مونولوگ

‌‌

حجم سیاه دونده

دوست داشتم نحوه نگاه کردن مردم به خودم تو خیابون رو میفهمیدم.

اینکه با چه دیدی به یه دختر چادری با مقنعه آبی نفتی و کفش سفید و عسلی و صورت بی‌آرایش که انگار تو مسابقه‌ی دو هست نگاه میکنن برام جالبه! هیچ قسمتیش عجیب و بد نیست بجز راه رفتنش! ای کاش میتونستم سرعت راه رفتنم رو کم کنم، ولی چنان نهادینه شده در وجودم که حتی نمیتونم تمرینی خانومانه راه برم... :( ای خدااااا یکم پای منو از رو گاز بردار!

  • نظرات [ ۰ ]

استعداد آری یا نه؟

داداش رو با معدل هجده و خورده‌ای به زور تو رشته ریاضی ثبت‌نام کردیم. همه برادرام ریاضی بودن و ما خواهرا همه تجربی:) دیشب داداش اومده میگه امسال میخواستم شاگرد اول بشم ولی وقتی همکلاسیامو دیدم دیگه به فکر شاگرد شدن نیستم:| چهار پنج تا زرنگ اساسی و بقول خودش معدل بیست تو کلاسشونه! بهش میگم اینا هیچ اهمیتی نداره و تو نباید تحت تأثیر جو قرار بگیری. ما خواهر برادرا اغلب به شرایط محیطمون غلبه میکنیم و تازه بقیه از ما تأثیر میپذیرن. ایشون نمیدونم به کی رفتن. به زحمت تا حالا جزء شاگرد زرنگای کلاس باقی مونده و اونم‌ نه همیشه اول. بیشتر اوقاتم از ترک تحصیل حرف میزنه. از بعضی کاراش واقعا متعجب و ناامید میشیم و از بعضی کاراش انگشت حیرت به دهان میمانیم! با ما 5 تا فرق داره اساسی.* گاهی فکر میکنم شاید بخاطر اینه که سن مادرم موقع تولدش سی و خورده‌ای بوده و هفتمین بچه بوده و پره‌ترم دنیا اومده (شش یا هفت ماهه) و بعد از تولد مدتها تو NICU بستری بوده و تشنج کرده و یه مدتی هم تو اون دنیا به سر برده و دوباره برگشته!!! و تا چند ماه کلی شیلنگ و دم و دستگاه بهش وصل بوده و نمیشده حتی درست بغلش کرد... و در مجموع با کلی گریه و زاری و دعا و التماس مادرم و به شکل معجزه‌وار موندنی شده. میگم شاید همین قضایا رو مغزش تأثیر گذاشته... شایدم اصلا نباید کسی رو با کسی مقایسه کرد، حتی برادر و خواهرها رو، و شایدم ما زیادی متوقعیم. الله اعلم... فقط میخوام آینده‌ی همه‌مون درخشان باشه...

کیک‌پزون به رولت‌پزون تغییر یافت! همیشه کیک‌ها و شیرینی‌هام رو میخورن و اشکالم میگیرن! البته تعریف هم میکنن :) خامه‌ای دوست ندارن و من همیشه باهاشون در جدالم :))

دیشب بابا خطاب به من میگن کو پس کیکتون؟

_  تخم مرغ واسم نیاوردن فردا میپزم.

_ اگه میخوای بپزی یه چیز خوب بپز. یا کیک ساده باشه یا خامه نزن!!!

_ اینا که دوتاش یکیه. پس "یا"ش کو؟؟؟

_ :))


رولت شکلاتی


* اینکه گفتم داداش کوچیکم با ما فرق داره، نه اینکه بقیه خیلی شبیهیم. ما هم تفاوت‌های فاحش با هم داریم چه اخلاقی چه باورمندی چه رفتاری. اما ایشون تمش با تم ما متفاوته!


+ پدر یکی از منشی‌های درمانگاه یه بیماری داره و دکتر بهش گفته خودتون رو آماده کنین، مرگ حقه! وقتی اینو از یکی دیگه از منشی‌ها شنیدم منقلب شدم. اگه کسی یه روز به من همچین حرفی بزنه...؟ سنش از من کمتره و تو عقده. به اندازه کافی مشکلات شروع زندگی مشترک داره. برادرشم از خودش کوچیکتره و حدود 13_14 سالشه... خدا کمکشون کنه :(

+ کیفیت نه‌چندان خوب عکس هم مربوط به گوشی مامان هستش. بعله!

  • نظرات [ ۰ ]

خرید2

خرید بد:/

مسیر طولانی و گرما:/

بره ناقلای بد قلقِ بداخلاق:/

مامان همیشه عجله:/

آبجی پابه‌ماهِ یواش:/

آرتمیس حرص‌خورنده و پشت گوش داغ‌کننده:/

پیتزای قارچ و گوشت مورد علاقه‌ی خوشمزه‌ی به‌به :)

و حالا شروع شیفت کاری با همکارای خوب و شغل غیرمورد علاقه:|

  • نظرات [ ۱ ]

خرید1

با مامان و آبجی و بره ناقلا داریم میریم سمت محل کار من خرید. قیمتاش به نسبت بهتره. به حرف من که این همه رفتم و اومدم گوش ندادن و مسیر پیشنهادی مامان رو رفتیم، در نتیجه الان دو ساعت و ربعه تو راهیم و هنوز هم نرسیدیم! ضمن اینکه در نهایت وسط راه مجبور به تغییر مسیر به مسیر همیشگی من شدن.

عابرم ملی‌یه، خواستم از عابر سپه موجودی بگیرم بدون کارمزد! گفتم پنج تومن برمیدارم با رسید. بعد گفتم ببینم دو تومن هم میده یا نه. در کمال ناباوری ارور نداد. کلی شمرد و شمرد و بیست تومن داد بیرون:/ خوب شد پنجی نخواستم:)

  • نظرات [ ۰ ]

قبلستون

_ بیا بیا! دستتو بذار اینجا... این آرنجشه!
_ :) تق! تق!
_ آهای! چرا میزنی بچه‌امو؟
_ بذار الان بزنم؛ بعدا که دنیا اومد بزرگ شد نمیشه زدش. مثل داداشش اژدها میشه... تق! تق! :)))
_ ههههههه
_ بعدا میاد میگه مامان بیشّول (بیشعور!)
_ بلو گمشو!
_ بی‌ادب!
_ مامان قبلستون لفته بودی؟* (این قضیه داره!) خدا میدونه این شبیه کی میشه.
_ به من نگاه کن شبیه من بشه...
_ خدا کنه سالم و صالح باشه، قیافه‌اش مهم نیست...
_ :|

امان از تکنولوژی و بدآموزیهاش.

* یه بار مامانش داشته تنهایی میرفته جایی، با آه و ناله و فغان میخواسته که اونم ببره و هی میپرسیده مامان کجا میلی؟ مامانشم یه‌هو کنترلشو از دست داده و گفته قبرستون! چند ماه بعدش که بازم مامانش تنها رفته جایی و برگشته بوده، در فضایی مسالمت‌آمیز از مامانش پرسیده مامان قبلستون لفته بودی؟
بره ناقلا اصلا نمیدونه قبرستون کجا هست!

بره ناقلا عشق منه


کلی خوش گذشت. یک عالمه برف شادی تنفس کردیم و خفه شدیم از سرفه! کیک موز و گردو با عکس بره ناقلا خیلی خوشمزه بود. با اینکه جشن خانوادگی و کوچیک بود ولی زیاد کاسب شد این بره ناقلا. بعضیاشو مامانش گذاشته کنار فعلا نمیده بهش، منم موافقم:)

صبح با مامان پتوی مهندس رو شستیم. پر از موی بلند بود. به مامان میگم این مهندس چرا موهاشو جمع نمیکنه که نریزه رو پتوش؟؟؟ :)))

این ترم خونه گرفتن با دوستاش به خیال اینکه ارزون‌تر از خوابگاه دربیاد؛ زهی خیال باطل.

یه درخواست کار دادم واسه یه شهر نزدیک شهر مهندس. اگه قبول بشم از اول 2017 شروع میشه. چهار روز در هفته است و یه جورایی زندگی مستقل به حساب میاد. تا سه ماه دیگه منتظرم وقت مصاحبه واسم بذارن. مشتاقم واسه قبول شدن.

نظر به اینکه عکس‌های گرفته شده از کیک حذف شدن این عکس رو از یه عکس دیگه کات و ادیت کردم و اکنون یه عکس بدقواره بی‌کیفیت رو میبینید شما. اون پایینش هم اگه دقت کنین جای چند تا ناخنک زدن میبینین که خودشون! وسط مراسم بی‌تفاوت نسبت به بقیه از کیک میچشید.

  • نظرات [ ۰ ]

تنبلی به در...

بعد از کلی روز بیکاری و استراحت (شما بخونید 12 روز) امروز اومدم درمانگاه. اونم چه شیفتی! همیشه شیفتای عصر اول که وارد میشدم میرفتم نماز میخوندم و نهار میخوردم. دو سه ساعتی طول میکشید تا مریضا بیان و بعدم تا 6 زیاد نبودن بازم. امروز ولی ابتدای ورود یه آقای مسنی اومد که اصرار و اصرار داشت حتما پنی‌سیلین‌شو بدون لیدوکائین بزنن، همکار صبح نزد. نمیدونم چرا ترسیده بود. من واسش زدم. اینکه چیز غیر طبیعی‌ای نبود البته. بعد یه آقای دیگه اومد که دستشو شیشه بریده بود و بخیه کردم واسش و بگم اصلا از بخیه استقبال نمیکنم و اجبارا میزنم:) بعد بلافاصله یه ختنه اومد واستادم وردست دکتر. و دوباره یه ختنه دیگه و دوباره و دوباره و دوباره! یعنی امروز ختنه رکورد شکست!!! وسطای این ختنه‌هام تزریقات میومد که میرفتم انجام میدادم و برمیگشتم. حالا نکته امروز اونجا بود که من هیچ‌وقت سر ختنه‌ها آلوده! نشدم اما امروز یه پسر جیغ‌جیغوی بووووق روپوشم رو نجس کرد! و این درحالی بود که من برخلاف بقیه شیفت‌ها هنوز نماز نخونده بودم. دیگه با کلی بدبختی لباس عوض کردم و خوندم.

ساعتا عقب کشیده عصر باید یک ساعت دیرتر برم. در واقع 7 جدید و 8 قدیم که راه بیفتم نه و نیم ده قدیم میرسم که واسه تولد خواهرزاده رفتن خیلی دیره. هیچ کس هم قبول نکرد شیفتمو بره و همکار شب هم قبول نکرد دو ساعت زودتر بیاد... همه همکارا ییهو امروز دعوتن جایی:)

صبح زود رفتم خونه آبجی و کوفته قلقلی شبشو درست کردیم با هم. آبجی دومی هم عصر نمیره سرکار میره کمکش... حالا اگه تو این هیری‌ویری اونم دردش بگیره و تولد دو آقازده یه روز بشه دیگه :):):)

قابل ذکر میباشد که من تا همین لحظه موفق به خوردن نهار خوشمزه‌ی خودم‌پز خودم نشده‌ام و نمیدانم چرا بجای نهار خوردن نشسته ام و مطلب مینویسم!

  • نظرات [ ۱ ]

عیده و عیدیش...


تولد عید همه مبارک!
از صبح خونه هی پر و خالی میشه.
الانم در حال آشپزی‌ام.
دوستامم پیام میدن عیدیمونو بذار کنار!
خودمم عیدی گرفتم از مامان:)
امروز دلم میخواد بریم عید دیدنی... کم پیش میاد برم خونه کسی.

+ طراحی اسکناس بای می ;)
  • نظرات [ ۰ ]

برکت

تو محله ما مغازه میوه و سبزیجات زیاده، ولی یه مغازه‌ای هست که قندهاریه و مامان همیشه فقط از اونجا خرید میکنه. علتشم ملیتش نیست، چون فقط مامان من نیست که خریدشو انحصارا از اونجا انجام میده، خیلی‌های دیگه از هموطن و غیرهموطنش همیشه میان همونجا خرید. مامان میگه نمیدونم چرا انقد فروش این مغازه بالاست با وجود اینکه جنساشو ارزون‌تر از بقیه هم نمیده. امروز منم با مامان رفته بودم خرید، همینطوری تو مغازه‌ی کوچیک و شلوغش منتظر مامان وایستاده بودم که یه خانم در حالی که پلاستیک در دست، داشت نارنگی واسه خودش سوا میکرد، ازش پرسید اینا شیرینن؟ و بعد فروشنده جواب داد: نه! فقط همین. خانمه با تعجب پرسید شیرین نیستن؟ گفت: نه! باز پرسید یعنی ترشن؟ گفت: بله! بعد خانمه مردد شد میوه ها رو گذاشت سرجاشون، ولی چند ثانیه بعد دوباره شروع کرد سوا کردن، اما این بار با حس اینکه میدونه چی داره میخره!

ممکنه بعضی‌ها بگن خوب نارنگی ترش هم مشتری خودشو داره، چرا باید دروغ بگه؟ اما تو اون موقعیت از همون سوال اول خانمه معلوم بود نارنگی شیرین میخواد.

  • نظرات [ ۰ ]

تحصیل در چین

دو سه روزه با یه لینک وارد یه گروه شدم که راجع به تحصیل در چینه. شرایطش خوبه. من همیشه آرزوی رفتن به سراسر دنیا رو داشتم، با اینکه قصد ادامه تحصیل نداشتم ولی مثل اینکه تنها روزنه واسه من همین ادامه تحصیله. قطر این روزنه هم در حد یک هزارم میلی متره! چون عمرا خانواده بذارن من تنها برم خارج. معتقدن در حد همون مسافرت داخلی تنها رفتن بسمه! ضمنا زبانم هم ضعیفه. قصد دارم کلاس زبانم برم ولی خجالت میکشم. چون بخوان تعیین سطح کنن در حد دیپلم هم نیستم. همش یادم رفته چون علاقه نداشتم.

داداش داره دنبال خونه میگرده، شاید به زودی برن از اینجا... آبجی دومی هم به فکر راه انداختن کارگاه تو طبقه سومه. انقد از شلوغ پلوغی خیاطی بدم میاد. خدا کنه همونجا باشه وگرنه میاد تو اتاق خواب و اونوقت همیشه خونه بهم ریخته خواهد بود.

بره‌ی ناقلا روز آخر شهریور قراره برای چهارمین بار دنیا بیاد! خواهرشم (وروجک) چند روز بعدش برای اولین بار ان شاالله دنیا میاد:) تولد یک و دو سالگی پسرک رو نگرفت مامانش، گفت هنوز نمیفهمه. امسال اولین تولدشه، واسش یه کیف خرسی خریدم نارنجیه!

بعدانوشت: فاندی که تو اون گروه میگفتن به اینصورت گرفته میشه که اول 600 دلار به اوشون میدیم که به عنوان وکیل دنبال کارامون تو چین باشه و بعد در صورتی که موفق به گرفتنش بشیم 2400 دلار دیگه باید پرداخت کنیم به عنوان حق‌الزحمه! این مبلغ به اضافه هزینه‌های رفت‌و‌آمد و ویزا و... رو اگر بخوام همینجا خرج کنم راحت رشته مورد علاقه‌ام رو به فارسی میخونم. اونم بدون منت بورسیه و اینا...

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan