مونولوگ

‌‌

یک سوزن به خودمون، یک جوالدوز به دیگران

 

همه‌مون انواع جوک‌هایی که در مورد رانندگی خانم‌ها وجود داره رو شنیدیم. مردهای زیادی (یا کمی) رو دیدیم که رانندگی خانم‌ها رو مسخره می‌کنن، دستشون میندازن، موقع رانندگی براشون مزاحمت ایجاد می‌کنن، بوق‌های بی‌جا می‌زنن براشون و حرف‌ها و کارهایی از این دست برای همه آشنا و تا حد زیادی جاافتاده است. گاهی خود خانم‌ها حتی با مردها همراهی می‌کنن تو دست انداختن و خندیدن به خانم‌ها. من با توجه به اطرافیان خودم، همیشه تصورم این بوده که تمااام این تمسخرها و جوک‌ها صرفا زاییده‌ی مغز بیشعور بعضی مردهای بیشعوره 😊 که می‌خوان اعتمادبه‌نفس خانم‌ها رو بگیرن. وقتی چند هفته پیش رفتم کلاس آموزش رانندگی، نظرم تا حدودی تغییر کرد. حدود سی چهل نفر بودیم که نصف خانم و نصف آقا بود. استاد هم مدام در حال سوال پرسیدن بود و همه رو تشویق به مشارکت می‌کرد. خانم‌ها ساکت‌تر از آقایون بودن که خب من اشکال جدی بهش وارد نمی‌کنم. اما وقتی استاد مستقیما خانمی رو مخاطب قرار می‌داد و می‌پرسید، خدای من، می‌خواستم به خاطر جواب‌ها، سرمو محکم بکوبم روی دسته‌ی صندلی! یعنی جواب‌ها، اکثرا جوری بود که نمیشد جلوی خنده‌تو بگیری. ولی منو عصبانی می‌کرد. خانم‌های تحصیل‌کرده، دانشجو، شیک‌وپیک، آخه چطور همچون جواب‌های پرت و خنده‌داری به ذهنشون می‌رسید؟ من ادعایی ندارم که اطلاعات دارم یا بلدم یا هرچی. ولی انقدر هم شوت نیستم که ملت بهم بخندن. یا دیروز که روز اول عملی بود و مربی هم خانم بود، بهش گفتم لطفا یه کلیاتی از فنی هم بهم یاد بدین. گفت من از بچگی با ماشین بزرگ شدم هنوز فنی بلد نیستم، تو که دیگه اصلا یاد نمی‌گیری! ما زن‌ها وسط جاده خاموش کنیم، باید به یه آقا بگیم بیاد کمکمون یا بگیم بیان بوکسلمون کنن :| آخه زن حسابی، رو چه حسابی این حرفو می‌زنی؟ من سه چهار سال پیش، زاپاس عوض کردم 😃 البته در اصل آقای عوض کردن، من کمک کردم 🤣😂🤣😂 ولی خب خیلی خیلی علاقه دارم همه کار ماشینمو (ماشین آینده‌مو 😁) خودم بلد باشم. بعد هم چون تو سرفصل‌هاش بود، مجبور شد کاپوتو داد بالا، گفت این بوقه :| این رادیاتوره :| این وایره :| بعدم بست و تمام! به خاطر همین فنی هم که شده، شیطونه میگه دو ماه صبر کنم و با مربی آقا بردارم.

حالا حرف من این بود. ما خانم‌ها که هی فریاد دادخواهیمون بلنده و به تمسخرها و جوک‌ها اعتراض داریم، چرا هنوز انقدر عقبیم؟ تا یه حدیش به این مربوطه که عقب نگهمون داشتن، ولی یه چیزهایی رو قبول کنیم که خودمون کم‌کاری می‌کنیم. خودمون از سر باز می‌کنیم و به علت راحت‌طلبی یا هرچی، ترجیح میدیم کارهامونو محول کنیم به آقایون. بعد که صحنه رو خالی کردیم، طببعیه که مردها پرش کنن. طبیعیه که عقب بمونیم. طبیعی نیست که برامون جوک بسازن، ولی قابل‌پیش‌بینیه و اگه اعتراض داریم، بیاین کاری کنیم جوک‌هاشون واقعا از درجه‌ی اعتبار ساقط بشه.

 

تو پرانتز یه موضوع دیگه رو هم بگم. روز اول کلاس تئوری، گفتن آقایون باید ردیف‌های جلو بشینن و خانم‌ها ردیف‌های عقب و هیییچ خانمی اعتراض نکرد بجز من. گفتم ببخشید میشه دلیلشو بگین؟ گفتن دستور از خود راهنمایی رانندگیه. گفتم راهنمایی رانندگی دستور صادر کرده، دلیلشو نگفته؟ گفتن نه :| وقتی همه‌ی خانم‌ها به سرعت (یعنی هنوز جمله‌ی دستوری کامل ادا نشده بود :|) رفتن ردیف‌های آخر نشستن، منم طوری نیستم که بخوام خودمو انگشت‌نما کنم، از ردیف اول رفتم ردیف چهارم نشستم. با این‌حال باز هم دو جلسه استادها بهم گفتن برم ردیف‌های عقب‌تر بشینم که آقایونی که دیر اومدن بیان بشینن جای من :| منم هر دو بار بلند نشدم و گفتم آقایون هم برن عقب بشینن مشکلی پیش نمیاد. بعد از اون دیگه هیچ‌کس بهم نگفت از جام بلند بشم و بی سر و صدا خودشون می‌رفتن ردیف‌های عقب که صندلی خالی بود می‌نشستن :)))

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

‌‌

 

آنقدر گرسنه‌ام که نگویید و نپرسید! کاش همه‌ی غذاهای خوشمزه‌ی عالم الان اینجا بود و من می‌خوردمشان. کاش می‌توانستم جلوی ملت بیمار، چیزی بخورم که همین الان چیزی سفارش می‌دادم یا می‌رفتم پایین و می‌خریدم و می‌خوردم. کاش کیک شکلاتی‌ام را صبح نخورده بودم و توی کیفم بود و الان می‌خوردم. کاش در محل کارم یک یخچال اختصاصی داشتم و اجاق گاز و این‌ها که هر چه می‌خواستم الان می‌پختم و می‌خوردم! کاش مریض‌ها زودتر تمام می‌شدند و بعدش من غیب و ناگهان در خانه ظاهر می‌شدم و شام می‌خوردم. کاش الان یک نفر از در وارد شود و بگوید نذر کرده به کادر زحمت‌کش درمان، یک پرس چلوماهیچه بدهد. کاش شوهر خانم دکتر زنگ بزند و بگوید پسرشان یک تجدیدی در کارنامه‌اش دارد و همین حالا دو نفری باید بروند مدرسه و برای کلاس‌های تابستانی ثبت‌نامش کنند و بعدش دوباره من غیب شوم و این‌ها. راستی، کاش می‌شد همین الان شرکت برق اطلاعیه صادر و برق این منطقه را قطع می‌کرد و بعدش باز هم من غیب می‌شدم و این‌ها. کاش حداقل بادمجان ظهر را کامل خورده بودم 😭😭

 

  • نظرات [ ۱ ]

اعتراف‌نامه

 

وقتی به مامان و خواهرهام گفتم می‌خوام برم سفر، گارد گرفتن و مخالفت کردن. اما وقتی به آقای گفتم با اینکه متوجه شدم ته دلشون راضی نیست، به راحتی گفتن برو. فارغ از اینکه این برو، ماحصل یک عمر اعتمادسازی بوده، تفکر منطقی آقای رو دوست دارم. کشوری که امنه، زن و مرد روزانه هزاران سفر انجام میدن و حالا با اندکی اغماض کسی علنا نمی‌تونه به کسی آسیب بزنه، دلیل موجه اجازه ندادن چی می‌تونه باشه؟

گفتن سفر تنهایی خوش می‌گذره؟ گفتم تو شیراز یه دوست دارم. گفتن دوستت شیراز چیکار می‌کنه؟ (یعنی چطوری تو شیراز دوست پیدا کردی؟) نمی‌تونستم بگم دوست مجازی و وبلاگیه. بعد چطوری وبلاگ رو توضیح می‌دادم؟ و اصلا مگه می‌خواستم وبلاگ رو توضیح بدم؟ گفتم من تو دانشگاه از اقصی نقاط ایران هم‌کلاسی و دوست داشتم. گفتن آها، راست میگی. چون نتونستم مستقیم دروغ بگم، تلویحی دروغ گفتم :| وجدانم هم در عذاب بود تا امروز صبح که موقع صبحانه، به مامان و آقای، وبلاگ رو به صورت کلی توضیح دادم و بعد گفتم که دوست شیرازیم، یه دوست مجازی و وبلاگی بود و بار اول بود که می‌دیدمش. مامان فوری ناراحت شدن و گفتن من نمی‌دونم وبلاگ چیه و نمی‌خوامم بدونم و از دوستی‌های اینترنتی خوشم نمیاد و تو چطور رفتی خونه‌ی کسی که نمی‌شناسی و تو اینترنت باهاش آشنا شدی؟ (این اعتراض رو به کلیت حرکت من وارد کردن، وگرنه همون روز اول که رسیدم شیراز و مامان با مامان خاکستری صحبت کردن، کاملا اعتماد بینشون شکل گرفته بود) ولی آقای هیچی نگفتن. مطلقا هیچی. یه ردی از تردید به این فضا تو صورتشون بود، ولی هیچی بروز ندادن. تقریبا میشه گفت داشتن بهش فکر می‌کردن و احتمالا بعدا در موردش تحقیق خواهند کرد. چون آقای برخلاف مامان به فضای مجازی علاقمندن و حتی هر سوالی داشته باشن میرن گوگل می‌کنن 😃 بعدش هم من یک سخنرانی غرا در مورد درجه‌ی عقلانیتی که تا حالا از خودم نشون دادم و کارهایی که تا حالا کردم و کارهایی که می‌تونستم بکنم ولی نکردم و چیزهای دیگه از خودم دروکردم و مامان هم تقریبا قانع شدن که وبلاگ نوشتن و دوست وبلاگی داشتن، لزوما چیز بدی نیست و اینگونه شد که من عملا ماجرای وبلاگ‌نویسی خود را لو دادم 🙃

 

+ اعتراف می‌کنم این اعتراف تحت تاثیر خاکستری و مامانش بود. مامان خاکستری کاملا در جریان وبلاگ‌نویسی خاکستری بود و من و خاکستری جلوی ایشون غیبت بلاگرا رو می‌کردیم 😂🤣 دیگه با خودم گفتم پس مامان باباها هم می‌تونن با وبلاگ ارتباط بگیرن :)) البته مامان یه‌کم در برابر هر چیز جدیدی مقاومت دارن که بعد از مدتی که بشناسنش، اوکی میشه.

+ حلال کنین، پشت سر همه‌تون غیبت کردیم اون چند روز 🤣😂🤣😂

 

  • نظرات [ ۱۱ ]

از مشهد تا شیراز راه درازیست/میون جنگل هم مار درازیست!

 

نتیجه‌ی غیرقابل‌پیش‌بینی پست قبل برای من این بود که شنبه به یک سفر رفتم. شنبه عصر به طور تقریبا ناگهانی راه افتادم سمت شیراز و الان توی راه برگشت هستم :)

جاتون خالی، خیلی خوش گذشت. راستش برنامه‌ی من اقامت تو مهمانپذیر بود، ولی خاکستری و مادر بسیار بسیار مهمان‌نوازش، نذاشتن من اتاق بگیرم و این مدت من مهمون ایشون بودم. به همه‌ی بیانستان توصیه‌ی مسافرت به شیراز و اقامت در هتل خاکستری رو می‌کنم، باشد که همگی بهشون خوش بگذره ;))) از جمله تجربه‌های منحصربه‌فردِ سفر به شیراز، تجربه‌ی کلم‌پلوی شیرازی بود:

 

 

و تجربه‌ی فالوده‌ی شیرازیِ پشت ارگ کریم خان:

 

البته نصفشو خوردیم بعد یادمون اومد جهت سوزوندن دل خوانندگان عکس بگیریم 😁

 

متاسفانه مسجد نصیرالملک که خیلی دوست داشتم ببینمش، بسته بود. اما جاهای دیگه‌ی شیراز هم به اندازه‌ی کافی خوب و زیبا بودن :)

 

حرم سید السادات الاعاظم، احمد بن موسی الکاظم. اولین بار این لقب رو از زبون راننده‌ی اسنپ شیراز شنیدم.

 

درب مسجد نصیرالملک

 

خانه‌ی قوام الملک

 

و عمارتش از نزدیک

 

یادم نیست اینجا خانه‌ی قوامه یا دخترش زینت‌الملک. من و خاکستری :)

 

اینم یادم نیست بازار وکیل بود یا یه بازار دیگه 😁

 

ارگ کریمخانی

 

حافظیه ^_^

 

حالا اول نیت کنین، بعد این فالی که ما تو حافظیه برای بچه‌های وبلاگ گرفتیم رو بخونین: :)

 

سعدیه

 

باغ ارم در روز

 

باغ ارم در شب

 

یک جایی هم که مسافرای شیراز به طور روتین نمیرن و من و خاکستری رفتیم، کوهپایه بود. یه چیزی تو مایه‌های کوهسنگیه.

 

شیراز از روی کوهپایه

 

تخت جمشید و پاسارگاد هم قصد داشتم حتما برم. ولی مامان گفتن که زود برگردم و بعد که صحبت کردم و بازم مهلت گرفتم، هیچ راهی برای رفتن بهش پیدا نکردم. تور و آژانس و این‌ها نمی‌رفتن این موقع سال. تخت جمشید و دشت ارژن و دریاچه‌ی صورتی (مهارلو) موند برای دفعه‌ی بعد :)

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

تهرانم آرزوست

 

بیست و سه ساعت و نیم تا بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه در روز تصمیمم بر فعلا ننوشتن باقیست و یک الی سی دقیقه در روز دلم می‌خواهد چیزی بنویسم. البته قدرت این دقایق خیلی ضعیفند. در حال حاضر در این دقایق به سر می‌برم و بگذار تا وارد آن ساعات سرد نشدم کار را تمام کنم. توضیحی اگر بخواهم بدهم باشد برای بعد. فعلا می‌خواهم بگویم دلم تهران خواسته. دلم یک شهر غریب بزرگ شلوغ مثل تهران خواسته. یک شهر ناآشنا که همراه یک آشنا بگردمش. من راه‌ها را با پیاده‌روی یاد می‌گیرم. دوست دارم بالا تا پایین و غرب تا شرق تهران را پیاده بروم و یادش بگیرم. بعد هم آنقدر با مترو بروم و بیایم که نقشه‌ی مترو را حفظ شوم. شهر من حس پیاده‌روی به آدم نمی‌دهد. آدم‌های آشنایش اهل شهرپیمایی نیستند. دلم یک بلیط می‌خواهد، همین امروز، به مقصد تهران، به مدت یک هفته و یک دوست آشنا که مرا دعوت کرده باشد و یک هفته با من بگردد.

 

  • نظرات [ ۲۳ ]

روزانه

 

تا آخر ماه رمضون قراره همسایه‌ی بالایی بره و یه عروس و داماد به‌جاشون بیاد. بعد اینا گفتن که شب جمعه می‌خوان جهیزیه‌شونو بیارن، درحالی‌که همسایه هنوز تخلیه نکرده. قراره بیارن بذارن تو خونه‌ی ما :| البته ما یک طبقه‌ی اضافی داریم که گاهی برای مهمون استفاده می‌کنیم. ولی خب یه‌کم عجیبه این کارشون برام.

این ماه رمضون من همه‌ش با کتلت افطار کردم. حالم دیگه داره ازش بد میشه. نمی‌دونم چه افطاری جمع‌وجور ساندویچی دیگه‌ای میشه با خودم ببرم سر کار. نون پنیر گردو یا سبزی هم دوست ندارم. از پریروز کارم بیشتر هم شده، وقت درست‌وحسابی برای افطار کردن هم ندارم. البته اینو دوست دارم که کارم بیشتر شده :)

 

دوست نداشتم اون دو روز دیگه‌ای که از چالش مونده رو بنویسم. باید خیلی زودتر از اینا ولش می‌کردم، چند روز بعد از شروعش. ولی خب شد دیگه :)

 

  • نظرات [ ۸ ]

Day 28

 

Day 28: Write about loving someone.

 

عاشق شوید! برادرها! خواهرها! عاشق شوید. زندگی به عشق است. عقل به آدم زندگی نمی‌دهد. عقل به آدم حساب می‌دهد که چه‌جور بهتر بخورد، چه‌جور بهتر بخوابد، چه‌جور بهتر پلاسیده شود، چه‌جور بهتر دل‌مرده باشد. عشق است که در درون انسان آتش زندگی و شعله‌ی زندگی را برمی‌فروزاند.

پس برادرا و خواهرای عزیز فهمیدن؟ زود تا این عقل وامونده پلاسیده‌تون نکرده، یه نفرو پیدا کنین و عاشق بشین :))

والسلام!

 

  • نظرات [ ۱۱ ]

اسپوتنیک یا آسترازنکا، مسئله اینست!

 

چند وقت قبل دکتر گفته بود شماره پاست رو بده برای واکسن ثبت‌نامت کنم. که البته هم خانواده گفتن خطر داره، نزن، هم خودم یادم رفت. امشب دوباره گفت چرا نفرستادی؟ بفرست دیگه، از دو هفته دیگه قراره واکسیناسیون شاغلین مطب‌ها رو شروع کنن. بعد خودش گفت البته به ما واکسن آسترازنکا می‌رسه. من به فلانی زنگ زدم که اگه بشه اسممو با درمانگاه رد کنه که اسپوتنیک بزنم که گفت به اونا هم آسترازنکا می‌رسه. (به خاطر عوارضی که جدیدا برای آسترازنکا عنوان شده). من از واکسن نمی‌ترسیدم که، حالا خانواده از اینور، دکتر از اونور دارن القای ترس می‌کنن. البته هنوز هم نترسیدم، ولی ببینم اینا موفق میشن منو بترسونن یا نه :)) ناگفته نماند از اون سوزنی که قراره بخورم خییییلی می‌ترسم 😂🤣😁

دیگه اینکه امشب می‌گفت بیا فردا بریم دره ارغوان. یه جاییه نزدیک طرقبه. قبل از اینکه من حرفی بزنم اون یکی همکارم گفت خانم دکتر، خانم فلانی که روزه می‌گیره. دکتر گفت خب بگیره، اونجا که روزه‌ش شکسته نمیشه. آخه من پنج صبح، هلک و تلک، زبون روزه با شما بیام دره ارغوان، بشینم صبحانه خوردن شما رو تماشا کنم؟ :)))

بار اول بود اسم دره ارغوان رو می‌شنیدم. میگن فقط تو اردیبهشت ارغوانی میشه *_* که امسال کل اردیبهشت ماه رمضونه شکر خدا :) کاش لااقل یه‌کم دورتر بود، روزه قصر بود، می‌رفتیم اونجارم می‌دیدیم. البته با دکتر که نه، با خانواده.

 

  • نظرات [ ۴ ]

Day 27

 

Day 27: Someone who inspires me.

 

نمی‌دونم من با معنی الهام‌بخش آشنا نیستم یا واقعا شخص الهام‌بخشی دور و اطرافم نیست.

اینم از روز بیست و هفتم.

 

+ بست‌فرند که ندارم، برای هیچ‌کس که دلم تنگ نمیشه، عاشق که نشدم، الگو هم که ندارم و از کسی هم الهام نمی‌گیرم -_- نه دیگه، گویا کم‌کم دارم به مقام الوهیت نائل میشم :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

آمین‌گوی بلند لال ممیران!

 

حقیقتا روز و شب‌های سختی رو می‌گذرونیم. امیدوارم خدا، به زودی زود، نسل هرچی رسم و رسومه، از روی این کره‌ی خاکی برداره. بلند بگو آمین!

 

  • نظرات [ ۸ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan