اعترافات بیخطر
اعتراف میکنم وقتی تو بلاگفا بودم نمیدونستم :) چیه. وبلاگ بقیه رو که میخوندم این دونقطه پرانتز خیلی رو اعصابم بود. مثل این بود که همچین جملهای تو یه کتاب دیده باشم: "سباستین gf$j× به چشمانش &¥d+f خیره j)gt× شد و سعی xh*td%j؟ کرد ماشه stw%₩ را 2u/jjf_d فشار g#¥ دهد."
اعتراف میکنم نه ده ساله که بودم چند بار خاله رو تا مرز جنون رسوندم. بیبی و داییها و خالهها اومده بودن ایران که برای دایی زن بگیرن. بعد چون اقامتشون طولانی شد تصمیم گرفتن یه کاری هم بکنن که مقداری از مخارج عروسی تامین بشه. یک تابستون چادر رنگی میدوختیم. طاقه طاقه پارچه میآوردیم و برش میزدیم و میدوختیم. هدهد و یک خاله برش میزدن (با قیچی برقی دهها چادر رو یکجا برش میزدن)، عسل کمر رو میدوخت، اون یکی خاله پایین چادر رو میدوخت و آخرین نفر من بودم که چادرها رو تا میکردم. محل کارم کنار چرخ خاله بود. اون میدوخت و بعد من تا میکردم. روزی صد و خردهای چادر تا میکردم. مدام باید خم و راست میشدم و گاهی خیلی خسته میشدم. خاله تندتند میدوخت و چادرها رو هم تلنبار میشد. دعا میکردم خاله آهستهتر بدوزه تا من بهش برسم، ولی خاله دستش خیلی تند بود. یهبار یه فکر پلید به مغزم خطور کرد. وقتی دستم رو به پهنای چادر باز میکردم تا دو سرش رو به هم برسونم، یک دستم رو به اندازهی یکی دو ثانیه رو نخ چرخ خیاطی خاله نگه میداشتم. به خاطر سرعت بالای چرخ، همین زمان کافی بود تا نخ پاره بشه. تا خاله میخواست چرخ رو دوباره نخ کنه من یک چادر جلو افتاده بودم. وقتهایی که خیلی عقب میافتادم پشت سر هم این کار رو تکرار میکردم و خاله که نمیدونست مشکل چیه به شدت عصبانی میشد. مامانمو صدا میزد که چرخ خراب شده بیا درستش کن. مامان که میومدن بدوزن میدیدن چرخ خیلی خوب میدوزه و نخ هم نمیکنه! بعد که میرفتن دوباره پشت سر هم نخ میکند :)))) خاله طفلکی به مامان میگفت تو که میای درست میشه، بعد که میری دوباره خراب میشه. من واقعا روم فشار بود، وگرنه همچین حقهی کثیفی نمیزدم! و اونقدر هم تمیز کارمو انجام میدادم که تا سالها بعد که خودم اعتراف کنم هیچکس نفهمید! البته زیاد این کار رو نمیکردم، فقط وقتی خیلی عقب میافتادم و خسته بودم ;) چهارده هزار چادر تا کردم تو اون مدت و چهارده هزار تومن دستمزد گرفتم کلا. مامانم یهکم پول روش گذاشت (خیلی کم) و یه گوشوارهی طلا برام خرید. یادش بخیر، فکر کنم گرمی نه تومن یا همچین حدودی بود. بعدها اونو فروختم روش پول گذاشتم پلاک خریدم. الان هم که گم شده نمیدونم کجاست. از بس که شوق دارم به طلا اینجوری مثل چشمام مواظبشونم!
+18: اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار ادای زایمان رو درآوردم. نمیدونستم زایمان چیه، ولی دوست داشتم تجربهش کنم!!! فکر میکردم یه دلدرد خییییلی شدید باید باشه. تو خودم مچاله شده بودم و از شکمم گرفته بودم و دلم داشت مثلا میترکید که خواهرم اومد تو. نفس در سینه حبس شد. یه چرتی تحویلش دادم و دیگه از این بازیها نکردم. بعدها که رفتم بیمارستان، فهمیدم چقدر خنگولانه فکر میکردم در موردش :))
اعتراف میکنم دوم راهنمایی که بودم یکی از دوستام ازدواج کرد. من با وجود اینکه دو تا خواهر بزرگتر از خودم تو خونه داشتم فکر میکردم اگه منم ازدواج کنم چی؟ بعد از ترس اینکه یک روز ازدواج کنم شبها موقع خواب گریه میکردم :| جالب اینه که هیچکس هم تو خونه حتی در مورد ازدواج خواهرهامم حرف نمیزد چه برسه به من، چون بابام کلا خواستگار راه نمیداد!
اعتراف میکنم ابتدایی که بودم، آخرین سنی که برای خودم متصور بودم هجده سالگی بود. جدا فکر میکردم قراره تو هجده سالگی بمیرم.
اعتراف میکنم بچگی خیلی خیالپرداز بودم. گاهی نصف شبها نفسمو حبس میکردم تا صدا نده، بعد گوشامو تیز میکردم که ببینم صدای نفس مامانم میاد یا نه. اگه نمیومد پا میشدم میرفتم چک میکردم که آیا مامانم زنده است یا نه. نمیدونم چرا برام سوال نمیشد که آقای یا خواهربرادرام زندهان یا نه :|
اعتراف میکنم همون شبها صدای سگ که از تو کوچه میومد، هر لحظه منتظر بودم از روی در حیاط یه سگ غولپیکر بپره تو خونه و البته صحنهی مبارزهی آقای با سگ و از پا دراومدنش رو هم همیشه بعدش میدیدم.
اعتراف میکنم یه همسایه داشتیم که بچههاش خیلی بدجور رو مخم بودن. یادم نیست چیکار میکردن، ولی یادمه یه بار به خاطر دخترش که دو سه سال ازم کوچیکتر بود، از آقای یه کوچولو کتک خوردم. من با دستاندرکاری تعدادی دیگر، وقتی اینا رو تنها گیر میآوردیم حسابی اذیتشون میکردیم. بهشون دستور میدادیم و گاهی هم میزدیمشون! دختره الان چهار تا بچه داره :|
اعتراف میکنم از همون اولی که کتابخون شدم و رساله رو دم دستم دیدم، مثل یه کتاب ممنوعه برمیداشتمش و میرفتم یه گوشه میخوندمش. از احکام نماز و روزه و قرض تا بلیطهای بختآزمایی و پیوند عضو و لقاح مصنوعی و هر آنچه که فکرش را بکنید. حتی باب ارث هم جزء اون بخشهایی بود که اگه سر خوندنش گیر میافتادم حسابم با کرامالکاتبین بود. البته من اینجوری فکر میکردم، نمیدونم واقعا اگه میفهمیدن چه برخوردی میکردن :)
اعتراف میکنم، البته اینو باید خواهرام اعتراف کنن، اینکه وقتی مامان، بچه (یعنی داداشم) رو میذاشت پیششون و میرفت خرید، اینا برای اینکه بتونن بازی کنن و مجبور نباشن هی مواظب باشن که بچه کجا میره و چیکار میکنه، یه سر چادر رو به ستون وسط خونه و یه سرش رو به پای بچه میبستن و بچهی طفلک مثل زندانیها گیر میافتاد تا مامان بیاد.
اعتراف میکنم دبیرستان که بودم یه سرایدار جدید اومد مدرسهمون. یه پسر جوون حدودا سی ساله که میشد حدودا دو برابر سن ما! من از دور اینو میدیدم که خیلی سربهزیره و آسه میره و آسه میاد، ازش خوشم اومده بود. بعد تازه بدون اینکه این بنده خدا یک بار منو دیده باشه یا حرف زده باشه، تحت نفوذ توهمات نوجوانانه فکر میکردم که اونم از من خوشش میاد!!! نه اینکه تو نخش باشم و اینا، ولی هرازگاهی که تو ساعت مدرسه و زنگ تفریح ظاهر میشد توجهم بهش جلب میشد! یه بار زنگ ورزش تو حیاط نشسته بودیم که ظاهر شد! داشت از گوشهی حیاط رد میشد که یکی از این دخترای کلاسمون که مرض داشت و به خاطر سربهزیریش میخواست اذیتش کنه بلند بهش سلام کرد. اون هیچی نگفت و به راهش ادامه داد. دختره باز بلند گفت جواب سلام واجبه ها! اون بنده خدام بدون اینکه سرشو بلند کنه یه سلام گفت و رد شد. اینام غشغش میخندیدن. دیگه همونجا کلا خط خورد برام. احساس کردم سربهزیریش مفهوم خاصی نداره، اراده و فهم پشتش نیست. یا انقدر ساده است که فکر میکنه جواب همچو سلامی رو ندادن گناهه، یا بدش نمیومده همچی سلامی رو علیک کنه. در هر حال خودشو مسخرهی چند تا دختربچه کرده بود.
اعتراف میکنم با رتبهی دو هزار و ششصد پزشکی و دندون و دارو هم زده بودم :|
اعتراف میکنم تو بچگی میخواستیم به هم فحش بدیم رو هم اسم میذاشتیم. مثلا داداشام عصبانی میشدن به من میگفتن طوطی! البته اغلب این اسامی به شکل شعر گفته میشدن، مثلا فاطی فاطی طوطی! :)))) اسممو همیشه کامل میگفتن، فقط وقتی میخواستن فحش بدن این شکلی میشد. حالا اینکه چرا اسم یه پرندهی باحال باید فحش باشه رو نمیدونم، ولی از همونجا از اسم طوطی بدم میومد. بعد من جلوی خودمو میگرفتم که رو کسی اسم نذارم، چون فکر میکردم گناهه. از اسامی مستعاری که بقیه میساختن استفاده میکردما، ولی خودم نمیساختم. اما یه بار که خیلی عصبانی بودم این کارو کردم. یه شخصیت کارتونی منفی تو تلویزیون بود اسمش شاه دیدی بود. بعد من اینو گذاشتم رو داداشم و بهش گفتم مهدیدیدی شاهدیدی! و این اسم یه مدت روش موند و بقیه هم میگفتن و من عذابوجدان داشتم که باقیاتالشرات! واسه خودم درست کردم و با هر بار که بقیه این اسمو بگن منم یه گناه کردم!
اعتراف میکنم وقتی رفتم اول دبیرستان، یه دختره تو یه کلاس دیگه بود که شنیده بودم معدل کل دوره راهنماییش بیسته. تو راهنمایی من تاپ مدرسهمون بودم که معدلم ۱۹/۹۸ بود. بعد من دوست داشتم این دختره رو ببینم و باهاش آشنا بشم. یکی دو ماه از سال که گذشت آزمون علمی سراسری کشوری ازمون گرفتن. من اول مدرسه و پنجم استان شده بودم. بعد این دختر دیده بود خودش دوم شده، گشته بود دنبال من که ببینه کی اول شده! مدرسهمونم شکر خدا به این چیزا اهمیت نمیداد که بخواد سر صف معرفی کنه. خودش گشت و پرسون پرسون پیدام کرد. اومد اول بسم الله دستشو انداخت دور گردنم!!! (من به شدت رو حفظ فاصلهی فیزیکی حساس بودم) و گفت بیا با هم دوست بشیم! همینقدر رک! منم مثل یک پاره آجر هیچی نگفتم و رفتم :| دوست داشتم باهاش دوست بشم ها، ولی باید خیلی بیشتر اصرار میکرد! به مرووووور، یعنی تا وقتی سوم دبیرستان هم تموم شد، کمکم به یه حدی رسیدیم که به هم سلام میکردیم :) رفت ریاضی و معماری خوند.
اعتراف میکنم بچگیها جام همیشه روی بار بود. بار همون چیزیه که وقتی تشکها و پتوها و بالشها رو روی هم میذاری تا سقف میره. میرفتم ساعتها اون بالا دراز میکشیدم و کتاب میخوندم. چون بارمون خیلی بلند بود دیده هم نمیشدم. گاهی یکی میومد تو اتاق میخواست یه چیزی یواشکی بخوره من میدیدم. یا گاهی خوابم میبرد کلی دنبالم میگشتن و پیدام نمیکردن. گاهی هم خودم خودمو به نشنیدن میزدم و همونجا میموندم. وقتهایی هم که اونجا نبودم روی اپن بودم. حتی تا بزرگسالی! چقدر پدر و مادرم زحمت کشیدن تا تونستن عادت رو اپن نشستن و خوابیدن و خوردن رو از سر من بندازن :)))
اعتراف میکنم همین الان تو خونهی ما خاموشی زده شد :||| (ساعت 18:52)
میتونم همینجور ادامه بدم، ولی فقط یکی دیگه. اعتراف میکنم اون حس تمرد از قوانین خیلی درم شدت گرفته.