مونولوگ

‌‌

بیستم رو تموم کردم، میرم بیست و یکم

 

اینو حتما باید تعریف کنم. تو اتوبوس یه دختر نوجوون اومد نشست کنارم. گفت ببخشید شما اون ایستگاهی که میرن حرم پیاده میشین؟ حواسم نبود گفتم نه. بعد یه‌کم فکر کردم دیدم همون ایستگاه پیاده میشم. گفتم آره. گفت عه، پس با هم پیاده بشیم. بعد نگاه به گل‌های دستم کرد، گفت می‌تونم بپرسم اینا رو از کجا خریدین؟ گفتم بازار گل خیام. گفت چند؟ گفتم این فلان، این بهمان. گفت میشه اینو ببینم؟ رزها رو گرفتم نزدیکش. ماسکشو کشید پایین و بو کرد. گفت این خود زندگیه. گفتم یکی بردار و دست بردم که یک شاخه رو دربیارم، ولی دستمو محکم گرفت و گفت نه نمی‌خوام. بعد گفت فکر می‌کنم شما هم‌سن‌وسال من باشین. گفتم نه من خیلی ازت بزرگترم. گفت آخه از رو وجناتتون میگم! نمی‌دونم وجناتم چطوری بود حالا. چیزی نگفتم. باز گفت من دهمم، نه یازدهمم. هفده سالمه. فک کنم می‌خواست بگه دهمو تموم کردم، امسال میرم یازدهم :) بعد منتظر به من نگاه کرد که بگم من چند سالمه. بازم تکرار کردم من خیلی ازت بزرگترم. خواستم بگم جای مامانتم ولی نگفتم =)) ایشون هم ول نمی‌کرد. گفت هم‌سن خواهرم چی؟ شاید هم‌سن اون باشین. گفتم من خواهر شما رو نمی‌شناسم. (یادم رفت خاطرنشان کنم که تمام مدت هم نیشم تا بناگوش باز بود و با خنده جواب می‌دادم.) گفت خواهرم بیست و شش، نه بیست و هفت سالشه. زده بود تو خال :)) چیزی نگفتم. خودش گفت اِی، همین حول‌وحوش؟ سرمو تکون دادم که یعنی آره. گفت ها، شما از اونایی هستین که دوست ندارن کسی سنشون رو بدونه! گفتم، نه از اون آدما نیستم. از اون آدمایی‌ام که دوست ندارن با کسی صحبت کنن. گفت آها، ببخشید و بعد صاف نشست سر جاش و دیگه صحبت نکرد.

حوصله نداشتم، امیدوارم تو پر نوجوون جامعه نزده باشم. البته سنش کمتر از هفده می‌خورد. شاید چهارده پونزده.

 

  • نظرات [ ۸ ]

از قضا سرکنگبین صفرا فزود

 

دیروز داشتم می‌رفتم یک جایی که استرسش برام زیادی بالا بود. گفتم بیام برای اولین بار در عمرم یه قرص ضد استرس بخورم. یه سرترالین 50 خوردم و رفتم و اومدم... چشمتون روز بد نبینه، استرسو می‌کشیدم حالم بهتر بود تا اینکه قرصو بخورم. البته قرص هیچ تاثیری هم نداشت، همچنان استرسه رو داشتم. ولی تهوع، سردرد، خشکی شدید دهان و گلو، لرزش بدن و دست، گیجی و... رو هم داشتم! خمیازه‌هایی می‌کشیدم بالا بلند :) یک چیزی هم انگار تو گلوم گیر کرده بود که موقع خمیازه احساس تنگی نفس بهم دست می‌داد. امروز بقیه‌ی علائم رفته، فقط یه لرزش درونی هنوز دارم (از بیرون محسوس نیست، از درون خودم احساس می‌کنم بدنم داره می‌لرزه). تازه امروز یه نمه احساس افسردگی هم دارم =)) از سر کار باید می‌رفتم جایی، یه مقداریشو با اتوبوس رفتم، بقیه‌شو گفتم پیاده برم که وقت بگذره. یه پیرمرد کارتن‌خواب رو دیدم که فارغ از دنیای اطرافش خوابیده بود. شایدم چیزی زده بود و تو هپروت بود. گفتم آخی! کاش منم مثل همین آقا بودم، هیچی از دنیا نداشتم، ولی این غصه‌هارم نداشتم :))) اونجا بود که فهمیدم اون نمه افسردگی رو دارم. یه دفعه چشمم افتاد به بازار گل و گیاه خیام. پریدم توش و دو تا دسته گل برای خودم خریدم. معجزه نمی‌کنه، ولی الان بهترم :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

‌‌

 

کارم با عابربانک تموم شد و اومدم کنار که یه خانوم جوون کارتشو گرفت سمتم و گفت میشه برام موجودی بگیری؟ گفتم فقط سریع رمزتو بگو که عجله دارم. گفت ۷۷۹۰، گفتم سه میلیون و دویست و پنجاه و نه هزار و بقیه‌شو یادم نمیاد تومن. هیچی نگفت و نگاه کرد. بعد یه‌کم من‌من کرد و یه چیزایی گفت که نفهمیدم. بعد هم دوباره پرسید چقد داره؟ تکرار کردم. گفتم خب؟ کار دیگه‌ای هم داری یا کارتو بگیرم؟ گفت بگیر. بعد هم گفت چقدر یعنی توش داره؟ گفتم سه تومن. گفت آخه شوهرم گفت دویست تومن بیشتر توش نیست. گفتم سه میلیون و دویست و پنجاه و نه تومن توشه. خندید و رفت :) امان از این مردها!

 

خواهرم بطری آبو از یخچال برداشت که آب بخوره، دخترش میگه مامان مثل مردها آب بخور، یه قُلُپ بخور، آبش نکن، دوباره بذار تو یخچال! 😑

یه مدت پیش هم باباش از سر کار پول نقد آورده خونه. ایشون هم داشته به حساب خودش می‌شمرده (چهار/پنج سالشه). بهش گفتن دست نزن به اینا، کثیفن. چند روز بعد اومده طبیعی و معمولی به مامان و باباش گفته "عروسی عمه‌مه، برین با اون پولای کثیفتون برام یه لباس پف‌پفی بخرین." :))

 

  • نظرات [ ۳ ]

حرف

 

چون خوابم نمی‌بره و دلم می‌خواد حرف بزنم و حرفی پیدا نمی‌کنم:

برای عید، برای محل کارم که شکلات خریدم، تو مسیر وارد یه لباس‌فروشی شدم و موقع بیرون اومدن به ذهنم رسید به فروشنده شکلات تعارف کنم. هی بین تعارف کردن و نکردن مردد شدم، ولی آخرش تعارف کردم و فروشنده هم خیلی ابراز خوشحالی کرد و حتی برای همکارش هم برداشت. بعد اومدم برم BRT، گفتم بیام به مامور BRT هم تعارف کنم. ایشون هم خوشحال شد و تشکر کرد. تو اتوبوس هم گفتم چطوره به مسافرا هم تعارف کنم؟ :))) بعد از دو یا سه ایستگاه موفق شدم خودمو راضی کنم و بلند شدم از آخر اتوبوس شکلات تعارف کردن. به وسط اتوبوس، یعنی ابتدای صندلی‌های مردا که رسیدم گفتم خب؟ حالا چیکار کنم؟ هیچ کدوم از صندلی‌های نزدیک، پسربچه یا حتی جوون ننشسته بودن، همه مسن و پیر بودن و نمی‌شد ازشون خواهش کرد پاکت شکلات رو بچرخونن. دیدم یک جوان رعنا از اول اتوبوس داره نگاه می‌کنه و یه‌جورایی انگار منتظره ببینه من چیکار می‌کنم یا منتظره ازش بخوام این کارو بکنه. شاید هم‌سن‌وسال حجت بود. پاکت رو طرفش دراز کردم و با اینکه زیر ماسک ازش خواهش هم کردم، ولی خب اون قطعا فقط حرکت دستم رو دید. سریع پرید پایین (روی اون سکوی اول BRT که صندلی نیست نشسته بود) و اومد پاکت رو گرفت و چرخوند و باقیمانده‌شو برگردوند. بازم تشکر کردم، ولی باز هم مطمئنا متوجه نشد.

امشب که به اون روز فکر کردم خیلی معمولی و طبیعی اومد به نظرم، ولی واقعا معمولی نبود برای من. تجربه‌ی بلند شدن و به نوعی ابراز وجود، خیلی با مذاق من هماهنگ نیست. شایدم هست، ولی بهش عادت ندارم. اینکه تو همچون جایی بلند بشم و شکلات تعارف کنم، نمیگم سخت‌ترین کار دنیاست برام، ولی چندان راحت هم نیست. این با تجربه‌ی اعتراض و حق‌طلبی کاملا متفاوته. به نظرم اون آسون‌تره، چون یه انرژی اولیه، یه انگیزه داری. ولی اینجور جاها یه مقدار این فکر به ذهن آدم میاد که بقیه چطور به این حرکت نگاه می‌کنن؟ مثل یه خودی نشون دادن؟ تفاخر؟ جلب توجه؟ و هزار چیز دیگه. البته در مورد مثال شکلات نمیگما :)) کلا بلند شدن و صحبت کردن و کاری انجام دادن، وقتی ضرورتی نداره رو منظورمه. من همیشه از این ترسیدم که هدف‌هایی رو به آدم نسبت بدن که نداره و گفتم خب مشکلی نیست، وقتی ضرورت نداره منم بیخیال از کنارش رد میشم. در صورتی که خیلی از این‌ها خودشون موقعیت‌سازن و روی شرایط فعلی و بعدی آدم اثرات قابل‌توجه میذارن. سعی می‌کنم از این به بعد از ابراز نظر، حرف زدن، انجام یک کار دلخواه بی‌ضرر و چیزهایی مثل این نترسم و ذهن‌خوانی نکنم و ذهن‌خوانی رو به بقیه هم نسبت ندم. شاید زندگی آسون‌تر بگذره :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

روزمره

 

صبح بلافاصله بعد از بیداری گوشی گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن کتابی که یک ماهه دستمه. مامان و آقای و حجت رفتن بیرون و با وجود اصرارشون من نرفتم. از اول هفته هم گفته بودم که این آخر هفته من جایی نمیرم و خونه استراحت می‌کنم. دیگه از جام بلند نشدم، همون‌طوری یه‌کم می‌خوندم و یه‌کم می‌خوابیدم =)) تا بلاخره ساعت یک تمومش کردم و یک نفس راحت کشیدم. بعد بلند شدم و لیست کارهامو تا شب روی تخته نوشتم. همه جا مرتب شد و تقریبا همه‌ی کارهام هم انجام شد. یه‌کم هم باز اسمال بیسیک کار کردم و سعی کردم تمرین مدرس رو انجام بدم، ولی از روش مدرس هیچی یادم نمیومد :)) یه‌کم باهاش سروکله زدم تا بالاخره نتیجه شبیه مال مدرس شد، ولی وقتی روش‌ها رو مقایسه کردم خیلی متفاوت بودن. درواقع به قول معلم‌های دوران مدرسه‌م من مسائل رو از روش سختشون حل می‌کنم، به عبارتی لقمه رو دور سرم می‌چرخونم و می‌ذارم تو دهنم :)) هنوز علت این موضوعو نفهمیدم چیه و نمی‌دونم باید در صدد اصلاحش بربیام یا نه و اصلا تا چه حد زاویه‌ی نگاه آدمی قابل اصلاحه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

سرگرمی

 

امروز داداشم که اومده بود خونه‌مون، ب بسم‌الله گفتم عیدی‌مو بده. دست کرد تو جیبش و ساعتمو درآورد :))) همون که گفتم تو میامی گمش کرده‌م. موقع جمع کردن وسایل برش داشته بوده. منم فکر نمی‌کردم دست اون باشه که ازش بپرسم. خیلی خوشحال شدم.

 

یک ساعت پیش آقای می‌گفتن فلان شاعر افغانستانی فوت کرده. یک لحظه با خودم گفتم آخی، خوش به حالش. دیگه مجبور نیست زندگی رو ادامه بده. اینطور نیست که افسرده باشم یا مثلا حتی گاهی افکار خودکشی داشته باشم، ولی خب متوجه هم نمیشم که ادامه دادن زندگی چه فایده‌ای می‌تونه داشته باشه. من یه آدم تجربه‌گرام و شاید همین تجربه بتونه منو به این دنیا بند کنه. خیلی چیزها هست که تجربه نکردم، ولی همین‌طوری هم می‌دونم که خیلی آش دهن‌سوزی هم نیستن، ولی یک چیزی هست که اگه تجربه‌ش کنم دیگه فک کنم آماده‌ی رفتن از دنیا میشم :)

 

حدود یک ماه یا کمی بیشتره که یک سرگرمی جدید برای خودم شروع کردم. اصلا مشخص نیست که ادامه پیدا کنه یا نه. ولی خب فعلا حس می‌کنم بهش علاقه دارم. یکی دو سال پیش، دقیق یادم نیست، تو طرح نذری آموزشی فرادرس، چند تا دوره‌ی برنامه‌نویسی دانلود کردم. یکیش اسمال بیسیک بود که برای بچه‌ها و مبتدی‌هاست. این تابستون می‌خواستم بدم امیرعلی ببینه و یاد بگیره. واسه همین یکی دو جلسه‌شو دیدم که ببینم مناسبش هست یا نه که دیدم نیست. ولی خودم بهش علاقمند شدم و ادامه دادم. دیگه بین گیر و گرفتاری‌ها خیلی آهسته و با فاصله دارم پیش میرم. امروز بعد یکی دو هفته، یکی از تمرین‌هایی که داده بود و فیلمش رو تو اتوبوس دیده بودم و دلیلش رو نفهمیده بودم، دوباره نشستم پاش و سعی کردم بفهممش و بله، تو پنج دقیقه فهمیدم و حلش کردم :) حالا نشونتون میدم چه کار ساده‌ای بوده که همه بهم بخندین :)))) ولی همین که دیدم مشکل نداشتن تمرکز بوده، نه بی‌استعدادی من، امیدوار شدم. البته اعتراف می‌کنم که ذهنم بسیار افت کرده و دیگه مثل یه بچه‌ی هیجده ساله کار نمی‌کنه و این منو می‌ترسونه. دیروز دوره‌ی C و php رو هم خریدم از فرادرس، C چون میگن زبان پایه‌ایه و php چون به برنامه‌نویسی تحت وب علاقه دارم. ولی با این وجود بعید می‌دونم این سرگرمی ادامه پیدا کنه. علتش هم دقیقا همین ترس از پیرذهنیه.

این اون چیزیه که حلش کردم. مدرس حالت نود درجه چرخونده‌شو نوشت و گفت اینو خودمون بنویسیم. و اون چیزی که نمی‌فهمیدم منطق پشت فرمول ریاضیش بود که امروز دیدم خاااعک! این که خیلی بدیهیه :|

 

  • نظرات [ ۲ ]

خمس

 

تاریخ پارسال رو یادم رفته بود و اومدم تو وبلاگ ببینم چیزی راجع بهش نوشته بودم یا نه که دیدم نع! ننوشتم. خیلی از مسائل و اتفاقات رو از تو وبلاگ پیدا می‌کنم، گفتم اینم بنویسم که سال بعد اگه یادم رفت بیام از اینجا پیداش کنم. امسال تاریخ رو گذاشتم عید غدیر، ولی تضمینی نیست که همینم یادم بمونه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

علی امیرالمؤمنین

 

 

 

 

 

امشب

 

امشب را نمی‌شود ننوشت. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. تا‌به‌حال سیر و سرکه را قاطی نکرده‌ام که ببینم چطور می‌جوشند، ولی خب دل من یک‌جوری می‌جوشد امشب. کمتر از خیلی از روزهای اخیر، ولی بیشتر از خیلی از روزهای زندگی‌ام. با اینکه بیست و نه* روشن است و من این شب‌های جهنمی، جایم را دقیقا مقابل بادش می‌اندازم، اما از لذتش گذشته‌ام و آمده‌ام چپیده‌ام توی اتاق که بنویسم. چیز بیشتری نمی‌گویم جز اینکه کاش قضاوت هم مثل ریاضی بود، دودوتایش می‌شد چهار تا و تو مطمئن بودی که می‌شود چهار تا. ولی نیست و همین‌ها در دلم آبگوشت سیر و سرکه بار گذاشته‌اند.

بگذریم. عیدتان مبارک باشد :) امشب یکی از مریض‌ها یک پک شکلات بهم عیدی داد. کلی شکلات خوشمزه تویش بود و راستش خیلی خوشحال شدم :) من هم دیروز و امروز شکلات برده بودم مطب و داده بودم منشی بگذارد روی کانتر. امشب که نگاه کردم، دیدم بیشتر تلخ‌ها مانده‌اند :)) جدی شکلات‌شیرین‌خورها بیشتر از تلخ‌خورهایند؟ جدی جدی؟ برای ولادت امام رضا شیرینی گذاشته بودم روی کانتر و خب بجز تک‌وتوک کسی برنداشته بود، امشب ولی شیرینی را فقط برای همکارها بردم. بعد این منشی زیبایمان، جعبه را که گذاشته بودم توی آشپزخانه، گذاشته بود توی یخچال به هوای اینکه برای خودم خریده‌ام که ببرم خانه. به هوای اینکه خب شکلات آورده، حتما شیرینی برای خودش است دیگر :) آخر وقت می‌گوید شیرینی‌ات را ببر، گفتم شیرینی؟ برای شماست بابا :))

فردا صبح هم دکتر دعوت کرده به صرف صبحانه در یک هتل پنج ستاره. خیلی با خودم و مامان کلنجار رفتم که نروم، ولی مامان خیلی اصرار کرد که حتما بروم. امشب که اوکی دادم به دکتر، آمدم خانه گفتم بابا این چه کاری بود کردی؟ چرا جایی بروی که معذب باشی؟ نمی‌دانم چرا معذبم، شاید چون صمیمیتی بین من و دکتر نیست و خب صرف فعل خوردن مقابل یک آدم غیرصمیمی سخت است برایم. احتمال هم می‌دهم صبحانه بوفه باشد که که دیگر بدتر. کی رویش می‌شود جلوی یک آدم غیرصمیمی بشقابش را تا خرخره پر کند و بعد هم جلوی دو تا آدمِ دائم در رژیم، تا خرتناق بخورد؟ :)) ولی از این‌ها گذشته بهترین و هیجان‌انگیزترین وعده در رستوران همین صبحانه است که من عاشقش هستم. حالا که قبول کرده‌ام، بهتر است بروم خوش بگذرانم دیگر :)

 

* سال‌های قبل درجه‌ی کولر ما حول بیست، بیست و دو و این عددها دور می‌زد. امسال از بسسسسس توی تلویزیون و غیر تلویزیون گفته‌اند درجه‌ی کولر را بگذارید روی بیست و پنج، مامان که از دیرباز دشمن دیرین کولر می‌باشند، شستشان خبردار شده که بیست و دو و سه و این‌ها کافی نیست و کولر را روی سی! تنظیم می‌کنند 😰 هرچه التماس کردیم، گریه‌ها و ناله‌ها کردیم، ضجه‌ها زدیم، مویه‌ها کردیم که لااقل روی همان بیست و پنجی که می‌گویند بگذارید، فایده‌ای نداشت و می‌گفتند بروید خدایتان را شکر کنید که روشنش می‌کنم. راست می‌گویند، امسال گوش شیطان کر، اجازه‌ی روشن کردن را به راحتی صادر می‌کنند. اما خب چه روشن کردنی! آنقدر گفتیم که بابا جان، بیرون هوا سی و هفت هشت است، شما به دست خودتان خانه را سی درجه می‌کنید؟ که بالاخره کوتاه آمدند و یک درجه بیشتر به ما رحم کردند :))) بعد از این رحم آوردن، اسم کولر را گذاشته‌اند بیست و نه و مثلا می‌گویند همان بیست و نه را روشن کنید و ما هم که عادت کرده‌ایم به این دما، هنوز این جمله منعقد نشده به سمت کولر پرواز می‌کنیم و بالش‌ها را به ردیف زیرش می‌گذاریم و از بیست و نه مرحمتی لذت می‌بریم. این هم از قصه‌ی ما و بیست و نه در این شب عیدی :)

 

+ اگر امشب و فردا به من لطف کنید و برای من و خانواده‌ام دعا کنید بسیار سپاس‌گزار خواهم بود :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

و باب المدینةُ علمَ الرسول

 

 

 

 

 

Designed By Erfan Powered by Bayan