مونولوگ

‌‌

سی و نه


اعترافات بی‌خطر

اعتراف می‌کنم وقتی تو بلاگفا بودم نمی‌دونستم :) چیه. وبلاگ بقیه رو که می‌خوندم این دونقطه پرانتز خیلی رو اعصابم بود. مثل این بود که همچین جمله‌ای تو یه کتاب دیده باشم: "سباستین gf$j× به چشمانش &¥d+f خیره j)gt× شد و سعی xh*td%j؟ کرد ماشه stw%₩ را 2u/jjf_d فشار g#¥ دهد."

اعتراف می‌کنم نه ده ساله که بودم چند بار خاله رو تا مرز جنون رسوندم. بی‌بی و دایی‌ها و خاله‌ها اومده بودن ایران که برای دایی زن بگیرن. بعد چون اقامتشون طولانی شد تصمیم گرفتن یه کاری هم بکنن که مقداری از مخارج عروسی تامین بشه. یک تابستون چادر رنگی می‌دوختیم. طاقه طاقه پارچه می‌آوردیم و برش می‌زدیم و می‌دوختیم. هدهد و یک خاله برش می‌زدن (با قیچی برقی ده‌ها چادر رو یکجا برش می‌زدن)، عسل کمر رو می‌دوخت، اون یکی خاله پایین چادر رو می‌دوخت و آخرین نفر من بودم که چادرها رو تا می‌کردم. محل کارم کنار چرخ خاله بود. اون می‌دوخت و بعد من تا می‌کردم. روزی صد و خرده‌ای چادر تا می‌کردم. مدام باید خم و راست می‌شدم و گاهی خیلی خسته می‌شدم. خاله تندتند می‌دوخت و چادرها رو هم تلنبار می‌شد. دعا می‌کردم خاله آهسته‌تر بدوزه تا من بهش برسم، ولی خاله دستش خیلی تند بود. یه‌بار یه فکر پلید به مغزم خطور کرد. وقتی دستم رو به پهنای چادر باز می‌کردم تا دو سرش رو به هم برسونم، یک دستم رو به اندازه‌ی یکی دو ثانیه رو نخ چرخ خیاطی خاله نگه می‌داشتم. به خاطر سرعت بالای چرخ، همین زمان کافی بود تا نخ پاره بشه. تا خاله می‌خواست چرخ رو دوباره نخ کنه من یک چادر جلو افتاده بودم. وقت‌هایی که خیلی عقب می‌افتادم پشت سر هم این کار رو تکرار می‌کردم و خاله که نمی‌دونست مشکل چیه به شدت عصبانی می‌شد. مامانمو صدا می‌زد که چرخ خراب شده بیا درستش کن. مامان که میومدن بدوزن می‌دیدن چرخ خیلی خوب می‌دوزه و نخ هم نمی‌کنه! بعد که می‌رفتن دوباره پشت سر هم نخ می‌کند :)))) خاله طفلکی به مامان می‌گفت تو که میای درست میشه، بعد که میری دوباره خراب میشه. من واقعا روم فشار بود، وگرنه همچین حقه‌ی کثیفی نمی‌زدم! و اونقدر هم تمیز کارمو انجام می‌دادم که تا سال‌ها بعد که خودم اعتراف کنم هیچ‌کس نفهمید! البته زیاد این کار رو نمی‌کردم، فقط وقتی خیلی عقب می‌افتادم و خسته بودم ;) چهارده هزار چادر تا کردم تو اون مدت و چهارده هزار تومن دستمزد گرفتم کلا. مامانم یه‌کم پول روش گذاشت (خیلی کم) و یه گوشواره‌ی طلا برام خرید. یادش بخیر، فکر کنم گرمی نه تومن یا همچین حدودی بود. بعدها اونو فروختم روش پول گذاشتم پلاک خریدم. الان هم که گم شده نمی‌دونم کجاست. از بس که شوق دارم به طلا اینجوری مثل چشمام مواظبشونم!

+18: اعتراف می‌کنم بچه که بودم یه بار ادای زایمان رو درآوردم. نمی‌دونستم زایمان چیه، ولی دوست داشتم تجربه‌ش کنم!!! فکر می‌کردم یه دل‌درد خییییلی شدید باید باشه. تو خودم مچاله شده بودم و از شکمم گرفته بودم و دلم داشت مثلا می‌ترکید که خواهرم اومد تو. نفس در سینه حبس شد. یه چرتی تحویلش دادم و دیگه از این بازی‌ها نکردم. بعدها که رفتم بیمارستان، فهمیدم چقدر خنگولانه فکر می‌کردم در موردش :))

اعتراف می‌کنم دوم راهنمایی که بودم یکی از دوستام ازدواج کرد. من با وجود اینکه دو تا خواهر بزرگتر از خودم تو خونه داشتم فکر می‌کردم اگه منم ازدواج کنم چی؟ بعد از ترس اینکه یک روز ازدواج کنم شب‌ها موقع خواب گریه می‌کردم :| جالب اینه که هیچ‌کس هم تو خونه حتی در مورد ازدواج خواهرهامم حرف نمی‌زد چه برسه به من، چون بابام کلا خواستگار راه نمی‌داد!

اعتراف می‌کنم ابتدایی که بودم، آخرین سنی که برای خودم متصور بودم هجده سالگی بود. جدا فکر می‌کردم قراره تو هجده سالگی بمیرم.

اعتراف می‌کنم بچگی خیلی خیال‌پرداز بودم. گاهی نصف شب‌ها نفسمو حبس می‌کردم تا صدا نده، بعد گوشامو تیز می‌کردم که ببینم صدای نفس مامانم میاد یا نه. اگه نمیومد پا می‌شدم می‌رفتم چک می‌کردم که آیا مامانم زنده است یا نه. نمی‌دونم چرا برام سوال نمی‌شد که آقای یا خواهربرادرام زنده‌ان یا نه :|

اعتراف می‌کنم همون شب‌ها صدای سگ که از تو کوچه میومد، هر لحظه منتظر بودم از روی در حیاط یه سگ غول‌پیکر بپره تو خونه و البته صحنه‌ی مبارزه‌ی آقای با سگ و از پا دراومدنش رو هم همیشه بعدش می‌دیدم.

اعتراف می‌کنم یه همسایه داشتیم که بچه‌هاش خیلی بدجور رو مخم بودن. یادم نیست چیکار می‌کردن، ولی یادمه یه بار به خاطر دخترش که دو سه سال ازم کوچیک‌تر بود، از آقای یه کوچولو کتک خوردم. من با دست‌اندرکاری تعدادی دیگر، وقتی اینا رو تنها گیر می‌آوردیم حسابی اذیتشون می‌کردیم. بهشون دستور می‌دادیم و گاهی هم می‌زدیمشون! دختره الان چهار تا بچه داره :|

اعتراف می‌کنم از همون اولی که کتاب‌خون شدم و رساله رو دم دستم دیدم، مثل یه کتاب ممنوعه برمی‌داشتمش و می‌رفتم یه گوشه می‌خوندمش. از احکام نماز و روزه و قرض تا بلیط‌های بخت‌آزمایی و پیوند عضو و لقاح مصنوعی و هر آنچه که فکرش را بکنید. حتی باب ارث هم جزء اون بخش‌هایی بود که اگه سر خوندنش گیر می‌افتادم حسابم با کرام‌الکاتبین بود. البته من اینجوری فکر می‌کردم، نمی‌دونم واقعا اگه می‌فهمیدن چه برخوردی می‌کردن :)

اعتراف می‌کنم، البته اینو باید خواهرام اعتراف کنن، اینکه وقتی مامان، بچه (یعنی داداشم) رو میذاشت پیششون و می‌رفت خرید، اینا برای اینکه بتونن بازی کنن و مجبور نباشن هی مواظب باشن که بچه کجا میره و چیکار می‌کنه، یه سر چادر رو به ستون وسط خونه و یه سرش رو به پای بچه می‌بستن و بچه‌ی طفلک مثل زندانی‌ها گیر می‌افتاد تا مامان بیاد.

اعتراف می‌کنم دبیرستان که بودم یه سرایدار جدید اومد مدرسه‌مون. یه پسر جوون حدودا سی ساله که می‌شد حدودا دو برابر سن ما! من از دور اینو می‌دیدم که خیلی سربه‌زیره و آسه میره و آسه میاد، ازش خوشم اومده بود. بعد تازه بدون اینکه این بنده خدا یک بار منو دیده باشه یا حرف زده باشه، تحت نفوذ توهمات نوجوانانه فکر می‌کردم که اونم از من خوشش میاد!!! نه اینکه تو نخش باشم و اینا، ولی هرازگاهی که تو ساعت مدرسه و زنگ تفریح ظاهر می‌شد توجهم بهش جلب می‌شد! یه بار زنگ ورزش تو حیاط نشسته بودیم که ظاهر شد! داشت از گوشه‌ی حیاط رد می‌شد که یکی از این دخترای کلاسمون که مرض داشت و به خاطر سربه‌زیریش می‌خواست اذیتش کنه بلند بهش سلام کرد. اون هیچی نگفت و به راهش ادامه داد. دختره باز بلند گفت جواب سلام واجبه ها! اون بنده خدام بدون اینکه سرشو بلند کنه یه سلام گفت و رد شد. اینام غش‌غش می‌خندیدن. دیگه همون‌جا کلا خط خورد برام. احساس کردم سربه‌زیریش مفهوم خاصی نداره، اراده و فهم پشتش نیست. یا انقدر ساده است که فکر می‌کنه جواب همچو سلامی رو ندادن گناهه، یا بدش نمیومده همچی سلامی رو علیک کنه. در هر حال خودشو مسخره‌ی چند تا دختربچه کرده بود.

اعتراف می‌کنم با رتبه‌ی دو هزار و ششصد پزشکی و دندون و دارو هم زده بودم :|

اعتراف می‌کنم تو بچگی می‌خواستیم به هم فحش بدیم رو هم اسم می‌ذاشتیم. مثلا داداشام عصبانی می‌شدن به من می‌گفتن طوطی! البته اغلب این اسامی به شکل شعر گفته می‌شدن، مثلا فاطی فاطی طوطی! :)))) اسممو همیشه کامل می‌گفتن، فقط وقتی می‌خواستن فحش بدن این شکلی میشد. حالا اینکه چرا اسم یه پرنده‌ی باحال باید فحش باشه رو نمی‌دونم، ولی از همون‌جا از اسم طوطی بدم میومد. بعد من جلوی خودمو می‌گرفتم که رو کسی اسم نذارم، چون فکر می‌کردم گناهه. از اسامی مستعاری که بقیه می‌ساختن استفاده می‌کردما، ولی خودم نمی‌ساختم. اما یه بار که خیلی عصبانی بودم این کارو کردم. یه شخصیت کارتونی منفی تو تلویزیون بود اسمش شاه دی‌دی بود. بعد من اینو گذاشتم رو داداشم و بهش گفتم مهدی‌دی‌دی شاه‌دی‌دی! و این اسم یه مدت روش موند و بقیه هم می‌گفتن و من عذاب‌وجدان داشتم که باقیات‌الشرات! واسه خودم درست کردم و با هر بار که بقیه این اسمو بگن منم یه گناه کردم!

اعتراف می‌کنم وقتی رفتم اول دبیرستان، یه دختره تو یه کلاس دیگه بود که شنیده بودم معدل کل دوره راهنماییش بیسته. تو راهنمایی من تاپ مدرسه‌مون بودم که معدلم ۱۹/۹۸ بود. بعد من دوست داشتم این دختره رو ببینم و باهاش آشنا بشم. یکی دو ماه از سال که گذشت آزمون علمی سراسری کشوری ازمون گرفتن. من اول مدرسه و پنجم استان شده بودم. بعد این دختر دیده بود خودش دوم شده، گشته بود دنبال من که ببینه کی اول شده! مدرسه‌مونم شکر خدا به این چیزا اهمیت نمی‌داد که بخواد سر صف معرفی کنه. خودش گشت و پرسون پرسون پیدام کرد. اومد اول بسم الله دستشو انداخت دور گردنم!!! (من به شدت رو حفظ فاصله‌ی فیزیکی حساس بودم) و گفت بیا با هم دوست بشیم! همین‌قدر رک! منم مثل یک پاره آجر هیچی نگفتم و رفتم :| دوست داشتم باهاش دوست بشم ها، ولی باید خیلی بیشتر اصرار می‌کرد! به مرووووور، یعنی تا وقتی سوم دبیرستان هم تموم شد، کم‌کم به یه حدی رسیدیم که به هم سلام می‌کردیم :) رفت ریاضی و معماری خوند.

اعتراف می‌کنم بچگی‌ها جام همیشه روی بار بود. بار همون چیزیه که وقتی تشک‌ها و پتوها و بالش‌ها رو روی هم میذاری تا سقف میره. می‌رفتم ساعت‌ها اون بالا دراز می‌کشیدم و کتاب می‌خوندم. چون بارمون خیلی بلند بود دیده هم نمی‌شدم. گاهی یکی میومد تو اتاق می‌خواست یه چیزی یواشکی بخوره من می‌دیدم. یا گاهی خوابم می‌برد کلی دنبالم می‌گشتن و پیدام نمی‌کردن. گاهی هم خودم خودمو به نشنیدن می‌زدم و همون‌جا می‌موندم. وقت‌هایی هم که اونجا نبودم روی اپن بودم. حتی تا بزرگسالی! چقدر پدر و مادرم زحمت کشیدن تا تونستن عادت رو اپن نشستن و خوابیدن و خوردن رو از سر من بندازن :)))

اعتراف می‌کنم همین الان تو خونه‌ی ما خاموشی زده شد :||| (ساعت 18:52)

می‌تونم همین‌جور ادامه بدم، ولی فقط یکی دیگه. اعتراف می‌کنم اون حس تمرد از قوانین خیلی درم شدت گرفته.

  • نظرات [ ۱۲ ]

فرار رو به جلو


گمونم ترم دوم بودم. فیزیولوژی نیم واحد عملی داشت. بردنمون تو آزمایشگاه و دستگاه‌های مختلف و کار باهاشون رو نشونمون دادن. هیچ کدوم یادم نیست. ولی یکیشو یادمه، اسپیرومتر. می‌گفتن بیاین توش فوت کنین که حجم هوای دم و بازدمتون مشخص بشه. من که فوت کردم استاد گفت ورزشکاری؟ حلقه‌ی داخل اون استوانه، با شدت و سرعت رفته بود تا سقف استوانه. ورزشکار هم داشتیم تو کلاس، ولی اون سؤال رو از من پرسید که کمترین نمره‌م همیشه ورزش بوده.
ظاهرم نشون نمیده، اما ظرفیتم زیاده. صبرم کمه و ظرفیتم زیاده. تناقض نیست. صبرم اینقدر کمه که تحمل کوچکترین حرف مخالفی رو ندارم و ممکنه مدت‌ها ذهنم روی اون حرف گیر کنه. اگه اون حرف در حیطه‌ای باشه که روش حساسم، قطعا واکنشمو به شکل اظهارنظر و گاها جروبحث بروز میدم. و ظرفیتم اینقدر هست که حواس شش‌گانه‌م از بیشترشون قوی‌تره ولی تسلطم به دروازه‌ی دلم بیشتر. نصف بیشتر درددل‌هایی که از آدم‌ها شنیدم رو حاضر نیستم هیچ‌وقت خودم بازگو کنم. حقیقتش نمی‌تونم از آدم‌هایی که درددل می‌کنن دفاع کنم. حس ترحم آدم رو برمی‌انگیزن و من ناتوان‌تر از اونم که بتونم به کسی ترحم کنم.

+ امروز خیلی نوشتم. اما امشب وقتی داشتم متن رو می‌خوندم که منتشر کنم ازش بدم اومد. تنها باری که تو مسابقات رفتم تا کشوری، پیش‌دانشگاهی بود. راجع به یک خطبه که خودمون انتخاب می‌کردیم متن می‌نوشتیم و می‌رفتیم به شکل سخنرانی اجرا می‌کردیم. راجع به فن بیانم هیچ نظری ندارم که چطور بود، چون هشتم شدن خودش کاملا گویا هست. ولی بد نمی‌نوشتم. هر مرحله خطبه عوض می‌شد و من برای هر مرحله هزاران بار متنمو عوض می‌کردم. جملات شکیل، لغات بکر، ترکیب‌های خلاقانه و کلا هر چیزی که خوب بود، فقط برای بار اول به نظرم خوب بود. بار دوم که می‌خوندم تکراری و تصنعی و بی‌روح می‌شد. اینقدر این تعویض لغات رو انجام می‌دادم تا آخرش خسته و درمانده یه متن معمولی می‌نوشتم و می‌رفتم جلوی داور. حالام دقیقا حکایت روز اول چله‌ی منه! متن قبلی رو پاک کردم و فقط شروع کردم به نوشتن تا قرار روز اول انجام بشه. فقط هر چی اومد رو نوشتم و مرور هم نمی‌کنم دیگه.

  • نظرات [ ۳ ]

‌‌


اخیرا یکی از بلاگرای کم‌کاری که دنبال می‌کردم، یه دوره‌ی چهل روزه برای خودش برگزار کرد که نمی‌دونم دقیقا به چه منظور بود. ولی هر شب، آخر شب یک پست می‌نوشت. عنوان پست‌ها از عدد چهل به پایین بودن. من خیلی از این مدل خوشم اومد. یه اجبار ملایمی توش هست. به فکرم زد که منم همچین کاری بکنم. البته من که معمولا هر شب می‌نویسم، ولی اجباری برام نیست. برای این که کمی دوز اجبارش رو بیشتر کنم، تصمیم گرفتم یه سری شروط برای این نوشتنه بذارم. الف اینکه باید خلاصه بنویسم. ب اینکه در مورد هرچی دوست داشتم بنویسم، کاری که کمتر کردم تا حالا. یعنی چی؟ یعنی اینکه روزانه‌نویسی صرف نباشه. در مورد افکارم، عقایدم، علائقم، مواضعم و خلاصه هر آنچه که منو تسنیم کرده. اینجا من تقریبا یک آدم خنثی هستم و می‌خوام تو این چهل روز نباشم. پ اینکه حتی‌المقدور ازش یه درسی بگیرم. هر چند کلیشه باشه، با این شرط که اون کلیشه رو برای خودم شکسته باشم و به معنی واقعیش فکر کرده باشم. البته این کمی با بند ب مغایره و ممکنه من دوست داشته باشم در مورد طول بال مگس صحبت کنم و این هیچ درس خاصی برای زندگیم نداشته باشه، ولی خب یه تمرینی هست که شاید مجبورم کنه کمی متفاوت در مورد طول بال مگس فکر کنم. ضمنا بند ب با الف هم مغایرت داره، چه اینکه ممکنه من دوست داشته باشم "طویله‌ای در طول بال مگس" بنویسم. اساسا این عبارت "دوست دارم، دلم می‌خواد" هر جا که وارد میشه، می‌زنه کل قوانین رو می‌پکونه. اما در این فقره باز هم این یه تمرینی هست برای اینکه یاد بگیرم بهینه حرف بزنم؛ شاید کم کردن از کمیت، کمبود کیفیت رو جبران کنه. ت اینکه سعی کنم کمی خلاق باشم و نیم ساعته سر و تهش رو هم نیارم. ترجیحا کتابی بنویسم. در گزینش فعل و فاعل و مفعول زیبا اهتمام بورزم. از تصاویر فقط در صورتی که استفاده کنم که به نظرم خیلی مرتبط یا خیلی هنرمندانه باشن (انصافا عکس زشت نذاشتن برام خیلی سخته). البته لینک دادن به تصاویر در صفحه‌ای غیر از صفحه‌ی اصلی بلامانع است. ث اینکه عنوان‌ها فقط عدد باشن. اگه عنوان خاصی به ذهنم رسید که خیلی دوست داشتم رو پست باشه، اول متن بنویسمش.
این قانون‌ها آسون‌ترین قانون‌های دنیان. ولی چون قانون هستن، اون حس تمرد از الان در من بیدار شده و مثل بچه‌های بدخواب‌شده داره جیغ می‌زنه و میگه اصن کی گفته؟؟؟ مگه تو بابامی که بهم دستور میدی؟ کی می‌خواد مجبورم کنه؟ اصن نمی‌خوام و قس‌علی‌هذا. تا همه رو بیدار نکرده، من برم خفه ش کنم. شب‌بخیر


+ لازم نبود این پست رو بخونین ها! در واقع ترجیحم بر این بود که نخونین. صرفا چون نیاز داشتم قوانینم رو مکتوب کنم نوشتم. اما می‌دونستم حتی اگه اولش بنویسم نخونین، بدتر همه کنجکاو میشن بخونن، دیگه گذاشتم آخرش بگم :)))
+ ج اینکه می‌تونم تمام قوانین رو نقض کنم، ولی ترجیح میدم این بند رو یادم نیاد کلا.

  • نظرات [ ۵ ]

اگر کودک ندارید، بگردید چند دوست در میان کودکان پیدا کنید


امروز بچه‌ها را برده بودم پارک. دست دو نفرشان را با دست راست و دست یک نفر دیگر را با دست چپ گرفته بودم. از خیابان که رد می‌شدیم، دو تا ماشین برای این مادر عیال‌وار بیچاره که معلوم نیست چه اجباری داشته که با سه بچه‌ی کوچک بیرون آمده، ترمز کردند تا بگذرد! خیلی‌ها نگاهمان می‌کردند. از آن نگاه‌هایی که معنی‌اش می‌شود "بهت نمی‌خوره سه تا بچه داشته باشی! اونم با این فاصله‌های سنی کم." سه، چهار و نیم و شش ساله بودند. مدت خیلی زیادی در ایستگاه اتوبوس منتظر ماندیم تا بالاخره آمد و سوار شدیم. دو تا کارت زدم، برای خودم و شش ساله‌ای که مدرسه‌ای شده است. می‌گویند برای بچه‌ها در هر سنی کارت بزنید، حتی اگر قانون نباشد. که بچه احساس کند آدم است و در شمار آدمیان. اما شارژ اضافه نداشتم :) و از طرفی فقط همان بچه‌ی شش ساله ایستاد تا ببیند چند بار کارت می‌زنم و دو تای دیگر به سمت صندلی‌ها دویدند. چهار نفری روی دو تا صندلی نشستیم. موقع پیاده شدن سه ساله هوس پرش از پله‌های بلند اتوبوس را کرده بود. نمی‌دانم چرا حرص نخوردم از اینکه بقیه را چند صدم ثانیه معطل کرده است.
آرایش خطی و قطاری را با هم تمرین کردیم که هر کدام به درد چه موقعیتی می‌خورند. با دستانمان از شیر آب پارک، آب خوردیم و من یاد گرفتم با بچه که بیرون می‌روم لیوان بردارم. سرسره‌بازی کردند و من هم اگر کسی نبود لااقل یک بار سر می‌خوردم. متاسفانه کسی بود. به ماهی‌های حوض بسیار بزرگ پارک ساندویچ دادیم. ماهی‌های گنده‌ی قرمز را در دوردست‌ها پیدا کردیم و ذوق‌زده شدیم. یک بچه‌ی خیلی کوچک لاک‌پشت هم دیدیم که خیلی بامزه شنا می‌کرد. سنجاقک‌های ظریف زیبا و پروانه‌های سفیدی دیدیم که سه ساله‌ی ما چون هنوز آن بخش از ذهنش که مسئول القای تصور "ما قادر به انجام برخی کارها، از جمله گرفتن پروانه نیستیم" است، تکامل پیدا نکرده بود، مدام دنبالشان می‌دوید. هفت هشت بچه در حالی که در قسمت کم‌عمق حوض لخ‌لخ می‌کردند آمدند و کنارمان ایستادند. کوچکترینشان هم‌قد پسرهای ما بود. بگو بخند و شور و هیجان و آب‌بازی دیدیم. به این سه تا فکر کردم و به آن هفت هشت تا. این سه تا یک انگشت هم به آب نزده بودند و مدام به خاطر لجن‌هایی که کف حوض بود اظهار پیف‌پیف! می‌کردند. چند باری هم که خواستند وارد آب شوند من اجازه ندادم. و آن‌های دیگر دست و پایشان چقدر آب را تجربه کرده بود. چقدر نسیم به لباس‌های خیسشان وزیده بود و چقدر مسئول خودشان بودند و اختیار را در مشت داشتند. داشتم به حالشان غبطه می‌خوردم که نگهبان پارک سوت‌زنان آمد و بهشان گفت افغانی‌ها، زود از پارک بروید بیرون. کارتان همین است که هی بیایید اینجا بنشینید. قلبم شکست. بهشان نمی‌آمد افغان باشند، اما نگهبان پارک حتما می‌شناختشان. قلبم از حرف نگهبان درد گرفت. خیره نگاهش کردم، طولانی و ممتد. او هم نگاه کرد، طولانی و پرسنده. ولی مطمئنم که چیزی از ذهنم را نخواند. خواستم چیزی بگویم، نشد، نگفتم. بچه‌ها رفتند و نگهبان هم رفت. چند دقیقه‌ی بعد شش ساله داشت به طرف یک لوله‌ی بزرگ می‌رفت که نگهبان از کنارمان رد شد. شش ساله زود کنار کشید. فهمیدم از نگهبان ترسیده، شاید از همان جمله‌اش. از خودم بدم آمد که گذاشته بودم یک نسل دیگر این‌ها را تجربه کند. خدای من، چرا نگفته بودم که به بچه‌ها چه کار داری؟ مگر پارک جای بازی بچه‌ها نیست؟ فوقش باید بگویی از حوض بیرون بیایند. حق نداری بچه‌ها را تحقیر کنی. خدایا، چقدر حقیر بودم آنجا. چرا فقط نگاهش کردم؟ 
از آنجا هم رفتیم. بستنی خوردیم و یخمک! چقدر دلم برای نصف کردن یخمک تنگ شده بود. چقدر این روزها در خاطر بچه‌ها خواهد ماند. این را وقتی فهمیدم که شش ساله گفت اینجا بهترین پارک دنیاست. همان پارکی را می‌گفت که به نظر من پارک خشک و بی‌روحی بود. اما مگر می‌شود پارک کودکی هر بچه‌ای بهترین پارک دنیا نباشد؟ مگر پارک کودکی‌های ما بهترین پارک دنیا نبوده؟ مگر خوشمزه‌ترین بستنی‌ها را در آن پارک نخورده‌ایم؟ مگر تندترین دوچرخه‌ها مال بچگی‌مان نبوده؟ مگر خوش‌رنگ‌ترین گل‌ها و خوشبوترین چمن‌ها در آن پارک نبوده؟ مگر کودکی ما خاص‌ترین کودکی دنیا نبوده؟ خیالم کمی راحت شد از بابت اینکه دنیا هنوز قشنگی‌هایش را دارد. از بابت اینکه خیال می‌کردم صفا در همان کودکی‌های ما مانده و در فکر بودم که حالا بچه‌های ما در این دنیای بی‌صفا چه کنند؟ خیالم راحت شد که صفا نه مال دنیا، که مال روح انسان است و باصفاتر از روح کودک؟ دلم خواست می‌توانستند آن صفا را با تیر نگاهشان به قلبم وارد کنند. گمانم لازم است بیشتر در تیررس نگاهشان باشم. بیشتر دنیایم را با دنیایشان مخلوط کنم. دلم می‌خواهد غلظت دنیایم را در رقت قلبشان حل کنند. این بار اول است که دلم می‌خواهد به کودکی بازگردم. این گریه‌آور است که دیگر کودک نیستم.

  • نظرات [ ۶ ]

حمایت از تولید داخلی خوارج


بالاخره چند روز پیش تلگرام مجبورم کرد آپدیتش کنم. پیام داد که این نسخه به زودی از کار میفته و یالا نسخه‌ی جدید رو نصب کن. نمی‌دونستم اگه نسخه‌ی جدید رو بخوام نصب کنم، می‌تونم واردش بشم یا نه. شنیده بودم اگه تگرام رو حذف کنی، چون اپراتورها پیام‌های دریافتی از تلگرام رو مسدود کردن نمی‌تونی دوباره نصبش کنی. بعد از اینکه یه‌کم فک کردم چیکار کنم یا نکنم، رفتم وارد نسخه‌ی تحت وبش شدم و بعد نرم‌افزارش رو آپدیت کردم. گرچه لازم هم نبود و کد تایید نمی‌خواست.
بعد مثل اینایی که یه لباس نو می‌خرن و به خاطر اون لباس کل کمدشون رو مرتب می‌کنن، همت کردم و نشستم به تمیزکاری لیست مخاطبینم. هرازگاهی نرم‌افزارهای اضافی، آهنگ، عکس و فیلم‌های اضافی رو حذف می‌کنم. اونم چون مجبورم به خاطر حجمشون. ولی به مخاطبین و پیامک‌ها و اینا هیچ کاری ندارم، چون حجمی ندارن. دلیلمم اینه که فکر می‌کنم وقتی میشه یه چیزی رو بدون زحمت نگه داشت، چرا باید دورش انداخت؟ شاید یک در میلیارد یک زمانی لازمم شد. و با این استدلال حتی شماره تلفن مسئولی که یک بار برای اردوهای دانشجویی ازش سؤال پرسیده بودم رو هم نگه داشته بودم. بذارید یه‌کم روشن‌تر بگم. الان که حدودا نصف شماره‌ها رو حذف کردم و شماره‌ی اضافی‌ای توی لیستم نیست، صد و شصت و هفت تا مخاطب دارم! از اینایی هم نیستم که رمز کارت و آدرس دکتر و شماره ملی‌شونو به عنوان مخاطب ذخیره می‌کنن. الان احساس می‌کنم گوشیم چند گیگ فضا بهش اضافه شده :)))
این تلگرام جدیده انگار قابلیت‌های خوبی داره. یکیش که کاربردی هم هست اینه که می‌تونی تصمیم بگیری مثلا فقط کانتکت‌های خودت پروفایلتو ببینن. من یه‌کم مشکل داشتم با این قضیه‌ی پروفایل، الان به نظرم خیلی ایده‌آل شده دیگه. یکی دیگه‌اش هم اینکه می‌تونی پیام بی‌صدا بفرستی یا ارسال در آینده رو فعال کنی. به این‌ها واقعا میگن آپدیت، نه اینکه امکان کپی پیست کردن رو هم از بین ببری، بگی اینم تغییر!


+ یکی از بندگان خدا امروز فوت کرده. ضمن ادای جمله‌ی "خدا بیامرزدش" تقاضا می‌کنم برای قرین شدن روحش با آمرزش ایزدی فاتحه‌ای قرائت بفرمایید. ان‌شاءالله خدا روح اموات ما و شما رو در آرامش و رحمت غوطه‌ور کنه.

  • نظرات [ ۱۰ ]

خطای دید


یک چیزی را اگر پسوند مخصوصش چسباندند، بدانید که نمی‌دانسته‌اند چگونه بدون خونریزی شما را وادارند که دو برابر قیمت یک جنس معمولی را بپردازید، پس بدین روش متوسل گشته‌اند.

  • نظرات [ ۳ ]

می‌ترسم از اینجا بری و خونه برومبه


هر کسی به ما می‌رسید، سعی داشت به مادرم کمک کند که بیاید روی پله برقی. حالا من، دخترش کنارش ایستاده‌ام، مدام هم می‌گویم که نیازی نیست، استرس ندهید، خودشان بلدند، هولشان نکنید، شما بفرمایید بروید، اما باز هم گوش کسی بدهکار نیست. همه متخصص سوار کردن آدم‌ها بر پله برقی شده‌اند! یک پیرمرد در حالی که می‌گفت "نترس، نترس، بیا" آمد کنارمان و یک لحظه ترسیدم بیاید دست مادرم را بگیرد ببرد روی پله! :))) یک پیرزن هم مادرم را کنار زد و گفت "ببین، منو ببین چجوری میرم، اینجوری برو، ببین، یاد بگیر!" و خانم بچه به بغلی که هی می‌گفت "خانم برو دیگه" که گفتم "خب شما از کنارشون برین". مادرم حتی نمی‌گذاشت من دستش را بگیرم، چه رسد که دیگران این همه سخنرانی کنند و کلاس آموزشی بگذارند. اما خب کسی به خواست ما اهمیتی نمی‌داد. نمی‌دانم چرا 🙃

+ دیروز روی پله برقی سرشان گیج رفته و افتاده‌اند. چادرشان جرواجر شده! مانتویشان پاره شده و مردم به زور از چنگال موتور چرخان نجاتشان داده‌اند. بعد هم با آن وضعیت حدود نیم ساعت روی پل عابر پیاده نشسته‌اند تا آقای چادر ببرند برایشان. این نیم ساعت شاید خیلی سخت‌تر از آن اتفاق اول بوده حتی. حالا چطور باید به تک‌تک آدم‌هایی که هی می‌گفتند "ترس ندارد، نترس، چرا می‌ترسی" توضیح داد که این یک ترس طبیعی است و بهتر است وقتی می‌گوییم نیازی به کمک نیست، باور کنند که نیازی به کمک نیست و فقط بروند؟

  • نظرات [ ۷ ]

از اون معلم‌ها که تا حالا ندیدن :)))


یه معلمی قراره اربعین دو هفته بره کربلا و دنبال جایگزین می‌گرده. به من پیشنهاد کردن به جاش برم. کلا شش روز میشه و درس قرآن و هدیه‌ی آسمانی ابتداییه. از اونجایی که مدرسه غیرانتفاعیه مشکلی با ایرانی نبودن معلم جایگزین ندارن. من هم خیلی دوست دارم تجربه‌ش کنم. قبلا یکی دو روزی به جای خواهرام رفتم سر کلاس، ولی دبیرستان بوده و زیست درس دادم و مدرسه هم خودگردان و مخصوص اتباع بوده. تعداد بچه‌های هر کلاس شاید نهایتا هفت هشت نفر بود. یعنی شرایط خیلی راحت بود به نظرم. درس مرتبط با رشته‌م، بچه‌های از آب و گل دراومده که چندان نیاز به کنترل ندارن (مخصوصا که دختر و پسر با هم بودن و خب اینجور جاها ادب و نزاکت بیشتره انگار)، کادر مدرسه آشنا و... اما اینجا من حتی نمی‌دونم سر کلاس قرآن چی باید درس بدم :))) خیلی چیزها می‌دونم و بلدم، ولی اینکه کدوم رو باید بگم مهمه. هدیه‌های قرآنی رو بگوووو! حالا سر کلاس قرآن آدم میگه فوقش روخوانی، روان‌خوانی یا تجوید کار می‌کنیم، هدیه‌های آسمانی باید چیکار کرد دیگه؟ زمان ما از این کتابا نبود هنوز :)) یعنی بشینیم قصه تعریف کنیم ازش پیام اخلاقی بگیریم؟ تااازه یه کلاس پیش‌دبستانی هم هست، اونو باید چیکار کنم؟ :| فکر کنم مربی‌هاشون با ادا و دست و سر و اینا قرآن یاد میدن بهشون!
با وجود این‌ها، من هنوز هم دوست دارم تجربه‌ش کنم. اما با توجه به این چیزایی که گفتم بهشون پیام دادم که منو بذارن گزینه‌ی آخر. گفتم ان‌شاءالله تا موقع سفر یه معلم واقعی پیدا کنن، اما اگه نشد و کلاس بی‌معلم موند در خدمت هستم.
روم به دیوار، الان نمی‌دونم دعا کنم که معلم پیدا بشه که هیچ‌کس (معلم، مدیر، من) مدیون نشه یا معلم پیدا نشه که من برم معلمی رو تجربه کنم؟ :)))


+ یه چیز دیگه، معلم قرآن رو با شلوار لی تو مدرسه راه میدن؟ اگه نمیدن که برم یه پارچه‌ای بخرم :)))

  • نظرات [ ۶ ]

گوشه‌ی بالا سمت چپ


اگه بتونید به اون گوشه‌ی بالا سمت چپ انرژی مثبت بفرستید...

یعنی شما توانایی این رو دارید که به اون گوشه‌ی بالا سمت چپ انرژی مثبت بفرستید :)))


  • نظرات [ ۱۳ ]

روزانه


یک چیزی در من خشک شده یا شایدم از اول نبوده: قدرت تشخیص قلم خوب! باور کنید یا نه، من کتاب‌های مشهور دنیا به قلم نویسنده‌های واقعی رو به همون چشمی می‌خونم که نوشته‌های پر از غلط املایی و نگارشی وبلاگ یه دختر دبیرستانی دوره‌ی اول رو! البته انکار نمی‌کنم که چند تایی کتاب بودن که فقط قلمشون تونسته منو به وجد بیاره، مثل "آناکارنینا" و "جنگ‌وصلح" (در حال حاضر کتاب دیگه‌ای با این ویژگی به ذهنم نمی‌رسه)، اما تعدادشون بسیار بسیار کمه. فلذا در عجب میشم وقتی کسی به دیگری بگه "خیلی خوب می‌نویسی" یا مخصوصا "تو هر چیزی رو خوب می‌نویسی". این یعنی فارغ از محتوا خوب می‌نویسی. من هم شاید تا به حال به کسی گفته باشم که خوب می‌نویسه، اما مطمئنا منظورم محتواش بوده. بعد چیز دیگه‌ای که هست اینه که وقتی می‌بینم همه از نوشتار کسی خیلی تعریف می‌کنن تو ذهنم اونا رو با نوشته‌های خودم مقایسه می‌کنم و باز هم باور کنین یا نه هیچ فرقی نمی‌بینم و نمی‌فهمم چرا به من نمیگن این حرفا رو 😂😂😂 نه اینکه خودمو در حد اون تعاریف ببرم بالا، بلکه بقیه رو در حد خودم معمولی می‌پندارم 😆 اما خب محتوا ساحتی متفاوت و مقدس است که انصافا قیاس هم نمی‌توان کرد غالبا، چه رسد به پندار!


بعد عمری رفتم کتاب گرفتم از کتابخونه، ولی نمی‌تونم بخونمشون، مغزم یاری نمی‌کنه، بلد نیستمشون، احساس ناراحتی!


با باقیمونده‌ی کیک تولد بره‌ی ناقلا (که شبیه خرس بود و باید حاشیه‌ش رو درمی‌آوردم)، کیک خیس درست کردم! البته نمی‌دونم اسمش شیرینی بازیافتیه، شیرینی تره، ترافله یا چی، این اسم رو به خاطر ماهیتش بهش دادم. کیک‌ها رو با دست پودر می‌کنیم و باقیمونده‌ی خامه‌ی قنادی رو هم بهش اضافه می‌کنیم، در صورت تمایل پودر کاکائو، شکلات تخته‌ای، مغزیجات و کلا هرچی مایل بودیم بهش اضافه می‌کنیم. یه خمیر خیلی خوب بهمون میده که می‌تونیم بهش هر شکلی خواستیم بدیم و بعد هم روش شکلات بن‌ماری شده یا گاناش یا خامه بریزیم یا نریزیم. راستش اینقدر لطیف و خوب شده که من دیگه عمرا به روش‌های متداول کیک خیس بپزم وقتی به این راحتی میشه این کار رو کرد. مخصوصا که ترکیب خیلی خوبی از گاناش هم به دست آوردم که قوام و رنگ و طعمش عالیه و از این به بعد ان‌شاءالله خیلی بیشتر تو تزئین ازش استفاده خواهم کرد.



من TO DO LISTهای رو کاغذ رو معمولا انجام نمیدم، ولی علاقه‌ی وافرم به این تخته، باعث میشه TO DO LISTهام رو اینجا بنویسم. هیچ‌وقت همه‌ی کارهای لازم کل روز روش لیست نمیشن، معمولا مقاطع زمانی کوتاه‌تری دارن. این از معدود دفعاتیه که همه‌ش تیک خورده. این یعنی برآوردم از ظرفیت‌ها و امکانات و هدف‌گذاریم حتما می‌لنگه. همچنین نوشتن کارهای غیرضروری مثل شماره هشت که به راحتی با کارهای اولویت‌دار ناگهانی جایگزین میشن، می‌تونه باعث کامل نشدن لیست بشه.


  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan