مونولوگ

‌‌

رحیل


قراره ان‌شاءالله تا چند ساعت دیگه حرکت کنیم به سمت تهران. آقای و مامان و اینا مدارکشونو تحویل دادن و نامه‌ی تردد گرفتن. واسه همین صبح که آقای کار بانکی داشتن منو با خودشون بردن که انجامش بدم. من نشسته‌بودم پشت فرمون، به شدت دست‌فرمونم افت کرده و افتضاح شده، به شدت ها! ولی خب همچنان حال میده :) رفتیم بانک و کارمون انجام نشد و مجبور شدیم برگردیم. ساعت ده دوباره رفتیم، ولی این بار با موتور. آقای با لباس‌های کار که خاکی بودن و منم با چادر عاریه از دختردایی یازده ساله! چون چادرهامو انداخته بودم تو ماشین لباسشویی. نشستم ترک موتور. خیلی وقته که موتورسواری نکردم. ولی بذارین اعتراف کنم موتورسواری خیلی بیشتر از رانندگی حال میده :) یعنی من وقتی ترک موتور نشسته بودم فکر می‌کردم که ملت دارن منو به هم نشون میدن و میگن نگا! خوش‌به‌حالش! داره چه کیفی می‌کنه! در حالی که این حسو پشت فرمون نداشتم 😁
خب بازم مثل اون دفعه از خستگی وسط نوشتن خوابم برد. بعد از یه نیم ساعت، ساعتای یک، مامان اومدن بیدارم کردن که درست سر جام بخوابم. چهار هم بیدار شدیم و الان تو راهیم :)







این سفر یه‌جورایی اجباری حساب میشه. البته خود سفر نه، زمانش. مسافر راه دور داریم که می‌خواستن یه‌کم ایران رو هم بگردن. فعلا فقط تهران و قم، تا ببینیم میشه شهر دیگه‌ای هم رفت یا نه. حالا اگه جای دیدنی خوبی تو تهران می‌شناسین ممنون میشم معرفی کنین. فقط باغ کتاب و اینجور چیزا نباشه که خانواده نمیرن :)
+++ بهترین هیئتی هم که می‌شناسین (با آدرس) تو این دو شهر معرفی کنید لطفا. تشکر

  • نظرات [ ۹ ]

اینان حرمت مهمان ندارند






  • نظرات [ ۴ ]

دردهای پوستی


دوباره از فاصله‌ی نزدیک:

مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند


+ کجاهام/مون درد می‌کنه؟

  • نظرات [ ۷ ]

چامه و چکامه


اسنپ‌فود یه کد تخفیف بیست تومنی بهم داد امروز، برای اولین سفارش. منم باهاش یه پرس چلوکباب برگ، هفده تومن و یه دونه ماست، هزار تومن سفارش دادم که با دو تومن هزینه‌ی پیک بشه بیست تومن 😆 بعد از ثبت سفارش هم باز یه کد تخفیف ده تومنی برام فرستاد که سفارش دوم رو هم بدم😊 حالا من می‌خوام تبلیغشو اینجا بکنم 🙃 بچه‌ها برید تو اسنپ‌فود عضو بشید و ترجیحا کد معرف رو بزنید که پنج تومن تخفیف به شما و معرفتون بده و بعد انقدر ازش چیزی نخرید (حدود یک سال😆) که خودش کد تخفیف گنده بده بهتون 😎

فردا میرم درمانگاه؛ امشب رفتم کتاب "اتاق" رو خریدم که به عنوان کادوی روز پزشک بدم به دکتر. دنبال کتاب "مورتالیته و جیغ سیاه" می‌گشتم، چون نویسنده‌ش رزیدنت زنان بوده و خاطراتش رو از اون دوران نوشته، گفتم دکتر هم که متخصص زنانه، شاید خوشش بیاد. ولی پیدا نکردم. اتاق رو خودم فیلمشو دیدم، دیگه رغبتی به خوندن کتاب لورفته ندارم.

یادش بخیر کتاب ارزون بود! مثلا یادمه وقتی نیچه گریست رو من بیست تومن خریدم، الان شصت و پنج تومن بود. می‌خواستم یه گزیده اشعار قیصر امین‌پور بخرم، یه کف دست کتاب هفده تومن بود. باز کردم اومد:

ای شما
ای تمام عاشقان هر کجا
نام یک نفر غریبه را
در شمار نام‌هایتان اضافه می‌کنید؟

ورق زدم باز یه شعر زیبای دیگه اومد که یادم نیست چی بود. قیصر داشت متقاعدم می‌کرد بخرمش که بازم ورق زدم و شعر نو (یا سپید؟) اومد و خب کمتر شعر نویی هست که باهاش ارتباط بگیرم، گرچه بعضی شعرهای سهراب رو خودبخود حفظ شدم و کمتر شعری هست که به مذاقم خوش نیاد و حفظ بشم. باز تورقی کردم و باز شعر نو اومد و باز خوشم نیومد و گذاشتم سرجاش. حتی اون شعر "وقتی تو نیستی، نه هست‌های ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما..." هم نیومد، یا اون یکی "ناگهان چه زود دیر می‌شود". بالاخره هم نفهمیدم نام یک نفر غریبه را در شمار نام‌هایشان اضافه می‌کنند یا نه. در پایان این شعر رو من به نیابت از قیصر (چه اسم باحالی هم داره) تقدیم شما می‌کنم :)

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌‌ی سرودنم درد می‌کند
انحنای روح من، شانه‌های خسته‌‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

  • نظرات [ ۹ ]

‌‌


بالاخره the nun رو دیدم. فقط برای اینکه یه تنوعی به روزم داده باشم. جاهای ترسناکش رو هی می‌زدم جلو، یه‌جوری دیدمش که فقط حدود داستان رو بفهمم.
نمی‌دونم من افتادم رو دور بحث و کشمکش یا واقعا حق دارم ناراحت بشم و بحث کنم. امروز باز با مسئول پست (TNT) بحثم شد. ۷۴۵ تومن پول دادم که چار ورق کاغذ رو برسونه کابل. بعدا تو واتساپ یه عکس فرستاده که این تعهدنامه رو بنویس و امضا کن و بفرست. میگم چه تعهدی؟ میگه در مورد اینه که اگه تو گمرک افغانستان بازرس اجازه‌ی ورود به کشور نداد، معدومش نکنن و عودت داده بشه. بعد برگه رو که می‌خونم می‌بینم اصلا همچین چیزایی توش نیست و تازه برعکس داره میگه هر نوع مسئولیتی مستقیما با خودمه و اگه هر خسارتی هم وارد بشه من باید بپردازم!!! یک عالمه بحث کردم و گفتم منطقی نیست و امضا نمی‌کنم، گفت پس بیا پاکتتو تحویل بگیر، پنجاه تومن هم جریمه‌شه. دیگه مامان گفتن امضا کن بره، چاره‌ای نداریم. خانمه میگه همه‌ی شرکت‌ها این تعهد رو میگیرن. واقعا راست میگه؟ نمی‌دونم. این اون تعهده.

دیروز عصر بعد از اینکه مهمون‌ها رفتن، ساعتای پنج و نیم رفتیم میامی، شایان ذکر است که تا اونجا دو ساعت راهه حدودا. نماز رو شسکته :دی خوندیم و ساندویچ و تخمه و چای و شیرینی خوردیم و برگشتیم. شوهر خواهرم با موتور اومده بود. برگشتنی مامان پرسیدن نمی‌ترسی تنها (بدون سرنشین ترک‌نشین!=برادرم) برگردی؟ گفت اگه مثل اون شب جن جلوم ظاهر نشه نه! قضیه اینه که یه شب با خواهرم داشتن از همین گشت و گذارها برمی‌گشتن که یه دفعه یه خانومی رو دیدن که چادر سفید داشته و اونو کاملا انداخته رو سرش، یعنی حتی صورتشم پوشونده بوده و با شونه‌های افتاده و سر پایین، قشنگ مثل فیلم ترسناک‌ها داشته از خیابون رد می‌شده. راه رفتنشم طبیعی نبوده و تلوتلو می‌خورده. بعد که اینو تعریف کردن، داداشم گفت منم یه همچین خاطره‌ای دارم. یه شب ساعتای یازده شب در خونه‌ی دوستش بوده که دیده از سر کوچه یه مرد داره میاد. پشت سر مرده یه پیرزن رو زمین نشسته بوده و خودشو دنبال مرده می‌کشیده. موهای خیلی ژولیده‌ای داشته که از دو طرف سرش تا زمین آویزون بوده. مرده هر جا می‌رفته اون زن هم دنبالش می‌رفته. تا اینکه مرد در یه خونه‌ای رو زده و پیرزن هم همون‌جا توقف کرده. در که باز شده مرد سریع رفته تو خونه و درو بسته. زن هم همون‌جور کشان‌کشان به راهش ادامه داده. داداشم میگه من و دوستم ترسیده بودیم و آمادگی فرار در صورت حمله رو گرفته بودیم که دیدیم یه مرد از ته کوچه بدوبدو اومد و بغلش کرد و بردش تو یه خونه. ملت چه خاطره‌های خفنی دارن تعریف نمی‌کنن ها!

یه فیلم مثل شرلوک هولمز (با بازی بندیکت کامبربچ، نه از اون قدیمی‌ها) می‌خوام. متاسفانه همه‌ی قسمتاشو دیدم. فیلم‌ها و کتاب‌ها همه مسخره شدن، هیچ داستانی جذبم نمی‌کنه، نمی‌دونم چرا.

  • نظرات [ ۸ ]

در جستجو


دلیل این همه خستگی رو نمی‌فهمم. هفته‌ی خیلی شلوغی داشتم درست، هفته‌ی خیلی شلوغی خواهم داشت درست، این دو هفته‌ی شلوغ قراره به یه سفر متصل بشه درست*، ولی خب مگه همه‌ی دنیا همین‌طوری نیستن؟ غار خونم اومده پایین.

* سفر برام نه تنها استراحت محسوب نمیشه، که چالش هم هست.

  • نظرات [ ۰ ]

دوست دارم یه مدت هم اونجا کار کنم ببینم آدما از اول بی ملاحظه و احمق واردش میشن یا خوبن و بعد از مدتی رنگ عوض می‌کنن؟


صبح با اون کارمنده بحثم شد. دیروز که رفتیم و گفت حاضر نیست، بدون بحث اومدم بیرون و بعد تا شب هی با خودم کلنجار رفتم. گفتم ببین این کارت محافظه‌کاریه، منفعت‌طلبیه، آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه است، عصبانی شدی و حرفی نزدی تا کارت خراب نشه، که یه دفعه کلا نزنه زیر میز که بعید هم نیست. به این فکر نکردی که رفتارت چه تاثیری رو سیستم خواهد گذاشت. اینکه تو حرف نزنی، نفر قبل و بعد تو هم حرفی در مورد این تنبلی و سهل‌انگاری نزنن، چه فکری رو به اون کارمند القا می‌کنه؟ اینکه حق داره هر وقت دلش خواست به ارباب رجوع بگه کارت حاضر نیست و برو فردا بیا و کسی هم نباید اعتراض کنه. درواقع ما یه شرایطی تو جامعه داشتیم که اکثرا همین مدلی بار اومدیم، اینکه اعتراض ممنوعه، اعتراض اشتباهه، حق همیشه با بالادستی‌هاست، اگه حق باهاشونم نباشه اعتراض پیامد خوبی نداره. خلاصه هی اینا تو ذهنم رژه می‌رفت و قشنگ خودمو تو شکل‌گیری اون سیستم معیوب دخیل می‌دونستم و همچنان می‌دونم. ظالم بودن و رعایت نکردن عدالت یه طرف ماجراست، مظلوم و منفعل بودن هم اون طرف دیگه‌شه که اگه نباشه ظلم انقدر فراگیر نمیشه.
امروز که رفتم و گفت حاضر نیست باهاش بحث کردم که مثلا منفعل نباشم. مامان با پاشون به پام می‌زدن که ساکت، چیزی نگو :))) اینجا تا حالا ندیدم کسی با کارمندا بحث کنه، اکثرا با گردن کج منت هم می‌کشن. من هم بار دومم بود که با داد و بیداد کارمو راه انداختم. بعدش گفت منتظر بمونین شاید تا دوازده حاضر بشه، دوازده رفتم و گفت دو بار رفتم اتاق رئیس و گفتم اینو زودتر حاضر کنین، امضا زده ولی هنوز ایمیل نکرده، یه‌کم دیگه صبر کن. رفتم بیرون نشستم، چند دقیقه بعد مامان گفتن انگار داره صدامون می‌زنه، گفتم عمرا اون آقا ما رو صدا بزنه! اما دیدم اومد بیرون و صدام کرد!!! انتظار این یکیو اصلا نداشتم. نامه‌ها رو داد و گفت ببخشید اگه کارتون دیر شد! یه تشکر آروم کردم و اومدم بیرون، ولی دیگه اداره‌ی پست بسته بود.

من زمستونا هم سرما نمی‌خورم حتی، بعد الان یک سرمایی خوردم که شیرفلکه‌ی دماغ و چشمم بسته نمیشه اصلا! هرکی ببینه فک می‌کنه دارم گریه می‌کنم. میگم شاید اون کارمنده هم دیده ناگهان تو چشم چپم آب جمع میشه و هی با دستمال دماغمو می‌گیرم، فک کرده کارم انقدر برام مهمه که دارم گریه می‌کنم و کارمو راه انداخته 😂😂😂 اوه! دتس تو بد! فک کردم یه‌کم گرد و خاک کرده باشم :)))

  • نظرات [ ۴ ]

آنچه گذشت


بسم الله
عیدمون مبارک :)
الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام



ساعت دوازده شب؛ قاعدتا من الان باید خواب می‌بودم. ولی نیستم.
زن‌دایی و هدهد جشن برگزار کرده بودن. با اینکه کاملا مطمئن به خودم گفته بودم که من غلط بکنم دیگه طرف شیرینی و کیک برم، اما نتونستم طاقت بیارم و شیرینی جشن رو به عهده گرفتم. صد و چهل و هشت عدد شیرینی تر درجه دو. البته این درجه‌ها رو خودم می‌ذارم و البته‌تر اینکه برای این کار هیچ مجوزی از طرف اتحادیه‌ی شیرینی‌پزان! ندارم. خلاصه کاکائویی‌هاش یه چیزای شیکی دراومده بودن. و من نمی‌دونم چرا هر وقت کارم خراب و سوخته و خمیر میشه، عکس می‌ذارم و ملت رو آگاه می‌کنم، اما هر وقت خوب میشه نه حال عکس گرفتن دارم، نه حتی یادم میاد که میشه عکس گرفت. حالا شایدم قضیه برعکس باشه: هر وقت در صدد اینم که مثلا امروز این کارو بکنم و عکس بگیرم و به بقیه نشون بدم کارم خراب میشه و هر وقت هوش و حواسم جمع کارمه یا دارم دلی کار می‌کنم و یاد کسی نیستم، کارم خوب و تمیز درمیاد. (در این نقطه گوشی تلفن همراه از دست نام‌برده قل خورده، رها شده و وی به خواب اندر می‌شود.) (در این نقطه از خواب بیدار گشته، صبحانه خورده، بسترها را جمع نموده، ظروف را شسته و به کنسولگری/اداره‌ی پست/آزمایشگاه روان می‌شود. صدای ایشان را از درون BRT می‌شنوید.) فلذا هیچ عکسی از شیرینی‌ها ندارم که تو آشپزخامه آپلود کنم و پست بذارم.
برای جشن من و هدهد پیشنهاد مسابقه دادیم. مسابقه‌ی انقدربادکنک‌روبادکن‌تابترکه برای بچه‌ها و مسابقه‌ی ماست‌خوری و پفک‌خوری برای بزرگترها. اول قرار بود سوال عیدونه بپرسیم ازشون، ولی جهت بالا بردن شور، از قسمت شعور زدیم :| گرچه بعید می‌دونم چند تا سوال کلیشه به شعور کسی اضافه کنه. به بچه‌ها کش مو و توپ شیطونک و به بزرگترهام کش مو جایزه می‌دادیم :) منم تو مسابقه‌ی پفک‌خوری شرکت کردم ^_^ البته نفر آخر شدم :) یک بشقاب پفک رو تو دهنم فشرده کرده بودم و حتی یک ذره‌شم قورت ندادم تا آخر مسابقه، چون نمی‌شد. فقط می‌خوردم و می‌فشردم! نمی‌دونم بقیه واقعا می‌تونستن بخورن؟
همچنین دومین باری بود که با شعر شادی که مداح می‌خونه (تو عروسی یا جشن) ارتباط گرفتم و کمی رفتم تو حس. بار قبل یه عروسی بود که اون می‌خوند و من دست می‌زدم و گریه می‌کردم :))) از ترس اینکه ملت فکر بد نکنن هی حسمو سرکوب می‌کردم! دیروز فهمیدم که تو همون عروسی هم همین مداح بوده که می‌خونده، نمی‌دونم شاید ایشون واقعا مداح بوده. اساسا از مولودی‌خون‌های خانم به خخخخصصصصووووصصصص اونایی که تو عروسی می‌خونن خوشم نمیاد، در واقع اصلا مداح و مولودی‌خون حسابشون نمی‌کنم.
دو روز گذشته: صبح زود بیدار شدم و شش تا کیک پختم (برای شیرینی تر) و رفتم درمانگاه، دو و نیم برگشتم و دو تا کیک دیگه پختم و نهار و نماز و چهار رفتم کلاس. هفت برگشتم و دو تا کیک دیگه پختم و شام و نماز و بعد هم خامه‌کشی و تزئین. صبح سه‌شنبه هم ادامه‌ی خامه‌کشی و تزئین و جمع کردن انفجار آشپزخونه و جمع و جاروی خونه و پذیرایی از مهمون‌ها و همسایه‌هایی که برای گرفتن عیدی میومدن و خرید جایزه‌ها رفتن و تزئین خونه و حاضر شدن و بعد هم جشن و مداحی که تو چشمم زل می‌زد و می‌گفت دستتو نیار پایین و ببر بالای سرت و دست بزن :| و از کت و کول افتادم و بعد هم شستن دو نفری ظرف‌های جشن و بازم مهمون و حاضر کردن شام و نهایتا دیدین که وسط تایپ بیهوش شدم :) امروز هم که گفتم دارم میرم کنسولگری وکالت‌نامه رو بگیرم بعد ببرم پستش کنم کابل و بعد با مامان برم آزمایشگاه و عصر هم کلاس و شب هم عروسی! همزمان دارم با مامان بحث می‌کنم که شمال رفتن چهار روز قبل از محرم هیچ گناهی نداره و خب راضی نمیشن :(
دیشب یک کار بد کردم، بین بحث با یه نفر، از فرط عصبانیت لحن بغض‌آلودشو مسخره کردم و حالا مثل چی پشیمونم. از قضا بغض تو شرایط حساس و وسط بحث، نقطه ضعف خودمم هست و می‌دونم چقدر برای آدم سخته که بقیه بغض تو صداتو بفهمن و خیلی سخت‌تر اینکه به روت بیارن و بی‌نهایت بدتر اینکه باهاش مسخره‌ت کنن. خدایا، می‌دونم گناهی کردم نابخشودنی، ولی حالا چیکار کنم؟ بحثمم با طرف یه‌جوریه که همچنان بر مواضع خودم هستم و اگه برم عذرخواهی، ممکنه فکر کنه حرفش به حق بوده. به این زودی‌هام شاید نبینمش، شاید اگه تو پیام کامل توضیح بدم بهتر باشه، گرچه اون غم و ناراحتی که بهش تحمیل شده، اونم تو جمع، هیج‌وقت جبران نمیشه. من الان واقعا نمی‌دونم چه غلطی بکنم.

  • نظرات [ ۱۰ ]

و همچنان اندر خم همان کوچه


به آقای میگم صبح‌ها بلند شین بریم تمرین رانندگی، میگن خیلی خسته‌ام بابا، نمی‌تونم.
میگم خب خلوته، من خودم تنها میرم، میگن نه! بذار ماه‌های حرام تموم بشه بعد!
در این حد آمادگی گرفتن یعنی -_-

+ :))))

  • نظرات [ ۸ ]

حرمانه


رفته بودیم حرم. از خونه من نشستم. اولین بار بود که تو تایم شلوغی، تو ماشین بدون ترمز و کلاچ دوبل می‌نشستم. در واقع اولین بار که قرار بود واقعا بشینم پشت فرمون. مامان از همون اول هی می‌گفتن تو رو خدا بزن کنار بذار آقات بشینه، امروز جمعه است، شلوغه. می‌دونستم که مسئله شلوغی و جمعه و اینا نیست، مسئله اینه که اولین باره و خب ترس دارن و من اگه بزنم کنار، بار بعد هم اولین بار خواهد بود و باز هم اوضاع همینه. فلذا گفتم "آقای! هر وقت احساس کردین باید بزنم کنار و جامونو عوض کنیم، بهم بگین تا بلند شم." ضمن اینکه مامان کمی ناراحت شدن که چرا حرفشونو گوش ندادم، بعد از اون به آقای می‌گفتن بهش بگو بزنه کنار خودت بشین. آقای هم نه با من حرف می‌زدن، نه مامان :) همین‌طور می‌رفتم و در حین حرکت هی برای خودم چالش احتمالی طرح و خودمو براش آماده می‌کردم. یه جایی عابر داشت رد می‌شد، خیابون دو طرفه بود، از جلوی من گذشت و تا خط وسط دو خیابون رفت. من داشتم با خودم می‌گفتم اگه این عابر ناگهان بخواد برگرده و دوباره از جلوم رد شه، باید بتونم ترمز کنم. در واقع این ورزش ذهنی رو مربی بهم گفته که تمام راننده‌ها در تمام لحظات رانندگی باید از این مطمئن باشن که اگه ناگهان یه مانع جلوشون سبز شد، می‌تونن بدون برخورد ماشین رو متوقف کنن و همیشه سرعتشون رو بر اساس این موضوع تنظیم کنن، آمادگیشونم نگه دارن. داشتم این فکرا رو می‌کردم که دیدم عابر، انگار داره مسابقه‌ی دوی رفت و برگشت میده، تا پاش رسید به خط، دوباره با سرعت برگشت و از جلوم رد شد. ترمز کردم و عابر که متوجه شد چه غلطی کرده عذرخواهی کرد و رفت. اما حتی دیدن این آمادگی هم در مامان تاثیری نذاشت و ایشون همچنان می‌گفتن دیدین گفتم شلوغه، خطرناکه؟ جاتونو عوض کنین. رفتیم جلوتر و به دلیل اینکه از کنار یه پژو با فاصله‌ی خیلی کم رد شدم و نزدیک بوده بهش بخورم، کارت قرمز گرفتم و پیاده شدم :(
رسیدیم حرم، جلوی آبخوری بودم که یه نفر به دو نفر گفت که قرارمون زیر تلویزیون امام رضا! و من پرت شدم به بین‌الحرمین، وقتی اونقدر شلوغ بود که همو گم می‌کردیم و می‌گفتیم قرارمون تلویزیون حضرت اباالفضل :) البته که برای مشهد ایده‌ی خوبی نیست، قربون امام رضا برم یه دونه تلویزیون که نداره، بیشتر از همه‌ی اماما تلویزیون داره :)))
از بازرسی رد شدیم و دیدیم دارن از اینا به همه میدن :)


اینجا نشستم کف زمین، جلوی مامان و آقای. اونا رو لبه‌ی پله نشستن.

سپس رفتیم دارالحجه. من دارالحجه رو دوست ندارم، ولی مامان و آقای دوست دارن وقتی میرن حرم پیش هم بشینن.

مامان صندلی جلوی من نشسته بودن و نماز خوندن و رفتن جلو پیش آقای. من همین‌جا نشستم، دعاهامو خوندم و موقع رفتن رفتم پیششون. ملت هم با تعجب به من نگاه می‌کردن ببینن من چمه که نشستم رو صندلی :))

اینم موقع برگشت می‌خواستم برای من... بگیرم، خوب نیفتاد. اساسا در عکاسی حرفی برای گفتن ندارم. این درب هم خب گنبد تو دیدرسش نیست، باید از درب دیگه‌ای می‌رفتیم که دست من نبود.

از این دیوار گلدونی می‌خواستم عکس بگیرم


که به دلیل عدم خلاقیت چیز جالبی نشد. داشتم می‌رفتم که یه صدای لهجه‌داری گفت اینجوری هم بگیر! چند قدم رفته بودم که برگشتم. دیدم یه آقای چهل پنجاه ساله‌ی هیکل‌مند ظاهرا عربه که انگار همین الان وضو گرفته (آستین‌هاش بالا و دست‌هاش خیس بود و داشت آب صورت خیسش رو می‌گرفت). چند قدم دیگه هم رفتم و بعد تصمیم گرفتم برگردم. برگشتم و فکر کرد نفهمیدم چی گفته، دوباره گفت و گرفتم :)


مسیر برگشت رو هم آقای نشستن و بازم چیزی نصیب من نشد :( البته من هم از گرفتن اشکالات و خطاهای رانندگی از آقای دریغ نکردم :دی

+ به تأسی از شباهنگ که این روزا هی پست‌های عید تا عید میذاره و عکس آپلود می‌کنه، منم (که عادت به فرت و فرت عکس گرفتن ندارم) این پست رو این‌جوری نوشتم :)
+ میلاد امام هادی (ع) مبارک ^_^

  • نظرات [ ۱۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan