مونولوگ

‌‌

اگر کودک ندارید، بگردید چند دوست در میان کودکان پیدا کنید


امروز بچه‌ها را برده بودم پارک. دست دو نفرشان را با دست راست و دست یک نفر دیگر را با دست چپ گرفته بودم. از خیابان که رد می‌شدیم، دو تا ماشین برای این مادر عیال‌وار بیچاره که معلوم نیست چه اجباری داشته که با سه بچه‌ی کوچک بیرون آمده، ترمز کردند تا بگذرد! خیلی‌ها نگاهمان می‌کردند. از آن نگاه‌هایی که معنی‌اش می‌شود "بهت نمی‌خوره سه تا بچه داشته باشی! اونم با این فاصله‌های سنی کم." سه، چهار و نیم و شش ساله بودند. مدت خیلی زیادی در ایستگاه اتوبوس منتظر ماندیم تا بالاخره آمد و سوار شدیم. دو تا کارت زدم، برای خودم و شش ساله‌ای که مدرسه‌ای شده است. می‌گویند برای بچه‌ها در هر سنی کارت بزنید، حتی اگر قانون نباشد. که بچه احساس کند آدم است و در شمار آدمیان. اما شارژ اضافه نداشتم :) و از طرفی فقط همان بچه‌ی شش ساله ایستاد تا ببیند چند بار کارت می‌زنم و دو تای دیگر به سمت صندلی‌ها دویدند. چهار نفری روی دو تا صندلی نشستیم. موقع پیاده شدن سه ساله هوس پرش از پله‌های بلند اتوبوس را کرده بود. نمی‌دانم چرا حرص نخوردم از اینکه بقیه را چند صدم ثانیه معطل کرده است.
آرایش خطی و قطاری را با هم تمرین کردیم که هر کدام به درد چه موقعیتی می‌خورند. با دستانمان از شیر آب پارک، آب خوردیم و من یاد گرفتم با بچه که بیرون می‌روم لیوان بردارم. سرسره‌بازی کردند و من هم اگر کسی نبود لااقل یک بار سر می‌خوردم. متاسفانه کسی بود. به ماهی‌های حوض بسیار بزرگ پارک ساندویچ دادیم. ماهی‌های گنده‌ی قرمز را در دوردست‌ها پیدا کردیم و ذوق‌زده شدیم. یک بچه‌ی خیلی کوچک لاک‌پشت هم دیدیم که خیلی بامزه شنا می‌کرد. سنجاقک‌های ظریف زیبا و پروانه‌های سفیدی دیدیم که سه ساله‌ی ما چون هنوز آن بخش از ذهنش که مسئول القای تصور "ما قادر به انجام برخی کارها، از جمله گرفتن پروانه نیستیم" است، تکامل پیدا نکرده بود، مدام دنبالشان می‌دوید. هفت هشت بچه در حالی که در قسمت کم‌عمق حوض لخ‌لخ می‌کردند آمدند و کنارمان ایستادند. کوچکترینشان هم‌قد پسرهای ما بود. بگو بخند و شور و هیجان و آب‌بازی دیدیم. به این سه تا فکر کردم و به آن هفت هشت تا. این سه تا یک انگشت هم به آب نزده بودند و مدام به خاطر لجن‌هایی که کف حوض بود اظهار پیف‌پیف! می‌کردند. چند باری هم که خواستند وارد آب شوند من اجازه ندادم. و آن‌های دیگر دست و پایشان چقدر آب را تجربه کرده بود. چقدر نسیم به لباس‌های خیسشان وزیده بود و چقدر مسئول خودشان بودند و اختیار را در مشت داشتند. داشتم به حالشان غبطه می‌خوردم که نگهبان پارک سوت‌زنان آمد و بهشان گفت افغانی‌ها، زود از پارک بروید بیرون. کارتان همین است که هی بیایید اینجا بنشینید. قلبم شکست. بهشان نمی‌آمد افغان باشند، اما نگهبان پارک حتما می‌شناختشان. قلبم از حرف نگهبان درد گرفت. خیره نگاهش کردم، طولانی و ممتد. او هم نگاه کرد، طولانی و پرسنده. ولی مطمئنم که چیزی از ذهنم را نخواند. خواستم چیزی بگویم، نشد، نگفتم. بچه‌ها رفتند و نگهبان هم رفت. چند دقیقه‌ی بعد شش ساله داشت به طرف یک لوله‌ی بزرگ می‌رفت که نگهبان از کنارمان رد شد. شش ساله زود کنار کشید. فهمیدم از نگهبان ترسیده، شاید از همان جمله‌اش. از خودم بدم آمد که گذاشته بودم یک نسل دیگر این‌ها را تجربه کند. خدای من، چرا نگفته بودم که به بچه‌ها چه کار داری؟ مگر پارک جای بازی بچه‌ها نیست؟ فوقش باید بگویی از حوض بیرون بیایند. حق نداری بچه‌ها را تحقیر کنی. خدایا، چقدر حقیر بودم آنجا. چرا فقط نگاهش کردم؟ 
از آنجا هم رفتیم. بستنی خوردیم و یخمک! چقدر دلم برای نصف کردن یخمک تنگ شده بود. چقدر این روزها در خاطر بچه‌ها خواهد ماند. این را وقتی فهمیدم که شش ساله گفت اینجا بهترین پارک دنیاست. همان پارکی را می‌گفت که به نظر من پارک خشک و بی‌روحی بود. اما مگر می‌شود پارک کودکی هر بچه‌ای بهترین پارک دنیا نباشد؟ مگر پارک کودکی‌های ما بهترین پارک دنیا نبوده؟ مگر خوشمزه‌ترین بستنی‌ها را در آن پارک نخورده‌ایم؟ مگر تندترین دوچرخه‌ها مال بچگی‌مان نبوده؟ مگر خوش‌رنگ‌ترین گل‌ها و خوشبوترین چمن‌ها در آن پارک نبوده؟ مگر کودکی ما خاص‌ترین کودکی دنیا نبوده؟ خیالم کمی راحت شد از بابت اینکه دنیا هنوز قشنگی‌هایش را دارد. از بابت اینکه خیال می‌کردم صفا در همان کودکی‌های ما مانده و در فکر بودم که حالا بچه‌های ما در این دنیای بی‌صفا چه کنند؟ خیالم راحت شد که صفا نه مال دنیا، که مال روح انسان است و باصفاتر از روح کودک؟ دلم خواست می‌توانستند آن صفا را با تیر نگاهشان به قلبم وارد کنند. گمانم لازم است بیشتر در تیررس نگاهشان باشم. بیشتر دنیایم را با دنیایشان مخلوط کنم. دلم می‌خواهد غلظت دنیایم را در رقت قلبشان حل کنند. این بار اول است که دلم می‌خواهد به کودکی بازگردم. این گریه‌آور است که دیگر کودک نیستم.

  • نظرات [ ۶ ]
پلڪــــ شیشـہ اے
۰۶ مهر ۹۸ , ۰۰:۳۳

قلب ما هم درد گرفت از این خطاب زشت.

بچه ها با فارغ بودنشان حس رهایی و سرزندگی به آدم می دهند. 

ای کاش که همه شان شاد شاد باشند.

پاسخ :

بچه‌ها اگه مشکل اساسی تو زندگی نداشته باشن شادن. این ماییم که تو قلاب کوچکترین مشکلات گیر می‌کنیم و به قول شما فارغ نیستیم. کاش حداقل از این بزرگتر نشم :(
پلڪــــ شیشـہ اے
۰۶ مهر ۹۸ , ۰۰:۵۰

اما یه عده شون هستن که به خاطر ناملایمات اجتماعی لبخند نمی زنند.

درست میگید، کوچکترین چیزها...

پاسخ :

بله متاسفانه، همونان که دچار مشکلات اساسی‌ان.
الهی دعای شادی‌تون در حق بچه‌ها برآورده بشه :)
YEGAN E☄
۰۶ مهر ۹۸ , ۰۱:۰۲

با حرفاتون بی نهایت موافقم

و باید بگم بهتون تبریک میگم که دلتون انقدر جوونه :)

پاسخ :

ممنونم :)
فاطمه :)
۰۶ مهر ۹۸ , ۰۱:۳۹

یا گریه آور است که همون  فسقل هایی که بردین پارک هم با تقریب زیادی  یه روز دوست دارن باز برگردن به کودکی...

+این گوشه سمت چپ وبلاگو که می بینم یاد خدا یکی زن یکی حتما دنبال شونده ام یکی میفتم...یعنی کی میتونه باشه اون دنبال شونده خوشبخت :))

پاسخ :

آره آره آره، این خیلی گریه‌آورتره.
+ نه، خدا یکی، دنبال‌شونده یکی یکی :))
پنج پست قبل، تحت عنوان "گوشه‌ی بالا سمت چپ" لینکشون کردم :)
پا ییز
۰۶ مهر ۹۸ , ۰۸:۳۸

:) 

پاسخ :

:)
life around me
۰۶ مهر ۹۸ , ۱۲:۰۳

بعضی آدمها هستن که اگر ببینن یه سفید پوست سیاه پوستی رو تحقیر میکنه داد سر میدن که ببین نژاد پرستی و فلان و بهمان بعد خودشون رو نژاد برتر میدونن.

دوستم امریکا پزشکه،میگفت بعضی مریض ها میفهمن امریکایی نیستم اجازه ی معاینه نمیدن تا هم نژاد!!!خودشون بیاد چون معتقدن ژن برترن.

از بیشعور نمیشه انتظار شعور داشت...

پاسخ :

نمی‌تونم بگم این رفتارها کاملا برام طبیعی شده، ولی در حدی نیست که بگم قلبم شکست و اینا. ولی اونا بچه بودن، فقط چند تا بچه که بازی می‌کردن. ژن برتر بخوره تو فرق سر اونایی که ادعاشو دارن. هر گندی که به این دنیا زده شده، همین ژن‌های سیاه زدن.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan