مونولوگ

‌‌

نوزده


از بس گفتن "خانوم"، "خانوم اجازه"، "خانوم"، "خانوم اجازه" و از بس حرفمو قطع کردن و رشته‌ی کلام از دستم در رفته، تو خونه هم که هستم و دارم فکر می‌کنم، تو فضای ذهنم، مدام یکی جفت‌پا میاد وسط افکارم و میگه "خانووووووووم! میشه من برم دستشویی؟؟؟؟"

  • نظرات [ ۷ ]

بیست


اول قرار بود برن سه چهار روزه برگردن، از کارت اصلی یه مقدار ریختن تو کارتی که دست منه به عنوان خرجی. امروز گفتن که هنوز نجف‌اند و ده روز دیگه هم طول می‌کشه سفرشون. از لحظه‌ای که رفتن منم خریدامو شروع کردم و هرچی به ذهنم می‌رسه برای خونه می‌خرم. امروز رفتم موجودی گرفتم دیدم صد و چهل تومن مونده تو کارت :| به خواهرم میگم روزی چهارده تومن باید خرج کنیم فقط تا دووم بیاریم 😂 صبحانه نون و چایی شیرین، نهار برنج تو خونه داریم شکر خدا، شام هم نون و ماست که سبک بخوابیم :) سبد و فایل و سفره و جوراب و نرم‌کننده و اینام باشه ان‌شاءالله بعدا، ده روز بدون اینا نمی‌میریم :)))

+ جهت تخفیف نگرانی و جلوگیری از تشویش اذهان عمومی:
کارت اصلی هم پیش منه :))
تو خوندن صفرهای موجودی اشتباه کرده بودم و بعد از چند ساعت درگیری ذهنی که مگه من چی خریدم که کارت خالی شده، تازه فهمیدم :))
+ زیارت اربعین خوندین، نمازشم خوندین، بعد اون دعایی که برآورده خواهد شد رو واسه من بکنین ;))

  • نظرات [ ۱۳ ]

بیست و یک


چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که "الان می‌توانستم کربلا باشم، بین الحرمین" و با وجود اینکه امسال، کما فی السابق، میلی به رفتن نداشتم، دلم تنگ شد. دلم تنگ شد از آن جمله‌هاییست که خوانده می‌شوند، اما درک نه. دلم پرواز کرد همچنین. دلم ایستاد در بین الحرمین و سلام داد همچنین. صبح در اتوبوس، به سمت مدرسه، حرم امام رضا (ع) را دیدم، سلام دادم و باز اشک بود که بی‌اختیار می‌آمد و من مانعشان نمی‌شدم. رسیدم مدرسه و دیدم که بساط مجلس عزا برپاست. زنگ آخر مداحی آمد و زیارت عاشورایی خواند. هنوز شروع نکرده بود که باز اشک‌ها می‌ریخت. معلمان را دیدم که به طرفم برگشته و در صورتم دقیق شده بودند، یکی از شاگردان را دیدم که برگشته، ایستاده و مبهوت به من زل زده بود. خب زیارت عاشورا برایشان گریه نداشت، البته می‌دانید که برای من هم نداشت، دلم چیزی خواسته بود و برای نداشتنش گریه می‌کردم. کیفم را در دفتر گذاشته بودم و دستمال نداشتم. وسط دعا بلند شدم و رفتم دفتر. برگشتم و باز راحت گریه کردم، می‌گفتم کاش لااقل روضه بخواند که معلمان ژست گریه بگیرند، اما روضه‌ای در کار نبود. بعد از زیارت، بچه‌هایم آمدند "خانم گریه کردین؟ بله" "خانم چرا چشماتون قرمزه؟ چون گریه کردم" "عه خانم گریه کردین؟ بله" "خانم چرا گریه کردین؟..."
فردا صبحش خواب دیدم با مامان و آقای رفته‌ام. پیاده‌روی کرده‌ایم. به کربلا رسیده‌ایم. و من با خودم می‌گویم دیدی تو را هم بردند؟ با خودم می‌گویم دقت کن که بعد از پیاده‌روی اول به حرم اباالفضل می‌رسیم، باید اذن دخول حرم امام را از ایشان بگیریم. گنبد را می‌بینم. گریه می‌کنم. سلام می‌دهم. ولی بیدار می‌شوم. تا همین‌جایش هم راضی‌ام، ولی دلم بیشتر تنگ می‌شود. می‌شود یک بار در خلوت بروم به آن دیار؟ می‌شود مثل مشهد، بنشینم و زل بزنم و حرف نزنم؟ می‌شود منِ بی‌ادب را ببخشند؟ می‌شود مرا باز دعوت کنند؟

بیست و دو


یک عالمه که چه عرض کنم، خیلی عالمه حرف زدیم. تا حالا نشده بود اینطوری با داداشم، برادرم، مهندس منزل، حرف بزنم. کوتاه‌تر از اینا بوده و به ندرت و نه اصلا نصف این بار عمیق. نه داغ می‌کرد، نه بحث رو ول می‌کرد، نه بی‌تفاوت بود، اتفاقا خوب هم پیگیر بود. دقیقا برعکس همیشه. کلا کسی رو داخل آدم حساب نمی‌کنه که بخواد باهاش بحث کنه. منم که از همون اول یه دایره‌ی قرمز دورم بود، با هرکی بحث می‌کرد با من نمی‌کرد، می‌گفت غیرمنطقی حرف می‌زنی. ولی حس می‌کردم چون تو بحث هم‌پای خودش می‌تونم استدلال کنم فرار می‌کنه. امشب نه گفت غیرمنطقی حرف می‌زنم، نه از واکنش‌ها و نوع جواب دادن‌هاش چنین چیزی برداشت می‌شد، کاملا جدی جواب می‌داد و سؤال مطرح می‌کرد. حالا حرفم این‌ها نیست. حرفم اتفاق شگفتیه که افتاده و من نمی‌دونم دلیلش رو. و بجز کلیت اتفاق، موضوع بحث خیلی مهم بود و اصلا به فکرمم نمی‌رسید حاضر باشه در موردش حرف بزنه و بحث کنه. چقدر خوب بود این حرفا، گرچه با یه ملالی تموم شد. به هر حال مطرح شدنشون خیلی بهتر از نشدنش بود.
چقدر اتفاق غیرمنتظره‌ای بود، چقدر...

  • نظرات [ ۳ ]

بیست و سه


راستیتش اولین بار تو این پست بود که دو تا کامنت دادم و بعدش احساس کردم میشه متن رو یه‌کم موزون‌تر نوشت. قبل‌ترها، مثلا وقتی خیلی (خیلی) بچه بودم، سععععی می‌کردم که شعر بنویسم (چنان که سعی می‌کردم قصه بنویسم)، قافیه و ردیف و وزنم می‌شناختم، ولی چون مضمون و کلماتشون کپی شعرهای حافظ و سعدی و اینا می‌شد (از خودم نه اطلاعات داشتم نه دایره واژگانی وسیع) از همه‌شون بدم میومد و به هیچ‌کس هم نشون نمی‌دادم. ناامیدانه ول کردم و همیشه هم تو دلم گفتم خوشا به حال شماها که شاعری بلدید. الان هم چیزی عوض نشده، نه قراره شعر بگم، نه شاعر بشم، نه متحول بشم، نه هنوز دیتا و تفکر مستقل و نابی دارم، نه حس ذوق و قریحه دارم. ولی خوشم اومده با کلمات بازی کنم. بخصوص چیدن کلمات به طنز حس خوبی بهم میده. دوست دارم وارد بازی بشم، هرجور خواستم کلمات و جملات رو ورز بدم، کی جلومو می‌گیره؟ شاید مثل امشب بعضی‌هاشونم گذاشتم اینجا :)

مصرع‌های اول از حافظ و دومی‌ها از نگارنده است

بیست و چهار


یه جایی خوندم که یه بنده خدایی داشته دعا می‌کرده. بین دعاهاش گفته خدایا همین کوهی که اینجاست رو برای من تبدیل به طلا کن. خدا هم دعاش رو قبول کرده و کوه طلا شده. این شخص که خیلی هیجان‌زده شده بوده، گفته خدایا تو چقدر خوبی، چقدر قدرت داری، چقدر زیاد بخشنده‌ای! خدایا هرکی ازت کم خواست ریشه‌شو بسوزون! بالفور چپه میشه میفته! ناظر ماجرا میگه خدایا چرا؟ خدا هم میگه چون کم خواسته بود. فکر کردین یه کوه طلا چیزیه واسه من؟
فقط نمی‌دونم اینایی که تو قصه‌ها تعریف می‌کنن یکی به خدا گفته فلان، خدا هم جواب داده بهمان، مال چه دوره‌ای بوده. هروقت که بوده خوش‌به‌حالشون واقعا. تازه به اونا یه کوه یه کوه طلا می‌داده، به من هنوز مثلا یه ماشین هم نداده.
+ دری‌وری‌های ما رو ندید بگیرین، مقصود قصه رو دریابین :)


  • نظرات [ ۳ ]

بیست و پنج


خونه‌ی ما

دیشب، دوازده شب، بعد از رفتن خانواده، افتادم به جان خانه و جارو و گردگیری و شیشه‌پاک‌کن و... با خودم گفته بودم که آخیش، تا مدتی کسی نیست که هی میزها را جابجا کند یا لک لیوان چایش را رویشان بیندازد، همه‌ی بالش‌ها را روی یک مبل جمع کند یا بیاوردشان وسط خانه و بخوابد، خرده نان روی فرش‌ها بریزد یا از شب تا صبح دویست بار آب بخورد و صبح دویست تا لیوان روی سینک باشد و... با خودم گفته بودم، الان، همین نصفه شبی، مرتب می‌کنم و تا مدت زیادی راحت خواهم بود.
امروز از مدرسه آمدم و وارد خانه‌ی تمیز و پاکیزه و همه چیز سر جای خودش و مرتب دیشبی شدم. فقط یک قابلمه روی اجاق بود که مهندس ظهر غذا گرم کرده و خورده بود. آن هم چیز مهمی نبود. چند ساعتی گذشت. بیکار و ویلان و سیلان در خانه‌ای راه می‌رفتم که کاری برای انجام دادن نداشت. حوصله‌ام سر رفت. به خانه‌ی ارواح می‌مانست، سوت و کور. حتی هیچ‌کس کنترل تلویزیون را هم جابجا نکرده بود، حتی یک میلی‌متر. شروع کردم. هر چیزی را برمی‌داشتم دیگر سرجایش نمی‌گذاشتم. کمی وسایل را ریخت‌وپاش کردم. چای خوردم و استکان را روی میز باقی گذاشتم. خلاصه هر کاری همیشه نمی‌کردم را کردم. تا خانه کمی خانه شود. جان بگیرد. سکونش بشکند. جاری شود. من عاشق خانه‌ی منظم و تمیز هستم، ولی خانه‌ای که مداوما به‌هم‌ریخته شده و مرتب شود. خانه‌ای که نه با آجر و تیر و تخته و لوازم، که با اعضایش، اختلافات سلیقه‌ای، تفاوت‌ها، شباهت‌ها و کنش و واکنششان خانه شده باشد.

  • نظرات [ ۵ ]

بیست و شش


والدین محترم بنده + برادرِ اصغرم راه افتاده‌اند سمت کرب‌وبلا. خدایشان نگاه دارد و به صحت و سلامت به منشان بازگرداند.

+ دو نفر زحمت کشیدن، اون پستی که گفته بودم رو خوندن. فلذا کامنت‌ها باز می‌بشود :)

  • نظرات [ ۲ ]

بیست و هفت


بدون شرح




[___] بسته‌بندی لوازم سفر خود را به ما بسپارید [___]
***

بیست و هشت


ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لَخت لَخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای دختر ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

دختر

آزموده را آزمودن خطاست، لیک عرضه‌ی ما در حد بیرون کشیدن بخت خویش نیست. نشون به اون نشونی که خود حافظ هم هیچ‌وقت از اون شهر، بخت و رخت و پختش رو بیرون نکشیده!


غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد

حشمت فردوس (بابای طاهر)


+ ضمنا ستایشم نگاه نمی‌کنم 😜
+ آه و ناله هم نیست ضمنا!
زاویه‌ی نگاهتونو درست تنظیم کنین
ضمنا
Designed By Erfan Powered by Bayan