مونولوگ

‌‌

هفت


مشوی ای دیده نقش غم، ز لوح سینه‌ی حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

  • نظرات [ ۱ ]

هشت


دَماغاً کیپّاً

حَلْقاً لا بَلْعاً

کَمَراً نِصْفاً

جِسْماً کُتْلِتاً



+ شصت هفتاد تا مهمون داشتیم تقریبا، قرآن‌خوانی. از مامان آقای سرماخوردگی گرفتم. همسایه گل زعفرون آورده بود، دو کیلو هم گل خریدیم. شکر خدا ما مال خودمونو دادیم یکی ببره پاک کنه. ولی هدهد و عسل هم اینجان و هر کدوم یک کیلو گرفتن که ندادن کسی پاک کنه. یعنی تو پاک کردنش باید کمک کنم. خدا خدا هم می‌کنم نصف شب مجبور نشیم مامانو ببریم بیمارستان.

انقدر افکار مختلف تو ذهنم می‌چرخه که برای زبان هیچ تمرکزی ندارم. درگیر تمام مسائل جاری خونه‌ام، از بیماری گرفته تا تفکیک کنتور، تا فرش آشپزخونه، تا تعویض کابینت‌ها، تا کارهای بیمه، تا مهمونی، تا پیگیری مسائل مسافران رسیده و نرسیده و هر آنچه که سابقا عین خیالمم نبود و همیشه به مامان می‌گفتم کار اشتباهی کردین که این مسئولیت‌ها رو پذیرفتین. حالا خودم خیلی نامحسوس و داوطلبانه دارم راه مامانو میرم و هر روز بیش از پیش مسئولیت می‌گیرم. تا نزدیک‌های کلاس رفتن اصلا معلوم نبود که بتونم برم یا نه. وقت نکردم هوم‌ورک بنویسم و این بر من سخت میاد که بی هوم‌ورک برم کلاس. درس هم نخونم باید هوم‌ورک داشته باشم. امروز تیچر داشت با من حرف می‌زد، آخرش به فارسی گفتم تیچر من امروز هیچی نمی‌فهمم، میشه فارسی بگین؟ میشه امروز منو نادیده بگیرن؟ گویا اصلا تو کلاس حضور ندارم؟


  • نظرات [ ۲ ]

نه


ترک موتور مهندس که می‌شینی، باید چشماتو ببندی و با تصور اینکه سوار وسیله‌های خیلی سریع و هیجانی شهربازی شدی خوش بگذرونی. بستن چشم‌ها نکته‌ی کلیدی ماجراست، تصور با چشم باز ممنوع. وگرنه یه دفعه می‌بینی مهندس سرشو دزدیده و یه مانع تو سی سانتی صورتته و شک داری که بهش برخورد می‌کنی یا نه و تا بیای طول و عرض و فاصله و سرعت و شدت برخورد احتمالی و شدت جراحات وارده‌ی احتمالی رو محاسبه کنی بهش رسیدی و رد شدی و بعد که دیگه لازم نیست محاسبه کنی یادت میفته که مهندس سر خودشو دزدیده، ولی به تو نگفته و خب درسته که می‌دونی که اصلا فرصت این کار نبوده، ولی بالاخره از ذهنت می‌گذره که چرا باید همچین ریسکی بکنه و از جایی بره که احتمال برخورد مانع به سر و کله‌مون باشه، بدون ملاحظه‌ی اینکه که تو ترک موتورش نشستی؟



امشب مامان و آقای داشتن می‌رفتن خونه‌ی یکی از اقوام که هم‌محله‌ای عسل هم هستن. گفتم منم میام که بشینم پشت فرمون و کمی تمرین کنم. نذاشتن که نذاشتن. منم رفتم نشستم صندلی عقب، گفتم برگشتنی من می‌شینم. می‌دونم تا زور نکنم کسی ماشین دست من نمیده. خلاصه رفتیم و وقتی نزدیک خونه‌شون رسیدیم گفتم من میرم خونه‌ی عسل و بعد که کارتون تموم شد بیاین دنبالم که با هم برگردیم. چشمتون روز بد نبینه، انگار گفته باشم من یه سر میرم کشور دوست و همسایه، آمریکا! گفتن فعل بیخود کردم را صرف نموده‌ای، ما بیکاریم این موقع شب خونه به خونه بگردیم؟ اصلا از اول بیخود نموده‌ای که آمده‌ای؟ برای چه بیخودکردنی آمده بودی اصلا؟ :))) هرچی گفتم مامانا! بابایا! من خونه‌ی اینا نمیام! [الان با خودشون چی میگن؟ دختری که سال به دوازده ماه خونه‌ی هیچکس نمیره، الان پاشده اومده خونه‌ی ما چیکار؟ از قضا پسر دم‌بخت هم دارن اینا :)))] این قسمت تو کروشه رو با خودم گفتم، ولی امیدوار بودم والدین صدای درونم رو هم بشنون که نشنویدن. میوه رو دادن دست من و هلم دادن تو خونه :( یک سااااعت تمام نشستیم و تازه همون موقع یه مهمون دیگه هم براشون اومد. کی؟ کسی که تو فامیل موقع سلام و خداحافظی، اصلا روشو سمت من نمی‌چرخونه با این گمان که بنده کلا با اجانب سخن نمی‌گویم! حدودا جای بابامه، بچه‌هاش یه‌کم از من کوچیکترن. هزار دفعه تا حالا سعی کردم از این تفکر اشتباه برهانمش، ولی خودش نخواسته برهه! با همه‌ی خانما به ترتیب سلام می‌کنه، به من که می‌رسه گویا من وجود ندارم، جهش می‌کنه میره نفر بعدی! سلام، سلام، سلام، سلام، سلام، ....، سلام، سلام، سلام، سلام. اون چهار نقطه منم. امشب هم موقع سلام باز همون اتفاق افتاد، یعنی حتی من سلام هم کردم، ولی جواب نداد، فک کنم نفهمید. اما موقع خداحافظی بالاخره موفق شدم جواب خداحافظی رو ازش بگیرم =))) [ملت هم دغدغه دارن، ما هم دغدغه داریم. گرفتن نفت از زباله رو با گرفتن جواب سلام از پیرمرد فامیل مقایسه کنین]
برگشت بالاخره مجبورشون کردم جاشون رو باهام عوض کنن. خوب اومدم، خوب اومدم، خوب اومدم تاااااا اونجایی که یه تاکسی احمق بدون راهنما از پارک دراومد. ترمز که کردم، ولی حالا گیر داده بودن که تو چرا بوقو نگرفتی بالاش؟ می‌دونم باید بوق می‌زدم، ولی خب چرا دعوام می‌کنین؟ مامان که می‌گفتن بیا پایین، بابات بشینه. باز اومدم تا خونه و خواستم پارک (دوبل) کنم (که می‌دونم قطعا بالای ده بار خاموش می‌کردم) آقای دیدن همسایه داره از سر کوچه میاد، گفتن نمی‌خواد، خودم پارک می‌کنم. نهایتا با لب و لوچه‌ی آویزان پیاده شدم.
رفتیم خونه و از حرصی که داشتم، شروع کردم برگ‌های تو حیاطو جارو زدن که مهمان آمد! ساعتای ده و نیم، یازده شب! الان رفتن و من یه نصف کیک صبحانه رو برداشتم با چای بخورم به عنوان شام.



+ مامان یه دستمال کاغذی بخوان، یا گوشی یا هررررر چیز دیگه‌ای، منو صدا می‌زنن بهشون بدم. ولی خودشون از جاشون پا میشن (در معدود اوقاتی که منو نپاشونن البته) ده دفعه میرن اتاق و میان تا یه چیزی واسه پسراشون بیارن. بعد زن گرفتن که از این لوس‌بازی‌ها خبری نیست، ولی مامان دارن به خودشون و اونا ظلم می‌کنن. این خیلی حرصم رو درمیاره.
+ البته حرص‌هایی که برای رانندگی می‌خورم، اصلا تو صورتم نمایان نمیشن. می‌دونم اگه من اشتباهامو جدی بگیرم، آقای از من جدی‌تر می‌گیرن و اجازه مجازه می‌پره. منم می‌زنم به در شوخی و حالا که چیزی نشده و من هنوز تو آموزشم و این حرفا، آقای هم چیزی نمیگن دیگه 😆
+ کاش دیگه کسی امشب باهام کار نداشته باشه و هی صدام نکنن و هی نیان و برن و هی از اونور دنیا زنگ نزنن و بذارن امروز برای من تموم بشه.

  • نظرات [ ۵ ]

ده


دقت



  • نظرات [ ۹ ]

شاید مردین، حواستون نیست


اشتباه است ریختن احساسات زودگذر روی داریه. ولی من الان از آدم‌ها بدم می‌آید. بعضی‌ها هم که تحفه‌اش را آورده‌اند، خیال کردید که هستید؟ هه، همه‌تان را با هم، شبیه یک کپه برف، در مشتم گلوله می‌کنم و پرت می‌کنم تو صورت روزگار.
گرسنه‌ام. دلم یک کیک شکلاتی، شکلات شکلاتی، ویفر شکلاتی، خامه‌ی شکلاتی، خلاصه یک کوفت شکلاتی می‌خواهد.
از آن شب‌هاست که پتانسیل زدن زیر کاسه کوزه‌ی نوشتن و خاطره و وبلاگ و این چرندیات را دارم. گمانم امشب در حضیض نمودار سینوسیِ این سی روزم. اگر اجبار اعداد نبود، نمی‌آمدم امشب اینجا. فردا، پس‌فردا، پس‌فَری‌فردا، احتمالا که نه، حتما به این‌ها می‌خندم، ولی خب چه فایده؟ آن موقع زده‌ام این حرف‌ها را و خوانده‌اید این نوشته‌ها را.
بی‌اجازه ماشین را برداشتم امروز، جایی بودیم. عسل و هدهد هم عقب نشسته بودند. هدهد حسابی عصبانی شد، قبول نمی‌کرد که می‌گفتم طرف حساب آقای منم و حتی قبول نمی‌کرد که از ماشین پیاده شود. به نظرم مانتویی که قرار بود تا جمعه برایم بدوزد را باید فراموش کنم. برکه‌گشتم آقای فقط خندیدند، بعضی وقت‌ها تبعیض هم حال می‌دهد ها!

  • نظرات [ ۴ ]

دوازده


دیروز صبح داشتم می‌رفتم ایستگاه که داداشم رو از دور دیدم، داشت میومد طرف خونه، از کربلا، با یه چیزی شبیه چمدون که می‌کشید. اتوبوس رو هم دیدم که داشت میومد سمت ایستگاه. اول دویدم سمت داداشم و بدون اینکه توقف کنم، دست دادیم و سلام کردیم و بعد دویدم سمت ایستگاه. گفت مامان آقای هم پشت سرمن. می‌دونستم، چون بابای بره‌ی ناقلا با موتور رفته بود دنبالشون، اما وقت نداشتم صبر کنم، اگه اتوبوس می‌رفت دیر می‌رسیدم. تا وقتی اتوبوس از حوالی خونه دور بشه چشم می‌گردوندم که مامان آقای رو ببینم، ولی ندیدم.
به شکلی غیرطبیعی نسبت به روزهای قبل خلوت بود، باعث شد نیم ساعت زودتر برسم. اصلا دوست نداشتم این نیم ساعت رو تو جو دفتر بشینم، زنگ تفریح‌هام ترجیح می‌دادم برم تو حیاط به‌جای دفتر. پیاده شدم و همین‌طور پیاده رفتم در خلاف جهت مدرسه. تا رسیدم جلوی در آخرین مدرسه‌ی خودم. درش بسته بود. هیأت امنایی یعنی چی؟ اون موقع‌ها هیأت امنایی نبود.


تعجب کردم. برگشتم. چند دقیقه قبل هفت و نیم جلوی در بسته‌ی مدرسه بودم. زنگ زدم یه آقایی برداشت گفت طرح اسکان داریم، تعطیله! همزمان ناراحت و خوشحال بودم. دوباره پیاده راه افتادم، می‌خواستم تو این صبح زیبا کمی بیشتر پیاده‌روی کنم. ناراحتیم از یادم نمی‌رفت، ناراحتی از این که چرا بهم خبر ندادن. قرار بود این یک روز رو به‌جای معلم چهارمیا که رفته سفر، برم سر کلاس. نه مدیر، نه ناظم، نه معلم کلاس چهارمیا و نه اون معلم قرآن که سه هفته به‌جاش رفتم مدرسه، هیچ‌کدوم بهم خبر نداده بودن که تعطیله. اینجور مواقع معمولا ناراحت نمیشم، یا ناراحتیم رو خیلی زود فراموش می‌کنم. اگه هر موقعی غیر از روز برگشت مسافرام بود حتما از پیاده‌روی تو صبح زیبا و آروم و دل‌انگیز دیروز حظ می‌کردم، ولی نمی‌دونم چرا یه پیاده‌روی کسل‌کننده و طولانی شده بود و از یادم نمی‌رفت که الان می‌تونستم خونه کنار مامان آقای باشم. یه‌کم دقیق شدم تو خودم، دیدم اصل ناراحتیم این نیست که علافم کردن و حسابم نکردن، ناراحتیم اینه که الان برمی‌گردم و مامان آقای می‌فهمن که کسی دخترشونو علاف کرده و حسابش نکرده. چند دقیقه گذشت، معلم قرآن زنگ زد گفت تازه پیام تعطیلی مدرسه رو دیده و متاسفه که نتونسته زودتر بهم خبر بده. گویا تو گروه تلگرامشون گذاشته بودن خبر رو. نشستم رو یه نیمکت کنار خیابون. یه پرنده دیدم، دو تا پرنده دیدم، سه تا پرنده دیدم، چهار تا پرنده دیدم. به اعجاب پرواز فکر کردم. به اون دو تا پرنده‌ای که خیلی بالا با هم پرواز می‌کردن، یکیشون فقط بال می‌زد و اون یکی بعد از هر چند تا بال زدن، بال‌هاشو صاف می‌گرفت و رو هوا سر می‌خورد. انقدر رفتن دور و انقدر اومدن پایین که پشت درخت‌های دوردست‌ها گم شدن. دوباره راه افتادم و بعد از اینکه نقشه رو چک کردم دیدم راه رو اشتباه اومدم. برنگشتم، همون نزدیکی‌ها ایستگاه اتوبوس رو پیدا کردم و یه خط ناشناخته سوار شدم و رفتم.
رسیدم خونه. مامان مدت زیادی محکم گرفته بودنم، دایی می‌گفتن گریه کن، گریه کن. آخرشم چشمم یه‌کم خیس شد. بعد اومدم پیش آقای و آقای هم محکم بغلم کردن. یه‌کم نشستیم، مامان از ماجرای رب درست کردن من مطلع شده بودن و البته ذوق‌زده. هرچی سعی می‌کردم جلو دایی‌اینا بحثو از رب بکشم بیرون، باز مامان می‌گفتن "چطوری آوردی این همه گوجه رو؟ چطوری تنهایی درست کردی؟ سخت نبود؟ اذیت نشدی؟ کجا درست کردی؟ چقدر درست کردی؟..." یه دفعه یادم افتاد که اینا بلیط‌های قطارشون رو کنسل نکردن. من نخریده بودم براشون و نمی‌تونستم از خونه کنسل کنم. دو سه ساعت وقت داشتیم تا ساعت دوازده. پاشوندمشون و رفتیم دفتر آژانس و بلیط‌ها رو کنسل کردیم. نود درصدش برگشت، سیصد و نود تومن هم سیصد و نود تومنه. و خب درسته این مدت که نبودن حسابی خرج کردم (برای خونه)، ولی عوضش اگه نبودم، کسی هم نبود پیگیر برگشت این سیصد و نود تومن بشه :) برگشتنی من نشستم و نگم که چقدر دست‌فرمونم خراب شده. ای کاش گواهینامه می‌دادن بهم. تو مسیر هم برعکس همیشه که من وراجی می‌کنم، آقای حرف زدن. درواقع درددل پدردختری!
امروز داشتم ظرف می‌شستم که آقای اومدن تو آشپزخونه و بغلم کردن و یه ماچ محکم. عصر هم از خواب بیدار شدم، رفتم تو هال دیدم همه دارن چای می‌خورن، گفتم یه استکان چای به منم بدین. و البته منظور من از این جمله هیچ‌وقت این نیست که پاشین یه استکان چای به منم بدین، منظورم اینه که منم الان میام به مراسم چای‌خوران شما ملحق میشم. اما دیدم آقای پا شدن گفتن من میرم برات چای میارم. راه افتادم گفتم نهههه خودم میرم که با تحکم دستمو گرفتن و گفتن بشین تا من برات بیارم. یه ذوق خجالت‌آلودی داره :))) خب آقای نه اهل بغل کردن بچه‌هاشونن، نه اهل حرف زدن، نه اهل درددل کردن، نه اهل محبت کردن مستقیم حتی.
امشب هم دعوتیم خونه‌ی دایی. قبل رفتن یکی زنگ زد که می‌خواد بیاد زیارت زوار کربلا، ولی دقیق مشخص نشد که امشب میاد یا فردا. بقیه رفتن مهمونی و منو گذاشتن منتظر که اگه احیانا اومدن، زنگ بزنم بگم مامان آقای برگردن خونه. منم کاور تشک‌ها رو دوختم از اون موقع و این پست رو نوشتم. هم‌اکنون آقای زنگ زدن که بسه دیگه، پاشو بیا اینجا. خدا بهتون رحم کرد، وگرنه تا برگردن من همچنان می‌نوشتم :)))

  • نظرات [ ۴ ]

سیزده


مامان می‌گفتن اونجا هر کی می‌گفت مامان، فکر می‌کردم تسنیم داره صدام می‌زنه، برمی‌گشتم سمت صدا.
از بس صب تا شوم هی مان، مان، میگم :)))

  • نظرات [ ۱ ]

چهارده


مامان حالشون خوب نبوده، بیخیال بلیط قطار چند روز بعدشون شدن، دارن با اتوبوس میان. فردا صبح می‌رسن ان‌شاءالله، ولی من مدرسه‌ام.

نمی‌دونم چرا مامان نبودن، اینقد فست‌فود درست کردم من. سمبوسه و مایه‌ی فلافل و کالباس و خمیرپیتزا درست کردم، فریز کردم. البته لوبیاسبز و هویج و مرغ مهمان و مرغ مصرف‌خانواده هم در مقادیر متوسط رو به بالا فریز کردم، رب هم درست کردم، ولی باز هم احساس می‌کنم زور فست‌فودها می‌چربه.
خواهرم میگه قراره قحطی بیاد اینجوری غذا ذخیره می‌کنی؟ میگم نه، می‌خوام به مامان نشون بدم که اگه این کارو بکنن، خیلی از روزهاشون وقت اضافی دارن که برن واسه خودشون بگردن و از این خونه بزنن بیرون. حالا چقدرم که مامان اهل گشت‌وگذارن.
طبقه‌ی بالا رو هم با عسل مثل آینه برق انداختیم. کاور تشک‌ها و بالش‌هارم شستم. سبد خریدم، به کمدها نظم و ترتیب دادم. چیدمان یخچالم عوض کردم. واسه آقای کمی خرید کردم (چرا این آقایون اینقدر در مورد توجه و رسیدگی به خودشون و خرید برای خودشون مقاومت می‌کنن؟ نه چرا؟ نه واقعا چرا؟). اگه قرار باشه مامان آقای باز هم برن مسافرت، دیگه کارتو دست من نخواهند داد، شده خرجی رو دست همسایه بدن، دست من نمیدن :)))
خلاصه خیلی کارها کردم تو این دوازده روز. اگه مدرسه نبودم خیلی راحت‌تر می‌بود، ولی بود و قشنگ نصف مفید روزمو مستقیم و مقدار زیادی رو هم غیرمستقیم می‌گرفت. الان انقدر خسته‌م که می‌خوام دو سه روز بخوابم فقط. ولی صبح ساعت پنج و نیم باید بیدار بشم.

+ واقعا انصاف نبود با این خستگی و وقت کم برای خواب، نیم ساعتم بذارم واسه این چار خط! دو دفعه پاک کردم تا این شد :|
+ جا داره ختم ده هزار "اللهم انصرنی علی کلاس چارمیا" بگیرم واسه فردا. کل روز باهاشون دارم و خب شما نمی‌دونین، اسم چارمیا، چارستون بدن هر معلمی رو می‌لرزونه تو این مدرسه!

  • نظرات [ ۴ ]

پانزده

 
یک داستان کوتاه خوندم، همینجوری الکی. صرفا جهت تخریب تصور شما از تسنیم :)))
میگن از دردناک‌ترین شکنجه‌ها اینه که صدای یکیو ضبط کنی، واسه خودش پخش کنی 😂😁
 
اتفاقا امشب خیلی هم کار داشتم، جدا یادم نیست کی وقت کردم اینو خوندم.
 

شانزده


اینطوریه که خونه همچنان بوی رب میده و خواهرم از در که وارد میشه تا موقع رفتن میگه اینجا بوی گندیدگی میده. نمی‌دانم راه‌حل چیست. اسپری هم می‌زنم، ولی وقتی میره، بازم بوی رب هست. اسپند هم تو برنامه‌م هست، ولی هنوز وقت نکردم :)) اگه بخوام بازم رب درست کنم باید تو حیاط اجاق بذارم.
گفتم که شما تو آشپزخونه‌ی بی‌هود همچین کاری نکنین یه وقت.

یک نفس با ما نشستی، خانه بوی رب گرفت!
خانه‌ات آباد، کی به خانه زاب گوجه رب گرفت؟

+ این روزا خودمو مجبور به نوشتن می‌کنم، وگرنه واقعا نه وقتش هست، نه انرژی، نه فکر، نه حوصله. تنها چیزی که زیاده سوژه‌ست که من نمی‌نویسمشون و می‌دونم که از یادم خواهند رفت.

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan