اینو حتما باید تعریف کنم. تو اتوبوس یه دختر نوجوون اومد نشست کنارم. گفت ببخشید شما اون ایستگاهی که میرن حرم پیاده میشین؟ حواسم نبود گفتم نه. بعد یهکم فکر کردم دیدم همون ایستگاه پیاده میشم. گفتم آره. گفت عه، پس با هم پیاده بشیم. بعد نگاه به گلهای دستم کرد، گفت میتونم بپرسم اینا رو از کجا خریدین؟ گفتم بازار گل خیام. گفت چند؟ گفتم این فلان، این بهمان. گفت میشه اینو ببینم؟ رزها رو گرفتم نزدیکش. ماسکشو کشید پایین و بو کرد. گفت این خود زندگیه. گفتم یکی بردار و دست بردم که یک شاخه رو دربیارم، ولی دستمو محکم گرفت و گفت نه نمیخوام. بعد گفت فکر میکنم شما همسنوسال من باشین. گفتم نه من خیلی ازت بزرگترم. گفت آخه از رو وجناتتون میگم! نمیدونم وجناتم چطوری بود حالا. چیزی نگفتم. باز گفت من دهمم، نه یازدهمم. هفده سالمه. فک کنم میخواست بگه دهمو تموم کردم، امسال میرم یازدهم :) بعد منتظر به من نگاه کرد که بگم من چند سالمه. بازم تکرار کردم من خیلی ازت بزرگترم. خواستم بگم جای مامانتم ولی نگفتم =)) ایشون هم ول نمیکرد. گفت همسن خواهرم چی؟ شاید همسن اون باشین. گفتم من خواهر شما رو نمیشناسم. (یادم رفت خاطرنشان کنم که تمام مدت هم نیشم تا بناگوش باز بود و با خنده جواب میدادم.) گفت خواهرم بیست و شش، نه بیست و هفت سالشه. زده بود تو خال :)) چیزی نگفتم. خودش گفت اِی، همین حولوحوش؟ سرمو تکون دادم که یعنی آره. گفت ها، شما از اونایی هستین که دوست ندارن کسی سنشون رو بدونه! گفتم، نه از اون آدما نیستم. از اون آدماییام که دوست ندارن با کسی صحبت کنن. گفت آها، ببخشید و بعد صاف نشست سر جاش و دیگه صحبت نکرد.
حوصله نداشتم، امیدوارم تو پر نوجوون جامعه نزده باشم. البته سنش کمتر از هفده میخورد. شاید چهارده پونزده.
- تاریخ : يكشنبه ۱۰ مرداد ۰۰
- ساعت : ۱۹ : ۰۶
- نظرات [ ۸ ]