مونولوگ

‌‌

گاه دردی که به گلو داشته‌ام، بهای کلمات را به من یادآور شده است!


وقتی همه مریض میشن و من نمیشم اوضاع به نظرم طبیعیه. ولی وقتی همه مریض میشن و منم میشم از خودم ناامید میشم. آخه مگه هر کار بدی بقیه کردن منم باید بکنم؟ آدمم اینقد ضعیف؟
الان همه سرما خوردیم، کل شهر جمیعا! مال من محدود به گلودرده. دیشب شربت آبلیموعسل خوردم و آب‌نمک غرغره کردم، یه اپسیلون بهتر شد. امروز رفتم درمانگاه و تمام مدت حرف زدم. بعضی‌هام واقعا از آدم انرژی می‌گیرن، به یک بار و دو بار و سه بار توضیح متوجه نمیشن. یکی که امروز منو به استیصال رسوند. کارش هم که تموم شد باز اومد جلوی میز من ایستاد و می‌خندید. میگم چی شده؟ میگه هیچی. میگم کارت تموم شد؟ میگه آره. میگم خب به سلامت، میگه ممنون خداحافظ. :| وقت نکردم برم یه چایی داغ برای گلوی مجروحم بریزم. آخر شیفت هم برام شربت شیرین سرد آوردن که چون صبحانه نخورده بودم و قندم افتاده بود و سرگیجه گرفته بودم، برداشتم و خوردم. حالا صدام درنمیاد.
اومدم خونه مامان میگه بهتری؟ میگم نه. میگه پاشو بریم دکتر. انقدر این حرف غیرمنتظره و عجیب بود برام که از تعجبِ خودمم تعجب کردم! اساسا کسی به فکرش خطور نمی‌کنه منو ببره دکتر، اونم برای گلودرد :))) گفتم بابا من از پیش دکتر اومدم تازه، برم باز چیکار کنم؟ انگار صرفا ملاقات دکتر دردها را دوا می‌نماید!
میگم این گلودرد هم توفیق اجباریه ها! هی می‌خوام حرف بزنم، هی یادم میاد حرف زدن مساوی با درده، بیخیال میشم :)

  • نظرات [ ۰ ]

بره‌ای که خرس شد!


اینو هنوز خودش ندیده. فردا که از مدرسه اومد بهش نشون میدم :)


البته جشنی که نیست، فقط شش هفت نفر دور هم کیک می‌خوریم :)
امشب با داداشم اومدم خونه‌ی خواهرم که هم کیکو بیارم، هم فردا صبح باهاشون برم مدرسه ^_^ دستم افتاد (از خستگی از جا کنده شد). هم کیک دستم بود که باید مواظب می‌بودم خراب نشه رو سرعت‌گیرها، هم چادرمو گرفته بودم نره لای چرخ موتور، کیفم هم بود. بعد تو راه داشتم فکر می‌کردم که خوش به حال بره‌ی ناقلا، چقدر خاطرش واسه خاله‌ها و دایی‌ها و عموها و عمه‌هاش عزیزه. کلا ایشون با بقیه‌ی نوه‌ها تومنی دوزار توفیر داره.

+ بهش میگم من امشب اومدم اینجا مسواکمو نیاوردم. بیا مسواکتو بهم بده. میگه اون صورتیه رو بردار، مال خاله جونه :|
میگم مال خودتو بده. میگه آبیه رو بروار، مال دایی حجته!
میگم مال خووودتووو بده. میگه سبزه مال مامانمه. با اون مسواک بزن!!
میگم مااال خووودتتتتت. با استیصال میگه خب باید اول آب بکشیش :(((
الهی من فدات، فدای اون چشات :)))))

  • نظرات [ ۴ ]

گل فقط برای تو می‌خرم

 
به عنوان کادوی تولد، یه دوچرخه می‌خواستیم برای بره‌ی ناقلا بخریم. قیمت گرفتیم یک و دویست سیصده :|
یه وقتی می‌تونستم تنهایی واسه‌ش بخرم. نه فقط به خاطر ارزون‌تر بودن که استطاعتم هم خیلی بیشتر بود. نمی‌دونم چرا این کارو نکردم.
بعد هم چرا وقتی قیمت موتور هشت نه تومنه، یه دوچرخه‌ی بچگانه‌ی 20 باید یک و خورده‌ای باشه؟ به نظر غیرمنطقی میاد.
یاد باد روزگار دوچرخه‌ی بیست ما! شش تا بچه با همون دوچرخه بازی می‌کردیم. من درست مثل اون روزها که صبح زود می‌رفتم تمرین رانندگی، دوچرخه رو هم همون ساعت برمی‌داشتم می‌رفتم دوچرخه‌سواری :) چون بقیه‌ی خواهربرادرا خواب بودن :) و اون پیرمردی هم که به دوچرخه‌سواری دخترها گیر می‌داد خواب بود :| فک کنم نه ده سالم بود. بعدش که من بزرگتر شدم و دوچرخه کوچکتر، اون دوچرخه‌ی گنده‌بک داداشم رو سوار می‌شدم، تو حیاط خودمون. و بعدش هم دیگه هیچی.
ادامه‌ی مطلب هم ویدئوی بازی ludo بچه‌هاست. هیچ‌کدوم به غیر از بره‌ی ناقلا بلد نیستن و باعث میشه در نهایت ول کنه بره :)))
 

خواب


توی یک صف نذری ایستاده بودیم، یک خونه‌ی خیلی بزرگ بود. صاحبخونه یادم نیست ترک بود یا عرب. هدهد هم بود، گفت دوست داره ترکی یاد بگیره، گفتم "منم همین‌طور، اتفاقا ویدئوی آموزش مقدماتیش رو هم دارم، بهت میدم". دو مدل غذا بود، به ما چلوگوشت دادن. ملت هم اطراف خونه بودن و به جای ایستادن تو صف، هی از ما غذابه‌دست‌ها خواهش می‌کردن به اونام بدیم. یه دفعه نگاه کردم که یه خواهر کوچیک‌تر هم دارم. همین‌که نذری رو گرفتیم، این دختر سرتق عجول شروع کرد به هل دادنِ من که زود باش بریم یه جایی پیدا کنیم غذامونو بخوریم. هی گفتم باشه داریم میریم، باشه داریم میریم، هل نده، عجله نکن، داریم میریم، با زبون خوش داشتم می‌گفتم. هرچی گفتم حالیش نمیشد که! آخرش انقدر عصبانی شدم که بشقاب خودمو روی زمین خالی کردم، بعد شروع کردم به زدن خواهرم! انقدر با سیلی به سمت چپ صورتش زدم که همه‌ی مردم برگشته بودن ما رو نگاه می‌کردن. وقتی عصبانیتم تخلیه شد راهمو کشیدم رفتم. بی هدف توی خیابون می‌گشتم و بابت کارم عذاب وجدان داشتم. البته خیلی هم بچه نبود، مثلا اگه من اونجا هفده هجده ساله بودم، اون چهارده پونزده ساله بود. ولی خیلی ناراحت بودم. داشتم با خودم می‌گفتم تو که همه چی رو تو وبلاگ می‌نویسی، برو از این دسته‌گلتم بنویس، از این اخلاق بدت، جوش آوردنت. دوستات حق دارن از این وجه شخصیتتم اطلاع داشته باشن (حالا اینکه چرا باید حق داشته باشن/باشین رو باید برم از خودم بپرسم). همین‌طور با عذاب وجدان کتک زدن خواهرم و دور ریختن غذایی که همه التماس می‌کردن یه‌کم ازش داشته باشن دست به گریبان بودم که دوباره رسیدم به همون صف نذری. یه‌کم با خودم کلنجار رفتم و دوباره ایستادم تو صف. جالب بود که بعد از من هیچ‌کس دیگه‌ای نیومد تو صف. من که رسیدم به دیگ، اون آقا با پرخاش و از فاصله‌ی دور با یه کفگیر دراز غذا رو پرت کرد تو بشقاب. غذا پاشید به همه‌جا و چیزی تو بشقاب نموند. ناراحت شدم و گفتم "این چه جور نذریه؟ اگه می‌خواین ندین خب ندین، این دیگه چه کاریه؟" گفت این آخرین غذا بود و دیگه تموم شد. منم "حقته، حقته" گویان از اونجا دور شدم.

  • نظرات [ ۸ ]

شامی با شاملو


چرا شبگیر می‌گرید؟
من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم
 
  
عفونتت از صبریست
که پیشه کرده‌ای
                    به هاویه‌ی وَهن
تو ایوبی
که از این پیش اگر
                      به پای
                              برخاسته بودی
خضروارت
              به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
                 به خاک
                          می‌گسترد

و بادِ دامانت
                 تندبادی
تا نظم کاغذین گل‌بوته‌های خار
                                          بروبد
 
 
من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم

  • نظرات [ ۲ ]

e مثل eeeeeeggggg!


یک پیرمرد با سرعت بالاتر از مجاز از کوچه وارد خیابون اصلی می‌شد. به خاطر اینکه یه وانت سر کوچه پارک بود، نه راننده به سمت چپش اشراف داشت نه من به داخل کوچه. ماشینش حتی صدا هم نداشت و بدون اینکه ترمز کنه از بیخ گوشم رد شد. شانس آورد من جانب احتیاط رو رعایت کرده بودم و یه نیش‌ترمز! زدم کنار وانت (پیاده بودم). راستش خیلی وقت‌ها دوست دارم تصادف کنم ببینم چجوریه. ولی این بار دلم نمی‌خواست. هم اینکه سرعتش در حدی نبود که بخواد منو راهی بیمارستان کنه و فقط درد و کوفتگی میذاشت برام، هم اینکه فاینال داشتم و ابدا دوست نداشتم این ترم لعنتی مزخرف بیشتر از این کش بیاد. معلممون توانایی کنترل کلاس رو نداره و اغلب کلاس میفته دست دو سه تا بچه مدرسه‌ای حراف وروره‌جادو! از زمین و زمان صحبت می‌کنن و اصلا متوجه نیستن وقت بقیه داره تلف میشه. تذکر هم دادم، ولی افاقه نکرد. چون خود معلم هم‌پاشون در مورد مسائل خارج کلاس حرف می‌زنه. به زور خودمو راضی کرده بودم برم کلاس ها، دوباره داره از زبان بدم میاد. مخصوصا که هنوز تو لول اِی بی سی هستیم و این بیشتر کفرمو درمیاره :/ تصمیم گرفتم اگه ترم بعد هم با همین معلم داشتیم دیگه نرم.
بره‌ی ناقلا از یک‌شنبه میره مدرسه _ تولدش هم همون‌روزه. در واقع ساعت یازده و خرده‌ای سی و یک شهریور به دنیا اومده و میشه کوچکترین عضو کلاس. شاید نیم ساعت دیرتر اگه میومد و میفتاد تو مهر براش بهتر بود. می‌دونم که مامانش تولد نمی‌گیره براش، ولی من می‌خوام برای تولدش کیک بپزم، اگه بشه البته.
برم چیپس و تخم‌مرغی که به خودم قول دادم رو بپزم و بخورم. بقیه رفتن خونه‌ی هدهد.

اینستاکوفت


از اونجایی که حوصله‌م زیادی سر رفته، اینستاگرامم رو هم حذف کردم. البته نرم‌افزارش رو نه، اکانتم رو. باشد که برم اون دو تا کتابی که از کتابخونه گرفتم رو بخونم.
ترسو نیستم ها، ولی الان احساس کردم صدای آروم راه رفتن شنیدم و یه سایه هم دیدم که انگار رفت تو آشپزخونه :| تا حالا حتی نصف شب هم که تنها بودم همچین نشده بودم. فک کنم واقعا دزد اومده. خلاصه اوصیکم* بتقوی الله و نظم امرکم، من برم با دزده صحبت کنم ببینم چی می‌خواد و جای چی رو نمی‌تونه پیدا کنه.

* یه بار ده بیست سال پیش رفتم نماز جمعه، فک کنم اوصی نفسی هم میگن. ولی خب اگه قرار باشه نباشم که دیگه معنی نداره.

  • نظرات [ ۸ ]

لبیک


دیشب ولیمه‌ی یه حاجی دعوت بودیم. حج رفتن برای ما خارجی‌ها! تو ایران خیلی سخته. یعنی از یازده سال پیش که آقای رفتن حج تا امسال، ما حاجی دیگه‌ای تو فامیل نداشتیم! ایشون و خیلی‌های دیگه با اینکه مستطیع بودن اما نمی‌شد که برن. الانم این بنده خدا کارش رو از طریق افغانستان جور کرد و از کابل رفت حج و به کابل برگشت. دو ماه هم طول کشید سفرش. به خاطر همین حاجی بودن و حاجی شدن خیلی واسه‌مون خاص حساب میشه 😎 البته سخنران مراسم دیشب که خودش روحانی کاروانه، می‌گفت امسال سی نفر هم از همین‌جا تونستن برن که نفری شش هزار دلار پرداخت کردن. اگرچه مطمئنا تنها شرطش دلار نبوده، وگرنه تعداد حتما بیشتر از اینا می‌بود. بعد من دیشب دعا می‌کردم کاش منم بتونم برم حج تمتع. یادمه اون سالی که آقای رفتن، بهشون گفته بودن شما ثبت‌نام بکنید، آموزش ببینید، آمادگی بگیرید، ولی هیچ تضمینی نیست که برید. آموزش‌ها رو با مامان دو نفری می‌رفتن. آقای کلا پکر بودن، امیدی نداشتن. روزی که قطعی شد و گفتن ساک‌هاتونو ببندین آقای با یه جعبه‌ی پنج کیلویی نارنجک اومدن خونه. از لحظه‌ای که رفتن تا وقتی برگردن مامان فقط گریه می‌کردن. از آقای ناراحت بودن که چرا تنهایی رفتن، ولی به روشون نمی‌آوردن. البته آقای هم پول کافی برای ثبت‌نام مامان نداشتن. اون موقع ما حتی ماشین هم نداشتیم.
الان من دلم مکه خواسته، مدینه خواسته. شش هزار دلار که هیچ، شش دلار هم ندارم. با این وضعی هم که من کار می‌کنم همون سالی شش دلار پس‌انداز کنم باید کلاهمو بندازم هوا! لطفا یکی یه ماشین‌حساب بهم بده حساب کنم چند سال طول می‌کشه تا بتونم هزینه‌ی حج رو دربیارم.

مامان از قم یه دامن برام خریدن. دامن اصلا جزء لباس‌های محبوبم نیست. اینی هم که خریدن کمرش برام گشاده. امروز انقدر با این دامن خندیدیم که تو چند وقت اخیر بی‌سابقه بود. میشه قشنگ تبدیلش کرد به لباس‌های مختلف، بدون اینکه کسی متوجه بشه دامن بوده قبلا! آخ دلم درد گرفت انقدر خندیدم. به نظرم اینقدر خلاقیت که من سر این چیزا خرج می‌کنم اگه سر چیزای مهم گذاشته بودم الان بازم به هیچ‌جا نرسیده بودم 😂😂😂

  • نظرات [ ۱۵ ]

خواب به خواب نری ایشالا


○ وبلاگ‌ها رو فقط با یلووین دنبال می‌کردم، همه رو قطع دنبال زدم. به دلایل نامعلوم. شمردم، صد و سیزده تا. مثل دفعات قبل این دوره‌ی انزوا هم تموم میشه. نگران پیدا کردن اونایی که دمدمی هستن و هی آدرس عوض می‌کنن هم نیستم.
○ هدهد رفته بود سونو. پنج بار رفت تو و اومد بیرون تا بالاخره انجام شد. می‌گفت برو یه چیز شیرین بخور بچه بیدار بشه، مگه می‌شد حالا؟ مامان می‌گفت مگه الانم می‌خوابه؟ می‌خواستم بگم آدم از همون اول خوابه، تا آخر هم بیدار نمیشه، بعدشم که به خواب ابدی میره، کلهم نوم! نگفتم.
○ این‌طور نیست که یه ساعتی تو روز یا از یه ساعتی به بعد دیگه مال خودم باشم و هیچ‌کس صدام نزنه. گاهی شدیدا دلم خونه‌ی خودم رو می‌خواد. جایی که با کسی شریک نباشم. متاسفانه از اونایی نیستم که به خودم یا بقیه لعنت بفرستم، وگرنه می‌گفتم لعنت به من که از چیزایی ناراحتم که بعضی‌ها آرزوشونه. کاش تفاوت سلیقه و عقیده و حتی منطق کمتر بود. مگه چند تا منطق داریم واقعا؟
○ دوست دارم با همین بسته‌ی محدود یک ساله‌ای که باهاش فیلم دانلود نمی‌کنم و در حالت معمول هفت هشت ماهه تموم میشه، فیلم دانلود کنم ببینم. این اون رد شدن از قوانینه و معنیش اینه "مغز پریشان است، بسم الله رحمن رحیم". ولی همینم نمیشه، چون باید برم دوش بگیرم و رایتینگ بنویسم و هوم‌ورک انجام بدم و امتحان بخونم و بخوابم تا فردا صبح زودتر بیدار شم برم درمانگاه. یه برنامه‌ی ذهنی که فقط آخریش قراره انجام بشه.
○ یه کار بهم پیشنهاد شد. تو شرکت لوازم پزشکی. رد کردم.
○ از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار...

  • نظرات [ ۵ ]

گنجشگک اشی‌مشی


من سفر بودم و بقیه میدترم دادن. حالا امروز ساعت سه باید برم امتحان بدم، قبل کلاس. الان اینجا نشستم تو حرم و حسش نیست بلند شم.
رفتم جواب یورودینامیک تست مامان رو گرفتم، باز کردم خوندم ولی سردرنیاوردم. یکی نیست بگه خب اگه سردرمی‌آوردی که اورولوژیست بودی. عصر باید زنگ بزنم وقت دکتر بگیرم. مامان دلش سفر اربعین می‌خواد، ولی این مشروط است به خیلی چیزها. یکی از مهم‌ترین‌هاش اینه که قبلش درمان بشن.
برگشتنی تو اتوبوس یه خانمی در مورد فاصله‌ی مشهد تهران و قطار و اتوبوس و اینا می‌پرسید. چند تا خانم هم سعی داشتن بهش کمک کنن. من گفتم فاصله‌ش دوازده ساعته. هیچ کدوم توجهی نکردن. داشتن اطلاعات نصفه نیمه و ناقص رد و بدل می‌کردن. از اونجایی که تو خونه این کارا همیشه با منه، بدون چک کردن سایت‌ها هم می‌تونستم بهتر از اون خانوم‌ها راهنماییش کنم. ولی خب با گفتن جمله‌ی اول متوجه شدم که حرفم طالب نداره. واقعا مردم فکر می‌کنن چادری‌ها امل و بی‌سوادن و هرکی یه خروار مو می‌ریزه بیرون و از فرط بلندی ناخن نمی‌تونه بند کیفشو تو دستش بگیره عالم دهره؟ خنده‌داره ها، ولی واقعیت همینه. یه بار دیگه هم تو مترو برام پیش اومد. راهی که مثل کف دستم بلد بودم رو داشتن آدرس اشتباهی به یه خانوم می‌دادن. یه بار راه درست رو گفتم، یه نیم‌نگاه عاقل اندر سفیه انداختن بهم و به حرفاشون ادامه دادن. واقعا داشتم اذیت می‌شدم که اون بدبخت ساعت ده شب قراره نصف شهر رو بچرخه تا برسه به مقصدش، ولی چاره‌ای جز سکوت نبود.
راس اذان رسیدم حرم. می‌دونستم به نماز نمی‌رسم و راستش نرسیدن به نماز جماعت حرم برام چندان اهمیتی نداره. تشنه‌م بود. یه آبمیوه‌ای هست سمت شیرازی که دوستش دارم، اگه زودتر رسیده بودم می‌رفتم اونجا یه چیزی می‌خوردم. تو درمانگاه شوریده هم از این دستگاه‌های خودخر یا شایدم خودفروش هست که کارت می‌کشی و خوراکی موردنظر رو پرت می‌کنه بیرون :) قیمتاشم واقعیه. ولی اونجام چیز خاصی نداشت.
از بست شیرازی که میام تو یاد اون دفعه میفتم که یه خانم عرب داشت شکلات نذری می‌داد. بسته‌شو گرفت جلوم که بردارم، ولی من ایستاده بودم فقط نگاه می‌کردم. یکی به اون یکی به شکلات. منتظر بودم بگه منظورش چیه و چرا شکلاتاشو گرفته جلو روی من. یعنی متوجه نشده بودم که باید بردارم! تا هدهد برداشت و گفت بردار دیگه. خودمم نفهمیدم واقعا فازم چی بود. شاید چون اون لحظه توقع نذری نداشتم. از اون موقع تو اون نقطه من همیشه منتظرم یکی بهم شکلات تعارف کنه :)
وارد که شدم بلندگو داشت می‌گفت زائرین محترم، برای نماز برین پایین دارالحجه. یه نگاه به راست کردم و رفتم تو صحن مجاور، ظل آفتاب، ظهرم رو به عصر امام اقتدا کردم. البته هوا خنک و آفتاب کم‌رمق بود. از رکعت سوم هم فرادی خوندم، چون اطرافم زائر بودن و اتصالم کامل قطع شد. یکی از دلایل دل‌ناچسب بودن نمازهای حرم همینه که وسط نماز باید حواست به این چیزا باشه.
یک خادم پیری هم بود که مثل خدام حرم حضرت معصومه، بچه‌ها رو برای بازی با آب حوض دعوا می‌کرد. تعجب کردم، اولین باری بود همچین چیزی می‌دیدم. دوران آقای طبسی، خدام خیلی سخت‌گیر بودن، دوران آقای رئیسی بسیار مؤدب شده بودن و کمتر هم سخت‌گیری می‌کردن. دوران جدید هم که تازه شروع شده، هنوز مشخص نیست.
اومدم گوهرشاد، جای همه خالی، خودتون به زودی بیاین تو این نقطه بشینین امین‌الله بخونین ان‌شاءالله. بعد یاد منم بیفتین دعام کنین آدم شم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan