مونولوگ

‌‌

روزمره

 

دیروز با خواهرم رفتیم مرمریان (مغازه‌ی لوازم قنادی). قرار بود فقط خواهرم خرید کنه و قرار بود به هر طریقی جلوی من گرفته بشه که من چیزی نخرم، ولی بازم آخرش یه قالب سیلیونی حروف انگلیسی و یه ست کاردک خریدم 😁 بعد به خانم فروشنده می‌گفتم اگه چیز دیگه‌ای هم خواستم بخرم، شما بهم نفروشین 🤣

یکی از مریضامون هست، نمی‌دونم راجع بهش گفتم اینجا یا نه. یه پسر پنج شیش داره مشکوک به بیش‌فعالی! وقتی میاد مطبو میذاره رو سرش. ما هم چیزی بهش نمیگیم. مامانشم خییییلی با خونسردی برخورد می‌کنه و اصلا عصبانی نمیشه. تنها کاری که می‌کنه اینه که بهش وعده‌ی پارک بده. البته ما از دست مامانشم ناراحت نمیشیم بابت کنترل نکردن بچه‌ش، چون کاملا مشخصه که بچه کنترل‌نشدنیه 😁 ولی برام خیلی جالب بود این درجه از خویشتن‌داری مامانش و اینکه مدام با لفظ لطفا و کاملا محترمانه با بچه‌ش صحبت می‌کنه. خوشم اومد درواقع. امروز که اومده بودن هم اوضاع همین‌طور بود. فقط یه تایمی از تو اتاقم می‌شنیدم داشت دعواش می‌کرد و هی تهدید به آمپول می‌کرد و داد می‌زد. بعد یکی از خانما شنیدم بهش اعتراض کرد که بچه است، دعواش نکن. با خودم گفتم اون داره کار اشتباهی می‌کنه، ولی تو حق نداری دخالت کنی. بعد باز صدای مامانه اومد که گفت اگه بچه‌ی من بود تیکه تیکه‌ش می‌کردم یا همچین چیزی :/ گفتم نه حتما دارم اشتباه می‌شنوم و صحبت راجع به یکی دیگه است. اما بازم از اون خانم بعید بود همچین حرفی بزنه. چند دقیقه بعد دیدم مامانه از اتاق دکتر اومد بیرون و شروع کرد به تشکر و عذرخواهی تومان از خانما بابت بچه‌ش. فهمیدم صدا رو اشتباه گرفته بودم و اونی که داشت عرشیا رو دعوا می‌کرد مامانش نبوده، بلکه یکی از مریضا بوده! اصلا انقد ناراحت شدم. نمی‌دونم مردم چطوری به خودشون اجازه میدن بچه‌ی یکی دیگه رو اینطوری دعوا کنن.

چند تا التماس دعای سلامتی هم امروز دریافت کردم، قراره امشب این التماسا برسه دست خدا. بی‌زحمت نفری یکی یه دونه صلوات بفرستین، این دعاها رو دست‌به‌دست کنین برسه پیش خدا :) متچکر :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

ولی شخصیت محبوبم با اختلاف زیاد، همچنان شادیه :)

 

امروز از تو مترو چند تا کتاب کودک خریدم. اسم یکیشون ظاهر و باطنه. خواهرم گفت بچه‌ها قبلا فیلم اینو دیدن و هزار بار خوششون اومده. من معمولا کتابایی که برای بچه‌ها می‌خرم رو اول خودم می‌خونم 😁 اینم تو مسیر خوندم و خیلی از ایده‌ی کتاب خوشم اومد. البته از یه جایی به بعد گنگ شد، ولی ایده‌ی اصلی خیلی خوب بود. امشب تصمیم گرفتم انیمیشنش رو هم ببینم. واو! جدی خوشم اومد. من اصلا انیمیشن‌بین نیستم، ولی اینو که دیدم، وقتی "غم" برگشت و کارش رو انجام داد، یعنی سر یه عقده‌ی قدیمی که "شادی" هی سعی می‌کرد جلوی باز شدنش رو بگیره، باز شد، منم گریه کردم :) فیلم خیلی خوب حسشو منتقل کرد :) به قول "انزجار" من از یک تا ده بهش یازده میدم :)) [البته اون صفر داد 😆)

 

  • نظرات [ ۴ ]

هدیه

 

همکارم، منشی مطب، جمعه عقد کرده. همه با هم بگین ایشالا خوشبخت بشه :) میگه کرونا کمتر بشه، یه مجلس کوچیک در حد فامیل نزدیک می‌گیریم و میریم سر خونه زندگیمون. حالا من در فکر اندر شدم که من باید الان که عقد کرده کادوشو بدم؟ مجلسشو که گرفت کادو بدم؟ وقتی خودم شخصا رفتم خونه‌ش (که بعیده این اتفاق بیفته) کادو بدم؟ کی باید کادو بدم؟ یکی بهم گفت حداقلش اینه که باید صبر کنی یه شیرینی بهتون بده، بعد تو کادو بدی، ولی خب من معتقد به چنین چیزی نیستم و از صمیم قلب دوست دارم یه کادو بابت این اتفاق فرخنده بهش بدم، چه شیرینی بده چه نده. ولی من رسم ایرانی‌ها رو به طور دقیق نمی‌دونم. شنیدم کادوی سرعقد دارن. ولی از طرفی هم دیدم پاتختی یا همون مراسمی که ملت کادو میارن واسه عروس و داماد هم بعضیاشون دارن. نمی‌تونم که برم از خودش بپرسم عزیزم کی دوست داری بهت کادو بدم؟ :)

حالا این هیچی، می‌تونم و ترجیحمم اینه که همین الان کادوشو بدم و بگمم که من نمی‌دونم رسم شما چیه، من بابت ازدواجت یه کادو دوست داشتم بهت بدم و تصمیم گرفتم الان بدم که اگه خواستی استفاده کنی به دردت بخوره. و اینم بگم یا کارت هدیه می‌گیرم یا سکه‌ی پارسیان. الان سؤال بعدی که ایجاد میشه اینه که به نظرتون کارت هدیه یا سکه در چه حدی باشه مناسبه؟ هم از نظر اینکه خب بشه باهاش یه چیز معقولی اگه خواست بگیره برای خونه‌ش و هم برای رابطه‌ی همکاری مناسب باشه؟

اگر نظری در این موارد دارین خوشحال میشم بگین که کمکی هم برای من باشه :)

 

+ راستی بابت هم‌فکری تو کادوی روز پزشک هم ممنونم. بیشتر پیشنهادات حول لیوان و ماگ بود و نهایتا هم با راهنمایی خواهر دکتر که گفت چی دوست داره و مدتیه دنبال چی می‌گرده، دو تا فنجون بامبو براش خریدم.

 

  • نظرات [ ۹ ]

بیا فالته بگیرُم

 

امروز نمی‌دونم دنبال چی می‌گشتم تو نت که یه آیکون اومد جلوم: "فال چوب"! زدم روش. نوشته بود بعضی‌ها منتسب به دانیال نبی و بعدم منتسب به امام جعفرصادق می‌دوننش. واقعا حتی یک ذره هم بهش باور ندارم. سه بار باید کلیک می‌کردی و یه ترکیب سه‌حرفی بهت می‌داد و بعدم تفسیر اون سه حرف. به من گفت امسال سال خوبی براته! بیشتر مطمئن شدم داره چرند میگه. از بین این همه سال، امسال؟؟؟ من از اونایی نبودم که موقع نعمت حواسشون به نعمت نیست. من همیشه قدردان شادی، آرامش، صلح، رفاه، سلامت و بقیه‌ی نعمت‌های زندگیم بودم. همیشه متوجه داشتنشون بودم و از این بابت واقعا حسرتی ندارم. فلذا الان که توی شرایط متفاوتی هستم، نمی‌تونین به من بگین حالا قدر داشته‌هاتو بیشتر می‌دونی. ولی یه‌کم به این جمله (که به فال بودنش اعتقادی ندارم، اما بالاخره تصادفی مقابلم قرار گرفته، یه تصادف مثل همه‌ی میلیاردها تصادف زندگی که هیچ‌کدوم تصادفی نیستن) فکر کردم و گفتم شاید این اون موقعیتیه که من نعمت‌های اطرافم رو نمی‌بینم. شاید چون فقط به این قضیه از زاویه‌ی سختش دارم نگاه می‌کنم متوجه نعمت بودنش نمیشم. حالا این حرفا باعث نشده بتونم حقیقتا از زاویه‌ی غیرسخت یا زاویه‌ی خوش‌بینی به ماجرا نگاه کنم، ولی دارم با خودم حرف می‌زنم که وجود چنین زاویه‌ای غیرممکن نیست. شاید یکی از زوایای محتمل زاویه‌ی رشد باشه. شاید تا حالا بچه بودی. شاید به خاطر بچه بودن زندگی رو بهت سخت نگرفتن، مثل ما که به بچه‌ها تکلیف نمی‌کنیم کار کنن، ظرف بشورن، خونه جارو بزنن. توقعمون و اصلا خوشحالیمون تو اینه که بچه‌ها خوب بخورن، خوب بازی کنن و خوشحال باشن. و بچه فکر می‌کنه داره به سهم خودش برای زندگی تلاش می‌کنه، فکر می‌کنه همین که از بازی خسته میشه معنیش اینه که زحمت کشیده و کاری انجام داده. بزرگتر که میشن بهشون یه سری وظایفی محول می‌کنیم که با اون‌ها آماده‌ی ادامه‌ی زندگی میشن. زندگی تو شرایط گل‌وبلبل کودکی اصلا بد نیست، ولی نمی‌تونن به اون منوال ادامه بدن و باید تغییر کنن، رشد کنن. شاید منم تا حالا بچه بودم. یه بار یکی از هم‌کلاسی‌هام تو دانشگاه بهم گفت تو از دور خیلی جدی و خشکی و دیسیپلین و جدیتت به چشم میاد، ولی کسی باهات صمیمی بشه می‌بینه چقدر کودکی! نگاهت به همه چیز ساده و کودکانه است. بروز ندادم ولی از حرفش دلخور شدم. خب کی دوست داره مثل یه بچه خنگ باشه؟ الان هم به نظرم نمیاد تعریف کرده باشه، بیشتر شاید داشته نصیحت می‌کرده که کمتر ساده‌لوح باش! تایید می‌کنم ساده‌لوح هستم، ولی تا حالا اینو جزء شخصیتم می‌دونستم. اما حالا میگم شاید فقط یه مرحله بوده و باید ازش بیام بیرون. وای شما نمی‌دونین، یعنی اگه مثل من نباشین نمی‌دونین بیرون اومدن ازش چقدر سخته. مثل کسی که خو کرده اخبار بد رو نشنوه تا حالش بد نشه. اینکه خودمون رو تو سادگی نگه داریم و برای بیشتر فهمیدن این دنیای واقعا بیشعور هیچ تلاشی نکنیم خیلی آسون‌تره. دوست ندارم قبول کنم آدما بدن، دوست ندارم قبول کنم آدما کلاشن، فرصت‌طلبن، ریاکارن، فاسدن، حاضرن برای قدرت و ثروت هر کاری بکنن، واقعا سخته بخوام این چیزا رو یاد بگیرم. درسته که آرزو می‌کنیم کاش هیچ‌وقت مجبور به فهمیدن این چیزا نمی‌شدیم، ولی از یه جایی به بعد لازمه که بفهمیمشون.

و منظورم از آدما فقط بقیه‌ی آدما نیستن، این رشته از خودم شروع میشه و این فهم مسئله رو پیچیده‌تر می‌کنه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

آبقدی که آبش قطع بود

 

ساعت هفت راه افتادیم که بریم آبقد. تو بلد زدیم و راه افتادیم. دو ساعتی که رفتیم آقای گفتن انگار اشتباه اومدیم، چون یکی از همکارام گفته بود باید از کنار فلان قسمت، بپیچی به راست و ما اون فلان قسمت رو رد کردیم. اینجا بود که شروع کردیم تحقیقات بیشتر و متوجه شدیم روی نقشه چندین تا آبقد وجود داره که چند تاش سمت گلبهاره و دو تاش یه سمت دیگه و با دو املای آبقد و آبغد نوشته شده و ما می‌خواستیم بریم اونی که اون سمت دیگه بود و با غ نوشته شده بود رو نقشه، اما داشتیم می‌رفتیم اونی که بعد از گلبهاره و با ق نوشته شده رو نقشه. درواقع ما ابتدا فقط آبقد رو سرچ کرده بودیم، نه آبغد رو. اما خب بعدا که به آبغد رو نقشه رسیدیم، دیدیم نوشته به روستای آبقد خوش آمدید :| نمی‌دونم چرا باید چند مکان با اسامی مشابه تو یه کشور وجود داشته باشن. حالا تو یه کشور هم باشن دیگه تو یه استان که نباید باشن. تو یه استان هم باشن، حداقل اینطوری نباشه که دو سمت یک شهر خاص، دو روستا با اسم یکسان وجود داشته باشه. خیلی گمراه‌کننده است خب.
اونجایی که فهمیدیم اشتباه داریم میریم، من رو نقشه نگاه کردم و دیدم یه ربع ساعت با چشمه‌گیلاس فاصله داریم. اصرار کردم که خب نباید که حتما بریم آبقد که، بریم همین چشمه‌گیلاس که تا حالا هم نرفتیم. ولی مرغ بقیه یه پا داشت و دور زدیم و رفتیم به سمت همون آبغد رو نقشه و آبقد رو تابلوی روستا. رفتیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم و هی نرسیدیم. بعد از اینکه بیشتر رفتیم و رفتیم، بالاخره رسیدیم به اون تابلوی مذکور که کنارش یه بنر نصب کرده بودن که ورود افراد غیربومی به روستا ممنوع است! نگاه هم کردیم تو یک چشم خیلی به نظر مکان نشستن عمومی نداشت و باغ‌های شخصی بود بیشتر. البته ما هم به هوای سیب‌های تعریفیش رفته بودیم که سیب بخریم، ولی خب نرفتیم داخلش و به راهمون ادامه دادیم. ادامه دادن مسیر همانا و دیدن طبیعت بسیار زیبا و جاده‌ی پرپیچ‌وخم و سربالایی‌سراشیبی و حال دادن همانا :) ترکیب صخره و جوی آب و درخت، دیگه چی لازمه؟ :) ولی خب جوی آب پایین تو دره بود و هرچی می‌رفتیم راهی به پایین پیدا نمی‌کردیم. راه بود، ولی از داخل باغات مردم. در باغ‌هاشونم باز بود، ولی خب نمی‌دونستیم که اجازه میدن رد بشیم یا نه. خلاصه باز هم مقدار زیادی رفتیم تا بالاخره یه راه به پایین پیدا کردیم. ماشین رو یه جایی تو دره پارک کردیم و رفتیم با صاحب یکی از باغ‌ها صحبت کردیم که شاید زیر سایه‌ی درخت‌هاش به ما اجازه‌ی اطراق بده، حالا چه با کرایه چه بی کرایه. صاحب باغ با روی گشاده یه جای مناسب از باغش که هم مشرف به جوی بود، هم راه رفت‌وآمد مناسب داشت، هم به دستشویی نزدیک بود و هم اجاق دست‌ساز یه گوشه‌ش بود بهمون نشون داد و گفت بشینین، ولی سیب نکنین که خب قبل از اینکه ایشون بگه ما خودمون بارها تعهد دادیم که به باغ و میوه‌هاش آسیبی نمی‌زنیم. یه جای خلوت که هیچ‌کس نبود و فوق‌العاده هم زیبا و دلباز بود گیرمون اومده بود. واقعا خوش گذشت. خیلی دیر رسیدیم، ساعت یازده و نیم دوازده تازه صبحانه خوردیم. یکی دو ساعت گشت زدیم و چرت زدیم و نماز خوندیم. بعد آقایون بساط جوج رو برپا کردن. بعد دوباره یکی دو ساعت گشتیم و یه‌کم آب‌بازی کردیم. چون دور آب مردم زیاد بودن، دیگه نشد خیلی همدیگه رو خیسِ خالی کنیم و از لباسای یدکی که آوردیم استفاده کنیم :)) ولی باز هم خوب بود. عصر هم چای و کیک کشمشی‌هایی که پخته بودم رو خوردیم و چسبید. گرچه یادم رفته بود استکان بردارم!!! و این خطای بسیار عظیم رو با لیوان‌های استیل پوشش دادیم :)) کوتاه بود، چهار ساعت و نیم رفت و دو ساعت و نیم برگشت، تو راه بودیم، اما همون نصف روز خیلی خوش گذشت. بیشتر از اینکه از منظره لذت ببریم، از روی خوش و اخلاق خوب و انسانیت مردمش لذت بردیم. ما جاهای تفریحی دیگه هم رفتیم، سرویس بهداشتی می‌سازن، همه‌ی مردمو به صف می‌کنن که پول بدن برن سرویس. یک وجب از زمین رو کلی کرایه میدن چند ساعت. اینا باغشون رو یک ساعت بعد از ورود ما ول کردن و رفتن و عصر هم پسربچه‌شون اومده بود تو باغ می‌گشت، بهش گفتم دنبال چیزی می‌گردی؟ گفت مواظبم کسی نیاد از این سیبای افتاده پای درخت بخوره، تازه سم زدیم مسموم میشن مردم. گفتیم سیب فروشی دارین؟ گفت ما نداریم، چون تازه سم زدیم، ولی پایین‌تر برین خیلی سیبای درشت و خوبی دارن. کلی دعاشون کردیم. خدا خیرشون بده. پرسیدم اینجا اسمش چیه؟ گفت بهش میگن زو! آقای گفتن آره اسم دره‌ی زو رو شنیدم. گفتم رو نقشه امرودک هم هست این اطراف. گفت آره اموردک هم هست :) بعد چشم آقای به یه درخت گلابی وحشی تو باغ افتاد و گفتن به این تو پاکستان میگن امرود (شاید جاهای دیگه‌ای هم بگن البته) و ما حدس زدیم که اسم امرودک با درخت‌های امرود که جا به جا تو باغ‌ها می‌دیدیم بی‌ارتباط نباشه. کلا اسامی جالبی داشت روستاهاشون. یکی‌شون میان‌مرغ بود که نمی‌دونستیم میان‌مَرغه یا میان‌مُرغ. از اون پسربچه پرسیدم، اول گفت میان‌مُرغ، بعد گفت نه میان‌مَرغ. به نظر من هم مَرغ (مرغزار) درست‌تر میاد و شاید اشاره به این داره که این روستا بین جاهای سرسبز و خوش‌آب‌وهوایی واقع شده. آبقد هم توقفی نداشتیم، ولی رو فلسفه‌ی اسم اونم بین خودمون صحبت کردیم. اولش که می‌گفتیم آبقد (آب‌قطع) یعنی آبش قطعه و آب نداره :) بعد مامان گفتن شاید یه وقتایی اینجا خیلی پر آب بوده و آب اندازه‌ی قد آدم بالا میومده، بهش گفتن آبقد. یه تابلو هم وسط راه دیدیم نوشته بود سد ارداک. که من اول که رو نقشه دیدمش گفتم عه سد اردک هم تو مسیرمونه :))

راستی امروز توپولی هم پیدا کردم و فوت کردم :) توپولی همون قاصدکه و این اسم رو ما بچگی روش گذاشتیم. فوت کردم که بره به بلاد کفر، برسه دست خانواده‌ی دایی که پارسال از اینجا رفتن. اون لحظه فقط همونا اومدن تو ذهنم :)

  • نظرات [ ۱ ]

دسترسی یا عدم دسترسی؛ مسئله اینست!

 

امیرعلی از اینترنت محروم شده. هیچ کار بدی نکرده و اصولا این اقدام تنبیه نیست، صرفا جنبه‌ی پیشگیری داره. حجت (بیست ساله) به مامان امیرعلی، توصیه کرده دسترسی امیرعلی رو به اینترنت قطع یا محدود کنه. میگه این میره تو گوگل می‌نویسه "بهترین مکان دیدنی مشهد" (که همون موقع داشت می‌نوشت) و تا بیاد بهترین رو بنویسه گوگل چندین پیشنهاد مختلف بهش میده بهترین فلان و بهترین بهمان که تو نمی‌دونی چی ممکنه باشه و اونم بعد از چند بار رد شدن از پیشنهادها بالاخره یکیشونو باز می‌کنه. خواهرمم انگار تا حالا این موضوعو جدی نگرفته باشه، اما وقتی به صورت واضح و زبانی مطرح شد، براش مهم شد و در یک اقدام ضربتی از حجت خواست یک نرم‌افزار قفل برای نرم‌افزاراش بذاره. چون گوشی رو که نمی‌تونه کاملا ازش بگیره، ظاهرا امسال همچنان مدرسه قراره مجازی برگزار بشه. در پی این اقدام انتحاری امیرعلی قهر نمود و گریه‌ها کرد و شکوه‌ها نمود. چون سرچ تو گوگل یکی از سرگرمی‌هاشه که از من یاد گرفته :| وبلاگم که من براش درست کردم. کلا من بدآموزی دارم به نظرم! رفته بود خودش عکس پروفایل وبلاگشو عوض کرده بود. بعدم که قالب منو دید، گفت منم قالب می‌خوام و بعد از گشتن دنبال قالب، از هیچ قالبی جز قالب من خوشش نیومد و آخرم همونو گذاست برای خودش. آموزش تعویض قالب رو هم من براش تو واتساپ مامانش فرستادم، اونم با گوشی قالبشو عوض کرد. کلا خوشحال بودم که داره دست‌وپا در میاره، ولی انگار منم به این فکر نکرده بودم که تو مجازی چه چیزهایی منتظرشه و راه دفاع ازش در مقابل اون چیزا چیه. فعلا اصلا نمی‌دونم موافق استفاده‌ی بچه‌ی هشت ساله از اینترنت هستم یا مخالفش. بنابراین تو قضیه‌ی محروم کردنش از اینترنت هیچ دخالتی نکردم. یک کلمه هم نگفتم. سردرگمم و می‌دونم این اقدام رمزگذاری موقتیه و باید مسئله ریشه‌ای حل بشه. چون امروز اومده بود پیش من (که شاید به نظرش شخصیت موافق تکنولوژی‌ای میام) و می‌گفت خاله بلدی یه رمز رو هک کنی؟ :||| من اینجوری بودم: جان؟؟؟ هک؟؟؟ O_O ولی خوبه صورتش پشت به من بود و گردی چشمامو نمی‌دید. خیلی معمولی گفتم من هک بلد نیستم (البته تازگی دوره‌ی آشنایی با هک رو از فرادرس گرفتم 😁 که خب مطمئنا آموزش هک کردن نیست) ولی برای چه‌جور رمزی می‌خوای؟ گفت هیچی ولش کن. خلاصه که با وجود علاقه‌م به مبحث تربیت فرزند، هنوز اون کتاب قبلی که اینجا ازش اسم بردم رو نخوندم و یه کتاب دیگه هم در این مورد دیروز سفارش دادم که یک هفته دیگه میاد و اونم معلوم نیست کی بخوام بخونم. اما حتی اگه اون کتابا رو هم بخونم توشون چیزی در مورد روش مواجهه با مواجهه‌ی کودک با فضای مجازی نیوده. یک چیزایی مثل نظارت مستقیم که خب به ذهن هر بنی‌بشری می‌رسه، ولی خیلی عملی به نظر نمیاد. در موردش که حرف می‌زنی شدنیه، ولی تو عمل پیچیده‌تر از این حرفاست. بچه‌ی این دوران هم همون‌طور که ملاحظه می‌فرمایید از این سن دنبال راه دور زدن و هک و این چیزاست. یک راه‌حل اساسی باید که من هنوز بهش نرسیدم.

 

+ خیلی وقت بود کتاب فیزیکی نخریده بودم. دیروز چهار تا کتاب از دیجی‌کالا سفارش دادم و براشون ذوق‌زده‌ام :)) دو کتاب برای خودم و دو کتاب هم دایرة‌المعارف کودکانه که قصد ندارم بدم به خود امیرعلی، هروقت میاد اینجا اگه خواست بشینه بخونه. راستشو بخواین واسه اون دو تا بیشتر ذوق دارم :))

+ چطوریه که دیجی‌کالا کتاب‌ها رو از فروشگاه‌های اینترنتی کتاب و حتی نمایندگی خود انتشارات ارزون‌تر میده؟

 

  • نظرات [ ۸ ]

آخر هم معلوم نشد، ژنش واقعا بهتر از ما بوده یا نه :))

 

خیلی خوابم میومد. قبل از خواب چند تا کار مهم هم داشتم که باید انجام می‌دادم.سر همون کارهای مهم بودم که صدای تلویزیون به گوشم رسید. یه مستند راجع به ابن سینا داشت نشون می‌داد. چند دقیقه‌ای از توی اتاق گوش دادم و نهایتا کارمو ول کردم و رفتم بست نشستم پای تلویزیون. اینجور مواقع، یعنی موقع نگاه کردن مستند اصصصلا نباید با من حرف بزنین. با بغل‌دستیتون هم نباید حرف بزنین، نفس هم با صدا نباید بکشین حتی :|
می‌گفت تو بچگی کتاب می‌خورده ابن سینا 😁 واقعا کتاب‌ها رو می‌بلعیده، شب کتاب، روز کتاب، دائما با کتاب محشور بوده. من با خودم فکر کردم، خب بچه‌پولدار بوده، استعداد هم داشته، علاقه هم داشته، جمع این سه تا جز این نمیشه. از زبان ابن سینا می‌گفت چون طب جزء علوم سخت نبود، من خیلی زود همه‌ی کتابای طب تا اون زمانو خوندم و یه حکیم مشهور شدم. واقعا چه زمان خوبی برای دانشمند شدن بوده :)) تو هر زمینه‌ای چهل پنجاه تا کتاب (مثلا میگم) وجود داشته، فرض کنیم حتی بیست زمینه‌ی علمی مختلف هم بوده، کلش میشه هزار تا کتاب که برای دانشمند شدن و سرآمد علوم مختلف شدن زیاد نیست اصلا. الان من اگه کتابای از اول زندگیم رو بشمرم، شاید حدود سیصد تایی خونده باشم، شاید هم بیشتر. بعد با خودم می‌گفتم یادته من اوایل چقددددر دیوانه‌ی کتاب بودم؟ تو خونه هر وقت دنبال من می‌گشتن، روی رخت‌خواب‌های روهم‌چیده‌شده‌ی گوشه‌ی اتاق پیدام می‌کردن که دارم یه چیزی می‌خونم. کتاب‌های زیادی هم در دسترسم نبود، بیشتر هم چرت‌وپرت و کتابای کودکانه می‌خوندم. اما یه کتابای سنگینی هم گاهی از اطراف و اکناف پیدا می‌کردم که از اونا هم نمی‌گذشتم. یه کتاب حوزوی یادمه تو خونه بود که هیچ‌کس نخونده بود و نمی‌خوند و من تو همون ابتدایی از بی‌کتابی اونم خونده بودم. رساله رو که قایمکی حفظ کرده بودم :)) این مستندو می‌دیدم می‌گفتم خب من یا هزاران تای دیگه مثل من که تو این دوره زندگی می‌کنن، اگه تو شرایط ابن سینا بودیم، دور از ذهن نبود که ما هم ابن سینا بشیم. اما خب خدا معمولا خیلی دیربه‌دیر و دوربه‌دور همه‌ی شرایط رو تو یک شخص جمع می‌کنه تا اون شخص بدرخشه. یه‌کم که مستند جلوتر رفت، گفت تو هفده سالگی چهل بار مابعدالطبیعه‌ی ارسطو رو خوندخ بوده و نمی‌فهمیده و با خودش گفته من را به این علم راهی نیست. یعنی اینا رو خود ابن سینا نوشته. بعدشم که همه‌مون قصه‌شو می‌دونیم، شرح مابعدالطبیعه‌ی ارسطو از فارابی رو اتفاقی پیدا می‌کنه و می‌خونه و می‌فهمه و خوشحال میشه و اینا. اینجا دیگه کاملا از تفکراتم مطمئن شدم و گفتم ببین، اینم یه چیزایی رو نمی‌فهمیده. نابغه بوده، ولی خب در حد همون کتابای معمولی، کتابای سخت‌سخت رو بدون معلم و راهنما نمی‌فهمیده. تازه یه چیز مهم‌تر، نیومده تو زندگی‌نامه‌ش بنویسه، از خودم ناامید شدم و تو سر خودم زدم و گفتم تو خنگی، به هیچ دردی نمی‌خوری، توهم نابغه بودن برت داشته بود، همه‌ش الکی بود و... فقط گفته من با این علم به‌خصوص آبم تو یه جوب نمیره! لابد با خودش فکر کرده من مال همون علم طبم که البته بعدا ثابت شده طب اونقدر زیاد نبوده که خودشو فقط وقف طب کنه.
اما بعدش که در مورد تلاش بی‌وقفه‌ش تو یادگیری، ابداع کلی روش جدید تو درمان، کلی وسیله‌ی جدید درمانی، شهامتش تو دست زدن به جراحی، شهامتش تو اقدام به کالبدشکافی که باعث شده از اون شهر بره و البته به چه زیبایی آناتومی انسان رو تشریح کرده، اینا رو که گفت، گفتم نه، یه چیزایی داشته ولی :))) خیلی هم الکی نبوده که هر کسی بتونه ابن سینا بشه. بعدم که رفته گرگانج اونجا با زکریای رازی و بوسهل جرجانیِ مسیحی دوست میشه. خیلی خیلی برام جالبه این تلاقی دانشمندان شهیر هر عصر با همدیگه. اون موقع زکریای رازی بیست و پنج سالش بوده، ابن سینا هجده سال! فکرشو بکنین. درسته هر دو نابغه و مشهور بودن، ولی خب می‌دونستن قراره با هم تو تاریخ جاودانه بشن؟ اینکه دانشمندا مثل آهنربا به هم جذب میشن و با همدیگه مکاتبه دارن جزء قسمت‌های موردعلاقه‌ی من تو تاریخه. دوست دارم مکاتباتشونو بخونم ببینم دو تا دانشمند چی به هم می‌گفتن واقعا.
بعد که رازی رفت دربار سلطان محمود و ابن سینا به فرار بیست ساله‌ش از محمود ادامه داد، با جرجانی رفتن نمی‌دونم به سمت کدوم شهر که تو راه تو بیابون جرجانی می‌میره. تالار دانشکده‌ی ما اسمش تالار جرجانی بود، ولی اون موقع نمی‌دونستم جرجانی دوست پزشک ابن سینا بوده. وقتی این قسمت مستندو دیدم، باز دوباره وجه پلید ذهنم شروع کرد که این دو تا با هم تنها بودن. از کجااااا معلوم بینشون چه اتفاقی افتاده؟ شاید زندگیشون بند به یه جرعه آب بوده و ابن سینا با حیله و زرنگی آب رو برای خودش برداشته و جرجانی رو کشته. شاید حتی بدتر، شاید مستقیما اقدام به قتل جرجانی کرده. شاید جرجانی التماسش کرده ولی ابن سینا با شقاوت بهش رحم نکرده. شاید ازش خواسته آب یا غذا رو نصف کنن و ابن سینا که جوون‌تر و سرحال‌تر بوده، با آب و غذا فرار کرده و تنهاش گذاشته. شاید جرجانی مریض شده و از ابن سینا خواسته تا اولین آبادی کولش کنه، ولی ابن سینا ترسیده اگه این کارو بکنه نه فقط جرجانی، که خودش هم هلاک بشه و با توسل به منطق وجدان خودشو راحت کرده و جرجانی رو ول کرده تا خوراک درنده‌های بیابون بشه و رفته. چه می‌دونم مغزم هزار تا فکر احمقانه ردیف کرد تا بتونه ابن سینا رو از اون بالا بکشه بیاره پایین و ثابت کنه اونم آدم خاصی نبوده و فرقی با ما نداشته و اصلا شاید ما می‌تونستیم بهتر از اون بشیم 😁🤣😂🤣😁 بعد بازم که مستند از ویژگی‌های ابن سینا گفت که تو موسیقی و ریاضی و فلسفه و عرفان و الهیات و فلان و بهمان دست داشته، بالاخره بازم کوتاه اومدم که خابالا! از زمانش جلوتر بوده، ساعی و تلاش‌گر بوده، تک‌بعدی نبوده، خلاق و متفکر بوده و کلی چیز دیگه هم بوده :)
آخر هم که گفت واسه مرگش اقوال مختلفی هست که فک کنم همه‌مون شنیدیم، ولی گفت جوزجانی گفته که به قولنج از دنیا رفته و نتونسته خودشو درمان کنه. اون روایتی از مرگش هم که نگفت یا ترجمه نکردن (چون مستند ایرانی نبود) اگه واقعی باشه که از درمان نکردن خودش هم شرم‌آورتره حتی :) بنابراین بازم آخرش گفتم دیدی؟ اینم از ابن سینا با اون همه آوازه و دبدبه و کبکبه. دیدی اینم هیچی نبود؟ :)))

 

 

+ حالا دوستان پست رو جدی نگیرین یه وقت، فک کنین از مرض خودحقیرپنداری رنج می‌برم که افتادم به این خزعبلات :)
+ الانم اگه کسی لالایی بلده، بخونه که من خوابم پریده :|

 

  • نظرات [ ۲ ]

خدا منو قسمتتون کنه 😁😆

 

جا داره ملت* دعا کنن تب کنن، تا شاید پرستارشان یا به عبارتی آمپول‌زنشان من باشم! آخه تا حالا به هر کسی (جز خانواده البته** 😆) آمپول زدم، گفته کی زدی که من اصلا نفهمیدم! بعد هم کلی دعا کرده در حقم و خواسته بعدی‌هاشم من براش بزنم :)) 

 

* البته لطفا فقط ملت مؤنث از این دعاها بکنن، امکان ارائه‌ی خدمات به سایر ملت وجود ندارد 😁

** تو خانواده به مامان زیاد آمپول و سرم زدم که آخ هم نمیگن، همیشه هم تعریف می‌کنن و قربون دست‌وپای بلوریمم میرن :)) ولی به برادرام چند باری که زدم تا چند روز چش نداشتن منو ببینن و هی غر می‌زدن که خیلی درد داشت 🙈😁😆 نمی‌دونم چه سریه واقعا. عجیب است، عجیب! حتی میشه گفت توطئه‌ی معاندین و کفار است یحتمل!

 

 

+ دوستان اگر کسی هدیه‌ی مناسبی برای روز پزشک به ذهنش می‌رسه، لطفا یاری برسونه به من. کلا یه هدیه برای یه خانم چهل پنجاه ساله که همه چی داره و آدم نمی‌دونه چی دوست داره :| بجز روسری و گلدون و گیاه و اینا.

 

  • نظرات [ ۵ ]

قرائتی متفاوت

 

روزگار ظلمت

واژه‌ای که علاوه بر قرآن، در بسیاری از فرهنگ‌ها و باورها، با عباراتی مانند عصر تاریکی، دوره‌ی آهن و غیره، به غلبه‌ی آن در دوره‌ی پایانی جهان اشاره شده است. دوره‌ای که انسان از آسمان رو برمی‌گرداند، به پایین‌ترین مرتبه‌ی وجودی خود می‌رسد و ارتباط میان انسان و عالم معنا بسیار سخت می‌شود.

این ظلمتِ پیش‌بینی‌شده، این عصرِ هبوطِ معنویت از کی آغاز شده است؟ و چگونه؟ و آن ناجی که همه‌ی ادیان به آن بشارت داده‌اند، اگر پایان‌بخش این ظلمت است، با آغاز آن چه نسبت و ارتباطی دارد؟

آغاز عصر ظلمت واقعه‌ی کربلاست. آن‌جا که برای اولین‌بار و آخرین‌بار، معصومی، نه به اراده و دستور یک حاکم ظالم و یا ضرب شمشیر انسانی شقاوت‌پیشه، که به اراده‌ی جمعیِ مردم به شهادت می‌رسد؛ تا از این راه به خداوند اعلام کنند که نمی‌خواهند سر به سوی آسمان بلند کنند، نمی‌خواهند واسطه‌ای از آسمان برایشان بگوید، نمی‌خواهند نور را ببینند. هر سال شیعیان در این روز بر سر می‌زنند و اشک می‌ریزند تا خداوند توبه‌ی انسان را بپذیرد و آن واسطه را بفرستد تا نور باز هم در جهان بتابد و انسان دوباره سر به آسمان بلند کند.

 

از کتاب رستخیز (کآشوب ۲)

 

  • نظرات [ ۲ ]

مرگ

 

شب قبل از شب تاسوعا خونه و آشپزخونه رو مرتب کردم که سه روز بعدش خیلی به کار خونه نپردازم. حالا انگار قرار بود صبح تا شب و شب تا صبح محزون و گریان و مشغول کارهای معنوی باشم که فقط مونده بود همین مشغولیات دنیوی که باید رفع‌ورجوعشون می‌کردم! روز تاسوعا هم که مامان و آقای رفتن یه مقدار خرید کردن و یه نذری کوچیک درست کردیم. از صبح تا شب با همون درگیر بودیم و شب هم که یه تعداد مهمون برنامه‌ریزی‌نشده داشتیم. پسرعمه‌م و خانمش گویا یه مدتی هست مشهد بودن خونه‌ی پدرخانمش. دیروز من‌باب احوال‌پرسی زنگ زده بود به آقای، آقای هم گفته بودن بلند شو بیا ببینمت. اونا بودن و برادرشوهر خواهرم که چند روزه خونه‌ی خواهرمه. خواهرم و شوهرش برای کمک اومده بودن، ایشونم همراهشون اومده بود. بعد وسط شام، گوشیش زنگ خورد، خبر دادن که پسرعموش که سرطان داشته دکترها جوابش کردن، گفتن ببرینش خونه که کمتر اذیت بشه. دیگه شوهرخواهرم و برادرش بلند شدن رفتن، بقیه هم یه حالی شدیم اصلا. بنده خدا جوونه و یک سالی میشه ازدواج کرده. خانمش هم قبل ازدواج از سرطانش خبر داشته و بله گفته. آدم یه‌جوری میشه اصلا. موقع ازدواج خواهرم حرف خواستگاری این بنده خدا، از منِ بنده خدا هم بود یه مدت. خدا به جوونیش و خانمش و مادر و پدرش رحم کنه. میگن بار اول که جراحی شده، بهش گفتن باید شیمی‌درمانی کنی بعدش. اما چون دردش خوب شده بوده، جدی نگرفته و دنبال شیمی‌درمانی و اینا نرفته تا بعد یه مدت دوباره عود می‌کنه. البته خب تضمینی هم نیست که با شیمی‌درمانی آینده‌ی بهتری می‌داشت. بازم میگم خدا به پدر و مادرش رحم کنه، داغ جوون خیلی سخته، خیلی خیلی سخت.

من به شمع و انرژی‌ای که میگن داره و ملت تو مدیتیشن ازش استفاده می‌کنن و همین‌طور به شمع روشن کردن شب شام غریبان و این چیزا اعتقاد ندارم راستش. ولی امشب دلم خواسته شمع روشن کنم و اتاقو تاریک کنم ببینم چطوری میشه. یعنی سعی کنم حس بگیرم ببینم چطوریه، میشه حس گرفت یا نه. ولی خب نمی‌دونم شمع‌ها کجان. یعنی نود درصد می‌دونم، ولی یه‌کم دیر به فکر افتادم، نصف شب که همه خوابن ممکنه با گشتنم بیدارشون کنم. هدهد امشب رفته بود اون هیئتی که پارسال شمع داده بودن بهش و گفته بودن اگه حاجت گرفتین سال بعد فلان تعداد شمع بیارین. دیروز داشت فکر می‌کرد چند تا قرار بوده ببره و یادش نمی‌اومد. هرچی گفتیم حاجتت چی بوده که برآورده شده چیزی نگفت.

امشب باز داشتم جمع‌وجور می‌کردم، حجت با خنده گفت تو وسواس داری! گفتم چی؟ وسواس چی دارم؟ گفت وسواس تمیزی و نظم‌وترتیب. بعد گفت نه، تو تمیزی شاید وسواس نداری، ولی تو مرتب بودن وسواس داری. یاد نوجوونی‌ها افتادم. می‌نشستم پای سینی چای صبحانه، اول همه رو تو یه ردیف منظم می‌کردم، دسته‌های استکان‌ها رو هم دقیقا تو یه جهت می‌ذاشتم و بعد چای می‌ریختم که صدای برادران گرام درمی‌اومد که یک ساعت می‌شینه استکان‌ها رو می‌چینه واسه خودش :))) به حجت گفتم نخیر، اگه هرچندوقت‌یه‌بار جمع‌وجور نکنم که هیچی سرجاش نمی‌مونه. همون موقع داشتم قوطی‌های تو اجاق گاز رو که همه رو برچسب زده‌م و نام‌گذاری کرده‌م، مرتب می‌کردم، گفتم ببین چای رو ریختن تو قوطی هل، هل رو ریختن تو قوطی دارچین. باز بگو وسواس داری. گفت اینا چه ربطی به وسواس تو داره؟ گفتم خب اگه من مرتب نکنم بعد یه مدت هیچی تو قوطی خودش نیست دیگه. گفت نخیر، بعد یه مدت ببینن جاشو اشتباه پر کردن، خودشون عوض می‌کنن :| ولی خب اشتباه می‌کنه، من وسواس تمیزی که اصلا ندارم. وسواس نظم هم ندارم. یعنی شما برین از بقیه‌ خانم‌ها هم تحقیق کنین، از هر سه نفر، مطمئنا دو نفر مثل من یا حتی سخت‌گیرتر از منن تو این چیزا. دیگه خب پسره، یه چیزایی یه‌جور دیگه جا افتاده براش. به قول یه کتابی که اخیرا خوندم: "خونه‌ی ما به اندازه‌ی کافی تمیزه که بشه بهش گفت قشنگ و اون‌قدری شلخته هست که بتونیم توش زندگی شادی داشته باشیم." خونه‌ی ما هم خیلی وقت‌ها از تمیزی برق می‌زنه و خیلی وقت‌هام غممون نیست که بهم‌ریخته و نامرتبه و عوضش لم می‌دیم و از استراحتمون لذت می‌بریم. به نظرم خونه باید قوانینی داشته باشه که رعایت‌نکردنشون زمین رو به آسمون نمی‌رسونه، ولی موقع شکستنشون احساس آزادی و رهایی از قیود به آدم دست میده. ممکنه احساس کنین دارم میگم بیاین خودمونو گول بزنیم، ولی به نظر من، نه تنها در مورد خونه، که ذات آدم در کل زندگی همچین چیزی رو میل داره! یک دقیقه سکوت برای فیلسوف کبیر نوظهور، تسنیم مونولوگی =)

راستی وسط نوشتن پست رفتم شمع‌ها رو پیدا کردم و تو نور شمع نشستم به نوشتن :) ولی خب حسی جز حس شکرگذاری بابت نعمت برق نیومد سراغم :دی

 

 

یه چیزی هم امروز ازتلویزیون شنیدم که گفتم با شما به اشتراک بذارم. آقای رفیعی داشت می‌گفت هرچه زودتر ازگناه، خطا یا کلا مسیر اشتباه برگردیم بهتره. خب اینو همه می‌دونن. ولی یه درجه‌بندی برای عمل معرفی کرد که جالب بود برام. اول حالت، دوم عادت، سوم ملکه، چهارم شاکله. اولین بارهایی که آدم یه کاری رو انجام میده تو مرحله‌ی حالته. بعد یه مدت میشه عادت. بعد تکرار و تکرار و تکرار میشه ملکه. همون که شنیدیم میگن انقدر تکرار کن که ملکه‌ی ذهنت بشه. و در آخر که آدم همچنان ادامه بده میشه شاکله، میشه شخصیت آدم، میشه جزئی از وجود آدم.

جالبه، میگن شخصیت آدم تغییر می‌کنه و اون‌وقت بعضی‌ها میگن بیاین خودمونو همین‌طور که هستیم بپذیریم و الخ! و میگن نمی‌گیم درِ تغییر رو ببندیم، ولی خب بعضی چیزها جزء ذات آدمه و نمیشه کاریش کرد و این‌ها. ولی میشه. واقعا میشه تغییرش داد. ذات همون شخصیتیه که آدم باهاش به دنیا میاد، ولی هم میشه تراشیدش، هم میشه یه چیزهایی روش سوار کرد. اینی که میگیم بیاین خودمونو هرجور هستیم بپذیریم، شاید ناشی از تنبلیه، یا ناشی از اینکه از تلاش برای تغییر خسته شدیم و می‌خوایم تلاش رو رها کنیم، باید یه چیزی بگیم که وجدان خودمونو راحت کنیم. به خودم میگم بیشتر، بله، میشه تغییر کرد، میشه خیلی تغییر کرد. و برای جلوگیری از ایجاد حساسیت بگم که بعضیا افتادن تو ورطه‌ی کمال‌طلبی و آرمان‌گرایی و حتی یه جزئیاتی که واقعا مضر نیستن رو می‌خوان از وجودشون پاک کنن، یا جزئیاتی که واقعا مفید نیستن رو می‌خوان به خودشون اضافه کنن. اینا منظورم نیست. اینا واجبه که خودشون رو همون‌طور که هستن بپذیرن :)

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan