مونولوگ

‌‌

تولدش

 

سرعت زندگی بیشتر از سرعت نوشتن من شده. یه مدت پیش، مامان خسته و عصبانی و ناراحت از اینکه مهندس نمیاد خونه‌ی ما و تنها نشسته خونه‌ی خودش، با من دعوا کردن :) سر اینکه من کشوی سابق مهندس رو بعد از عروسیش تبدیل کرده بودم به کشوی لوازم قنادی خودم. می‌رفتن لباساشو از خونه‌ش می‌آوردن می‌شستن، بعد به من می‌گفتن کشو رو خالی کن تا من لباسای مهندسو بذارم توش. یه کشوی خیلی بزرگ با ظرفیت مثلا صد تیکه لباس رو می‌خواستن خالی کنم تا چهار پنج تیکه لباس توش بذارن. هرچی می‌گفتم بابا اون تو یه خونه‌ی دیگه زندگی می‌کنه لباساش چرا باید اینجا باشه؟ اصلا لباساش اینجا هم باشه، خب گوشه‌ی یه کشوی دیگه بذاریم، قبول نمی‌کردن. می‌گفتن شما همین کارا رو کردین که دیگه اینجا رو خونه‌ی خودش نمی‌دونه و نمیاد. زود باش کشو رو خالی کن :) بعدم رفتن وسیله‌هایی که دونه دونه طی سال‌ها جمع کرده بودم رو از تو کشو پرت کردن بیرون :) بقیه‌ی چیزا بلای خاصی نیومد سرشون. ولی پایه‌ی گردون کیکم که روش کیک رو تزئین می‌کنم غُر شد. اصل خاصیت گردون یکی صاف بودنشه، یکی چرخشش. فلذا تقریبا کاراییشو از دست داد. داشتیم می‌رفتیم بیرون که این بلبشو راه افتاد. منم لباسای بیرونمو درآوردم و نشستم به گریه کردن. خیییلی گریه کردم :) تمام کارای قضایی و بدوبدوها و همه چی با من بود، آخرم همه‌ی کاسه کوزه‌ها سر من می‌شکست. هم از خانواده‌ی زنش حرف می‌شنیدم، هم از خودش. برعکس خلق‌وخوی واقعیم که نمی‌تونم جواب پس ندم، ولی یک کلمه، حتی یک کلمه جوابشو نمی‌دادم، مبادا همین‌قدرم که داره باهامون راه میاد دیگه نیاد و دادگاه‌هاشو نره و بدبخت بشه. خلاصه خیلی فشار روم بود و حالا مامان هم داشتن باهام دعوا می‌کردن. دیگه بعدش آقای اومدن ناز و نوازش کردن و باهام حرف زدن و گفتن مامان تو حال عادی نیستن و اینا، بعدم مجبورم کردن حاضر شم بریم بیرون. همون روزی بود که رفته بودیم دره آل، همون روزی که شبش برای امیرعلی وبلاگ درست کردم :) مامان بعدا گفتن که پشیمونن از رفتارشون و بابت خراب شدن گردون هم کلی متاسف شدن. تا دیروز که پول دادن که برم یه گردون دیگه بخرم :) با هدهد رفتم یه گردون باحال و بزرگ خریدم. یک کیلو شکلات تلخ و پنج کیلو خامه و دویست گرم قهوه ترک هم خریدم. منشی هر روز واسه دکتر قهوه درست می‌کنه، به منم میگه می‌خوری میگم نه. ولی چند روز پیش یهو هوس قهوه کردم. سال‌هاست که قهوه نخریدم و نخوردم. مهندس قهوه‌خوره، میگم قهوه درست کنم این روزا با هم بخوریم :) دیروز می‌گفت این چرا انقد رقیقه؟ :))) یه فنجون آب بیشتر از دستور ریخته بودم، به هوای اینکه تبخیر میشه کم میشه، ولی بعد دیدم نباید بجوشه، رقیق شد دیگه. بعدم کیک پختم واسه امشب که آخرین شب تابستون باشه و تولد امیرعلی. دیشب آسترکشی کردم، امروز صبحم بعد نماز، چهارصد تا جورابی این مدت هی پوشیده بودم و نشسته بودم رو شستم، بعدم بقیه‌ی کیک رو تزئین کردم. البته هنوز کامل نشده و دارم میرم سر کار. عصر که برگردم، احتمالا پرستار مهندس هم اومده برای تعویض پانسمانش. اون که رفت، بقیه‌ی تزئیناتشو انجام بدم و بادکنک باد کنم و من یا مامان یا هدهد غذا درست کنیم و بریم که داشته باشیم یه تولد سورپرایزطورانه رو :))

راستی نگفتم مهندس رو مرخص کردیم؟ دو شب بیشتر نبود بیمارستان. جراحی که تو درمانگاه گفته بود باید جراحی بشه، تو بخش نظر دیگه‌ای داشت :/ یعنی درواقع اصلا نظری نداشت! روز اول و دوم که اصلا نیومد ببیندش، روز سوم هم مریض خواب، باندپیچی، پتو روش، با پرستار حرف زد و گفت فقط تحت نظر باشه و رفت. نمی‌دونم این چه جور ویزیت کردنه. دیدیم تو بیمارستان کاری بجز پانسمان براش انجام نمیشه، حال روحیشم هی داره بدتر میشه، غذا هم نمی‌خوره، با رضایت شخصی ترخیصش کردیم. موقع بستری بهم گفتن درسته بیمارستان دولتیه، ولی بخش سوختگی هزینه‌ش بالاست و شبی یک و صد باید بدین. گفتم باشه. بعد دو شب که رفتم برای ترخیص، صورتحساب دادن چهار و دویست :) فقط هم پانسمان می‌کردن و آنتی‌بیوتیک می‌دادن. پانسمانی که روزای قبل تو اورژانس سوختگی، هر روز دویست تومن عوض می‌کردیم، تو بیمارستان شده بود دو و صد :) نمی‌دونم اون جراح محترم، رو چه حسابی هزینه‌ی بستری با جراحی رو به من گفته بود هفت هشت ده تومن. با یکی از همون پرستارای بخش هماهنگ کردیم که چهار پنج تومن بگیره بیاد تو خونه به روش‌های مخصوص! پانسمانش کنه. امروز جلسه‌ی دومشه و مهندس میگه دیگه بسه، نمی‌خواد بیاد! از وضعیت خطرناک و اورژانسی دراومده خدا رو شکر، بقیه‌شو دیگه صلاح مملکت خویش خسروان دانند. اصرار زیاد هم نتیجه‌ی عکس میده.

برای شب هیجان‌زده‌م :) کاش زودتر کارم تموم شه برم خونه :))

 

  • نظرات [ ۳ ]
مهتاب ‌‌
۳۱ شهریور ۰۰ , ۰۶:۲۲

این تلاش و پرکار بودن (تو و یکی دو تا از وبلاگ‌نویسای دیگه که می‌خونم) واقعا تحسین‌برانگیزه. نوشته هاتون رو که می‌خونم، احساس تنبلی بهم دست می‌ده😅

 

شفای عاجل برای آقای مهندس ان‌شاءالله و تولد نی‌نی هم مبارک :)

پاسخ :

لطف داری :) ولی از بیرون احتمالا اینطوری به نظر میاد. چون این کارا که تو همه خونه‌ها هست 🤔

ممنونم، ان‌شاءالله و نی‌نی هم هشت ساله شده دیگه :)
ن. ..
۳۱ شهریور ۰۰ , ۱۵:۲۳

کاش از روزمرگی هات بیشتر بنویسی ف....

دوست دارم یاد بگیرم 

دختر خوب و آموزنده و بزرگی هستی 

دم و بازدمت گرم 

پاسخ :

والا این بیشترین حدیه که می‌تونم بنویسم، تا همین‌جاش هم احتمالا غیبت محسوب میشه :)
ولی ببین، من چیزی برای یادگیری ندارم، کلی کارهام خطاست و می‌تونم دعا کنم از جاهای خوب، چیزای خوب یاد بگیری.

مخلصیم 😁
ن. ..
۰۱ مهر ۰۰ , ۱۱:۰۹

نه غیبت محسوب نمیشه چون ما هیچکدومو نمیشناسیم چرا اینجور منفی نگری می کنی و اسم غیبت میذاری

من دقیقا با همین حد از نوشتنت متوجه کارای خطای خودم شدم 

اینکه تو شرایط مشابه، دیگران چه رفتاری دارند و من چه رفتاری داشتم و دارم 

پاسخ :

چی بگم. خدا همه‌مونو ببره بندازه تو راه راست!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan