار می‌کردم به بستری، مهندس قبول نمی‌کرد. دکتر بی‌هدب برگشت به من گفت طبق شرع مقدس اسلام (به نظر میومد داره دستم میندازه) تو اصلا حق رای نداری! هرچی خودش بگه همونه. تازه شهادتتم نصف حساب میشه! واقعا عصبانی شده بودم که این چه طرز حرف زدنه و چه جای گفتن این حرفا. من دارم سعی می‌کنم برادرمو به کاری که به صلاحشه راضی کنم، پزشک به جای کمک به من، داره مسخره‌بازی درمیاره. بارها حتی تو دوره دانشجویی دیدم استاف‌ها نمی‌دونم چون خودشونو تو موضع قدرت حس می‌کنن یا چی، یه شوخی‌هایی با مریض می‌کنن که بهش برمی‌خوره. واقعا بدم میاد از این حالت. خلاصه مهندس گفت نع و اومد بیرون. رفتیم برای تعویض پانسمان. با سرپرستار صحبت کردم که راضیش کنه بستری و جراحی بشه. گفت من دخالتی نمی‌کنم، بعدا یه طوری بشه (مثلا کرونا بگیره) میگه تو گفتی. ولی گفت اگه بستری نشه، تو خونه تغذیه و تحرک و ورزش خوبم داشته باشه، بازم سی درصد احتمال داره خوب بشه و به احتمال هفتاد درصد چند روز بعد میارینش برای بستری. خلاصه هرچی من و آقای گفتیم مهندس قبول نکرد. مشخص بود به خاطر هزینه‌ش میگه که قراره آقای بده. کارمون اونجا که تموم شد، مهندسو رسوندیم خونه و رفتیم دنبال مشکلات. اونجام که تموم شد، رفتیم راهور برای تکمیل مدارک من. آه خدا که چقدر دل پدرم سوخته. تو راه کمی با هم گریستیم، فقط اندکی البته؛ در حد تر شدن چشم‌ها :) آقای گفتن کاش این بدبختی زودتر از سرمون باز می‌شد، با مامانت یه سفر می‌رفتیم. گفتم آره، ما هم خودمونو به زور می‌چسبوندیم بهتون :)) دیگه رفتیم راهور و باز از اونجا فرستادنم پست مرکزی، از پست هم باز برگشتیم راهور. اومدم بیرون دیدم آقای نشستن رو جدول کنار خیابون. بلند شدن که بریم سمت ماشین، گفتم من بشینم؟ گفتن بشین. بردمشون دم یه آبمیوه‌فروشی و خودمونو به یه نوشیدنی دعوت کردم :) ما کلا زمان‌های پدر_دختری زیادی نداشتیم تا حالا، ولی بازم من از بقیه بهترم تو این مورد :) اومدیم خونه، چند قاشق آش، دوش، یه‌کم درددل خواهرانه و یه‌کم بغض، بعدم درحالی‌که بقیه داشتن چایی می‌خوردن من اومدم سر کار 🥲 وجدانا انصاف نیست. الانم که نشستم تو اتاقم و هی بین مریضا یه کلمه دو کلمه پست رو می‌برم جلو، حوصله‌م نمیاد برم چایی بریزم واسه خودم. ای بابا، یه استعفا و بعدم یه سفر به خودم بدهکارم.

 

  • نظرات [ ۴ ]

خاله‌گی دُرِّ گرانیست به هر کس ندهند!

 

مامانش بهش گفت سوالایی که داشتی رو از خاله نمی‌پرسی؟ گفتم عه، راست میگین. خاله رزیدنت یعنی چی؟ بهش گفتم. بعد گفت یخچال بیست فوت یعنی چی؟ :))) فکر کنم در غیاب گوگل، من باید نقششو بازی کنم :) بچه‌هام واقعا خنگن ها! فکر می‌کنه من خیلی باسوادم 😁 چند سال پیش که بچه‌تر بود، به یکی از اعضای خانواده گفته بوده هر سؤالی دارین از خاله تسنیم بپرسین. خاله تسنیم همممه‌ی زبان‌ها رو بلده! نمی‌دونه من ABC رو هم بلد نیستم :))

 

  • نظرات [ ۳ ]

اول صفر

 

دیروز کم‌کم آماده می‌شدم که برم سر کار که منشی زنگ زد و گفت امروز تعطیلیم. خوب شد جلوی خودمو گرفتم که خوشحالیمو بروز ندم و صبر کردم تا علتشو بگه. گفت دکتر تصادف کرده، به یه بچه زده! وای خیلی وحشتناکه، ولی خدا رو شکر حال بچه خوبه و تو بیمارستان تحت نظره. گفت امروز تعطیله، بجاش فردا عصر قراره بیایم. منم تصمیم گرفتم برم خونه‌ی خواهرم و شب هم بمونم. اما مامان گفتن بریم حرم و منم قبول کردم. بعدا دیدم چقدر خوب شد که نرفتم خونه‌ی خواهرم و درواقع خدا رحم کرد.

دیشب تا دیروقت، دوازده و نیم، با دوستم چت می‌کردم. از راهنمایی برای آزمون آیین‌نامه که امروز صبح داشت شروع و به فوت مادربزرگش که سه روز پیش بود کشیده و به بحث‌های اعتقادی ختم شد! این دوستمو از دوم راهنمایی می‌شناسم و اگه دوستامو به ترتیب راحت بودن و تعارف نداشتن مرتب کنم، این دوستم نفر اوله. فقط یک سال، اونم همون دوم راهنمایی با هم هم‌کلاس بودیم، ولی پیوند جالبی بینمون برقرار شده. ممکنه یک سال کلا هیچ خبری از هم نداشته باشیم و هیچ‌وقت هم پیام یا تماس احوال‌پرسی نداریم، هر موقع هم به هم زنگ می‌زنیم یا پیام میدیم واسه اینه که کار داریم، ولی همچنان با هم راحتیم و فاصله‌ای بین خودمون احساس نمی‌کنیم. انگار همین دیروز زنگ آخر تو مدرسه از هم جدا شدیم :) کلا رابطه‌ی خاص و جالبیه. دیشب ولی یه طور دیگه بود، یه‌کم عمیق‌تر صحبت کردیم. راجع به احساساتمون، افکارمون و اعتقاداتمون صحبت کردیم. یادم نمیاد آخرین بار با کی اینجور صحبت‌هایی داشتم.

 

ولی علت نوشتن این پست، نوشتن از این دوستم نبود. دیشب مهندس با آب جوش سوخت. سطح سوختگی خیلی زیاده، شاید بیست درصد، ولی خدا رو شکر عمیق نیست. دیشب سکته کردیم و برگشتیم همه‌مون :) دیوانه یک ساعت با سوختگیش سر کرده و به کسی نگفته. زنش خونه باباش بوده، ساعت دوازده شب نمی‌دونم تو اجاق گاز دنبال چی می‌گشته که سماور روگازی محتوی آب جوش میفته روش! پایه‌ی اجاقشون لقه و مامان هی گفتن اینو درست کنین یه چیزی زیرش بذارین، کو گوش شنوا؟ یک ساعت تحمل کرده بعد از ساعت یک، به من زنگ زده که من شبا همیشه خاموشم. بعد به حجت زنگ زده. اونم اومد منو بیدار کرد. دیشب آقای جای من زیر کولر و من پیش مامان خوابیده بودم. یه دفعه مامان هم از خواب پریدن، ولی یه‌جوری ماست‌مالیش کردم که دوباره گرفتن خوابیدن. پماد و پنبه و گاز و چسب و مسکن برداشتم رفتم خونه‌ش. چشمتون روز بد نبینه، مثل مرغ پرکنده تو خونه راه می‌رفت و می‌سوخت، اون وقت زنگ زده بود که فقط مسکن ببریم براش! و با شناختی که از برادران محترم دارم، اگه من نمی‌رفتم اونجا، به همون مسکن اکتفا می‌کردن و معلوم نیست چقدر اوضاع بد میشد. تا چشمم افتاد بهش، بدو برگشتم خونه. دیدم مامان بیدار منتظر نشسته بودن ببینن چه خبره، آقای رو هم بیدار کردم. رفتیم بیمارستان. اول مقاومت کردیم برای رفتن به امام رضا که میگن پر کروناییه. ولی وقتی دو تا بیمارستان قبلی قبول نکردن و گفتن فقط امام رضا، بالاخره رفتیم همون‌جا. بانداژ کردن و یه چند تا دارو نوشتن و فرستادن خونه. حالا مگه آروم می‌شد؟ انقدر بی‌تابی کرد که دوباره رفتیم امام رضا بگیم یه آمپولی چیزی بزن آروم بشه. که گفت هییییچ راهی نداره بجز صبر! یا اینکه بستری و بیهوش بشه و اونی هم که باید دستور بستری بده جراحه که نه صبح میاد. نمی‌دونم راست گفتن یا نه، ولی مجبور شدیم برگردیم. برگشتنی خیلی خیلی بی‌تابی کرد، ولی وقتی رسیدیم خونه آروم‌تر شد و خوابید بالاخره. منم بیهوش شدم. عصر دوباره رفتیم بیمارستان، پانسمانشو تعویض کردن. بقیه رفتن خونه، ولی من باهاشون برنگشتم. اگه می‌رفتم خونه دیر می‌رسیدم سر کارم. یه‌کم همون اطراف نشستم. بعد هم دلی‌دلی‌کنان راه افتادم سمت مترو. نزدیک محل کارم، رفتم یه شکلات‌گلاسه هم خوردم که بشوره ببره پایین. ولی دقت کردم اون لحظه فقط تو پاهام حس خوبی داشتم و دهنم :/ چون جوراب رنگین‌کمونی پوشیده بودم و شکلات‌گلاسه می‌خوردم :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

سمعک

 

امروز عصر با اصرار، آقای رو بردیم پیش متخصص گوش. چند سالی هست به خاطر سال‌ها کار مداوم با ابزارآلات پرصدا و استفاده نکردن از لوازم ایمنی گوش، دچار کاهش شنوایی شدن. من از سر کار رفتم احمدآباد (مرکز پزشکا!)، گفتم آقای هم از خونه بیان. وقتی اومدن دیدم مامان هم هستن و یه سبد پیک‌نیک هم دستشونه 😁 فلاسک و چای نپتون و استکان و حتی نعلبکی! و قند و یه ظرف غذا و یه بطری آب :)) تا منشی دکتر بیاد، بساطمو پهن کردم و شروع به خوردن و نوشیدن نمودم :)))  البته جایی که نشسته بودم خیلی دید نداشت، ولی اگه می‌داشت هم مجبور بودم، ضعف کرده بودم. دکتر گفت متاسفانه باید سمعک استفاده کنین، ولی نمی‌دونست ما خوشحال شدیم بابت شنیدن این خبر. دکتر دیگه‌ای که قبلا رفتن، گفته بود که سمعک هم دیگه فایده‌ای نداره. از اونجا رفتیم سمعک هم انتخاب کردیم و قالب گرفت. قرار شد دو سه هفته دیگه آماده بشه.

برگشتنی نزدیک بود با یه ماشین خفن تصادف کنیم، آقای پشت فرمون بودن. ولی خب به خیر گذشت. آقای همیشه میگن من تو شب اصلا نمی‌تونم رانندگی کنم. تو تاریکی و نور ماشین‌ها، تمرکزشون رو از دست میدن.

یه‌کم هم درددل کردیم تو راه. برای آقای مخصوصا نگرانم، همه نگرانیم. همه چیز رو می‌ریزن تو خودشون. این روزا سعی می‌کنیم یه‌کم به حرفشون بیاریم. امروز تو ماشین می‌گفتن فشار اول رو من و مامانته، بعد روی توئه. خدایا امتحانات داره سخت سخت میشه ها! حواست که هست؟ :)

یه جایی نگه داشتیم رفتم دو تا سنگک گرفتم. کنارش جوراب‌فروشی بود :)))) یه جوراب رنگین‌کمانی هم با کارت آقای گرفتم 😁 از خودم خنده‌م می‌گیره چطور هنوز دلم با همچین چیزایی خوش میشه؟ :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

نان، گوجه، خروس، مرگ

 

امروز کسی خونه نبود و من رفته بودم نون و گوجه بخرم. تو راه برگشت دیدم چند تا مرغ و خروس رو تو باغچه‌ی کنار خیابون گذاشتن و پاهاشونو با طناب به درخت بستن. بی‌خبر و خوش و خرم تا جایی که طناب بهشون اجازه می‌داد داشتن راه می‌رفتن و چیزی می‌خوردن و بعضیام سرشون تو پر و بالشون بود و خودشونو تمیز می‌کردن. با خودم فکر کردم بیچاره‌ها خبر ندارن چرا اینجان. نمی‌دونن طولی نمی‌کشه که فروخته بشن و بعد از اون هم مدتی نمی‌گذره که کشته و خورده میشن. نمی‌دونن واسه همین زندگی کردن و نمی‌دونن صاحبشون که بهشون غذا، آب، لونه، زوج، جوجه و... داده، کلا واسه همین هدف بوده همه‌ش. بعد خواستم به زندگی و مرگ آدما ربطش بدم، ولی فاصله زیاد بود. زندگیمون به‌هرحال، ممکنه جبری باشه، ولی بعد از مرگ یه غول بی‌شاخ‌ودم نمیاد ما رو بخوره. درواقع کسی نیست که از مرگ ما سود ببره. یه‌کم خیال‌بافی کردم که شاید ما هم که می‌میریم، میذارنمون تو قبر، بعد یواشکی اون غوله میاد ما رو می‌بره می‌خوره. مگه مرغ و خروسا درک می‌کنن این دوستشون که دیروز جلوی چشمشون ذبح شد، چی شد؟ ما هم به بعد از مرگ اطرافیانمون بی تفاوتیم. مرد؟ تموم شد. یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد: مگه ما بعد از مرگ خوراک حشرات و موجودات میکروسکوپی نمیشیم؟ 😃😀😲😯☹😟😶😀😃 خب ظاهرا ما هم پروار میشیم و در نهایت نه یه غول بی‌شاخ‌ودم (مثل خودمون به نسبت مرغ)، بلکه موجوداتی نامرئی که قادر به دیدنشون با چشم خودمون نیستیم ما رو شام شبشون می‌کنن :) باحال نیست؟ :)

 

+ بنده یک انسان قائل به روح هستم و اعتقادات و این‌ها رو به اون بعد انسان مربوط می‌دونم. فلذا خیالات آنی من در مورد بدن و هدف این بدن و این‌ها مشخصه که مال بعد روح نیستن. کلا هم از این خیالات زیاد می‌کنم من :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

شرح

 

یکی از دوستان اینجا از آن خواست که به عنوان شیرینی گواهینامه از رازهای زندگی بنویسم یا یه پست طنز بنویسم ولی خوب از اونجایی که من آدم طنازی نیستم و از اونجایی که اساساً راضی تو زندگیم ندارم و اگر هم راضی باشه بیشتراز بقیه محسوب میشه پیش من تاراز خودم نمیتونم این درخواست را انجام بدم خیلی روش فکر کردم که چی بنویسم چه رازی رو برملا کنم ولی واقعاً هیچ راضی به ذهنم نرسید چطور فقط حرف بزنم آخه سرم پر از حرفه و نمیدونم چطور باید بریزمش اون بیرون به خاطر همینم دارم از تایپ صوتی گوگل استفاده می کنم فقط حرف میزنم و اون مینویسه و منم ویرایشش نمی کنم تا جایی که بتونم جمعه هنوز توی اون حال و هوای خوشحالی برای گواهینامه بودم تصمیم گرفتم تا حال و هوا من پریده شیرینی خانواده رو بدم چون به هرحال بعداً که می دیدمش اون شیرینی طلب می کردن حتما گفتم خودم پیش دستی کنم شیرینی بدم گروه تشکیل دادم گفتم ساعت چهار همه بیاین خونه ما نزدیکای ظهر بود که یهو تصمیم گرفتم مینی کیک هم درست کنم تا حالا درست نکرده بودم اصلاً کاتر ندارم برای این کار یک قالب بزرگ برداشتم توش یک کیک بزرگ پختم بعد با چاقو دایره دایره بریدم بعد از اینکه خامه کشی کردم وقتم به تزیین نرسید و فقط جزو شکلات ریختم و تمام مامان آقای از صبح رفته بودن میامی بهشون گفتم که تا ساعت ۴ برگردن تقلب حدود ساعت پنج بود که اون رسیدن و بعد رفتیم سمت پارک خیلی نزدیک و نشستیم توی پارک و چای و کیک خوردیم بعدشم من رفتم شیر موز گرفتم برای همه شیر موز را هم خوردیم و برگشتیم خونه آنجا آقای جلوی عروس و داماد و اینها خیلی از رانندگی من تعریف کردن گفتند که مربی هم خیلی تعریف کردم نمونه نشسته بودم کنارش کارش خیلی خوبه و از همه خانوما که معلومه بهتره از ۸۰ درصد آقایان رانندگیش بهتره ولی خوب من پیش خودم که فکر می کنم متوجه می شم که این تعریف‌ها نه اینکه از روی تعارف باشه واقعی ولی برای یک سطح خاصی از رانندگی من شاید برای این آزمون خیلی خوب بودم ولی برای رانندگی توی شهر و رانندگی معمولی که تو خیابونها جریان داره یک سری مهارت های دیگه ای لازمه که با تجربه میشه به دست آورد و من هنوز این تجربه‌ها را ندارم و انشاالله کسب می‌کنم و امیدوارم که اونجا به بهترین حالت خودم برسم در حال حاضر من خودم را راننده نمیدونم و توقع ندارم کسی به من بگه که مثلاً راننده خوبی هستی چون هنوز راننده نیستم هر وقت تونستم خوب لایه بکشم خوب دستی بکشم و از این جور کارا امور میشم راننده خوب این تایپ صوتی گوگل دو نقطه پرانتز پرانتز پرانتز برنده پرانتز نداره شما خودتون تو ذهنتون تصور کنید چون حوصله ندارم کیبورد را عوض کنم و اینتر بزنم شما یه این ترم تو ذهنتون بزنین و بریم مطلب بعدی تقریباً هفته پیش رو باید دنبال یک روان‌شناس یا روانکاو یا همچین چیزی می گشتیم برای یک نفر که حاضر نیست با روانشناسی و روانپزشکی روان پاک صحبت کنه می‌خواستیم خودمون با اون روانکاو و روانشناس صحبت کنیم و بپرسیم که ما چه‌کار میتوانیم بکنیم برای این شخص و چه رفتاری باید داشته باشیم برخوردمان چی باشه که حداقل از یک سمت اوضاع درست باشه و مامان خیلی اصرار داشتند که این کار را بکنیم ولی آقای می گفتند که رفتن ما چه فایده ای داره وقتی که خودش باید مشکلش حل کنه و حاضر نیست بره پیش متخصص خلاصه اونجا یه سری کار پیش اومد که دیگه نشد این فکر و عمل کنیم اگه اون جلسه تشکیل میشد � به نمایندگی از خانواده با اون دکتر صحبت می‌کردم و این تو ذهن من موند و تبدیل به یه جور خواسته شد یعنی من الان دلم می خواد که برم پیشه روانشناسی و روانکاوی بشینم فقط صحبت کنم من عذر می خوام از روانشناسان و روانپزشکان روانکاوان جمع ولی من هیچ وقت به روانشناسی اعتقادی نداشتم و علاقه که اصلا نداشتم ولی الان در حال حاضر دوست دارم با یکیشون صحبت کنم چون برای شنیدن بهشون سختم میگذره چون کارشون همینه چون جای دیگه ای کس دیگه ای ۴۵ دقیقه یک ساعت نتونه بی وقفه چیزی که توی ذهنم تلنبار شده رو گوش بده اصلا توقع ندارم کمکم کنه فقط گوش بده البته توقع دارم که حرف های الکی پلکی نزنه حداقلش اینه و برای این لازمه که بگرد دنبال یک روانشناسی که به خوب بودن مشهور ولی خوب کسی رو نمیشناسم اینجا اینتر اینترنت رینتر این عکس مینی کیک های یک پختن کیش بخاطر همونه که گفتم کاتر ندارم و با دست بریدم الانم روی توری هستمو شکلات زیرشون شرح کرده یک صحنه بسیار زیبا ظاهراً گوگل معنی شعر رو نمیدونه شرح شرح شعر شعر شعر شرشره شور شرح شوره شور شوره مثل اینکه با هر تلفظی و هر اعرابی هم بگم نمیتونه شور رو بنویسه پس تا درودی دیگر بدرود پرانتز باز عنوان رو هم دادم گوگل بنویسیم پرانتز بسته

 

 

 

  • نظرات [ ۴ ]

این ابری که روش نشستم هم نرمه، هم ویوی خوبی داره :)

 

امروز صبح ساعت پنج با آقای راه افتادیم رفتیم سمت محل آزمون. خواهرام اصرار کرده بودن که قبل از آزمون، یک جلسه تمرین بردارم حتما. چون به نظرم میومد پراید فرق داره و حدود دو ماه از کلاسامم می‌گذره، اما چون تمرین بعد از رد شدن برای ما که میریم خود راهنمایی رانندگی الزامی نیست، منم تمرین برنداشتم اون دو دفعه. دیگه انقدر گفتن که بالاخره کوتاه اومدم. دیروز صبح زنگ زدم به مربی (خصوصی) گفت وقتم پره تا فردا. بعدا خودش زنگ زد گفت ساعت شش صبح قبل آزمونت بیا. منم گفتم نه پنج و نیم میام که هفت تموم بشه. با آقای رفتیم. خوب کار کرد. آخرش گفت امروز اگه صدوپنجاه نفر امتحان بدن، شما یا نفر صدوچهل‌ونهمی یا نفر صدوپنجاهم. مونده بودم الان این رتبه یعنی خیلی خوب یا خیلی بد 😁 گفت یعنی عالی بودی خانم. یعنی شاید فقط یک نفر امروز از شما بهتر باشه رانندگیش. پیاده هم که شدیم آقای گفتن من توقع بار پنجم ازت دارم، ولی این دفعه قبولی :) منم هی می‌گفتم نگیییین! اصلا من دوست دارم بار دهم قبول بشم. از اینجا خوشم اومده، دوستش دارم اصلا :| آقای هم می‌گفتن تو قبول شو، من هر پنج‌شنبه میارمت همینجا :) دفعه‌ی اول امتحان، نمی‌دونم گفتم اینجا یا نه، دستم روی دنده، پام روی کلاچ، چنان رعشه‌ای گرفته بود که نمی‌تونستم کنترلش کنم. بار دوم هم فاصله‌ی پارک دوبلم از جدول بیشتر از حد مجاز بود. این دفعه که پارک کردم، شروع کرد نوشتن روی کاردکسم. گفتم ببخشید دارین چی می‌نویسین؟ 😰 گفت ردی! بعدم کاردکسمو گذاشت تو داشبورد 😁😅🤣😂😀😃🤩 دست! جیغ! هورااااا! :))) بالاخره قبول شدم :)

بعد از تمرین امروز صبح به آقای گفتم شما برین، من خودم میام. شما باشین استرس می‌گیرم. بعد از امتحان هم نفر اول به آقای زنگ زدم، بعد به مامان. بعد عسل خودش زنگ زد، بعدم به هدهد زنگ زدم :))) جوگیرم کلا :)) هدهد می‌گفت بالاخره اولین نفر گواهینامه گرفتی، اولین نفر نمی‌بودی جای تعجب داشت 😁 به دوستم که اونم امتحان داره هم پیام دادم، به مربی امروز صبحمم پیام دادم. الانم دارم اینجا می‌نویسم. ای خدا 🤣 به خودم اومدم می‌بینم کل دنیا رو خبر کردم :)))

 

  • نظرات [ ۱۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan