مونولوگ

‌‌

شبست


دومین شبی هست که اینجام، خونه‌ی خواهرم. تنهاست. داشتیم می‌اومدیم یه سگ جلوی در خونه‌ش ایستاده بود. ما هم دور ایستادیم. مثل دو تا کابوی که می‌خوان با هم دوئل کنن، به هم زل زده بودیم و حرکت نمی‌کردیم. قدم اولو من برداشتم و گفتم نترس، نترس، بریم. فقط کلیدو دربیار آماده باشه. سگ هم راه افتاد. از کنار هم رد شدیم.
فیلم دیدن با خواهرم هیچ مزه نمیده. تمام مدت فیلم در حال چت کردن با شوهرشه. میگم نگاه نمی‌کنی که، چرا میگی فیلم بذار؟ میگه چرا دارم گوش میدم! صحنه‌های جالب و حساس یا قسمت‌های نکته‌داری که هیچ مکالمه‌ای نداره رو از دست میده و من حرص می‌خورم که اصلا نفهمید فیلم چی شد. می‌تونست بگه قصه‌ی فیلم رو براش تعریف کنم.
نصیحت بیست و هفت دی هم اینه که فیلم نبینین، چون ممکنه نصف شبی هوس نیمرو به سرتون بزنه [و تخم‌مرغ نداشته باشین]، یا برگشت به دوره‌ی خونه‌های حیاط‌دار، یا نوشتن روی برگه‌های کاغذی.

  • نظرات [ ۳ ]

نوشتن، اشتباهی بر اشتباهات لاینقطعم


می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم. تحلیل، هم‌دردی، استدلال، اعتراض، گله‌گی، حمله،... پیمانه که پر شد، موبایل را روی پتو می‌اندازم. به سقفی که حالا روشن شده زل می‌زنم، پیمانه را سر می‌کشم و خالی می‌گذارم روبروی مغزم. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. حرف فلانی حساب است، استدلال فلانی هم درست به نظر می‌رسد، اعتراض فلانی هم به‌حق است، عصبانیت فلانی هم قابل درک است. همه‌شان هم‌زمان درستند؟ چرا همه‌چیز اینقدر واضح و اینقدر گنگ است؟ چرا قدرت باورپذیری‌ام را از دست داده‌ام؟ پیمانه که لبریز می‌شود، لاجرعه سر می‌کشم. این‌ها همه هیچ‌اند و منِ هیچ، نخواهم که ز بهر قدحی هیچ، بپیچم بر هیچ!
گویا همه چیز برای همه جدی است. به خودم نگاه می‌کنم که از صرافت جدی گرفتن دنیا و حتی عقبی افتاده‌ام. از خودم می‌ترسم، ترسناک شده‌ام. کسی که هیچ چیز برایش جدی نباشد، تپش قلب نمی‌گیرد. اما کسی که بخواهد هیچ چیز برایش جدی نباشد، هم تپش قلب می‌گیرد، هم همه‌ی چیزهایی که برایش جدی هستند را در این بچه‌بازی از دست می‌دهد.
می‌دانم که اشتباه می‌کنم، اما نمی‌دانم چه کنم که اشتباه نباشد. همچون کسی که در بیابان تاریک، صدای نزدیک‌شونده‌ی گله‌ی گرگی را می‌شنود و نمی‌داند به کدام سو فرار کند. بماند اشتباه است، نماند به کدام سو بگریزد؟

اندر حکایت افتادن در پوستین خلق الله


دوش، در هوایی که از شدت سرما، خونمان به رنگ آبی درآمده و از هر انگشت دست، قندیلی دو متری آویزان گشته بود و از خز و پالتو و زره، هرچه داشتیم و نداشتیم بر تن کرده و به دنبال ارزاق واجب، سرما بر خود هموار کرده بودیم، گیسوفسونی دیدیم ریزجثه که یک‌لاقبا از منزل به در شده و خیابان گز می‌کرد. شاخ‌هایم به صدا درآمده و از شیخنا (هم‌شیره) پرسیدم "ای عالم به اسرار و ای دانای بسیار! اینان را چه می‌شود؟ آیا سرما بر ایشان اثر نمی‌کند؟"
فرمود "فرزند! چه خود را با اینان مقایسه کنی کز قیاست خنده آمد خلق را. مگر نخوانده‌ای که فرموده‌اند کار پاکان را قیاس از خود مگیر؟ اینان در خونشان ضدیخ کاسپین می‌دود و در بطنشان هیتر روشن است. برگزیدگان قومند ایشان، همان‌ها که اندرویدشان Q است، همان‌ها که شاسی‌شان بالاست و همان‌ها که درجه یکند! "
پیرو این گفتار شیخ، به عادت معهود، پوستین از تن دریده و این بار نعره‌زنان به کوهستان اندر شدیم.

  • نظرات [ ۶ ]

[ده تومن بده آش]


هوا سرد بود. یه کاسه متوسط آش گرفتم، ده هزار تومن! اگه واقعا آش بود که مشکلی نبود، ولی آش نبود که. ترکیباتش اینا بود: آب کشک‌آلود شده! + دو تا نخود + سه تا لوبیا + دو تا رشته آش تکه شده + یه‌کم رنگ سبز. واقعا نود درصدش آب بود. باید ویل للمطففین می‌گفتم بهش؟ نگفتم، پولو دادم، تشکر کردم، دست و صورتمو شستم، یه قطره آش که رو چادرم ریخته بود رو شستم و اومدم بیرون.
رسیدم خونه دیدم شام آش سبزی داریم! یه کاسه خوردم که از نظر حجمی همون اندازه‌ی کاسه‌ی ده تومنی بود. ولی از نظر ملات قطعا شصت هفتاد هزار تومنی می‌ارزید :)
قراره با خواهرم شراکتی یه قابلامه! آش بپزیم، بریم جمعه‌بازار بفروشیم، پولدار بشیم :)) [به همین خیال باش]

  • نظرات [ ۳ ]

انتقام سخت


دسیسه چیدم که پذیرش درمانگاه ادب بشه! دسیسه‌چین که نیستم، تمام دیشب و امروز ضربانم بالا بود. فشارمو گرفتم، 130/80 بود. هر چی نفس عمیق می‌کشیدم هم فایده نداشت، تپش قلبم رو حس می‌کردم. کورتیزول لامصب بی‌وقفه جولان می‌داد. نگران خودمم. نگران اینکه همین روزها از استرس‌های الکی که زیادی گنده میشن سکته کنم نه، بلکه نگران اینم که در راه انتقام، هیچ پایمردی از خودم نشون نمیدم. حقم رو بخورن، بی‌احترامی کنن، ناراحتم کنن، اگه با یکی دو بار گفتگوی مسالمت‌آمیز رفع شد که شد، وگرنه ساز جدایی کوک می‌کنم. جمع می‌کنم و میرم. کارم رو عوض می‌کنم، شعبه‌ی بانکم رو عوض می‌کنم، دوستانم رو ترک می‌کنم، وبلاگ‌ها رو می‌بندم و دیگه باز نمی‌کنم. مقابله نمی‌کنم، نمی‌جنگم، حقم رو با زور پس نمی‌گیرم. حق رفته رو می‌بخشم و برای از دست ندادن بیشتر، دور میشم. با این روش، به زودی دیگه حقی نمی‌مونه و کاملا متعلق به سایرین میشم :|
یه روزی مثل امروز هم، بعد از هزار بار عوض کردن تصمیمم، اون هم تحت فشار شرایط، مجبور شدم یک نقشه بکشم تا شاید پذیرش درمانگاه کمی به دردسر بیفته و رفتارش من‌بعد اصلاح بشه. تمام دیشب و امروز از فکر اینکه چه عواقبی خواهد داشت، آروم نداشتم و نهایتا خدا دسیسه‌مو خنثی کرد و فقط ترکش‌های اضطرابش به خودم اصابت نمود. نمی‌دونم چرا جدیدا نقشه‌های انتقام شبیه بومرنگ طرح میشن :|


هر کس که تا حالا، همزمان با فشار بالا، ضعف کرده و مجبور شده یک قاشق غذاخوری پر مربای خالی قورت بده، دستش بالا!
برای کاهش استرسم خیلی تلاش کرده بودم، ولی مدتیه که باز هم میاد سراغم. سعی می‌کنم یه کلاس ورزشی برم اگه بشه.

  • نظرات [ ۱۲ ]

می‌شود که بشود


با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنجا که می‌خواستم لباس دمکنی به تن درب قابلمه بپوشانم. و آنجا که با دست غیر غالب می‌خواستم هم بزنم. و آنجا که درب قوطی نمک را می‌خواستم باز کنم. و آنجا که برنج را می‌شستم. نه، این یکی خیلی آسان بود 😆


+ ضمنا محض اطلاع، بنده اصلا آشپز خوبی نیستم. گفتم که شک و شبهه‌ها رفع بشود.

  • نظرات [ ۳ ]

شب تا سحر می‌نغنوم، واندرز کس می‌نشنوم


قرار بود یکشنبه‌ی هفته‌ی قبل، با چند روز تاخیر، جشن روز پرستار باشه. مدیران درمانگاه‌ها هر سال این جشن رو برگزار می‌کنن، چون مدیر اعظم خودش پرستاره. (از شما پنهان نباشه، خیلی از این حرکتشون خوشم میاد که جشن اصلی سال رو جشن روز پرستار قرار دادن، نه روز پزشک.) امسال هم به منوال سابق قرار بر همین بود، اما به خاطر عزای عمومی مراسم یک هفته عقب افتاد. بندگان خدا خبر نداشتن که تو هفته‌ی پیشِ رو غم سبک که نمیشه هیچ، سنگین‌تر هم میشه. دیگه برای بار دوم لغو نکردن. نگم براتون از حنجره‌ی همکاران که پاره شد و گوش خودم که حداقل دو سال به کرگوشی نزدیک‌تر شد. داد زدن اینقدر شادی‌آفرین بوده و ما نمی‌دونستیم؟ صدای یکیشون که واقعا موقع برگشت درنمی‌اومد، تو فاصله‌ی نیم متریم حرف می‌زد نمی‌شنیدم. پرسنل هر درمانگاهی دور یک یا دو میز نشسته بودن. چهار پنج تا فیلمبردار و عکاس هم هی تو سالن در رفت‌وآمد بودن، ولی نود درصد تصویرشون میز ما بود :/ یعنی میز ما اگه از حاج‌آقا خجالت نمی‌کشیدن، قشنگ وسط سالن می‌رقصیدن. از نشستن سر میزی که اعضا درجا درحال رقص بودن معذب نبودم، ولی خب آرامش اون میزهایی رو می‌خواستم که سنگین رنگین نشستن و برنامه‌ها رو تماشا می‌کنن و دقیقه‌ای دو بار توسط پروژکتور نمایش داده نمیشن. بگذریم.
چون تالار تو جاده شاندیز بود، برای پرسنل سرویس گرفته بودن، از درمانگاه به درمانگاه. ساعت یک شب رسیدیم درمانگاه و زنگ زدم آقای بیان دنبالم. بعد از چند دقیقه زنگ زدن که در ماشین باز نمیشه و ظاهرا یخ زده و خودت با آژانس بیا! مگه در ماشین هم یخ می‌زنه؟ :| فکر می‌کردم فقط رادیات یخ می‌زنه. به دو تا آژانس هم زنگ زدم که یا خواب تشریف داشتن یا سرویس نداشتن. از گرفتن اسنپ و تپ‌سی هم منع شده بودم. دیگه با اصرار همکاران و بالاجبار اسنپ گرفتم و سفرم رو برای هدهد ارسال کردم جهت امنیت! آقای هم همون‌جا زنگ زدن که اگه آژانس پیدا نمیشه، پیاده بیام دنبالت؟!! گفتم نهههه! ماشین داره میاد، ولی نگفتم ماشین اسنپ😆 اگه یه یار پایه داشتم که همچین پیشنهادی می‌داد، درجا قبول می‌کردم :)) شاید اذان صبح می‌رسیدیم خونه =))
تا دو و نیم سه خوابم نبرد، حتی به اندازه‌ی سر سوزن شاد نشده بودم و هیچ غمی رو هم فراموش نکرده بودم، بلکه انگار یک وزنه‌ی دیگه هم از آئورتم آویزون کرده بودن. این جشن‌ها مجلل‌ترین جشن‌هایی هستن که تا حالا رفتم، اما پارسال هم همین‌طور شد، بعد از جشن بدتر گرفته شده بودم.
صبح رفتم درمانگاه و دیدم باز دکتر نیومده و باز پذیرش به من اطلاع نداده. با اعصاب خرد اومدم بیرون. دلم می‌خواست جایی برم و قدم بزنم یا جایی بشینم و کتابمو بخونم. ولی راهمو کشیدم رفتم خونه‌ی عسل. خیلی غافلگیر و خوشحال شد. کیک‌های مملو از کاکائویی که من خریده بودم رو خوردیم، مانتوهاش رو پرو کردم، با بره‌ی ناقلا بازی بخش کردن و صداکشی کلمات رو کردیم، بهم املا گفت و تصحیحش کرد و نهایتا دو ساعتی خوابیدم :)) خواهرم میگه دیشب داشتیم فیلم‌های عروسی رو می‌دیدیم. تو فیلم جشن روز پاتختی، ما (عروس و داماد) اومدیم تو خونه (ی عروس) مرددیم که باید تو هال بشینیم یا اتاق که یه نفر میگه تو اتاق که یه نفر خوابه! کی؟ تسنیم 😁 خب دیشبش عروسی بود، پریشبش حنابندون بود، اون روز هم جشن پاتختی، مگه من چقدر می‌تونم کم‌خوابی رو تحمل کنم؟ فکر کنم تازه رکورد هم زده بودم :)) خواب از اساسی‌ترین بخش‌های حیات منه.
حالا توجه شما رو به املایی که بره‌ی ناقلا ازم گرفته جلب می‌کنم. البته وقتی شروع کرد به تصحیح کردن، عکس رو گرفتم.



این هم بعد از اینکه تصحیح کرده.


تو کلاس چهل نفره، ایشون و دو نفر دیگه امتحان املا رو قبول شدن. بره‌ی ناقلا یک اشتباه داشته. دارم فکر می‌کنم شاید چون نصف کلمات امتحانشون "سردار" بوده، فقط یک اشتباه داشته، وگرنه تو این املا که چند تا اشتباه رو نتونسته بگیره. البته بیشتر متن املای من براش جدید بود و همین امروز توسط معلم به مادران داده شده که تو روزهای تعطیلی برفی کار کنن. گ رو هم نخوندن و بره‌ی ناقلا جملات من‌درآوردی هم لابلای متن معلم می‌چپوند و مامانش هی چش‌غره می‌رفت.

این عکس پرسنلی رو هم از تو بوفه‌شون برداشتم که بذارم تو کیف پولم، این عکس بچگی‌هاشه و خیلی خوشگل افتاده به نظرم.


همین که برش داشتم، خواهرش عینهو یک ببر وحشی حمله کرد بهم. البته حمله‌ی گفت‌وگویی. میگم نمیدمش، مال داداشته، خودش باید اجازه بده نه تو. میگه پس بده، من از تو قوی‌ترم. میگم این قوی‌تر بودنی که میگی باید یه نشانه‌ای داشته باشه، از من قدبلندتری؟ بزرگ‌تری؟ چاق‌تری؟ عاقل‌تری؟ چه نشانه‌ای داره؟ ناگهان واقعا مثل یه ببر غرش کرد. مدل باز کردن دهان و تن صدا و خشم تو چهره، داشت ادای غرش درمی‌آورد. دیگه من اینور از خنده پاشیدم، مامانش اونور سر نماز. بین این ماجرا و برگشتن من سه چهار ساعتی فاصله افتاد، ولی دقیقا دم رفتنم اومد گفت، خاله عکسو پس بده :| فسقل عکس داداششو گرفت دیگه.

اینم حسن ختام. طی سه ثانیه، از پنجره‌ی اتوبوسِ در حال حرکت گرفتم.


  • نظرات [ ۷ ]

تسنیم ترامپ


امروز به مامان می‌گفتم که زیاد از غذاهایم(ان) ایراد می‌گیرید. گفتم از آنجایی که شما دختر اعلی‌حضرت تشریف دارید، همه‌ی غذاها حداقل ده تا اشکال دارند. دختر اعلی‌حضرت، واژه‌ایست که از خود مادر وام گرفته‌ام؛ وقتی که ما یک وسیله، مطابق آخرین مد روز می‌خواستیم. من که لجم می‌گرفت از این تمثیل، چرا که دلیلی نمی‌دیدم انتخابم در حد دختر اعلی‌حضرت نباشد. اما امروز مادر بدش نیامده بود که دختر اعلی‌حضرت خطاب شده بود. گمانم از یاد حرف‌های خودش از زبان دخترش، دلش قیلی‌ویلی رفته بود.
حالا امشب از تمثیل دیگری در رثای اینجانب رونمایی کردند، ترامپ! به معنای آدم کله‌شق و لجباز و یک‌دنده!

  • نظرات [ ۳ ]

جای تسنیم هم بنشانید چند تا درخت، تا هوا تازه شود


آخر هفته‌ها تایم استراحتمه. چهارشنبه‌ها بعد از تموم شدن مدرسه‌ی بره‌ی ناقلا، گاهی هم پنج‌شنبه اول صبح، خواهرم میاد اینجا و می‌شوره و می‌پزه و می‌سابه تا جمعه شب یا گاهی شنبه صبح. البته که آخر هفته‌ها، با وجود این وروجک‌ها هیچ‌وقت خونه به مرتبی وسط هفته نیست، ولی من می‌تونم دیگه فکر نکنم که نهار چی؟ شام چی؟ احتمالا اگه تنها زندگی کنم یا ازدواج کنم، تو بخش آشپزخونه حکومت نظامی برقرار کنم. اگه دقیقا معلوم باشه که نهار هشتم ماه و شام سیزدهم ماه و صبحانه‌ی بیست و نهم ماه چیه، بقیه‌ی کارها زیاد سخت نیست :)
من تو دعوا و کتک‌کاری، خیلی خیلی عقب‌مونده‌ام. تو مدرسه هم یادم هست، فقط یک بار تو سال اول راهنمایی با یک کسی بحثم شد که اهل بزن‌بزن بود، تا شروع کرد به چنگ زدن و حمله، کشیدم کنار. اصلا وحشت داشتم بحث دستی! بکنم با کسی. نمی‌دونمم چرا با وجود داشتن سه تا برادر تو خونه، اینطوری بار اومدم من. دیروز هم با خواهرم شوخی می‌کردم که می‌زنمتا! و بعد دیدم داریم شوخی شوخی، همو می‌زنیم :))) البته واقعا شوخی بود، ولی من شوخی شوخی خیلی کتک خوردم :/ چندین برابر طرف مقابل! تازه لازم به ذکر است که من یه چتر برداشته بودم و از فاصله‌ی دور داشتم می‌زدمش که دستش بهم نرسه و اون دست خالی بود، من هیچ وزنه‌ی اضافه‌ای به دست و پام بسته نبود و اون هفت ماهه باردار بود! همچین آدم باعرضه‌ای هستم در این حیطه. الان که به انتخاب‌های عمرم نگاه می‌کنم، می‌بینم من اگه وارد سیاست می‌شدم، قطع به یقین ظریف می‌شدم تا سلیمانی D:

  • نظرات [ ۱ ]

سند نامرئی ناموجود


دلم می‌خواهد، شالم را کلاه کنم، بروم تا هر جا که شد. دور، دور، دور. البته دور واقعا معنا ندارد، دور از چه؟ هر جا بروم، هستم. آدم‌ها هستند، اخلاق‌های خوب و بد هست، زمین و گیاه و کاغذ و بچه هست. هر جا بروم هم احساس دوری نخواهم کرد. درمانده‌ام و برجای‌نشسته.
کاش ما هم برده بودیم. با این امید بیشتر و بیشتر کار می‌کردیم که یک روز ارباب، یک برگ کاغذ بدهد دستمان و بگوید این سند آزادی توست، حالا می‌توانی بروی هر کجا که خواستی، بروی دوردورها.



+ دوست دارم آدم غمگینی به نظر نرسم، چون آن بیرون هم هیچ به غمگین‌ها شباهت ندارم. دوست دارم آدم نسبتا فعال و پرسروصدایی به نظر برسم، چون آن بیرون هم به فعال‌ها و پرسروصداها شباهت دارم. ولی نمی‌شود که ننویسم که می‌خواهم از همه چیز و اول از همه از خودم دور شوم.
+ اگر نمی‌دانستید که شال را کلاه هم می‌کنند، حالا بدانید و ببینید D=

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan