مونولوگ

‌‌

روزانه

 

چند روز پیش رفتیم وسایل خونه‌ی مهندس رو آوردیم طبقه‌ی بالا گذاشتیم. من از اولش نبودم البته، فقط آخرش که باید موکتا رو جارو می‌زدم رسیدم. همه رفته بودن و من تنها بودم. هی آه کشیدم و جارو زدم. انقدر حرف در مورد این موضوع دارم که بزنم، ولی موقع زدن لال میشم. اینو بگم بچه‌های گل تو خونه، سر هر بحث ساده، سر هر اختلاف نظر کوچیک، سریع اسم طلاق رو نیارید. کسی که عادت داره تا بحثی میشه بگه طلاق، خیلی محتمله که بالاخره به طلاق برسه.

لباسشویی خراب شده. امروز صبح با دست کلللی لباس شستم. همگی با هم بگید شاهکار کردی 😁 بعدم چهار تا کیک پختم و خامه‌کشی کردم. من در حالت معمولیش موقع کیک درست کردن باید تمرکز داشته باشم و آستینامو بزنم بالا و اینا، بعد امروز دقیقا وقتی خامه رو فرم دادم و کیک رو گذاشتم رو گردون و پالت رو گرفتم دستم مهمون اومد 😫 یه زن و شوهر از اقوام. شوهرش پیره بنده خدا، خانمه هم میانساله. بعد خانمه اومده بود بالاسر من واستاده بود می‌گفت تماشای کارت لذت‌بخشه 🥲 بله، تماشای یه دختر فلک‌زده با چادر و مقنعه و جوراب و ساق دست! که داره تو گرما می‌پزه و خامه‌کشی می‌کنه مسلما لذت‌بخشه 😁 جای دیگه‌ای هم بجز آشپزخونه نمی‌تونستم برم. هم اینکه ریخت‌وپاش این کار زیاده، هم اینکه عجله داشتم برم سر کار، وقت نداشتم بند و بساطمو جمع و دوباره پهن کنم. مجبور شدم نشستم کف آشپزخونه که حداقل آقاهه دید نداشته باشه. امان از این آشپزخونه‌های اپن :| مراحل بعدیشم امشب یا فردا صبح و فرداشب. امیدوارم چیز خوبی از آب دربیاد.

اومدنی تو اتوبوس اینم درست کردم: 😊

سوپرااااایز

 

از امیرعلی می‌پرسم هفته‌ی بعد تولد خواهرته، براش چی گرفتی؟ میگه من فقط بیست و یک هزار تومن پول دارم. میگم خب با همونم میشه چیزی بگیری. میگه مثلا چی؟ میگم کتاب، لوازم تحریر، اینجور چیزا. میگه شما چی گرفتین؟ میگم نمیگم. میگه چرا؟ میگم چون لو میدی. میگه من کی لو دادم؟ میگم همیشه وقتی تولد میشه شما بچه‌ها انقدر هرهر می‌خندین و زیرلبی در مورد تولد و کادو و اینا حرف می‌زنین که طرف می‌فهمه یه خبرایی هست. میگه نه لو نمیدم. میگم باشه، من پازل خریدم. میگه چند تومن؟ :))) میگم همون حدودای بیست تومن! (در اصل ده تومن خریدم پازله رو :))) و در اصل‌تر کادومو قراره نقد بدم که مامانش یه چیزی که لازم داره بگیره، ولی خب محض دل بچه، پازل هم گرفتم براش) بعد یه ده بیست دقیقه‌ای ناپدید میشه و وقتی برمی‌گرده میگه فهمیدم چی بگیرم براش که دوست داشته باشه، لاک! میگم چی؟ میگه لاک 😊 دو تا لاک می‌گیرم. میگم خوبه، شاید بتونی با پولت یه دونه لاک بخری. میگه می‌خوام دو تا بخرم، قرمز و صورتی. یه دفعه فاطمه سادات سرشو از در میاره تو میگه نه، قرمز و سبز! :))) بعدا از امیرعلی می‌پرسم رفتی لو دادی؟ میگه نه لو ندادم، فقط ازش پرسیدم چی دوست داره؟ اونم گفت لاک. گفتم چه رنگی؟ گفت قرمز و صورتی.

بدین ترتیب تا این لحظه هنوز هیچچچی لو نرفته :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

از این به بعد دردانه=پاناکوتا

 

کارتمو دادم به مغازه‌دار و بعدش تو گفتن رمز به تته‌پته افتاده بودم. آقاهه میگه رمز کارتتو شک داری؟ :| آره کارتو دزدیدم آقا، مشکلی داری؟ :/ بار چندمه این اتفاق میفته. دلیلش هم اینه که رمز کارتم و cvv2 کارتم و رمز کارت خونه همه از هفت و هشت و دو تشکیل شدن و من جدیدا هی اینا رو قاطی می‌کنم. دارم آلزایمر هم می‌گیرم، می‌ترسم رمزمو عوض کنم رمز جدیدو کلا یادم بره :))

چقدر هوا سرد شده. من امروز هودی پوشیده بودم :) هودی یکی از استایل‌های موردعلاقه‌ی منه ^_^

از اون دسرهای دردانه هم درست کردم امشب. قبلا زیاد با دستور پاناکوتا برخورد داشته‌م، ولی اصلا تمایلی به درست کردنش در خودم نمی‌دیدم. چون کلا با ژله و ژلاتین و چیزای لرزون حال نمی‌کنم :) ولی تو وبلاگ دردانه که خوندم، گفتم بیا حالا یه بار درست کن. عصر که از سر کار برگشتم، چک کردم ببینم ژلاتین و شیر دارم یا نه که داشتم. خامه هم که خامه‌ی قنادی همیشه تو فریزر دارم. و چون خامه‌ش، خامه قنادی بود، دیگه شکر نریختم. به‌جای پودر کاکائو هم شکلات تخته‌ای انداختم. حالا که دارم اینو می‌نویسم سه ساعت از گذاشتنش تو یخچال می‌گذره. بذارین برم درشون بیارم ببینم قیافه و مزه‌ش چطوری شده...........

خب اینم از پاناکوتا:

 

 

من با ژله مله خیلی کار نمی‌کنم. آخرین باری که تو ذهنمه ژله درست کردم، سه چهار سال پیش، عروسی هدهد بود که ژله تزریقی واسه تو یخچالش درست کردم که چه خوشگل شده بود و به چه بزرگی بود ولی حتی یک ذره هم ازش نخوردیم (و حالا میگم چه کار عبثی کردم :|). فلذا اینکه اینجوری از تو قالب دراومده رو بر من ببخشایید :) اصلا من که فکر می‌کنم اشکال از قالب بوده در اصل :)) مزه‌شم اِی، بد نیست. یعنی بدمزه نیست، ولی هنوز لرزون هست :)) اما خب الان متوجه شدم برای قسمت پنیری چیزکیک جایگزین کاملا مناسبیه :) چون تقریبا همون بافت رو داره، طعم قابل‌قبولی هم داره، ولی مهم‌تر اینکه قیمتش مناسب‌تره :) نه روز دیگه تولد فاطمه ساداته، شاید کنار کیک، چند تا چیزکیک کوچولو هم درست کردم. حالا تا اون موقع ببینم چی میشه.

فی‌الواقع هم‌اکنون دارم به ملکوت خواب اندر میشم. شب همه بخیر، پاناکوتاهایی که الان میرین درست می‌کنین هم نوش جانتون ;)

 

  • نظرات [ ۸ ]

سوغات

 

نصف‌دیشب رسیدیم خونه و جا داره بازم شعار هیچ‌جا خونه‌ی آدم نمیشه رو تکرار کنم. دوست داشتم همون دیشب سوغاتی‌های کوچولوی بچه‌ها رو بدم، ولی خواب بودن. صبحم من زودتر از اونا بیدار شدم. هفت، هفت و نیم بود که بلند شدم و هی منتظر موندم تا بچه‌ها پاشن و صبحانه بخورن که بعدش بتونم سنگین و متین سوغاتی‌هاشونو بدم. ولی خب یه تسنیم دیگه درونم داشت بالا پایین می‌پرید و می‌خواست بره با سروصدا بچه‌ها رو بلند کنه و با جیغ‌وداد بگه ببینین براتون چی آوردیم :))) آخرشم که بهشون دادم، فاطمه سادات از سوغاتیش خوشش نیومد :( از این لوازمای خونه و آشپزخونه بود. گفت آها، از این قدیمیا. باز کرد نگاه کرد گذاشت یه گوشه رفت. مال امیرعلی هم آتاری بود. تا حالا نه دیده نه شنیده بود، نمی‌دونست هم چه بازی‌هایی داره. اونم گذاشت یه گوشه رفت سراغ سوغاتی مشترکش با خواهرش، دوز. چون بازی دوز دو نفره است، یکی واسه هردوشون آوردم. از اون خوشش اومد. یه‌کم با هم بازی کردیم. نوبتی با امیرعلی و فاطمه سادات. خیلی خوابم میومد،ولی به فاطمه سادات گفتم بیا بازی کنیم که شاید به اسباب‌بازیش علاقه‌مند بشه. همین‌طور هم شد. من و فاطمه سادات نشستیم پشت میز و به امیرعلی، صاحب کافه و با حفظ سمت، گارسون، سفارش می‌دادیم. چای با گل محمدی، چای با دارچین، شکلات ژله‌ای، شکلات لواشکی، بیسکوییت های‌بای، قند، آبنبات ترش، نوشابه، آب سرد و اینجور چیزا. اونم تو وسایل اسباب‌بازی فاطمه سادات برامون چای و بیسکوییت و آبنبات میاورد. من و فاطمه سادات هم در غیابش هی از نقاط قوت و ضعف کافه‌ش می‌گفتیم :)) بعدا امیرعلی رفت سراغ آتاریش و وقتی کشفش کرد دیگه ولش نکرد :) به این مرحله که رسید رفتم بیهوش شدم و ظهر که بیدار شدم خواهرم غذا پخته بود و حاضر و آماده میل نمودم :) الانم دیگه کم‌کم باید حاضر بشم برم سرکار. ریحانه هم شاید شب بیاد، نمی‌دونم اون از سوغاتیش خوشش خواهد اومد یا نه :|

 

ظاهرا سفر واقعا تموم شده، چون نطق وبلاگیم باز شده. تو سفر اصلا حوصله‌ی گوشی رو ندارم. شاید یک دهم حالت معمولی هم گوشی دستم نمی‌گیرم و خب از این حالت راضی هم هستم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

در عشق نمی‌دانم درمان دل خویش

 

 

 

 

 

  • نظرات [ ۰ ]

قم

 

صبحی نشستم سر سفره و همزمان رفتم رو مخ آقای که بیاین مامانو بردارین ببرین یه مسافرتی جایی، دلشون گرفته و اینا. خلاصه صبحانه نخورده آقایو راضی کردم 😁 و چون باید می‌رفتم سر کار، گفتم پس شما بشین آژانس من و با هم بریم اطلاعات بگیریم راجع به شرایط سفر و بعدم خرید بلیط و بعدم گرفتن برگ تردد بین شهری. توی راه هم یه‌کم دیگه مذاکره کردیم و قرار شد منم باهاشون برم 😃 بلیطو که گرفتیم هدهد زنگ زد واسه من و محمدحسین هم بگیر که ما هم میایم :)) خلاصه اینطوری شد که از ساعت پنج و نیم که از سر کار برگشتم تا الان داشتم چمدون می‌بستم و بالاخره تموم شد. آقای میگن بسه دیگه، جی برمی‌داری؟ سه روز می‌خوای بری سفر، اندازه سه سال لوازم برمی‌داری؟ :| :)))

و ما بدین نحو، به دستور شیطان رجیم که آخر پست قبل یک توصیه‌ای کرده بود گوش فرا دادیم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

رحمت! رحمت!

 

اومدم چیزی بنویسم، یک لحظه از خاطرم عبور کرد که دوست دارم اونقدر پول داشته باشم و یک عالمه سفر برم، زود زود هم برم. خب مسلمه برای اینقدر سفر باید پولدار باشم و این دقیقا خلاف حرفیه که پست قبل زدم :))) دیگه چیزیه که خطور کرده و بر خطورات حرجی نیست =))

از یکی دو ماه پیش، دوشنبه‌های مطب رو تعطیل کرده دکتر. راستش بابت این یک روز تعطیلی خیلی خوشحال بودم و هستم. هفته‌ی پیش دکتر گفت من سه‌شنبه تا جمعه‌ی هفته‌ی بعد سفرم، گفتم عه؟ دوشنبه هم که مطب تعطیله دیگه؟ منظورم این بود که چرا خب از دوشنبه نمیری که از سه‌شنبه میری؟ [رحمت بر دهانی که به موقع باز شود :|] یه نگاه به تقویم کرد، گفت پس به‌جای چهارشنبه دوشنبه بیایم مطب! امروز منشی اومد گفت در جریان هستی که دوشنبه‌ی هفته‌ی بعد! به‌جای چهارشنبه باید بیایم دیگه؟ گفتم همین دوشنبه قرار بود بیایم که. گفت عه؟ من همه‌ی مریضای چهارشنبه رو منتقل کردم به دوشنبه‌ی بعد! رفت که از دکتر بپرسه. برگشت و گفت حالا هم این دوشنبه باید بیایم، هم دوشنبه‌ی بعد :( شیطونه میگه تو هم برو سفر که نه تنها این دوشنبه، که دوشنبه‌ی بعدم نباشی اصلا :|

 

  • نظرات [ ۱ ]

تارم بلد نیستم بزنم اینجور شبا

 

امشب دلم گرفته. دلم می‌خواد لعنت بفرستم به پول. بله دقیقا به پول، این شیء بی‌جان و بی‌مقدار و بی‌ارزش که با یه قرارداد این همه ارزشمند شده. زورشم زیاد شده. دلم می‌خواد به ثروت لعنت بفرستم و بگم ای الهی هیچ‌وقت برای هیچ‌کس نبودی. ای الهی که بی‌وارث می‌شدی. ای الهی که طمعِ به تو در آدم‌ها وجود نمی‌داشت. ولی خب شیطان رجیم منعم می‌کنه که لعنته رو بفرستم 😃 تازه گمونم جایی شنیدم یا خوندم که در قیامت، مال، به اذن پروردگار به سخن درآید و همی‌گوید من چه گناه داشتم؟ چرا مرا لعنت می‌فرستی؟ تو بی‌جنبه تشریف داشتی و... فلذا فعلا دست نگه می‌دارم و بهش لعنت نمی‌فرستم. ولی این بدبختیا چیه که به خاطر ثروت سر آدم میاد؟ فقط هم ثروت داشتن نه، ثروت داشتن و نداشتن هر کدوم یه طوری مشکل می‌سازه و هرکی بگه نه من پول داشته باشم، جنبه‌شم دارم و مشکلی برام پیش نمیاد، بهش بگین تو جنبه داری، ولی نمی‌تونی جنبه‌ی بقیه رو تضمین کنی و اون‌ها دردسر برات ایجاد خواهند نمود بلاشک!

تازه لامصب این از اون معشوقاست که اصلا به آدم وفا نداره. شب راحت نمی‌تونی سر بذاری رو بالش، چون می‌ترسی معشوقت دودر کنه بره! مثلا همین شوهرخاله‌م. تو کابل دبدبه و کبکبه‌ای داشت. خیییلی ثروتمند نبود، ولی خب در حد خوبی داشت. خونه‌ها داشت، ماشین، کار، پرستیژ و... یکی دو سال پیش مد شده بود یه عده اراذل افتاده بودن به تیغ زدن مردم. چندین نامه‌ی تهدیدآمیز میندازن تو خونه‌ی خاله‌م. تمام اسم و رسم و مشخصات شوهرخاله‌م و اینا رو می‌نویسن تو نامه و از دختراش اسم می‌برن. اینا هم اول یه مدت از فرستادن دخترای هفت هشت ده ساله‌شون به مدرسه جلوگیری می‌کنن، بعد میگن تا کی؟ بلند میشن هول‌هولکی میرن پاکستان. خونه‌ها و ماشین و همه چی می‌مونه همون‌جا. حالام که طالبان اومدن قطعا خونه‌های بی‌صاحبو صاحب شدن دیگه. ناگهان ورق براشون برگشت، اونم برای آدمی که به شدت اهل حلال و حرامه. بادین‌وایمونه. زحمت‌کشه. دست‌به‌خیره و... در ظاهر هم چیزی نشون نمیده که بقیه بفهمن روش اثر گذاشته یا الان ناراحته. ولی خب دیگه از اون بالاها اومدن پایین. مشهوره که میگن به مالت نناز که به شبی بنده، به جمالت ننازکه به تبی بنده؛ دیگه از نزدیک لمسش کردیم. لمسش با شنیدنش فرق داره و لمسش از نزدیک با لمسش برای خود آدم هم مطمئنا فرق داره.

خلاصه که این‌ها را به عنوان کسی می‌گویم که ثروتمند نیست، اما ثروتمندان را دوست دارد 😁 سودای ثروت هم ندارد، اما خب می‌بیند که هرچه پله‌های مسیر ثروت را تی بکشد و بالا برود، درواقع بیشتر خودش را به حمال تبدیل کرده است. باز هم می‌گویم این‌ها در مذمت ثروت نیست و در مذمت ما آدم‌های ثروت‌پرست است. اصلا من دیگر همین‌جا می‌نشینم، هیچ پله‌ای را هم تی نمی‌کشم، اگر خدا مرحمت کرد یک آسانسور اختصاصی برایم فرستاد که خب زحمت می‌کشم سوار می‌شوم (حالا پله برقی هم باشد خیلی سخت نمی‌گیرم)، غیر از این همین‌جا بنشینم و از مناظر دامنه لذت ببرم، شاید عمرم باحال‌تر بگذرد. خدایا، این‌ها را گفتم، ولی شعله‌ی بوته‌ای که برای امتحانم قرار است آتش بزنی را خیلی زیاد نکن پلیز :)

 

+ چون در قبال شخصیتی که از بقیه توی وبلاگ نمایش میدم مسئولم، بگم این‌ها ربطی به اعضای خانواده‌م نداره و در مورد خودمه.

+ و اگه براتون سؤال شده که چی شده که یک‌کاره اومده راجع به ثروت صحبت می‌کنه، اینکه هیچ‌وقت نیومده بگه آرزوی ثروت دارم، ثروتمند هم که نیستن که فاز نصیحت برداره، باید بگم که علتش بماند :)

 

این هم آهنگی که امشب دقیقا فقط حس این مدل آهنگ، یعنی تار رو داشتم و گشتم تا اینو پیدا کردم:

 

 

 

از علی قمصری به نام جدایی

 

  • نظرات [ ۳ ]

خواب

 

هفته‌ی پیش خواب دیدم رفتیم شیراز، با مامان و آقای. فکر کنم از کربلا برمی‌گشتیم و توی مسیر گفتیم حالا یه سر شیرازم بریم. رسیدیم مستقیم رفتیم خونه‌ی خاکستری :)) خاکستری درو باز کرد، بعد مامانش اومدن دم در. خاکستری اوکی بود، ولی مامانش منو دیدن خیلی محل نذاشتن 😆 منم تو خواب قدرت ذهن‌خوانی داشتم، فهمیدم دارن به این فکر می‌کنن که ای دختر قدرنشناس! رفتی بعدش یه زنگم به ما نزدی؟ یه خبرم نگرفتی؟ یه احوالم نپرسیدی؟ دلخور بودن ولی خب بازم تعارف کردن بریم داخل. بعدشم یادم نیست دیگه چی شد :)

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدم مامان و آقای گفتن کی فرشا رو رنگی کرده؟ کدوم فرش رنگی شده؟ :)) یادم اومد خواب دیدم خواهرم یه چیزایی رو رنگ زده، بعد گذاشته یه جایی که داره ازشون رنگ چکه می‌کنه رو فرش. منم تو خواب هی می‌گفتم کیییی فرشو رنگی کرده؟ کیییی فرشو رنگی کرده؟ نگو انقدر بلند گفتم که کل خانواده بیدار شدن :)) مامان میگن اول بلند شدم فکر کردم واقعا فرش رنگی شده، بعد دیدم تو خواب داری حرف می‌زنی :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

پس بگو هر چیز زیبا را نباید دوست داشت

 

رفته بودیم تذکره‌های الکترونیکمونو تحویل بگیریم. تذکره یعنی شناسنامه، تذکره‌ی الکترونیک تقریبا معادل کارت ملی هوشمنده. روزی بود که فرداش طالبان کشور رو گرفتن. پشت در ساختمان مذکور زیرانداز انداخته بودیم. صبحانه خوردیم. چایی خوردیم و هنوز باید ساعت‌ها منتظر می‌موندیم. یه کتاب شعر با خودم برده بودم داشتم می‌خوندم. آقای گفتن چی می‌خونی؟ کتابو دادم بهشون گفتم شما بخونین :) اول شروع کردن آروم برای خودشون خوندن. گفتم بلند بخونین. چند تا شعرشو خوندن و منم ضبط کردم :) این یکی از اون شعراست:

 

 

 

یه بارم پارسال، صبح بعد از نماز آقای اومدن تو اتاقی که من خوابیده بودم قرآن می‌خوندن. آهنگ قرآن خوندنشون رو عجیب دوست دارم. یواشکی گوشی رو گذاشتم رو ضبط و از زیر پتو فرستادم بیرون و حدود یک ساعتی رو ضبط کردم :) دوست دارم صدای مامان و آقای رو برای خودم ضبط کنم. دوست دارم برام بنویسن و نگهشون دارم. یکی دو سال پیش یه دفتر برای مامان خریدم گفتم هر روز توش بنویسین که از آلزایمر جلوگیری می‌کنه! گفتن نه حوصله ندارم. مجبورشون کردم به نوشتن. یه روز می‌نوشتن، دو روز نمی‌نوشتن. یه روز می‌نوشتن، دو هفته نمی‌نوشتن. در کل چهار پنج بار بیشتر ننوشتن فکر کنم. بعد انقدر حوادث رخ داد که دفتره از یاد خودمم رفت. اما خب الان که دفترو باز می‌کنم و همون چهار پنج صفحه رو می‌خونم، لذتی می‌برم که نگو :) باید یادم بمونه بازم هرازگاهی بدم بنویسن.

 

متن شعر بالا:

با توام آیا افق‌ها را نباید دوست داشت؟

آسمان و کوه و دریا را نباید دوست داشت؟

من نمی‌فهمم چه می‌گویی، فقط فهمیده‌ام

خوب‌ها خوبند و بدها را نباید دوست داشت

عشق را با رنج‌هایش می‌پرستم ساده است

این که گفتی عشقِ تنها را نباید دوست داشت

دل به هر چیزی که می‌بندم تو منعم می‌کنی

پس بگو هر چیز زیبا را نباید دوست داشت

زندگی زیباست، غم زیبا، خدا زیبای محض

این همه زیبای زیبا را نباید دوست داشت؟

حرف‌هایت را نمی‌فهمم بگو آخر چطور

من، تو، او، ایشان، شما، ما را نباید دوست داشت؟

پاک سرگردان و حیرانم که معنایش چه است

این که می‌گویند دنیا را نباید دوست داشت

 

نجمه زارع

 

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan