من سفر بودم و بقیه میدترم دادن. حالا امروز ساعت سه باید برم امتحان بدم، قبل کلاس. الان اینجا نشستم تو حرم و حسش نیست بلند شم.
رفتم جواب یورودینامیک تست مامان رو گرفتم، باز کردم خوندم ولی سردرنیاوردم. یکی نیست بگه خب اگه سردرمیآوردی که اورولوژیست بودی. عصر باید زنگ بزنم وقت دکتر بگیرم. مامان دلش سفر اربعین میخواد، ولی این مشروط است به خیلی چیزها. یکی از مهمترینهاش اینه که قبلش درمان بشن.
برگشتنی تو اتوبوس یه خانمی در مورد فاصلهی مشهد تهران و قطار و اتوبوس و اینا میپرسید. چند تا خانم هم سعی داشتن بهش کمک کنن. من گفتم فاصلهش دوازده ساعته. هیچ کدوم توجهی نکردن. داشتن اطلاعات نصفه نیمه و ناقص رد و بدل میکردن. از اونجایی که تو خونه این کارا همیشه با منه، بدون چک کردن سایتها هم میتونستم بهتر از اون خانومها راهنماییش کنم. ولی خب با گفتن جملهی اول متوجه شدم که حرفم طالب نداره. واقعا مردم فکر میکنن چادریها امل و بیسوادن و هرکی یه خروار مو میریزه بیرون و از فرط بلندی ناخن نمیتونه بند کیفشو تو دستش بگیره عالم دهره؟ خندهداره ها، ولی واقعیت همینه. یه بار دیگه هم تو مترو برام پیش اومد. راهی که مثل کف دستم بلد بودم رو داشتن آدرس اشتباهی به یه خانوم میدادن. یه بار راه درست رو گفتم، یه نیمنگاه عاقل اندر سفیه انداختن بهم و به حرفاشون ادامه دادن. واقعا داشتم اذیت میشدم که اون بدبخت ساعت ده شب قراره نصف شهر رو بچرخه تا برسه به مقصدش، ولی چارهای جز سکوت نبود.
راس اذان رسیدم حرم. میدونستم به نماز نمیرسم و راستش نرسیدن به نماز جماعت حرم برام چندان اهمیتی نداره. تشنهم بود. یه آبمیوهای هست سمت شیرازی که دوستش دارم، اگه زودتر رسیده بودم میرفتم اونجا یه چیزی میخوردم. تو درمانگاه شوریده هم از این دستگاههای خودخر یا شایدم خودفروش هست که کارت میکشی و خوراکی موردنظر رو پرت میکنه بیرون :) قیمتاشم واقعیه. ولی اونجام چیز خاصی نداشت.
از بست شیرازی که میام تو یاد اون دفعه میفتم که یه خانم عرب داشت شکلات نذری میداد. بستهشو گرفت جلوم که بردارم، ولی من ایستاده بودم فقط نگاه میکردم. یکی به اون یکی به شکلات. منتظر بودم بگه منظورش چیه و چرا شکلاتاشو گرفته جلو روی من. یعنی متوجه نشده بودم که باید بردارم! تا هدهد برداشت و گفت بردار دیگه. خودمم نفهمیدم واقعا فازم چی بود. شاید چون اون لحظه توقع نذری نداشتم. از اون موقع تو اون نقطه من همیشه منتظرم یکی بهم شکلات تعارف کنه :)
وارد که شدم بلندگو داشت میگفت زائرین محترم، برای نماز برین پایین دارالحجه. یه نگاه به راست کردم و رفتم تو صحن مجاور، ظل آفتاب، ظهرم رو به عصر امام اقتدا کردم. البته هوا خنک و آفتاب کمرمق بود. از رکعت سوم هم فرادی خوندم، چون اطرافم زائر بودن و اتصالم کامل قطع شد. یکی از دلایل دلناچسب بودن نمازهای حرم همینه که وسط نماز باید حواست به این چیزا باشه.
یک خادم پیری هم بود که مثل خدام حرم حضرت معصومه، بچهها رو برای بازی با آب حوض دعوا میکرد. تعجب کردم، اولین باری بود همچین چیزی میدیدم. دوران آقای طبسی، خدام خیلی سختگیر بودن، دوران آقای رئیسی بسیار مؤدب شده بودن و کمتر هم سختگیری میکردن. دوران جدید هم که تازه شروع شده، هنوز مشخص نیست.
اومدم گوهرشاد، جای همه خالی، خودتون به زودی بیاین تو این نقطه بشینین امینالله بخونین انشاءالله. بعد یاد منم بیفتین دعام کنین آدم شم :)