همه مثل جمعیت مورچگان پخش شدهاند دنبال کارها، من شبیه ملکه ماندهام تنهای تنها! البته تشبیه بجایی نیست، ولی از بیتشبیهی بهتر است. راستی، الان دو شب و یک روز و عشر است که در خانهی هدهدم بیوقفه! فکر نمیکردم هیچوقت این اتفاق بیفتد.
همچنان درازکشیدهام و میل بلندشدن هم ندارم. صبحانه هم نخوردهام. دیشب تا دو و نیم در نت پلاس بودم. ده و نیم رفته بودیم دوربین مغازهی همسایه را چک کنیم. خانهی کوچکشان پشت مغازهی بزرگشان بود. وارد خانه و جمع خانوادگیشان شدیم. تلویزیون 21 اینچی قدیمیشان را تا یک متریمان نزدیک آوردند و همه دور هم نشستیم و فیلم دیدیم! تا دوازده و نیم نگاه کردیم و چیزی دستگیرمان نشد. ولی عجب خانوادهای. عاشقشان شدم. آنقدر صاف و ساده که خیلی وقت بود مثلشان را ندیده بودم. پسرشان آنقدر در رفتار و صحبتش امنیت بود که خیلی وقت بود این رفتار امن را از مردی ندیده بودم. فکر کنم لازم است خاطرنشان کنم ساعتهای دوازده رفت خانهی خودش :) دخترش باهوشتر از بقیه بود و اصلا یک پا کارآگاه بود برای خودش. کاملا درست و منطقی در مورد ساعت و مسیر رفتوآمد و احتمالات احتمالی حرف میزد. درواقع فکر میکنم تنها او درست متوجه ماجرا شده بود و میدانست دقیقا چیبهچی است. تمام این دو ساعت را نشستند با ما فیلم را تماشا کردند و حساستر از ما جزئیات را بررسی کردند. پسر متوسطشان! موس را در دست داشت و هرازگاهی که نیم ساعتی (نیم ساعت فیلمی) هیچ جنبندهای در فیلم دیده نمیشد، حوصلهاش سر میرفت و یک ربع، بیست دقیقه میزد جلو!! میگفتیم نزن ها، ولی باز که حوصلهاش سر میرفت میزد جلو و انگار دارد فیلم سینمایی میبیند میگفت بذار ببینم جلوتر چه خبره! مثل اینکه بگوید اینجاهای فیلم زیاد جالب نیست و ردش کند :))) آخرها دیگر حوصلهام از دستش سر رفته بود و میخواستم بگویم پاشو داداش، موس رو بده دست خودم. آخر بلد هم نبود. یعنی هیچ کدامشان درست و حسابی بلد نبودند. من هم تابهحال کار نکرده بودم، ولی باوجود اینکه صبوری میکردم و چیزی نمیگفتم تا حس مالکیت و عالمیتشان خدشهدار نشود، باز یکسری کارها به راهنمایی من انجام میشد. مادر عزیز هم که برایمان چایی آورد، لبسوز و قندپهلو. اصولا با چای قند نمیخورم و اصولا در خانهی خواهرم چای نمیخورم! چون آبشان بدمزه است. دیشب هم همه چایشان را خوردند و استکانها جمع شد، ولی چای من همچنان روی فرش مانده بود. دلیلش این نبود که بدمزه بود، دلیلش این بود که لبسوز بود و من چای را تگری میخورم! ۲ بار قصد کردند بروند چایم را داغ کنند! فکر کنم منظورشان تعویض بود. که نگذاشتم و یککله هورت کشیدم، با قند :)
آنقدر تجربهی دلچسبی بود که فکر کردم من هم بروم در یک روستا زندگی کنم. البته روستایی که خیلی دور از شهر باشد و کار مردم هم در روستا باشد، نه در شهر. این بار نه به خاطر آبوهوا و طبیعت و غذاهای ارگانیک، که به خاطر روابط دههی شصتی مردم با هم. به خاطر اینکه همسایه هنوز همسایه است. نیمهشب با آغوش باااز و گرررم تو را به خانهاش دعوت میکند؛ حتی اگر بار اول باشد که تو را میبیند و خانهاش پانصد متر با خانهات فاصله دارد و خستهی یک روز پرکار است. حقیقتا سادگیهایمان را در خیابان و دانشگاه گم کردهایم. اورجینالش را که نه، ولی شاید نسخهی یدک را بشود اینجاها پیدا کرد.
- تاریخ : شنبه ۵ بهمن ۹۸
- ساعت : ۱۰ : ۴۹
- نظرات [ ۰ ]