مونولوگ

‌‌

روزانه

 

اصلا یادم نیست این بار چطور شروع شد، اما الان چند روزه دنبال کار می‌گردم. هی میرم مصاحبه و هی رد میشم یا رد می‌کنم. امروز هم یه مصاحبه‌ی دیگه رفتم و دوطرفه رد کردیم :) به مامان میگم چقدر پیدا کردن کاری که آدم علاقه داشته و مناسب هم باشه سخته. تو برگشت یه مسیری رو پیاده اومدم. دستکش دستم بود و هندزفری تو گوشم. دستکشمو درآوردم، آهنگ رو عوض کردم و چند دقیقه بعد متوجه شدم انگشترم دستم نیست. گفتم حتما به خاطر سرما دستم بی‌حس شده و بیرون افتادن انگشترو نفهمیدم. چراغ‌قوه‌ی گوشی رو روشن کردم و مسیر رو برگشتم و هی رو زمینو نگاه کردم. از ذهنم گذشت که شایدم از اول دستم نبوده. زنگ زدم خونه و دیدم بعله، یک ساعته مسیرو برگشتم دنبال چیزی می‌گردم که تو خونه است 😄 تازه یه سوتی دیگه هم دادم امروز. تو آزمایشگاه منتظر خواهرم نشسته بودم، رفتم تو استوری‌های اینستا. یکی تو استوریش نوشته بود استوری بعدی فیلمه. بعد من دستمو گرفتم رو دکمه‌ی ولوم، آماده که کم کنم صدا رو. همین که استوری بعدی اومد دستمو فشار دادم و صدا تا ته زیاد شد :))) حالا هول کردم نمی‌تونم بزنم استوری بعد. بعد از چند ثانیه بالاخره هوم رو زدم (یا به عبارت دقیق‌تر کشیدم) و کلا از اینستا اومدم بیرون. شانس آوردم مثل خواهرم چیز بدی پخش نشد. خواهرم تو دوران دانشگاه، سر کلاس اندیشه که با یه حاج آقای معممی داشتن، وایبرشو باز می‌کنه و یه کلیپ پخش می‌کنه، فکر می‌کرده صدا نداره. دو تا گل بودن که یکی به دیگری میگه "یه بوس میدی؟" اون یکی گل هم یه سیلی به گل اولی می‌زنه و میگه "برو گمشووووو" :)))

 

  • نظرات [ ۴ ]

حتی به خاطر چیپسم کوتاه نیومد :)))

 

امروز یه دختری تو اتوبوس با مامانش دعوا می‌کرد. یعنی مامانش باهاش دعوا می‌کرد. دختره حدودا بیست ساله یا کمی کمتر بود. فقط یک جمله گفت که تا اینجا اومدیم بریم زیارت هم بکنیم. بعدم رفت جلوی در اتوبوس ایستاد که به محض نگه داشتن بپره پایین. مامانش ولی یک منبر مفصل تو اتوبوس رفت، یک منبر هم بعد از پیاده شدن تا توی حرم: "اگه بری من به اون مغازه‌ای که موبایلتو دادی پول نمیدم. ببینم چطور می‌خوای جواب پیرمرده رو بدی. حالا از کجا می‌خوای صدوپنجاه تومن بیاری تا فردا؟ الان دم اذانه، شلوغه، تا بریم برگردیم دیر میشه. بیا بخریم زود برگردیم (ظاهرا یه چیزی می‌خواستن از نزدیک حرم بخرن). حالا که اینجوره دیگه تخمه نمی‌خرم، چیپسم نمی‌خرم، همونایی که گرفتین بسه. اصلا من می‌دونم تو داری لج می‌کنی که منو بکشونی تو اون شلوغی. برو زیارت ببینم زیارتت قبول میشه؟ ......" اتوبوس که نگه داشت، دختر چادرشو از تو کیفش درآورد و سرش کرد و تندتند راه افتاد سمت درب ورودی حرم و مادر هم چادرشو محکم‌تر دورش پیچید و تندتند دنبال دخترش رفت و به روضه‌ش هم ادامه داد. منم چون نماز نخونده بودم و بیست دقیقه به قضا شدنش مونده بود، تندتر از اونا می‌دویدم :)) نگران دختره بودم که جوراب پاش نبود و صندل پوشیده بود و ممکن بود به خاطر همین یا معطلش کنن یا کلا راهش ندن تو حرم. من زودتر از بازرسی رد شدم و روی اولین فرش ایستادم به نماز. دیدمشون که از جلوم رد شدن و با سرعت دارن می‌دون به سمت صحن قدس :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

افکار در دست باد

 

دچار یاس فلسفی بعد از مصاحبه شدم. الان دلم می‌خواد وسط مترو بشینم گریه کنم. اگه تماس بگیرن و بگن بیا نگران میشم، اگه تماس نگیرن و نگن بیا ناراحت میشم. اگه برم خیلی کارم فشرده و سخت میشه، اگه نرم شانس خوبی رو از دست دادم. اگه برم و از پسش برنیام؟ اگه برم و محیطش خوب نباشه؟ اگه برم و خراب‌کاری کنم؟ اگه برم و شرایط کار اولم عوض بشه؟ و از همه بدتر اگه نرم؟ برای اون دو روزیه که گفتم نمی‌تونم بیام؟ برای اون مکثیه که بعد از جمله‌ی "من ایرانی نیستم" کرد؟ برای اون نگاه مملو از تعجب و بهتیه که در لحظه‌ی اول با دیدن ظاهرم داشت؟ برای اینه که مسیرم خیلی دوره؟

 

+ افکارم رو به باد می‌سپرم، خودم رو به خدا

 

  • نظرات [ ۷ ]

کار جدید؟

 

یه تصمیم کاری جدید گرفتم. یعنی قراره فردا بگیرم. امیدوارم خوب باشه. امیدوارم پشیمون نشم. خدایا به امید خودت.

امشب ماشین برداشتم برای رفتن سر کار. اول رفتم حرم و بعد رفتم سر کار. باز هم پارکینگ پر و جای پارک منتهی الیه سمت راست کره‌ی زمین :| برگشتنی، تو خیابون امام رضا، یه دختر خانم عرب‌زبان که یه گوشه ایستاده بود، آروم اومد سمتم، یه‌جوری انگار گزینشی بود و بعد از تحقیق و تفحص منو انتخاب کرده، گوشیشو نشون داد و گفت اینترنت. گفتم عجله دارم! ناامیدانه نگاهم کرد. یه‌کم نگران شدم نکنه یه کلکه و مثلا می‌خواد به نت من متصل بشه و مثلا رمز کارت بانکی یا چیزایی مثل اینو هک کنه. ولی خب دلم سوخت براش. وصلش کردم به خودم. دیدم به Mom زنگ زد. شروع کرد حرف زدن و گریه کردن. آخی. معلوم نیست چی شده بود. نه صداش واضح بود تو اون همهمه، نه لهجه‌ش. بعد از چند دقیقه هم شکرا گفت و من رفتم پی کارم. ولی چقددددر از نگاه بعضی مردا بدم اومد. تو همون چند دقیقه که کنارش ایستاده بودم چند تا مرد رد شدن و از دور جوری نگاه می‌کردن و لبخند می‌زدن بهش که من همه‌ش فک می‌کردم یه کس‌وکاریشه، اومده. بعد می‌دیدم رد شدن رفتن. واقعا انقدر دخترعرب‌ندیده‌این؟ :/ یادمه تو عراق بعضی از مردای عراقی خیلی به ما نگاه می‌کردن، یعنی عجیبا! بعد انقدر مرد عرب از چشمم افتاده بود، همیشه فکر می‌کردم چقدر عربا هیزن! خیلی عذر می‌خوام از تمام عرب‌های حاضر و غایب. حالا میگم احتمالا اونام خانم‌های غیرعرب براشون عجیب بوده و نگاه می‌کردن. البته همچنان توجیه خوبی نیست، ولی دیگه فکر نمی‌کنم مختص عرب‌هاست این خصلت، مال همه‌ی مرداست انگار 😄

امشب تا برسم خونه، مامان و آقای نصف گوشت تنشون آب شد :))) من که اومدم مامان داشتن با تسبیح ذکر می‌گفتن. فکر می‌کردن من حتما تصادف کردم :))) بعدم گفتن دیگه لازم نکرده ماشین ببری.

 

  • نظرات [ ۶ ]

روز و شبِ خوش

 

صبح شش و نیم ماشین آقای رو برداشتم که برم حرم. ولی از هر طرف که رفتم، جز ترافیکم نیفزود! اول قصد داشتم برم پارکینگ خود حرم که با یه پله برقی برسم بالا. ولی طبرسی و شیرازی و خیابون امام رضا رو امتحان کردم و ورودی پارکینگ‌ها به علت تکمیل ظرفیت بسته بود. تصمیم گرفتم همینجوری حاشیه‌ی خیابون پارک کنم. رفتم سمت نواب. حالا هرچی میرم زده حمل با جرثقیل :| یک جایی ته دنیا مجبور شدم پارک کنم و پیاده راه افتادم سمت حرم و هی به ارواح پرفتوح اتوبوس و BRT رحمت فرستادم. آخرم دیدم خیلی دیر شده، از دور سلام دادم و یه امین‌الله هول‌هولکی خوندم و به دو برگشتم که آقای می‌خوان برن سر کار دیرشون نشه. خونه یه‌کم کیک از دیروز مونده بود با چای خوردم، یه‌کم چیپس درست کردم و با خودم بردم سر کار. تو مطب هم امروز آجان و آجان‌کشی بود. همراه یکی از مریضا سر دکتر هوار شده بود و فلان. تا چهار مطب بودم. صبحم منشی گفته بود واسه امشب بلیط تئاتر داریم. دونفرمون نمیان، تو نمیای؟ منم به حچت پیام دادم گفت میری؟ گفت بریم. تو سایت چک کردم بلیطش هفتادوپنج تومن بود! به‌جاش مثلا می‌تونستیم سه الی پنج بار بریم سینما، اونم هویزه فیلم ببینیم :))) حالا واسه یه بار که آدم تئاترندیده از دنیا نره اشکال نداره. ولی در کل از این تئاتر خوشم نیومد. فضای تئاتر اشکالی نداره و خوبم هست، ولی اینکه طنزش فقط تیکه‌های جنسی باشه، نه حتی کوچکترین اشاره‌ی اینطوری هم داشته باشه، بسیار مشمئزکننده است برام. حالا تازه چی؟ برداشتم داداشمم بردم :)))

امروز درواقع میشه گفت غذا نخوردم من! صبحانه که خب کیک و چای که صبحانه نیست. عصر ساعت چهار و نیم، یه چند تا دونه چیپس خالی هم که نهار نیست. شبم از تو راه معجون گرفتیم آوردیم خونه همه خوردیم، اونم که شام نیست دیگه. عملا من از دیشب غذا نخوردم 😭😁😂🤣

بعدم تا ساعت یازده و نیم با مامان و آقای و حجت نشستیم حرف زدیم و چای خوردیم و خاطره تعریف کردیم و عکس دیدیم و :) حالا سروقت خوابیدن باشه از فردا :))

 

  • نظرات [ ۳ ]

طبیعت

 

هر وقت حرف طبیعت میشه همه میگن به‌به و آی طبیعت چقدر خوبه و ما عاشق طبیعتیم و فلان و بهمان. ولی دقت دارید که طبیعت فقط گل و درخت و رود و صخره نیست؟ هورمون‌های ما هم بخشی از طبیعتن و متاسفانه همیشه دوست‌داشتنی نیستن. شما تمام هورمون‌ها و به تبعش آثار و عواقبشونو دوست دارین؟ :) مثلا من از وقت‌هایی که بسیار عصبی هستم و علتش رو می‌دونم و کار زیادی از دستم برنمیاد بیزارم. این وقت‌ها یا منجر به بحث و مشاجره میشه یا به اینکه به شدت باید خودمو کنترل کنم و از درون تحت فشار قرار می‌گیرم. مثلا اینطوریه که یکی از در میاد تو و من صرفا از اینکه ایشون اومده تو ناراحت میشم و می‌خوام برم سرشو بکنم بذارم رو سینه‌ش 😁 و معلومه که نمی‌تونم اعتراض کنم که چرا اومدی تو، پس این ناراحتی گوشه‌ی ذهن ناخودآگاهم می‌مونه و مثلا وقتی از کنارم رد میشه و گوشه‌ی لباسش به گوشه‌ی لباسم می‌خوره، ناگهان فوران می‌کنم و جنگ جهانی راه میندازم و اصرار به مرز‌بندی خونه و تقسیم اراضی می‌کنم تا دیگه این برخوردها پیش نیاد 🤣 تقصیر اوشون نیست، ولی باور کنید تقصیر ایشون هم نیست. البته اینی که گفتم اغراق‌شده است، ولی بهانه‌گیری و اندک‌آزار شدن (=حساس شدن) از ویژگی‌های بارز این بیماریِ نابیماریست! واقعا به نظرم باید حداقل مثل سرماخوردگی با این پدیده مواجه شد. وقتی ما سرما می‌خوریم، اونی که همراهمونه، پدر و مادر یا خواهر و برادر یا همسر و فرزند بیشتر مراعات آدمو می‌کنن، دمنوش و سوپ برامون درست می‌کنن و اینجور کارها. خب این چند روزم بفهمید دیگه اه! سربه‌سرش نذارین، کلاه به سرش نذارین. اذیتش نکنین. واقعا صرف فهم و درک به آدم کمک می‌کنه. (مثلا یک بار یادمه خواهرم بهم پیام داد عزیزم حالت خوب نیست؟ حس می‌کنم چند روزه کسل و پکری. گفتم نه خوبم و اینطوریه و اینا. بعد از چند ساعت دقت کردم بعد از اون پیام رفتارم عوض شده! این خواهرم ماهه، بسیار مهربون، خوش‌قلب، ایثارگر، دست‌به‌خیر، کمک‌رسان و... چقدر خوبه آدم همچین کسی تو زندگیش داشته باشه.) راستی یادم اومد یه آیه‌ای تو قرآن هست در این مورد، میگه این مدت، خانم تو اذیته، حالش خوب نیست. الان که دوباره آیه رو خوندم، می‌بینم دو تا فعل امر در این مورد خطاب به مردان هست، نمی‌دونم لازمه بگم ببخشید که این مساله رو باز می‌کنم یا نه، ولی دومیش اون دستور مشهور ممنوعیت روابط زناشوییه، اولیش اینه که از زنان کناره‌گیری کنید! ندیدم جایی بگن منظور این دو تا با هم فرق داره. ولی من میگم شاید واقعا منظور اولی اینه که بابا سربه‌سر زن بیچاره نذارین این مدت. انقد به پروپاش نپیچین. وگرنه چرا باید دو تا فعل مختلف استفاده بشه؟ چندین ساله که این حرف‌ها زده میشه و کم‌کم گوش‌ها به شنیدنش عادت می‌کنه. امید است کم‌کم رفتارها هم اصلاح بشه و انقد ما رو اذیت نکنیییییین :)))

 

به نظرم جدا شین، همه راحت شن :)

 

آقا جان من نمی‌خوام بشنوم شوهراتون چه غلطایی کردن و چه غلطایی می‌کنن. نمی‌خوام بفهمم چه اخلاقای غیرقابل‌تحملی دارن. نمی‌خوام بدونم چقدر تنبلن، چقدر بیشعورن، چقدر وقیحن، چقدر با هم دعوا دارین، چقدر کاراشون بچگانه است، چقدر خسیسن، چقدر کوفتن، چقدر زهرمارن. حالم بد میشه میاین به من میگین شوهرتون فیلم‌های سه نقطه نگاه می‌کنه. حالم بد میشه از خیانت شوهرتون برام تعریف می‌کنین. حتی از حرف اونی که میاد میگه شوهرم خیلی فس‌فس می‌کنه و من همیشه زودتر از اون حاضر میشم هم بدم میاد. والا بلا ما تو خانواده هیچ‌وقت عادت نداشتیم گله و شکایتامونو ببریم بیرون پیش غریبه. خواهرام پنج سال و ده ساله ازدواج کردن، من هنوز ازشون یک کلمه شکایت نشنیدم، الان این حرفای شما برای من زیادیه واقعا. قبلا کم می‌گفتن برنمی‌آشفتم، الان چند روزه از چند نفر دارم می‌شنوم قاطی کردم دیگه. نفر اولی اومد گفت خانم فلانی بیا برات یه چیزی تعریف کنم و دیگه شروع کرد. هی گفتم الان تموم میشه، الان تموم میشه، الان تموم میشه، نشد. چیزی هم بهش نگفتم، چون انگار دلش پر بود و داشت درددل می‌کرد، گفتم منم یه چیزی بگم حالش بدتر میشه. گفتم من که هنوز از نزدیک شوهرشو ندیدم، شایدم پیش نیاد ببینم. دیگه به یک زحمتی اون روز تموم شد. یه روز دیگه دیدمش، باز شروع کرد. دیدم اگه جلوشو نگیرم بازم مثل همون روز میشه. سریع بحثو عوض کردم. بعد از ایشون باز یه نفر دیگه اومد آخ‌وواویلا از تنبلی و فلان و فلان شوهرم! یه‌کم سعی کردم مثلا کارای شوهرشو توجیه کنم دیدم نه بابا، بدتر داره موضع می‌گیره و این‌طوری پیش بره من میرم تو جبهه‌ی شوهرش و این خانم با منم مبارزه می‌کنه 😁 سریع کشیدم کنار و تموم کردم و رفت. بعد بازم تو همون روز یکی دیگه جلو روی من هی از شوهرش بد گفت. با یکی دیگه داشت حرف می‌زد. اینجا خب به شخصه نمی‌تونستم وارد بشم، چون تو جمعشون نبودم، اما از محیط هم نمی‌تونستم خارج بشم. خلاصه به انحاء مختلف اطلاعاتی از آدمایی کسب کردم که نباید و این موضوع اذیتم کرد. هم خود اون اطلاعات اذیتم کرد و هم کاری که اون آدما کردن، یعنی افشای اسرار یا ویژگی‌های ناپسند آدم‌ها. اینجا که ان‌شاءالله از این آدما نیست، ولی خب امیدوارم دیگه هیچ‌جا نباشه از این آدمایی که عیب و اشکال همسرشون رو اینور اونور جار می‌زنن، چه مرد، چه زن، چون مننننننن بدم میاد :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

ام‌روزوشب

 

صبح می‌خواستم بعد نماز برم حرم، تنبلیم شد نرفتم. روز جمعه و روزایی که سر کار نمیرم، بیرون رفتن خیلی برام سخته. دلم می‌خواد بمونم خونه. خلاصه خوابیدم و گفتم تو روز میرم که واکسن هم بزنم. صبح ظهر شد و ظهر با مامان و آقای رفتیم جمعه‌بازار. یه قهوه‌جوش واسه خودم گرفتم و هدیه‌ی تولد هدهد رو. یادم بود می‌خواست لگن استیل آشپزخونه بخره. گفتم همینو بخرم که لازم داره. دو تا کاسه/لگن گرفتم. اومدم بهش پیام دادم و عکس قهوه‌جوشمو فرستادم و گفتم واسه تولد تو هم یه چیزی خریدم. گفتم بگم یا بمونه سوپرایز! شی؟ گفت نمی‌دونم. گفتم بیست سوالی. تو سوال سوم حدس زد :)) به عسل هم گفتم یه چیزی بگو دیگه من نرم یه چیز به‌دردنخور بگیرم. کللللی دعوام کرد و گفت حق نداری پولاتو اینجوری خرج کنی. حتی یه جوراب هم حق نداری واسه یک نفر بخری و یک عالمه استیکر عصبانی و اینا. منم هی تکرار می‌کردم بگو وگرنه پولام حیف میشه، یه چیز به‌دردنخور می‌خرم. نگفت دیگه. گفت حضوری خدمتت می‌رسم. حالا زیاد مونده تا تولدش. هدهد شب یلداست، عسل چهار دی. خودم بیست و شش آذر. حجت سیزده دی. مهندس بیست دی. عروس و دامادها هم یکیشون بیست آذر، یکیشون بیست و شش آذر، یکیشون بیست و شش دیه. اون عروسی هم که دیگه عروس نیست فک کنم پنجم شیشم دی بود. خلاصه آذر و دی رو ما قرق کردیم. فقط بابای ریحانه اردیبهشته. واسه همین کادوی تولد گرفتن یکجا یه‌کم سخت میشه. هدهد که گرفتم. برای زن‌داداشمم می‌دونم تخته وایت‌برد دوست داره. یه دونه از تخته‌های خودم می‌خوام بگیرم. البته اگه مغناطیسیش گرون نبود، واسه اون مغناطیسی می‌گیرم. برای حجت بوم نقاشی یا همچین چیزایی تو ذهنم بود. حجت نقاشی می‌کنه. البته با مداد سیاه. نمی‌دونم اسمش طراحیه یا چی. خودشم کلاس نرفته که بدونه اینایی که می‌کشه دقیقا چیه :) یه مدته میگه لرزش دست پیدا کردم و نمی‌کشه. نمی‌دونم به خاطر شغل سنگینشه یا چیز دیگه. خلاصه خواهرا گفتن بوم نگیر، استفاده نمی‌کنه. خب دیگه، راجع به همه فکر کردم، فقط مونده مهندس و حجت و عسل 😁 دومادهام که هیچی کلا :))

چقدر دور شدم :) عصر هم باز تنبلیم میومد برم بیرون. هرچی می‌گفتم کسی با من نمیومد. آخرش دیگه خودم راه افتادم رفتم حرم و همونجا واکسن دوز دوممم زدم. من به شدت از تزریق می‌ترسم 😁 می‌خواستم بشینم رو صندلی گفتم نمیشه من الان انصراف بدم؟ خیلی جدی گفت چند سالته؟ :))) دختره چند سال از من کوچیک‌تر بودا :)) وای خدا، من واقعا از سوزنی که وارد بدنم میشه می‌ترسم 😭 به هر جون‌کندنی بود نشستم و زد 😭 بعدم چای شیرین چایخانه‌ی حضرت رو خوردم :) اومدم خونه دیدم یک عالمه شیر آوردن. منم شروع کردم واسه صبحانه‌ی فردا شیربرنج پختم :) الان هم سردرد دارم و دستم اندازه‌ی یه تیرآهن سی سنگینه. همین‌جوری نشستم اینجا و منتظرم صبح بشه من برم شیربرنج بخورم :) راستی ما شیربرنج رو نمکی می‌خوریم، شما چی؟ :)

 

+ لطفا توصیه‌های مراقبت و سلامت و داروی فلان و دمنوش بهمان نکنین 😁🤣

 

  • نظرات [ ۱۰ ]

وجوه مثبت

 

امروز یه تابلوی بزرگ تو مسیر جمعه‌بازار دیدم که تو مرکزش یه دختر جوون کشیدن که یه لوله‌ی آزمایشگاهی دستشه و دو تا مرد، یه پسربچه و یه زن دارن تشویقش می‌کنن و اون بالا نوشته "تو قهرمان منی" و پایین هم نوشته "موفقیت، تکرار مجدانه‌ی کارهای ساده است".

+ اینکه اونی که تو تصویر موفقه، اونی که قهرمانه یه زنه

+ اینکه قهرمان‌ها همیشه مرد بودن و موفق‌ها در بهترین شرایط، تو تبلیغات تلویزیونی ترکیبی از زن و مرد تصویر می‌شدن، اما تو این تابلو فقط یک زن بود

+ اینکه این زن قهرمان یه دختربچه نیست، قهرمان یه پسربچه است

+ اینکه این بنرو یه جایی اون بالاها یا یه جای فرهنگی یا نزدیک یه اداره یا یه جایی تو چشم رسانه‌ها نصب نکردن، یه جای شلوغ و پررفت‌وآمد اون پایین‌ها نصب کردن

 

بیاین به اصلاح امیدوار باشیم :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

مشتتات

 

بازی مرکب رو دیدم. منو یاد پلتفرم انداخت.

یکی دو ماهه اینستاگرام نصب کردم. هر چند روز یه نوتیف میده که بابا چهار تا از هشت تا پیجی که دنبال می‌کنی استوری گذاشتنا، نمی‌خوای ببینی؟ :)) دیگه گفتم اینجا بگم که چقدر به اینستا بی‌رغبتم که به حول و قوه‌ی الهی مثل همیشه خودمو چش بزنم و از این به بعد صبح تا شب تو اینستا پلاس شم :)

امشب یکیو دیدم ترک موتور برعکس نشسته بود. فک کنم یه بارم باید این شکلیو امتحان کنم 😁

راستی یادم رفت بابت پاسخ ندادن به کامنت‌ها عذرخواهی کنم. عذر می‌خوام بزرگواران.

میگم احیانا کتاب غیرداستانی و کتاب داستانی پیشنهادی ندارین؟ (تقلب 😁)

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan