رفته بودیم حرم. از خونه من نشستم. اولین بار بود که تو تایم شلوغی، تو ماشین بدون ترمز و کلاچ دوبل مینشستم. در واقع اولین بار که قرار بود واقعا بشینم پشت فرمون. مامان از همون اول هی میگفتن تو رو خدا بزن کنار بذار آقات بشینه، امروز جمعه است، شلوغه. میدونستم که مسئله شلوغی و جمعه و اینا نیست، مسئله اینه که اولین باره و خب ترس دارن و من اگه بزنم کنار، بار بعد هم اولین بار خواهد بود و باز هم اوضاع همینه. فلذا گفتم "آقای! هر وقت احساس کردین باید بزنم کنار و جامونو عوض کنیم، بهم بگین تا بلند شم." ضمن اینکه مامان کمی ناراحت شدن که چرا حرفشونو گوش ندادم، بعد از اون به آقای میگفتن بهش بگو بزنه کنار خودت بشین. آقای هم نه با من حرف میزدن، نه مامان :) همینطور میرفتم و در حین حرکت هی برای خودم چالش احتمالی طرح و خودمو براش آماده میکردم. یه جایی عابر داشت رد میشد، خیابون دو طرفه بود، از جلوی من گذشت و تا خط وسط دو خیابون رفت. من داشتم با خودم میگفتم اگه این عابر ناگهان بخواد برگرده و دوباره از جلوم رد شه، باید بتونم ترمز کنم. در واقع این ورزش ذهنی رو مربی بهم گفته که تمام رانندهها در تمام لحظات رانندگی باید از این مطمئن باشن که اگه ناگهان یه مانع جلوشون سبز شد، میتونن بدون برخورد ماشین رو متوقف کنن و همیشه سرعتشون رو بر اساس این موضوع تنظیم کنن، آمادگیشونم نگه دارن. داشتم این فکرا رو میکردم که دیدم عابر، انگار داره مسابقهی دوی رفت و برگشت میده، تا پاش رسید به خط، دوباره با سرعت برگشت و از جلوم رد شد. ترمز کردم و عابر که متوجه شد چه غلطی کرده عذرخواهی کرد و رفت. اما حتی دیدن این آمادگی هم در مامان تاثیری نذاشت و ایشون همچنان میگفتن دیدین گفتم شلوغه، خطرناکه؟ جاتونو عوض کنین. رفتیم جلوتر و به دلیل اینکه از کنار یه پژو با فاصلهی خیلی کم رد شدم و نزدیک بوده بهش بخورم، کارت قرمز گرفتم و پیاده شدم :(
رسیدیم حرم، جلوی آبخوری بودم که یه نفر به دو نفر گفت که قرارمون زیر تلویزیون امام رضا! و من پرت شدم به بینالحرمین، وقتی اونقدر شلوغ بود که همو گم میکردیم و میگفتیم قرارمون تلویزیون حضرت اباالفضل :) البته که برای مشهد ایدهی خوبی نیست، قربون امام رضا برم یه دونه تلویزیون که نداره، بیشتر از همهی اماما تلویزیون داره :)))
از بازرسی رد شدیم و دیدیم دارن از اینا به همه میدن :)
اینجا نشستم کف زمین، جلوی مامان و آقای. اونا رو لبهی پله نشستن.
سپس رفتیم دارالحجه. من دارالحجه رو دوست ندارم، ولی مامان و آقای دوست دارن وقتی میرن حرم پیش هم بشینن.
مامان صندلی جلوی من نشسته بودن و نماز خوندن و رفتن جلو پیش آقای. من همینجا نشستم، دعاهامو خوندم و موقع رفتن رفتم پیششون. ملت هم با تعجب به من نگاه میکردن ببینن من چمه که نشستم رو صندلی :))
اینم موقع برگشت میخواستم برای من... بگیرم، خوب نیفتاد. اساسا در عکاسی حرفی برای گفتن ندارم. این درب هم خب گنبد تو دیدرسش نیست، باید از درب دیگهای میرفتیم که دست من نبود.
از این دیوار گلدونی میخواستم عکس بگیرم
که به دلیل عدم خلاقیت چیز جالبی نشد. داشتم میرفتم که یه صدای لهجهداری گفت اینجوری هم بگیر! چند قدم رفته بودم که برگشتم. دیدم یه آقای چهل پنجاه سالهی هیکلمند ظاهرا عربه که انگار همین الان وضو گرفته (آستینهاش بالا و دستهاش خیس بود و داشت آب صورت خیسش رو میگرفت). چند قدم دیگه هم رفتم و بعد تصمیم گرفتم برگردم. برگشتم و فکر کرد نفهمیدم چی گفته، دوباره گفت و گرفتم :)
مسیر برگشت رو هم آقای نشستن و بازم چیزی نصیب من نشد :( البته من هم از گرفتن اشکالات و خطاهای رانندگی از آقای دریغ نکردم :دی
+ به تأسی از شباهنگ که این روزا هی پستهای عید تا عید میذاره و عکس آپلود میکنه، منم (که عادت به فرت و فرت عکس گرفتن ندارم) این پست رو اینجوری نوشتم :)
+ میلاد امام هادی (ع) مبارک ^_^