مونولوگ

‌‌

تولدش

 

سرعت زندگی بیشتر از سرعت نوشتن من شده. یه مدت پیش، مامان خسته و عصبانی و ناراحت از اینکه مهندس نمیاد خونه‌ی ما و تنها نشسته خونه‌ی خودش، با من دعوا کردن :) سر اینکه من کشوی سابق مهندس رو بعد از عروسیش تبدیل کرده بودم به کشوی لوازم قنادی خودم. می‌رفتن لباساشو از خونه‌ش می‌آوردن می‌شستن، بعد به من می‌گفتن کشو رو خالی کن تا من لباسای مهندسو بذارم توش. یه کشوی خیلی بزرگ با ظرفیت مثلا صد تیکه لباس رو می‌خواستن خالی کنم تا چهار پنج تیکه لباس توش بذارن. هرچی می‌گفتم بابا اون تو یه خونه‌ی دیگه زندگی می‌کنه لباساش چرا باید اینجا باشه؟ اصلا لباساش اینجا هم باشه، خب گوشه‌ی یه کشوی دیگه بذاریم، قبول نمی‌کردن. می‌گفتن شما همین کارا رو کردین که دیگه اینجا رو خونه‌ی خودش نمی‌دونه و نمیاد. زود باش کشو رو خالی کن :) بعدم رفتن وسیله‌هایی که دونه دونه طی سال‌ها جمع کرده بودم رو از تو کشو پرت کردن بیرون :) بقیه‌ی چیزا بلای خاصی نیومد سرشون. ولی پایه‌ی گردون کیکم که روش کیک رو تزئین می‌کنم غُر شد. اصل خاصیت گردون یکی صاف بودنشه، یکی چرخشش. فلذا تقریبا کاراییشو از دست داد. داشتیم می‌رفتیم بیرون که این بلبشو راه افتاد. منم لباسای بیرونمو درآوردم و نشستم به گریه کردن. خیییلی گریه کردم :) تمام کارای قضایی و بدوبدوها و همه چی با من بود، آخرم همه‌ی کاسه کوزه‌ها سر من می‌شکست. هم از خانواده‌ی زنش حرف می‌شنیدم، هم از خودش. برعکس خلق‌وخوی واقعیم که نمی‌تونم جواب پس ندم، ولی یک کلمه، حتی یک کلمه جوابشو نمی‌دادم، مبادا همین‌قدرم که داره باهامون راه میاد دیگه نیاد و دادگاه‌هاشو نره و بدبخت بشه. خلاصه خیلی فشار روم بود و حالا مامان هم داشتن باهام دعوا می‌کردن. دیگه بعدش آقای اومدن ناز و نوازش کردن و باهام حرف زدن و گفتن مامان تو حال عادی نیستن و اینا، بعدم مجبورم کردن حاضر شم بریم بیرون. همون روزی بود که رفته بودیم دره آل، همون روزی که شبش برای امیرعلی وبلاگ درست کردم :) مامان بعدا گفتن که پشیمونن از رفتارشون و بابت خراب شدن گردون هم کلی متاسف شدن. تا دیروز که پول دادن که برم یه گردون دیگه بخرم :) با هدهد رفتم یه گردون باحال و بزرگ خریدم. یک کیلو شکلات تلخ و پنج کیلو خامه و دویست گرم قهوه ترک هم خریدم. منشی هر روز واسه دکتر قهوه درست می‌کنه، به منم میگه می‌خوری میگم نه. ولی چند روز پیش یهو هوس قهوه کردم. سال‌هاست که قهوه نخریدم و نخوردم. مهندس قهوه‌خوره، میگم قهوه درست کنم این روزا با هم بخوریم :) دیروز می‌گفت این چرا انقد رقیقه؟ :))) یه فنجون آب بیشتر از دستور ریخته بودم، به هوای اینکه تبخیر میشه کم میشه، ولی بعد دیدم نباید بجوشه، رقیق شد دیگه. بعدم کیک پختم واسه امشب که آخرین شب تابستون باشه و تولد امیرعلی. دیشب آسترکشی کردم، امروز صبحم بعد نماز، چهارصد تا جورابی این مدت هی پوشیده بودم و نشسته بودم رو شستم، بعدم بقیه‌ی کیک رو تزئین کردم. البته هنوز کامل نشده و دارم میرم سر کار. عصر که برگردم، احتمالا پرستار مهندس هم اومده برای تعویض پانسمانش. اون که رفت، بقیه‌ی تزئیناتشو انجام بدم و بادکنک باد کنم و من یا مامان یا هدهد غذا درست کنیم و بریم که داشته باشیم یه تولد سورپرایزطورانه رو :))

راستی نگفتم مهندس رو مرخص کردیم؟ دو شب بیشتر نبود بیمارستان. جراحی که تو درمانگاه گفته بود باید جراحی بشه، تو بخش نظر دیگه‌ای داشت :/ یعنی درواقع اصلا نظری نداشت! روز اول و دوم که اصلا نیومد ببیندش، روز سوم هم مریض خواب، باندپیچی، پتو روش، با پرستار حرف زد و گفت فقط تحت نظر باشه و رفت. نمی‌دونم این چه جور ویزیت کردنه. دیدیم تو بیمارستان کاری بجز پانسمان براش انجام نمیشه، حال روحیشم هی داره بدتر میشه، غذا هم نمی‌خوره، با رضایت شخصی ترخیصش کردیم. موقع بستری بهم گفتن درسته بیمارستان دولتیه، ولی بخش سوختگی هزینه‌ش بالاست و شبی یک و صد باید بدین. گفتم باشه. بعد دو شب که رفتم برای ترخیص، صورتحساب دادن چهار و دویست :) فقط هم پانسمان می‌کردن و آنتی‌بیوتیک می‌دادن. پانسمانی که روزای قبل تو اورژانس سوختگی، هر روز دویست تومن عوض می‌کردیم، تو بیمارستان شده بود دو و صد :) نمی‌دونم اون جراح محترم، رو چه حسابی هزینه‌ی بستری با جراحی رو به من گفته بود هفت هشت ده تومن. با یکی از همون پرستارای بخش هماهنگ کردیم که چهار پنج تومن بگیره بیاد تو خونه به روش‌های مخصوص! پانسمانش کنه. امروز جلسه‌ی دومشه و مهندس میگه دیگه بسه، نمی‌خواد بیاد! از وضعیت خطرناک و اورژانسی دراومده خدا رو شکر، بقیه‌شو دیگه صلاح مملکت خویش خسروان دانند. اصرار زیاد هم نتیجه‌ی عکس میده.

برای شب هیجان‌زده‌م :) کاش زودتر کارم تموم شه برم خونه :))

 

  • نظرات [ ۳ ]

محمدحسین

 

وبلاگ‌های زیادی هستن که آدم دوستشون داره و از خوندنشون لذت می‌بره، اما بعضی وبلاگ‌ها هستن آدم وقتی میره توشون و یه پستی می‌خونه، وقتی میاد بیرون دوست داره بره تو وبلاگ خودش پست بذاره :) شماهام همینطورین یا فقط من اینطوری‌ام؟

 

محمدحسین خیلی شیرین شده. اون شب، نصف شب از گوشی مامانش زنگ زده بود به گوشی آقای و می‌گفت الو؟ الو؟ :))) بعدم قطع کرد. ما هم همگی نگران از خواب پریده بودیم که نصف شب چه خبر شده؟ آقای دوباره زنگ زدن به خواهرم، گفت گوشی دست محمدحسین بوده داشته بازی می‌کرده. الان دیگه شماره‌ها همه عکس دارن، باباش که سر کار باشه، هم با سیم‌کارت و هم با واتساپ بهش زنگ می‌زنه و یک ساعت حرف می‌زنه. ولی تا حالا به ما زنگ نزده بود.

"مامان" نمیگه اصلا. میگیم بگو بابا؟ میگه بابا؛ توتو؟ توتو؛ پاپا؟ پاپا؛ توپ؟ توپ؛ ولی هرچی بهش میگیم بگو مامان، میگه بابا :)) بعد یه بار داشت برای خودش بازی می‌کرد و با خودش حرف می‌زد، می‌گفت بابا، ماما، توتو، توپ :)) به دایی هم میگه دادا. ولی عمه رو انقدر قشنگ تلفظ می‌کنه که اگه من عمه‌ش بودم، می‌تونستم بخورمش :) ولی خب عمه‌شم اینجا نیست و در اصل داره به یه چیز دیگه میگه عمه که ما نمی‌دونیم چیه :) یه چیز دیگه هم که خیلی قشنگ میگه آره است. مثلا می‌پرسیم سیب می‌خوری؟ سرشو بالا پایین می‌کنه و با یه لحن جالبی میگه آده که آدم هی می‌خواد ازش بپرسه اینو می‌خوری؟ اونو می‌خوری؟

به کتاب هم خیلی علاقه داره. من بعد از سه تا خواهر/برادرزاده‌ی قبلی، تازه یکیو پیدا کردم که از همون خیلی طفولیت به کتاب علاقه داره. دقیقه‌ای شصت بار میاد پیشم و به قفسه‌ی کتاب اشاره می‌کنه تا یه کتاب بیارم پایین و بشینه ورق بزنه و عکساشو ببینه و هی توتو و پا تو عکسا پیدا کنه.

ده روز دیگه باید واکسن یک‌ونیم سالگیشو بزنه. الانم حسابی سرما خورده و آبریزش بینی حسابی غیرقابل‌بوسیدنش کرده =))

این پست رو که نوشتم، قبل از انتشار مامانش این عکسو تو واتساپ برام فرستاده میگه واهاهاهای! اینا رو چند روز قبل آوردم یه بار براش درست چیدم، بعدم بازی نکرد جمع کردم. امروز آوردم گذاشتم جلوش، برگشتم دیدم چهااااار تارو چیده، ولی درست چیده. گفتم حالا انقد جوگیر نشو، مگه چیکار کرده؟ :))) توهم نابغه بودن بچه‌شو برداشته، منم زدم تو پرش 🤣😂 نمی‌دونم مادری هم هست که این توهمو نزده باشه؟ :) من موقع امیرعلی اینجوری بودم :))

 

 

  • نظرات [ ۳ ]

اینطوریا دیگه

 

دست واسکنیمم درد می‌کنه :/

 

دیشب، سه ساعت بعد از نیمه شب، آه و ناله و گریه و زاری و بحث و دعوا سر بستری شدن یا نشدن.

بعد که همه خوابیدن، یک ساعت تو تاریکی نشستن و خوندن راجع به افسردگی و درمانش و کلی جوش زدن واسه اینکه اگه درمان نشه چی میشه.

اول صبح بیدار شدن و دوباره صحبت و اصرار و نهایتا راضی شدن مهندس به بستری.

رفتن به بیمارستان (و ضمنا شانس آوردن بابت اینکه امروز تعطیل بودم) و بستری کردن و ساعت دو و نیم برگشتن به خونه.

پخت غذا برای شام مهندس و خوردن نهار سردستی و قصد نیم ساعت خوابیدن و زنگ خوردن گوشی آقای و وارد شدن یه شوک در رابطه با ماجرای دیروز و رفع شدن شوک که انگار فقط وظیفه داشت نذاره ما نیم ساعت سرمونو بذاریم رو بالش.

چهار و نیم رفتن به بیمارستان و تغذیه‌ی مهندس.

شش و نیم رفتن دنبال سمعک.

الان، ۹ شب هم تو ماشین در حال برگشت به خونه.

 

 

#ثبت_تاریخ

 

رفت

 

اتفاق مهیبی افتاده امروز. یک اتفاق در رابطه با همون مشکلی که چند ماهه باهاش دست‌وپنجه نرم می‌کنیم و من هر چند روز یک بار میام به شکل سربسته، اظهار ناراحتی می‌کنم ازش. دوست دارم مفصل در موردش بنویسم، ولی هر جا در موردش با جزئیات گفتم، بعدش احساس خوبی نداشتم. ولی می‌نویسم، کلی و بدون جزئیات. الان چشمامو با سیخ کبریت باز نگه داشتم. اینم مرَضیه که طی این مشکل ایجاد شده؛ به این صورت که هر شب و هر شب، حتی اگه دارم از شدت خواب‌آلودگی جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کنم، خودمو بیدار نگه می‌دارم. به هر کاری دست می‌زنم که نخوابم. اونم من که خواب اصلی‌ترین نیاز روزمره‌مه. نمی‌دونم علتش چیه، شاید میل به هوشیاری برای دفاع به موقع باشه :/ چون همون‌طور که نمی‌دونین، این یکی دو ماه در حال مبارزه بودیم در واقع! منم همون خط مقدم داشتم خدمت می‌کردم :| امیدوارم، امیدوارم، امیدوارم دیگه امروز شیپور پایان این نبرد نواخته شده باشه. خدایا لطفا تموم شده باشه. خواهش می‌کنم، عاجزانه.

 

  • نظرات [ ۳ ]

سینوفارم

 

امروز وسط تایم مطب، پرستار اومد گفت که فلان مرکز واکسن می‌زنن واسه متولدین ۸۲ به پایین. خانم دکتر هم گفت همین الان پاشین برین اونجا واکسن بزنین. من پاسپورتم همراهم نبود، گفت بگو با پیک برات بفرستن. به خونه گفتم. آقای و مامان هم پاسپورتمو آوردن. منشی با شوهرش قبل از من رفته بود، دیگه من با آقای رفتم. پرستارم بنده خدا به جای هر سه‌مون وایستاد مطب :)) هم واکسیناسیون خودرویی داشتن، هم فردی. ما متوجه جدا شدن مسیر این دو تا نشدیم و رفتیم تو صف واکسیناسیون خودرویی. حالا هر چی می‌رفتیم صف تموم نمی‌شد. پیاده شدم رفتم اون سر دنیا، صف واکسیناسیون فردی ایستادم. من و منشی که خیلی زودتر از من رفته بودم و صف خودرویی بود، همزمان واکسن زدیم. بعد دوباره برگشتیم مطب. تو راه برگشت به مامان و آقای می‌گفتم من بعد از واکسن شما رو بردم واسه‌تون هویج مویج خریدم، حالا شما واسه من آب‌هویج بخرین :) ولی خب باید سریع برمی‌گشتم مطب. با دستی که انگار یه وزنه‌ی فولادی بهش آویزون کردن رفتم مطب. اینم اونجا واسه‌مون گرفتن :)

 

 

  • نظرات [ ۸ ]

دیشب و امروز

 

بعد از جلسات پشت سر هم دیشب که البته من پشت جبهه فعالیت داشتم، تا نصف شب نشستیم هی بررسی کردیم که اگر چه کنیم چه شود و اگر چه نکنیم چه شود. صبح علی‌الطلوع هم بلند شدیم، به مهندس گفتم بیاد خونه‌ی ما بره حموم، درست همه‌ی زخم‌ها رو بشوره و اینا تا بریم بیمارستان برای ویزیت پزشک و تعویض پانسمان. بیشتر از یک ساعت شستن زخم‌هاش طول کشید، آخر هم تمیز نشد و مجبور شدم با پارچه‌ی تمیز هی بذارم و بردارم تا یه‌کم تمیزتر بشه. من اصلا در مورد مراقبت از زخم‌های سوختگی اطلاعاتی ندارم. تو دانشگاه اصلا واحد سوختگی و اینا نداشتیم. نمی‌دونم چرا واحد روان و گوش‌وحلق‌وبینی حتی داشتیم، سوختگی نداشتیم. البته فکر می‌کنم پوست داشتیم، ولی به طور تخصصی بخش سوختگی نرفتیم. بعد از شستشو رفتیم بیمارستان. دکتر فوق تخصص گفت نظر من بستری شدنه. سطح زیادی سوخته و عمقشم کم نیست. بیشتر قسمت‌ها درجه دوئه. گفتم باشه بستری می‌کنیم، ولی مهندس از اون طرف گفت نع، بستری نمیشم. گفتم مدت بستری و هزینه‌ش و اینا چقدره؟ گفت یک هفته و با بیمه هیچی. گفتم آزاد؟ گفت هفت هشت ده تومن. بازم من هی اصرار می‌کردم به بستری، مهندس قبول نمی‌کرد. دکتر بی‌هدب برگشت به من گفت طبق شرع مقدس اسلام (به نظر میومد داره دستم میندازه) تو اصلا حق رای نداری! هرچی خودش بگه همونه. تازه شهادتتم نصف حساب میشه! واقعا عصبانی شده بودم که این چه طرز حرف زدنه و چه جای گفتن این حرفا. من دارم سعی می‌کنم برادرمو به کاری که به صلاحشه راضی کنم، پزشک به جای کمک به من، داره مسخره‌بازی درمیاره. بارها حتی تو دوره دانشجویی دیدم استاف‌ها نمی‌دونم چون خودشونو تو موضع قدرت حس می‌کنن یا چی، یه شوخی‌هایی با مریض می‌کنن که بهش برمی‌خوره. واقعا بدم میاد از این حالت. خلاصه مهندس گفت نع و اومد بیرون. رفتیم برای تعویض پانسمان. با سرپرستار صحبت کردم که راضیش کنه بستری و جراحی بشه. گفت من دخالتی نمی‌کنم، بعدا یه طوری بشه (مثلا کرونا بگیره) میگه تو گفتی. ولی گفت اگه بستری نشه، تو خونه تغذیه و تحرک و ورزش خوبم داشته باشه، بازم سی درصد احتمال داره خوب بشه و به احتمال هفتاد درصد چند روز بعد میارینش برای بستری. خلاصه هرچی من و آقای گفتیم مهندس قبول نکرد. مشخص بود به خاطر هزینه‌ش میگه که قراره آقای بده. کارمون اونجا که تموم شد، مهندسو رسوندیم خونه و رفتیم دنبال مشکلات. اونجام که تموم شد، رفتیم راهور برای تکمیل مدارک من. آه خدا که چقدر دل پدرم سوخته. تو راه کمی با هم گریستیم، فقط اندکی البته؛ در حد تر شدن چشم‌ها :) آقای گفتن کاش این بدبختی زودتر از سرمون باز می‌شد، با مامانت یه سفر می‌رفتیم. گفتم آره، ما هم خودمونو به زور می‌چسبوندیم بهتون :)) دیگه رفتیم راهور و باز از اونجا فرستادنم پست مرکزی، از پست هم باز برگشتیم راهور. اومدم بیرون دیدم آقای نشستن رو جدول کنار خیابون. بلند شدن که بریم سمت ماشین، گفتم من بشینم؟ گفتن بشین. بردمشون دم یه آبمیوه‌فروشی و خودمونو به یه نوشیدنی دعوت کردم :) ما کلا زمان‌های پدر_دختری زیادی نداشتیم تا حالا، ولی بازم من از بقیه بهترم تو این مورد :) اومدیم خونه، چند قاشق آش، دوش، یه‌کم درددل خواهرانه و یه‌کم بغض، بعدم درحالی‌که بقیه داشتن چایی می‌خوردن من اومدم سر کار 🥲 وجدانا انصاف نیست. الانم که نشستم تو اتاقم و هی بین مریضا یه کلمه دو کلمه پست رو می‌برم جلو، حوصله‌م نمیاد برم چایی بریزم واسه خودم. ای بابا، یه استعفا و بعدم یه سفر به خودم بدهکارم.

 

  • نظرات [ ۴ ]

خاله‌گی دُرِّ گرانیست به هر کس ندهند!

 

مامانش بهش گفت سوالایی که داشتی رو از خاله نمی‌پرسی؟ گفتم عه، راست میگین. خاله رزیدنت یعنی چی؟ بهش گفتم. بعد گفت یخچال بیست فوت یعنی چی؟ :))) فکر کنم در غیاب گوگل، من باید نقششو بازی کنم :) بچه‌هام واقعا خنگن ها! فکر می‌کنه من خیلی باسوادم 😁 چند سال پیش که بچه‌تر بود، به یکی از اعضای خانواده گفته بوده هر سؤالی دارین از خاله تسنیم بپرسین. خاله تسنیم همممه‌ی زبان‌ها رو بلده! نمی‌دونه من ABC رو هم بلد نیستم :))

 

  • نظرات [ ۳ ]

اول صفر

 

دیروز کم‌کم آماده می‌شدم که برم سر کار که منشی زنگ زد و گفت امروز تعطیلیم. خوب شد جلوی خودمو گرفتم که خوشحالیمو بروز ندم و صبر کردم تا علتشو بگه. گفت دکتر تصادف کرده، به یه بچه زده! وای خیلی وحشتناکه، ولی خدا رو شکر حال بچه خوبه و تو بیمارستان تحت نظره. گفت امروز تعطیله، بجاش فردا عصر قراره بیایم. منم تصمیم گرفتم برم خونه‌ی خواهرم و شب هم بمونم. اما مامان گفتن بریم حرم و منم قبول کردم. بعدا دیدم چقدر خوب شد که نرفتم خونه‌ی خواهرم و درواقع خدا رحم کرد.

دیشب تا دیروقت، دوازده و نیم، با دوستم چت می‌کردم. از راهنمایی برای آزمون آیین‌نامه که امروز صبح داشت شروع و به فوت مادربزرگش که سه روز پیش بود کشیده و به بحث‌های اعتقادی ختم شد! این دوستمو از دوم راهنمایی می‌شناسم و اگه دوستامو به ترتیب راحت بودن و تعارف نداشتن مرتب کنم، این دوستم نفر اوله. فقط یک سال، اونم همون دوم راهنمایی با هم هم‌کلاس بودیم، ولی پیوند جالبی بینمون برقرار شده. ممکنه یک سال کلا هیچ خبری از هم نداشته باشیم و هیچ‌وقت هم پیام یا تماس احوال‌پرسی نداریم، هر موقع هم به هم زنگ می‌زنیم یا پیام میدیم واسه اینه که کار داریم، ولی همچنان با هم راحتیم و فاصله‌ای بین خودمون احساس نمی‌کنیم. انگار همین دیروز زنگ آخر تو مدرسه از هم جدا شدیم :) کلا رابطه‌ی خاص و جالبیه. دیشب ولی یه طور دیگه بود، یه‌کم عمیق‌تر صحبت کردیم. راجع به احساساتمون، افکارمون و اعتقاداتمون صحبت کردیم. یادم نمیاد آخرین بار با کی اینجور صحبت‌هایی داشتم.

 

ولی علت نوشتن این پست، نوشتن از این دوستم نبود. دیشب مهندس با آب جوش سوخت. سطح سوختگی خیلی زیاده، شاید بیست درصد، ولی خدا رو شکر عمیق نیست. دیشب سکته کردیم و برگشتیم همه‌مون :) دیوانه یک ساعت با سوختگیش سر کرده و به کسی نگفته. زنش خونه باباش بوده، ساعت دوازده شب نمی‌دونم تو اجاق گاز دنبال چی می‌گشته که سماور روگازی محتوی آب جوش میفته روش! پایه‌ی اجاقشون لقه و مامان هی گفتن اینو درست کنین یه چیزی زیرش بذارین، کو گوش شنوا؟ یک ساعت تحمل کرده بعد از ساعت یک، به من زنگ زده که من شبا همیشه خاموشم. بعد به حجت زنگ زده. اونم اومد منو بیدار کرد. دیشب آقای جای من زیر کولر و من پیش مامان خوابیده بودم. یه دفعه مامان هم از خواب پریدن، ولی یه‌جوری ماست‌مالیش کردم که دوباره گرفتن خوابیدن. پماد و پنبه و گاز و چسب و مسکن برداشتم رفتم خونه‌ش. چشمتون روز بد نبینه، مثل مرغ پرکنده تو خونه راه می‌رفت و می‌سوخت، اون وقت زنگ زده بود که فقط مسکن ببریم براش! و با شناختی که از برادران محترم دارم، اگه من نمی‌رفتم اونجا، به همون مسکن اکتفا می‌کردن و معلوم نیست چقدر اوضاع بد میشد. تا چشمم افتاد بهش، بدو برگشتم خونه. دیدم مامان بیدار منتظر نشسته بودن ببینن چه خبره، آقای رو هم بیدار کردم. رفتیم بیمارستان. اول مقاومت کردیم برای رفتن به امام رضا که میگن پر کروناییه. ولی وقتی دو تا بیمارستان قبلی قبول نکردن و گفتن فقط امام رضا، بالاخره رفتیم همون‌جا. بانداژ کردن و یه چند تا دارو نوشتن و فرستادن خونه. حالا مگه آروم می‌شد؟ انقدر بی‌تابی کرد که دوباره رفتیم امام رضا بگیم یه آمپولی چیزی بزن آروم بشه. که گفت هییییچ راهی نداره بجز صبر! یا اینکه بستری و بیهوش بشه و اونی هم که باید دستور بستری بده جراحه که نه صبح میاد. نمی‌دونم راست گفتن یا نه، ولی مجبور شدیم برگردیم. برگشتنی خیلی خیلی بی‌تابی کرد، ولی وقتی رسیدیم خونه آروم‌تر شد و خوابید بالاخره. منم بیهوش شدم. عصر دوباره رفتیم بیمارستان، پانسمانشو تعویض کردن. بقیه رفتن خونه، ولی من باهاشون برنگشتم. اگه می‌رفتم خونه دیر می‌رسیدم سر کارم. یه‌کم همون اطراف نشستم. بعد هم دلی‌دلی‌کنان راه افتادم سمت مترو. نزدیک محل کارم، رفتم یه شکلات‌گلاسه هم خوردم که بشوره ببره پایین. ولی دقت کردم اون لحظه فقط تو پاهام حس خوبی داشتم و دهنم :/ چون جوراب رنگین‌کمونی پوشیده بودم و شکلات‌گلاسه می‌خوردم :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

سمعک

 

امروز عصر با اصرار، آقای رو بردیم پیش متخصص گوش. چند سالی هست به خاطر سال‌ها کار مداوم با ابزارآلات پرصدا و استفاده نکردن از لوازم ایمنی گوش، دچار کاهش شنوایی شدن. من از سر کار رفتم احمدآباد (مرکز پزشکا!)، گفتم آقای هم از خونه بیان. وقتی اومدن دیدم مامان هم هستن و یه سبد پیک‌نیک هم دستشونه 😁 فلاسک و چای نپتون و استکان و حتی نعلبکی! و قند و یه ظرف غذا و یه بطری آب :)) تا منشی دکتر بیاد، بساطمو پهن کردم و شروع به خوردن و نوشیدن نمودم :)))  البته جایی که نشسته بودم خیلی دید نداشت، ولی اگه می‌داشت هم مجبور بودم، ضعف کرده بودم. دکتر گفت متاسفانه باید سمعک استفاده کنین، ولی نمی‌دونست ما خوشحال شدیم بابت شنیدن این خبر. دکتر دیگه‌ای که قبلا رفتن، گفته بود که سمعک هم دیگه فایده‌ای نداره. از اونجا رفتیم سمعک هم انتخاب کردیم و قالب گرفت. قرار شد دو سه هفته دیگه آماده بشه.

برگشتنی نزدیک بود با یه ماشین خفن تصادف کنیم، آقای پشت فرمون بودن. ولی خب به خیر گذشت. آقای همیشه میگن من تو شب اصلا نمی‌تونم رانندگی کنم. تو تاریکی و نور ماشین‌ها، تمرکزشون رو از دست میدن.

یه‌کم هم درددل کردیم تو راه. برای آقای مخصوصا نگرانم، همه نگرانیم. همه چیز رو می‌ریزن تو خودشون. این روزا سعی می‌کنیم یه‌کم به حرفشون بیاریم. امروز تو ماشین می‌گفتن فشار اول رو من و مامانته، بعد روی توئه. خدایا امتحانات داره سخت سخت میشه ها! حواست که هست؟ :)

یه جایی نگه داشتیم رفتم دو تا سنگک گرفتم. کنارش جوراب‌فروشی بود :)))) یه جوراب رنگین‌کمانی هم با کارت آقای گرفتم 😁 از خودم خنده‌م می‌گیره چطور هنوز دلم با همچین چیزایی خوش میشه؟ :)

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan