قرار بود یکشنبهی هفتهی قبل، با چند روز تاخیر، جشن روز پرستار باشه. مدیران درمانگاهها هر سال این جشن رو برگزار میکنن، چون مدیر اعظم خودش پرستاره. (از شما پنهان نباشه، خیلی از این حرکتشون خوشم میاد که جشن اصلی سال رو جشن روز پرستار قرار دادن، نه روز پزشک.) امسال هم به منوال سابق قرار بر همین بود، اما به خاطر عزای عمومی مراسم یک هفته عقب افتاد. بندگان خدا خبر نداشتن که تو هفتهی پیشِ رو غم سبک که نمیشه هیچ، سنگینتر هم میشه. دیگه برای بار دوم لغو نکردن. نگم براتون از حنجرهی همکاران که پاره شد و گوش خودم که حداقل دو سال به کرگوشی نزدیکتر شد. داد زدن اینقدر شادیآفرین بوده و ما نمیدونستیم؟ صدای یکیشون که واقعا موقع برگشت درنمیاومد، تو فاصلهی نیم متریم حرف میزد نمیشنیدم. پرسنل هر درمانگاهی دور یک یا دو میز نشسته بودن. چهار پنج تا فیلمبردار و عکاس هم هی تو سالن در رفتوآمد بودن، ولی نود درصد تصویرشون میز ما بود :/ یعنی میز ما اگه از حاجآقا خجالت نمیکشیدن، قشنگ وسط سالن میرقصیدن. از نشستن سر میزی که اعضا درجا درحال رقص بودن معذب نبودم، ولی خب آرامش اون میزهایی رو میخواستم که سنگین رنگین نشستن و برنامهها رو تماشا میکنن و دقیقهای دو بار توسط پروژکتور نمایش داده نمیشن. بگذریم.
چون تالار تو جاده شاندیز بود، برای پرسنل سرویس گرفته بودن، از درمانگاه به درمانگاه. ساعت یک شب رسیدیم درمانگاه و زنگ زدم آقای بیان دنبالم. بعد از چند دقیقه زنگ زدن که در ماشین باز نمیشه و ظاهرا یخ زده و خودت با آژانس بیا! مگه در ماشین هم یخ میزنه؟ :| فکر میکردم فقط رادیات یخ میزنه. به دو تا آژانس هم زنگ زدم که یا خواب تشریف داشتن یا سرویس نداشتن. از گرفتن اسنپ و تپسی هم منع شده بودم. دیگه با اصرار همکاران و بالاجبار اسنپ گرفتم و سفرم رو برای هدهد ارسال کردم جهت امنیت! آقای هم همونجا زنگ زدن که اگه آژانس پیدا نمیشه، پیاده بیام دنبالت؟!! گفتم نهههه! ماشین داره میاد، ولی نگفتم ماشین اسنپ😆 اگه یه یار پایه داشتم که همچین پیشنهادی میداد، درجا قبول میکردم :)) شاید اذان صبح میرسیدیم خونه =))
تا دو و نیم سه خوابم نبرد، حتی به اندازهی سر سوزن شاد نشده بودم و هیچ غمی رو هم فراموش نکرده بودم، بلکه انگار یک وزنهی دیگه هم از آئورتم آویزون کرده بودن. این جشنها مجللترین جشنهایی هستن که تا حالا رفتم، اما پارسال هم همینطور شد، بعد از جشن بدتر گرفته شده بودم.
صبح رفتم درمانگاه و دیدم باز دکتر نیومده و باز پذیرش به من اطلاع نداده. با اعصاب خرد اومدم بیرون. دلم میخواست جایی برم و قدم بزنم یا جایی بشینم و کتابمو بخونم. ولی راهمو کشیدم رفتم خونهی عسل. خیلی غافلگیر و خوشحال شد. کیکهای مملو از کاکائویی که من خریده بودم رو خوردیم، مانتوهاش رو پرو کردم، با برهی ناقلا بازی بخش کردن و صداکشی کلمات رو کردیم، بهم املا گفت و تصحیحش کرد و نهایتا دو ساعتی خوابیدم :)) خواهرم میگه دیشب داشتیم فیلمهای عروسی رو میدیدیم. تو فیلم جشن روز پاتختی، ما (عروس و داماد) اومدیم تو خونه (ی عروس) مرددیم که باید تو هال بشینیم یا اتاق که یه نفر میگه تو اتاق که یه نفر خوابه! کی؟ تسنیم 😁 خب دیشبش عروسی بود، پریشبش حنابندون بود، اون روز هم جشن پاتختی، مگه من چقدر میتونم کمخوابی رو تحمل کنم؟ فکر کنم تازه رکورد هم زده بودم :)) خواب از اساسیترین بخشهای حیات منه.
حالا توجه شما رو به املایی که برهی ناقلا ازم گرفته جلب میکنم. البته وقتی شروع کرد به تصحیح کردن، عکس رو گرفتم.
این هم بعد از اینکه تصحیح کرده.
تو کلاس چهل نفره، ایشون و دو نفر دیگه امتحان املا رو قبول شدن. برهی ناقلا یک اشتباه داشته. دارم فکر میکنم شاید چون نصف کلمات امتحانشون "سردار" بوده، فقط یک اشتباه داشته، وگرنه تو این املا که چند تا اشتباه رو نتونسته بگیره. البته بیشتر متن املای من براش جدید بود و همین امروز توسط معلم به مادران داده شده که تو روزهای تعطیلی برفی کار کنن. گ رو هم نخوندن و برهی ناقلا جملات مندرآوردی هم لابلای متن معلم میچپوند و مامانش هی چشغره میرفت.
این عکس پرسنلی رو هم از تو بوفهشون برداشتم که بذارم تو کیف پولم، این عکس بچگیهاشه و خیلی خوشگل افتاده به نظرم.
همین که برش داشتم، خواهرش عینهو یک ببر وحشی حمله کرد بهم. البته حملهی گفتوگویی. میگم نمیدمش، مال داداشته، خودش باید اجازه بده نه تو. میگه پس بده، من از تو قویترم. میگم این قویتر بودنی که میگی باید یه نشانهای داشته باشه، از من قدبلندتری؟ بزرگتری؟ چاقتری؟ عاقلتری؟ چه نشانهای داره؟ ناگهان واقعا مثل یه ببر غرش کرد. مدل باز کردن دهان و تن صدا و خشم تو چهره، داشت ادای غرش درمیآورد. دیگه من اینور از خنده پاشیدم، مامانش اونور سر نماز. بین این ماجرا و برگشتن من سه چهار ساعتی فاصله افتاد، ولی دقیقا دم رفتنم اومد گفت، خاله عکسو پس بده :| فسقل عکس داداششو گرفت دیگه.
اینم حسن ختام. طی سه ثانیه، از پنجرهی اتوبوسِ در حال حرکت گرفتم.