مونولوگ

‌‌

یغیروا ما بانفسهم


می‌گفت "اینجور نباش. همین تسنیم را ببین، هر کاری بگویی می‌کند، تمام کارها با اوست. آب بخواهم تسنیم، غذا بخواهم تسنیم، لباس بخواهم تسنیم، خسته باشم تسنیم، کار داشته باشم تسنیم، کانه فرشته. ولی، ولی، ولی، زبانش تند و تیز است، کانه نیش مار! حرفش را می‌زند، دست خودش هم نیست. باید حرفش را بزند، حالا اینکه حرفش قلبت را سوراخ می‌کند حرف دیگریست." با ملایمت حرف می‌زد و اثری از شماتت در حرف‌هایش نبود. گویی یک فرشته‌ی تندخو را پذیرفته باشد.

و من فکر می‌کنم به تمام وقت‌هایی که تصمیم گرفتم کمتر حرف بزنم، ملایم‌تر حرف بزنم، کمتر رک باشم و بیشتر ملاحظه کنم. یک جمله‌اش بدجور ذهنم را می‌کاود؛ دست خودش نیست، دست خودش نیست، دست خودش نیست... اگر دست خودم بود باید آن همه تصمیم به یک جایی می‌رسید دیگر، نرسید. ولی دست خودم است، این را خدا هم می‌داند، من هم می‌دانم. اگر چیزهای سختی مثل این دست خودم نبود که زندگی فایده‌ای نداشت. اگر قرار بود آن فرشته‌ای که می‌گویند باشم و ناخالصی هم نداشته باشم که دیگر چرا زندگی کنم؟ پس جای رشد کجاست؟ و به یادم می‌آید چالش سخت دیگری از همین دست را، گرچه به مراتب راحت‌تر؛ استرس و اضطراب. به دلایل وراثتی، ژنتیکی و تربیتی، شخصیتی داشتم تماما استرس. چنان که گویی از ابتدا استرس بوده‌ام و سپس دست و پا درآورده‌ام. این مسئله گرچه تمام اطرافیان و دوستان و معلمان را آزار می‌داد، اما بیش از همه خودم در تعب و رنج بودم. هشیارانه آب رفتن قوایم را رصد می‌کردم و می‌دیدم که با اختلاف بسیار زیاد از هم‌سالانم به مسائل و مشکلات واکنش می‌دهم. نشستم و با خودم صحبت کردم، زیاد صحبت کردم. پس از هر چالشی صحبت کردم. جنگ کردم، دعوا کردم، بحث کردم، شماتت کردم، نوازش کردم، دلداری دادم، وعده دادم و مدارا کردم. و وقتی به خودم آمدم که سطح اختلاف بسیار کمتر از گذشته شده بود. گرچه جای تمرین بسیار هست هنوز، ولی راه نسبتا هموار گشته. این تجربه‌ای بود تک‌نفره و درونی که حتما آسان‌تر از چالش پیش‌روی فعلی است که کاملا در تعامل با دیگران و با نقش‌آفرینی آن‌هاست. ولی واقعا گمان نمی‌کنم این دلیلی برای ترس یا طفره رفتن یا بیخیال شدن چالش حاضر باشد. یک ماراتن چند ساله را از ابتدا آغاز می‌کنم. هر چند دفعه که شکست خورده‌ام مهم نیست، من باید بتوانم یک آدم خوش‌اخلاق با قول لین از خودم بسازم. این است که مهم است. این است که رنگ حرکت دارد. این است که هرچه دیرتر شروع کنم و هرچه بیشتر پشت گوش بیندازم، ضررش بیشتر است. ضرر شخصی‌اش را می‌توانم بپذیرم، ولی آن سه طفل معصوم که قرار است از پرورشگاه بیاورم و بزرگ کنم چه گناهی کرده‌اند آخر؟ به خاطر آن‌ها هم که شده باید یک تغییری بکنم :دی

  • نظرات [ ۵ ]

‌‌


گاهی یاد یکی از کارهام در گذشته میفتم و به فکر فرو میرم که این چه کاری بود من کردم؟ منظورم اون قسمتش نیست که بابت رفتار دون شأن خودم شرمنده میشم و شماتت می‌کشم از خودم، بیشتر اون شگفتی که بهم دست میده برام شگفت‌انگیزه! مثلا چند ماه پیش کاری برای کسی انجام دادم که تو اون موقعیت حتی از نظر خودم کم‌کاری بوده، یعنی احساس می‌کردم بیش از این بتونم و باید بذل کنم، ولی حالا برام عجیبه که چطور همچین فکری می‌کردم و اون همه بازخورد رو نمی‌دیدم؟ بازخوردهایی بزرگ‌منشانه که نمی‌تونستن مستقیما بگن تو خوبی، ولی به توجه تو نیازی ندارم و من هم زبون غیرمستقیمشون رو نمی‌فهمیدم. آه! واقعا احساس بدی بهم دست داد وقتی ناگهان به جای جزئی‌نگری، رفتم از بالا نگاه کردم و دیدم چقدر از حقیقت دورم. حالا دارم چی میگم؟ اینکه این چیزها آدمو محتاط می‌کنه. اینکه من دیگه واقعا می‌ترسم در مورد مسائل مبهم نظر بدم. درحالی‌که از حرف‌های بدیهی بقیه میشه چندین برداشت مختلف کرد، من دیگه جرأت نمی‌کنم روی لفافه‌گویی‌ها و مبهم‌نویسی‌هاشون نظر بدم. بارها و خیلی خیلی بارها... هاه، نمی‌دونم چرا دارم اینقدر پرت‌وپلا میگم، شاید چون نمی‌تونم حرف اصلیمو بزنم. ولی اندازه‌ی سیاره‌ی مشتری دلم گرفته است. دل‌گرفتگی به من نمیاد، چون آدم‌ها فکر می‌کنن من آهنی‌ام، آدم‌های آهنی هم نیازی به کسی ندارن.


برای برگشت، یک کوپه‌ی دربست داشتیم و دو تا تخت تو کوپه‌ی آقایان. مهندس و دایی با فاصله‌ی هشت واگن از ما توی کوپه‌ی آقایان بودن. و اما مسافران اون کوپه خیلی جالب بودن؛ یک طلبه‌ی ایرانی، یک طلبه‌ی افغانستانیِ شهروند عراق (ساکن نجف)، برادرم یک تبعه‌ی افغانستانی ساکن ایران، دایی یک افغانستانیِ شهروند نروژ، یک مرد اماراتی و یک مرد ماداگاسکاری! طبق اطلاعات واصله جو به سرعت دوستانه و صمیمی میشه، دو طلبه با هم کلی حررررف می‌زنن :))) اماراتی و عراقی هم با هم کلی عربی حرف می‌زنن. ماداگاسکاری هم کمی از ماجرای خودش میگه. اینکه با خوندن جمله‌ای در انجیل که اومدن پیامبر خاتم رو بشارت میده مسلمان میشه و بعد از مدتی هم از تسنن به تشیع می‌رسه. طلبه‌ی ایرانی چایی نذری میده به هم‌قطارها و آخرشم در حالی که همه عجله داشتن که زودتر برن خونه‌شون، با اصرار یه سلفی می‌گیره :) میگم چهارده ساعت با هم بودین، نمی‌شد عکس بگیرین، گذاشتین لحظه‌ی آخر؟ اون عکس هم می‌مونه دست همون بنده‌ی خدا. دوست داشتم منم می‌دیدم عکسو :)

  • نظرات [ ۰ ]

سوغاتی


پشت تلفن؛ بره‌ی ناقلا: خاله جون، یه روسری و
جلوی تلفن!؛ افکار خاله جون: خب، یه روسری
بره‌ی ناقلا: یه مانتو و
افکار خاله جون: واااو! یه مانتو هم!!!
بره‌ی ناقلا: یه شلوار و
افکار خاله جون: خدای من، من و این همه خوشبختی محاله
بره‌ی ناقلا: یه گیره‌ی روسری
افکار خاله جون: حتی گیره هم *_*
بره‌ی ناقلا: برات در نظر گرفتم!
افکار خاله جون: ؟ (سر افکار خاله جون یه دو سه دور گیج میره و سعی می‌کنه تعادلشو به دست بیاره و بفهمه چی به چی شد؟)
بره‌ی ناقلا: فقط باید یکی بهم پول بده که برم بخرمشون!!!
افکار خاله جون: :||| :((( :'''( ='''((( آخه چرا با من این کارو می‌کنی؟؟؟

  • نظرات [ ۲ ]

خاکستر


از دست رفته‌م
یک خط‌کش تازه برای خودم در نظر گرفتم که همچین قشنگ راه نشون میده. نه اینکه خط‌کش تازه ساخته شده باشه یا تازه دستم رسیده باشه، من تا حالا ندیده بودمش. خط‌کش قبلی خودم زحمتش زیاد بود، آدمای خیلی زیادی رو خط‌خطی کردم باهاش. آخه هیچ آدمی دقیقا اندازه‌ی خط‌کش من نمی‌شد. اذیت می‌شدم که "ای بابا! این چه وضعه؟ چرا همه کج‌وکوله‌ان؟"، الانم درسته ازش خسته شدم و می‌خوام عوضش کنم، ولی در حد یه آرمانه برام که بتونم عملیش کنم. یعنی بشه روزی که صلحم اون‌قدر گسترده بشه که بتونم بگم "انی سلم لمن سالمکم"؟ و عزمم اونقدر قوی بشه که بتونم بگم "و حرب لمن حاربکم"؟ می‌دونید تا حالا جرأت نکردم بگم "یا لیتنی کنت معکم"؟ اگه می‌بودم و می‌شد "انی حرب لمن سالمکم و سلم لمن حاربکم" چی؟ اگه همین الان همین‌طوری باشه چی؟
از دست رفتنم رو به چشم می‌بینم...

  • نظرات [ ۱ ]

امامزاده صالح


به نظرم لازمه هر شهری یه مرکز داشته باشه. جایی که رسیدن بهش آسون‌ترین راه‌ها باشه، جایی که از ساکن و مسافر، هرکی توشه، اگه راه گم کنه، اگه خسته باشه، اگه خوشحال باشه، اگه ناراحت باشه، اگه می‌خواد از خونه‌ش بزنه بیرون، اگه بی‌جا و مکان باشه، اگه بخواد قرار بذاره، اگه بخواد خلوت کنه، اگه بخواد خوش بگذرونه، اگه بخواد عزاداری کنه، اگه تازه متولد شده یا اگه تازه مرده، در هر حالی بتونه روش حساب کنه. مرکزی که آغوشش باز باز باز باشه، مرکزی که خودش آدمو صدا بزنه، مرکزی که آدمو دوست داشته باشه و آدم‌هام دوستش داشته باشن. شهر باید مثل مشهد باشه، مثل قم...


  • نظرات [ ۸ ]

خوشمزه هم نیست تازه


آدم کوفت بخوره، شکلات فرمانیه رو نخوره 😣
قضیه از این قراره که در مدت انتظار جلوی سفارت نروژ، ludo بازی می‌کردیم چهار نفره، من و دایی و داداش‌ها. قرار شد هرکی باخت برای بقیه آبمیوه‌ای، نوشابه‌ای، چیزی بخره. من اولش از همه جلو بودم، ولی یک ساعت و خورده‌ای بازی‌مون طول کشید و آخرش من باختم :( و خب طبیعیه که گفتم شرط حرام است و فلان! :))) البته بعدش گفتم بیاین بریم بی‌ارتباط با بازی براتون آبمیوه بخرم. رفتیم و اونا آبمیوه برداشتن و من شکلات. و در نهایت دایی حساب کرد! بعد من فاکتور خواستم که کاش نمی‌خواستم :)))) شکلات من تنهایی از آبمیوه‌ی اون سه تا بیشتر شده بود :)
نشستیم تو ایستگاه می‌خوایم بریم تجریش. بعد این سه تا برسروسینه‌زنان نوحه می‌خونن و کمی هم مسخره‌بازی درمیارن. مهندس: "الان تسنیم با خودش میگه چه غلطی کردم اومدم، دیگه با پسرا نمیام بیرون!" :)

  • نظرات [ ۲ ]

مسافرانه


چرا تو قم از هرجا می‌پرسم کتاب آه رو دارین یا نه، در جوابم می‌پرسن "آه"؟ قبلا لهوف رو دانلود کرده بودم، نمی‌دونم با مدل نوشتنش ارتباط نگرفتم یا چی که نخوندمش و گذاشتم کنار، ولی خیلی دوست داشتم یه مقتل بخونم. الان دنبال آه می‌گردم نیست.
تهران نموندیم کلا، تو اون سه چهار ساعتی که اونجا بودم، از علاقه رسیدم به دلزدگی با چاشنی تنفر. گفته بودم که تهران رو دوست دارم؟ که دلم می‌خواد بشینم پیچیدگی‌هاشو گره به گره باز کنم؟ الان دلم می‌خواد ازش دور بشم. البته نتیجه‌گیری درستی نیست و حتما تهران نه به اون خوبیه که فکر می‌کردم، نه به این بدی که فکر می‌کنم. و البته هنوز هم دوست دارم پیچیدگی‌هاشو یاد بگیرم :)
فردا یه سر دیگه هم میریم تهران، یه دو سه تا کار کوچولو داریم، بعد بازم برمی‌گردیم قم ان‌شاءالله. قم شهر آرامشه انگار. مردمش خوبن انگار. ماشین‌ها و راننده‌هاش خوبن انگار. فروشنده‌هاش خوبن انگار. پارسال که با همکارم اومده بودم، یه بار یه توهینی به مردم قم کرد که دقیق یادم نیست چی بود، یه چی تو مایه‌های ساده/احمق/پخمه بود فک کنم (با عرض معذرت از قمی‌های احتمالی که اینجا رو می‌خونن). بعد منو میگی، انقدر ناراحت شده بودم که انگار مستقیما به خود من فحش داده، داغ کردم و بحث گرفت بالا! حالا اون ایرانی، من نه! خوبه برنگشت بگه به تو چه اصلا!
چرا من نمی‌خوابم، اه!
اون جای خالی پست قبل مثلا جای عکس بود که می‌خواستم بذارم، اصلا حسش نیست.
شترق! بره‌ی ناقلا از تخت افتاد پایین :|

  • نظرات [ ۴ ]

رحیل


قراره ان‌شاءالله تا چند ساعت دیگه حرکت کنیم به سمت تهران. آقای و مامان و اینا مدارکشونو تحویل دادن و نامه‌ی تردد گرفتن. واسه همین صبح که آقای کار بانکی داشتن منو با خودشون بردن که انجامش بدم. من نشسته‌بودم پشت فرمون، به شدت دست‌فرمونم افت کرده و افتضاح شده، به شدت ها! ولی خب همچنان حال میده :) رفتیم بانک و کارمون انجام نشد و مجبور شدیم برگردیم. ساعت ده دوباره رفتیم، ولی این بار با موتور. آقای با لباس‌های کار که خاکی بودن و منم با چادر عاریه از دختردایی یازده ساله! چون چادرهامو انداخته بودم تو ماشین لباسشویی. نشستم ترک موتور. خیلی وقته که موتورسواری نکردم. ولی بذارین اعتراف کنم موتورسواری خیلی بیشتر از رانندگی حال میده :) یعنی من وقتی ترک موتور نشسته بودم فکر می‌کردم که ملت دارن منو به هم نشون میدن و میگن نگا! خوش‌به‌حالش! داره چه کیفی می‌کنه! در حالی که این حسو پشت فرمون نداشتم 😁
خب بازم مثل اون دفعه از خستگی وسط نوشتن خوابم برد. بعد از یه نیم ساعت، ساعتای یک، مامان اومدن بیدارم کردن که درست سر جام بخوابم. چهار هم بیدار شدیم و الان تو راهیم :)







این سفر یه‌جورایی اجباری حساب میشه. البته خود سفر نه، زمانش. مسافر راه دور داریم که می‌خواستن یه‌کم ایران رو هم بگردن. فعلا فقط تهران و قم، تا ببینیم میشه شهر دیگه‌ای هم رفت یا نه. حالا اگه جای دیدنی خوبی تو تهران می‌شناسین ممنون میشم معرفی کنین. فقط باغ کتاب و اینجور چیزا نباشه که خانواده نمیرن :)
+++ بهترین هیئتی هم که می‌شناسین (با آدرس) تو این دو شهر معرفی کنید لطفا. تشکر

  • نظرات [ ۹ ]

اینان حرمت مهمان ندارند






  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan