مونولوگ

‌‌

مقداری افاضات

 

شنیدم امروز نزدیک محل کار آقای، یه انبار کشف کردن، هفتصد متری، دو طبقه، پر از ماینر. همه رو ضبط کردن. بگو این برقا کجا می‌رفته هی قطع می‌شده :)

قرار بود دو هفته‌ی آخر تیر رو دکتر بره سفر. شنبه شوهرش و بچه‌هاش رفتن، ولی دکتر نرفت :| البته منشی گفت که ممکنه بخواد با گروهان خانم‌های فامیلش بره سفر و من امیدوارم این اتفاق بیفته و یکی دو هفته‌ای تعطیل بشیم.

وقتی یکی تو اتوبوس و مترو و جاهای عمومی ماسک نداره یا ماسکشو داده پایین و بقیه بهش اعتراض می‌کنن و اون در جواب میگه کرونا وجود نداره و کرونا کجا بود بابا، می‌خوام ازشون بپرسم ببخشید این اطلاعات رو دقیقا از کجا آوردین؟ البته کار به اینجا نمی‌کشه و خودشون بلافاصله میگن، فلان قدر آدم می‌شناسم که نه ماسک می‌زنن نه رعایت می‌کنن و نه کرونا می‌گیرن. یا حتی بعضی‌هاشون که دو ثانیه پیش گفتن کرونا وجود نداره، در کمال تعجب میگن خیلی‌ها رو هم می‌شناسیم که گرفتن و خوب شدن :|| در اینجا دیگه به افق خیره میشم و صحنه رو ترک می‌کنم :))

چون پاراگراف قبل رو گفتم، اینا رو هم باید بگم. من نمیگم کرونا نیست، ولی به شدت در مورد روش‌های جلوگیری از شیوع کرونا شک دارم. ماسک می‌زنم، ولی واقعا اعتقادی بهش ندارم. یعنی به نظرم سازوکار شیوع و بیماری‌زایی این ویروس، دقیقا مشخص نیست و ما صرفا کاری که از دستمون برمیاد رو انجام میدیم، یعنی حدس می‌زنیم که به احتمال زیاد ماسک بزنیم کمتر منتقل میشه، شیلد بزنیم کمترتر، دستکش بپوشیم کمترترتر، هندراپ استفاده کنیم کمترترترتر و... هر روز هم اطلاعات جدیدی به دست میاد. یه روز میگن هندراپ حتما استفاده کنین، سر تا پای خودتون و لوازمتون رو بعد ورود به خونه ضدعفونی کنین، یه روزم میگن انتقال از سطوح بسیار درصدش کمه. یه روز اون اوایل گفتن دو تا ماسک هیچ حفاظت بیشتری ایجاد نمی‌کنه، یه روز گفتن ماسک پارچه‌ای هیچ فایده‌ای نداره، یه روزم بعدها گفتن ترجیحا دو تا ماسک بزنین، حتی اگه یکیش پارچه‌ای هم باشه درصد محافظتیش بیشتر از یک ماسکه. اینا نشون میده، نه آمریکا و بقیه‌ی کشورهای پیشرفته، نه چین، نه سازمان بهداشت جهانی و نه هیچ نهاد دیگه‌ای دقیقا نمی‌دونه چه خبره. اطلاعاتی به دست میارن که مدام توسط اطلاعات بعدی نقض میشه. تنها چیزی که شاید بشه با اطمینان گفت اینه که اگه همه بشینن تو خونه‌هاشون و بیرون نیان تا هرکی مبتلا شده یا خوب بشه یا خدای‌نکرده فوت کنه، این روی ریشه‌کنی ویروس حتما تاثیر داره. که خب واضحه که چنین چیزی امکان‌پذیر نیست و البته باز هم خیلی خیلی عجیبه که چرا امکان‌مذیر نیست؟ چطور جهان نمی‌تونه دو یا سه هفته کاملا ساکت بشه و هیچ‌کس بیرون نیاد. واقعا اینکه تمام کارهای دنیا رو برای دو سه هفته عقب بندازیم چرا باید اینقدر سخت باشه؟ به نظرم یه حاکم یا رئیس‌جمهور برای دنیا لازم داریم که در این مواقع همه رو هماهنگ کنه. راستی در مورد زایمان‌های این دو سه هفته (چون چیزیه که نمیشه به تاخیرش انداخت) من داوطلب میشم که خونه به خونه برم. در مورد بقیه‌ی بیماری‌ها هم مطمئنا داوطلبینی وجود دارن یا حتی در مورد بقیه‌ی کارهای فوق اورژانسی. بعد از این دو سه هفته می‌تونین ما داوطلبین و البته کسانی که باهاشون ملاقات داشتیم رو به مدت دو سه هفته یا بیشتر قرنطینه کنین و بعدش تمام! جدا سخت‌تر از این وضعیت بیشعوریه که میگن قراره هفت سال دیگه هم ادامه پیدا کنه؟ :/

 

و در انتها یک سوال از خانم‌های محترم:

من دنبال یه رنگ موی موقتی می‌گردم که بلافاصله بعد از یک بار شستن پاک نشه و حداقل یک هفته (مثلا دو سه دفعه شستشو) بمونه و از طرفی اکسیدان و این‌ها هم لازم نداشته باشه و بعد از پاک شدن، مو دقیقا به رنگ اولش برگرده. اگه کسی همچین رنگی رو می‌شناسه لطفا بهم بگه.

 

  • نظرات [ ۶ ]

امروز/هر روز

 

امروز یکی از همکارهام یه هدیه بهم داد، بی مناسبت، بی دلیل و بی توضیح حتی. یه مانتوی تابستونیه به سایز XXL 😁🤣😂 تازه بنده خدا میگه یه روز مانتوتو یواشکی پوشیدم که سایزت دستم بیاد. دستش درد نکنه، تقریبا سلیقه‌مو خوب شناخته. گشادیش هم طوریه که به مدلش میاد.

میگم درسته که من محبوبیت از سر و روم می‌ریزه :)) ولی خب شمام سعی کنین بی مناسبت به آدم هدیه ندین. من سعیمو کردم و موفق شدم که مشکوک نشم، ولی انصافا تو این دنیا و این دوره و زمونه می‌تونه حرکت مشکوکی باشه.

 

 

+ تموم نمیشه. میگن دنیا می‌گذره، همه چی می‌گذره، ، ولی هیچی نمی‌گذره. تقریبا دارم دیوانه میشم. ای کاش یه قرصی بود که می‌خوردم و حداقل دو سال دیگه بیدار می‌شدم. زمانی که به احتمال زیاد قضیه تموم شده باشه. باورم نمیشه زندگی آروم و بی‌غصه‌م یکباره اینطور وحشتناک طوفانی شده باشه، باورم نمیشه.

 

  • نظرات [ ۱ ]

به قول دکتر احسان، تویوتای اف‌جی‌کروز بخرم خوبه؟

 

امیرعلی: خاله، فقط ماشین داخلی نخری!

من: مگه قراره من ماشین بخرم؟

امیرعلی: بعله. فقط یادت باشه داخلی نخری.

من: باشه.

امیرعلی: چون اگه توش چهار پنج نفر بشینن و با سرعت از روی سرعت‌گیر رد بشی، شاسی‌هاش می‌شکنه.

من: آها! -_-

 

یکی دو هفته پیش هم اومد نشست کنارم، گفت خاله می‌دونی فلان ماشین ساخت کدوم کشوره؟ (حتی یادم نیست اسم ماشینه و کشوره چی بود :))) بعد من خواستم مثلا روشو کم کنم، هی اسم ماشین می‌گفتم، هی اون کشور سازنده‌شو می‌گفت. جدی فکر می‌کردم یه جا کم بیاره، ولی حتی وقتی حدسی هم می‌گفت، حدسش درست بود. از دست بچه‌های این دوره زمونه با این علائقشون.

 

یکی دو ماه پیش قرار بود من ماشین بخرم، با مساعدت آقای. ولی حجت پیش‌دستی کرد و خرید. ما کلا یک جای پارک توی خونه داریم، یک جای پارک تو کوچه که تازه اونم محل مناقشه است. واسه همین قضیه‌ی ماشین خریدن من کان‌لم‌یکن تلقی شد. شانسه دارم واقعا؟ :||

 

  • نظرات [ ۳ ]

آیین‌نامه

 

دیروز من و مهندس رفتیم کاردکسامونو گرفتیم و همون‌جا فهمیدیم امتحان آیین‌نامه‌ی مهندس همون دیروز و مال من امروزه. یک و نیم ساعت نشستیم با مهندس چند تا تست زدیم و رفت امتحان داد. من و دو تا خانم دیگه بیرون منتظر بودیم. اونا همراه شوهراشون اومده بودن. امتحان که تموم شد همه اومدن بیرون، ولی آقایونی که ما سه نفر منتظرشون بودیم نیومدن. بعد فهمیدیم اونایی که قبول شدن داخل موندن :)

امروز هم من رفتم امتحان دادم. هیچ کس هم پشت در منتظرم نبود :| تازه کسی هم نرسوند منو، با اتوبوس و مترو رفتم تا اووووون سر شهر :/ قبول شدم، بعدم برای خودم جایزه یه چی‌توز طلایی گنده خریدم :)) به مهندس زنگ زدم ببینم فیش پرداخت کرده یا نه، پرسید قبول شدم یا نه. گفتم آره. چند ثانیه بعد حجت پیام داد "شیرینی 🥳🥳" میگم آخه واسه آیین‌نامه؟؟؟ میگه بعله! بعدم میگه آفرین، ایول! من که می‌دونستم تو دفعه‌ی اول قبولی :))) اینکه اینقد به نظرش آیین‌نامه جدی اومده، دلیلش اینه که خواهر دوستش هفت هشت دفعه آیین‌نامه رو رد شده و هنوزم قبول نشده! به نظرم برم از الان برای تو شهری تمرین کنم که داداشم پز آبجیشو اینور اونور بده =))

 

  • نظرات [ ۷ ]

خندق بلا

 

دیروز نه پریروز :دی همکارم داشت می‌گفت من خوراکم کمه و مثلا صبحانه سه لقمه کره عسل خوردم و نهار پنج قاشق برنج و اینا. بعد می‌دونین من یاد چی افتادم؟ یه خاطره از دوران دانشجویی :)) یه روز صبح دیرم شده بود و بدون صبحانه رفتم دانشگاه. کلاس اول که تموم شد من گفتم آخ بچه‌ها من خیلی گشنمه، امروز صبحانه نخوردم، بریم تریا. بچه‌ها گفتن باشه. بعد دقیق یادم نیست که چی شد و کی چی پرسید که گفتم من صبح سه تا موز خوردم. آقا اینو گفتم چشای همه چهار تا شد :))) دیگه هر وقت می‌گفتم من صبحانه نخوردم، نهار نخوردم، اینا می‌پرسیدن تسنیم! هیچی هیچی نخوردی؟ دقیقا چقدر نخوردی؟ :))

آخه سه تا موز مگه صبحانه میشه واقعا؟ یا پنج قاشق برنج :/ همین دو هفته پیش هم صبح که بیرون بودم، پنج تا موز خریدم و تا اتوبوس بیاد خوردم، جدی جدی کناری‌هام با تعجب نگاهم می‌کردن 😂 (واقعا نمی‌تونستم تا شب گرسنه بمونم، وگرنه تو خیابون نمی‌خوردم). من هفت هشت قاشق/لقمه‌ی اول رو اصولا جزء غذا حساب نمی‌کنم و اگه چیزی پیش بیاد و فقط همین هفت هشت قاشق/لقمه رو خورده باشم میگم غذا نخوردم. راستی یه خاطره‌ی دیگه هم یادم اومد. تو شیراز با خاکستری رفته بودیم صبحانه بخوریم، من املت سفارش دادم، خاکستری پنکیک نوتلا. من نصف املتمو خوردم و با اینکه املت و نیمرو دوست دارم، اما چون مزه‌شو دوست نداشتم، دیگه نخوردم. خاکستری هم یک چهارم پنکیکشو خورد. من دیدم حیفه اینا رو دور بریزن، سه چهارم پنکیک خاکستری رو هم خوردم :))) انگار املت حیف نیست، فقط پنکیک حیفه ;)

جمعه هم برای خودم پنکیک مغزدار درست کردم، از اینا که نصفش می‌کنی، شکلات شره می‌کنه :)) اما حوصله‌م نشد بذارم تو یلووین. همینجا میذارم الان دیگه:

 

 

منظورم از نصف کردن، نصف کردن هر لایه است که گرچه نازکه، ولی موقع پخت بینش شکلات جاسازی شده و اگه تا گرمه نصف کنیم، دقیقا مثل این کلیپای تبلیغاتی شکلات سرریز میشه ازش :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم، نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

 

از اون روزهایی که شب میومدم وبلاگ، می‌گفتم بسم الله الرحمن الرحیم، امروز صبح فلان کردم، بعدش بهمان شد، بعدترش بهمدان! شد و کارهایی که تا شب کردم رو لیست می‌کردم فاصله گرفتم. امروز هم اصلا روز خوبی برای تعریف نیست. یعنی کارهایی که امروز انجام دادم، در رابطه با موضوع پست قبله که نمیشه تعریف کنم. ولی اگه روزهای زندگیمو بر اساس مقدار فک زدن! در روز مرتب کنم، امروز جزء اولین‌ها خواهد بود، انقدر که از صبح حرف زدم و زدم و زدم. گاهی احساس خوب و کارآمد بودن دارم که از بین همه، اولین و بهترین گزینه برای کارهای اداری، اجتماعی، درمانی و این‌ها هستم، گاهی هم خسته میشم که پس بقیه چی؟

این روزا دارم ابعاد جدیدی از زندگی رو می‌بینم. این زاویه برام کاملا جدید و غیرمنتظره است.

این هفته دومین هفته‌ای بود که غذا درست کردم گذاشتم تو فریزر. البته فقط چهار مدل خورش (اگه اون یک لیوان فسنجونی که فقط و فقط برای خودم درست کردم رو هم حساب کنیم پنج مدل) درست کردم. وقتی خونه نیستم، که هیچ‌وقت نیستم، مامان برنج دم می‌کنن و دیگه خیلی اذیت نمیشن. این کار هم جزء اون کارهاییه که خون دل‌ها خوردم تا مامانو با خودم همراه کردم. همیشه همینه، یه مدت زیادی مقاومت شدید می‌کنن، بعد من انقدر کوتاه نمیام و انقدر نم‌نم و بدون فشار اصرار می‌کنم که عاقبت راضی میشن و بعد یه مدت هم کاملا همراه و خوشحال که منم حتی کوتاه بیام، دیگه خودشون ادامه میدن. ولی خیلی روش خوبیه به نظرم، جمعه، همزمان چند تا غذا بذاری بپزه، برای طول هفته. چون فقط چند روز، یعنی بین یک تا نهایت شش روز نگه می‌داریم، شاید تغییر زیادی هم نکنه. توی زمان هم صرفه‌جویی میشه و تازه مهم‌ترین نکته اینه که وقتی خسته و کوفته از سر کار برمی‌گردی، غذای خوشمزه‌ای آماده داری 😍 و مزیت اصلیش برای من همینه که از کار مامان کم میشه. این روزها که کارم بیشتر شده و کمتر کار خونه انجام میدم، همینم غنیمته.

جمعه داشتم کابینتا رو می‌سابیدم، خواهرم که اومده بود خونه‌مون، گفت بسه، کمتر بساب، بیا یه دیقه بشین. گفتم یک ماهه کار خونه نکردم دلم تنگ شده 😁 دل‌ها بسوزد برای مامان طفلک.

اون روز هم مربیم می‌گفت کلاسای تو تموم شه، می‌خوام مرخصی بگیرم چند روز بشینم تو خونه اصلا بیرون نیام. گفتم آخ! حرف دل منو زدی. چند روز بشینم تو خونه، فقط خونه رو مرتب کنم. میگه خوش به حال مامانت :)) خبر نداره یه مدته همه‌ش افتاده رو دوش مامانم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

دادار

 

آنقدر استرس دارم و آنقدر غصه، که مطمئنم این استرس‌ها و غصه‌ها یک جایی از قلبم را سوراخ کرده‌اند. قلب آدم که دیده نمی‌شود. چه کسی می‌تواند با اطمینان بگوید غصه‌های زندگی تونل و حفره و نقب و گودال و چاه و چاله توی قلب آدم نمی‌سازند؟ می‌سازند. می‌سازند. صاف‌ترین و کم‌چاله‌چوله‌ترین قلبی که در زندگی‌ام دیده‌ام قلب خود من است که هم خیلی خیلی به ندرت شاید چاله بیفتد، هم خیلی زود ترمیم می‌شود. اما خب حالا آن موقعی است که دلم از شدت درد به هم می‌پیچد. خانواده‌ام در فشار بسیار بدی قرار گرفته‌اند و من دلم به هم می‌پیچد. در مترو می‌نشینم و بدون یادآوری خاصی یا فکر خاصی، صرفا به خاطر فشاری که روی قلبم حس می‌کنم، اشک‌هایم می‌خواهند بریزند. تمام اوقات اندک فراغتم را یا به کارهای خانه رسیدگی می‌کنم یا دیوانه‌وار کتاب می‌خوانم. از کتاب حالم بهم می‌خورد و می‌خوانم. در اتوبوس و سر کار و حتی توی خیابان موقع راه رفتن کتاب می‌خوانم یا گوش می‌دهم. به زودی همه چیز تمام می‌شود. این مشکل را هم از سر می‌گذرانیم. روزهای بی‌استرس باز هم می‌آیند. ولی حالا من احتیاج دارم به کسی بگویم که روی من هم فشار هست. من یک جایی از پیازم که اصلا اسم ندارد و کسی هم نمی‌داند دقیقا کجاست، ولی با این حال روی من هم فشار هست. آنقدری که دارد قلبم را سوراخ می‌کند.

 

  • نظرات [ ۴ ]

😭

 

آه خدای بزرگ، چقدر من خوشبختم که از اول تا آخر هفته، از صبح تا شب بیرونم، یا سر کارم، یا دنبال یه کار دیگه و بعد پنج‌شنبه عصر و جمعه بالاخره تعطیل میشم 😭 آزاد میشم 😭 چقدر این آزادی خوبه 😭 چقدر خوبه که مثل اسرا نهایتا ساعت یازده شب بیهوش میشم و دیگه نمی‌تونم تا هر وقت دلم خواست بیدار بمونم 😭 فقط نمی‌دونم چرا دلم مُصِرّاً می‌خواد استعفا بده و بشینه تو خونه 😭

 

+ مشکل اینجاست که من نه آدم بیست‌چاری بیرون بودنم، نه آدم بیست‌چاری خونه بودن 😭

 

  • نظرات [ ۵ ]

شب چهارم

 

قصه‌ی من و گواهینامه، قصه‌ی هزار و یک شب شده. امروز مربی نسبتا خوب بود. تازه رفتم سرفصل جلساتم نگاه کردم، دیدم بیشتر از سرفصل هم کار کرده تازه 🤣 حالا اینکه من از قبل بلد بودم و دوست دارم فقط مواد امتحانی رو به وفور تمرین کنیم مشکل اون بنده خدا نیست. تنها مشکلی که باقی می‌مونه، اینه که یه‌کم دیر میاد، یه‌کم زود برمی‌گردیم که چون من واقعا موقع رانندگی صبح زود خوابم می‌بره پشت فرمون، اعتراضی به کوتاه‌تر شدن زمانش ندارم فعلا 😁

اما قصه‌ی امروز گواهینامه این بود که امروز موقع برگشت تو مترو ایستادم من‌کارتمو (کارت بلیط اتوبوس و مترو) شارژ کنم، پرونده‌ی آموزش رانندگی رو گذاشتم رو یه باکس فک کنم برق بود. بعد دو تا من‌کارتمو موجودی گرفتم و با توجه به اینکه اول ماهه، جمع و منها و ضرب و تفریق کردم و هر دو تا رو به پنجاه تومن رسوندم. بعدم خوشحال و خرم راهمو کشیدم اومدم خونه :)) ظهر گفتم یک ساعتی بخوابم که سر کار خواب‌آلود نباشم و بعد که خوابیدم با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. یه آقایی بود گفت خانم فلانی؟ گفتم بله بفرمایید. گفت پرونده‌ی گواهینامه‌تون تو ایستگاه فلان متروئه، بیاین ببرین :))) گفتم مترو؟ ایستگاه؟ پرونده؟ خانم فلانی؟ :))) بعدم که یه‌کم عقلم اومد سرجاش، عذرخواهی کردم که پرونده‌مو جا گذاشتم 😂🤣 دوباره دراز کشیدم و فکر می‌کردم یعنی پرونده‌مو نیاوردم خونه؟ گفتم حتما موقع پیاده شدن تو قطار مونده. نیم ساعت دیگه هم خوابیدم و وقتی بیدار شدم یادم اومد کجا جا گذاشتم :)) یعنی انقدر موقعیت خطیری بوده که باید برم گوسفند قربونی کنم بابت اینکه پرونده پیدا شده. اگه گم می‌شد، تمام این دوندگی‌های از بهمن تا حالا باید از اول تکرار می‌شد و حالا با توجه به شلوغی شاید بیشتر هم طول می‌کشید و البته هزینه‌هاش هم هست. خدایا شکرت که گم نشد و حتی بدون اینکه خودم بفهمم مسئولین گران‌قدر مترو برام پیداش کردن و تماس گرفتن. خدایا مرسی که از گیوتین آقای هم نجات پیدا کردم 😂 (آقای حتی تاخیر یک روزه رو هم تو این مورد جایز نمی‌دونن و میگن اینا شب می‌خوابن صبح پا میشن، قانون جدید وضع می‌کنن. تا از تصمیمشون مبنی بر دادن گواهینامه پشیمون نشدن، بگیر که کلکش کنده شه!)

 

  • نظرات [ ۴ ]

روزمره

 

دیروز بعد از مدت‌ها، نشستم سال بلوا رو تموم کردم. کتاب، مورد پسندم واقع نشد :دی بعد هم فیلم کروئلا رو به پیشنهاد یکی از بلاگرا دیدم که اونم مورد پسندم واقع نشد :| نمی‌دونم پسندهام دیروز کجا رفته بودن که مورد واقع نشدن :))

دبروز صبح زود هم بلند شدم، کتلت‌های دیشبشو گرم کردم، فلاسکو آبجوش کردم، سبد پیک‌نیک بستم و رفتیم به اون نهال‌هایی که اسفند کاشته بودیم آب بدیم. از اون پنج تا فقط گردو و انجیر گرفتن و سبز شدن. خیلی از دیدنشون خوشحال شدم. تصور کردم وقتی رو که خونه کامل ساخته بشه و این‌ها درخت‌های درست و حسابی بشن و بازم بشینیم زیر سایه‌شون صبحانه بخوریم.

شب مهندس و زنش اومده بودن. بعد از شام قرار شد بریم بیرون دور دور با ماشین حجت و شیرینی ماشینش رو بهمون بده. چون مطلع شده بودیم که محدودیت تردد رو برای انتخابات برداشتن و حواسمون نبود بقیه هم مطلع شدن :|| با یک کوهسنگی پر دووووود مواجه شدیم. من واقعا نمی‌دونم مردم میرن پارک و فضای سبز که هوای تازه و تمیز تنفس کنن یا میرن هوای تازه و تمیز فضای سبزو آلوده کنن؟ نه واقعا میگم. خیلی از سیگار بدم میاد و از اون بیشتر از قلیون.

توی راه، دلم هی شور می‌زد که نکنه الان یه اتفاقی بیفته، خدای نکرده تصادف کنیم یا هرچی. دلم اصلا نمی‌خواست پشت فرمون بشینم، ولی درعین‌حال دلم می‌خواست بشینم که اگه اتفاقی افتاد، من مقصر باشم و منو مجازات کنن :| یعنی اصلا نمی‌تونم تصور کنم برادرام به این سن خدای نکرده، مشکلی براشون پیش بیاد. به نظرم من به اندازه‌ی کافی زندگی کردم و اونا تازه اول راهن :|| :)))

 

اینم اگه نگم نمیشه. به شدت، به شدت از دست مربیم عصبانی‌ام. باهاشم بحث کردم امروز. کارتون زیاده که باشه، خسته‌این که باشین، آموزش براتون یکنواخت شده که شده، اینا هیچ ربطی به هنرجو نداره که درست بهش آموزش نمیدین. تا جایی هم که دیدم، همه‌شون همین جوری‌ان. از ساعت می‌زنین، سرتون تو گوشیه، آموزش درست نمیدین، دلسوز که اصلا نیستین، امروز هم که ده دقیقه جلو در خونه‌ش معطل پسرش بودیم که برسونیمش یه جایی! با خودم گفتم پیاده که شدم میرم مربیمو عوض می‌کنم. بعد گفتم خب اونام لنگه‌ی همین، تازه با هم حسابی دوست هم هستن، معلوم نیست با این کار برخوردشون چی باشه. و از اون گذشته، گفتم باید اول اعتراضمو به خودش بگم، اگه اثر نکرد یه کار دیگه کنم. یه‌کم باهاش بحث کردم و دیدم یه ذره فرق کرد، یه چارتا تمرین کار کرد. جلسه‌ی بعد هم نگاه می‌کنم اگه همین چارتا تمرین رو داد که هیچی، اگه نه قطعا میرم مدیریت و با اینکه مدیریت خودش در جریان این چیزا هست، اعتراضمو اعلام می‌کنم. امروز واقعا خودمو کنترل کردم که وسط جلسه نزنم بغل و پیاده نشم. آخه نمی‌دونم چی بهت بگم، مسلمون بگم، نامسلمون بگم، دزدی شاخ و دم داره؟ بعد واسه من تحلیل سیاسی هم میدی؟

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan