مونولوگ

‌‌

تا کجا؟


حاضر شدیم که برویم، سوئیچ را برداشتم و رفتم پشت فرمان نشستم. تا نیمه از پارک درآمدم که درب راست باز شود و بقیه بنشینند. مامان که از در بیرون آمد، به شیشه زد که بیا پایین. خندیدم و گفتم نع! گفتند پس من نمی‌آیم و رفتند داخل خانه! آقای همین‌جور وسط کوچه ایستاده بودند. هرچه به مامان گفتم از روبرو دارد ماشین می‌آید، بیایید بنشینید که از پارک دربیایم، نیامدند تا ماشین روبرو رسید به من. در این کوچه‌ی لعنتی، یکی که بخواهد از پارک دربیاید، کوچه قفل می‌شود. مجبور بودم دنده‌عقب بروم و پارک کنم. از این‌ور منتظر نشستن مامان بودم، از آن‌ور ماشین روبرو چراغ می‌داد، از آن‌ور دیگر آقای می‌گفت چه‌کار می‌کنی دیگر؟ برو عقب که ماشین رد شود. خیلی زورم آمده بود که مامان با حالت بچه‌گانه‌ای قهر کرده و رفته بود دم در ایستاده بود تا پیاده شوم. دنده عقب گرفتم و این ماشین لعنتی هم خاموش کرد. باز روشن کردم و رفتم عقب. ماشین که رد شد رفتم عقب نشستم. ناگهان سرم داغ کرد. داشتم منفجر می‌شدم. پیاده شدم و در را محکم کوبیدم. بعد هم رفتم خانه و در حیاط را محکم کوبیدم. در راهرو، در خانه و در اتاق را هم محکم کوبیدم. هرکار می‌کردم آرام نمی‌شدم. شروع کردم بلندبلند گریه کردن. باز هم آرام نشدم. زنگ زدم به مامان و تا گوشی را برداشت، گفتم یادتان باشد هیچ‌وقت، هیچ‌وقت به خاطر این کارهایتان شما را نمی‌بخشم. حالا بروید روضه و گریه کنید. بعد هم گوشی را خاموش کرده و باز های‌های گریه کردم. هزار تا حرف داشتم، اما هزار بار زده‌مشان. نمی‌فهمم چرا تا این حد تحقیرم می‌کنند؟ چرا تا این حد تضعیفم می‌کنند؟ اگر اینطور نبودند الان آن افغانستان خاک‌برسر اینطور بود؟ الان ما در این خراب‌آباد گیر افتاده بودیم؟ به پیر به پیغمبر، مربی هزار بار جلوی مادرم ازم تعریف کرده بود. گفته بود یکی از دو نفر شاگردی است که به این سرعت اینطور مسلط شده. گفته بود حاج‌خانم بگذارید بنشیند پشت فرمان، خودتان بنشینید کنارش، مطمئن باشید بهترین راننده‌ای می‌شود که تا‌به‌حال دیده‌اید. از آن پسرهاتان که هی تعریفشان را می‌کنید هم بهتر. از بعد آموزش، خیلی هنر کرده باشند، به اندازه‌ی انگشتان دست راضی شده‌اند بنشینم، آن هم کوتاه‌ترین مسیرها و دائم هم گفته‌اند بس است، بیا پایین، بس است، الان طوری می‌شود.
مسئله‌ی من فقط این نیست، شاید مسئله‌ام اصلا این نیست. این‌ها روحم را مچاله کرده‌اند. ایران بهم پروانه‌ی کار حتی کارگری نمی‌دهد چون زنم. گواهینامه نمی‌دهد چون پدر و مادرم پاسپورت ندارند. پدر و مادرم از بسیاری فعالیت‌ها منعم می‌کنند به دلایلی که نمی‌گویند. ممکن است کسی بیاید و بگوید تو که از خیلی از دخترها آزادی بیشتری داری، ولی از درون من که خبر ندارند. من روحم خم شده، چون حجم آزادی‌ای که می‌خواهم خیلی زیاد است و چیزی که این‌ها به من می‌دهند به طرز وحشتناکی مرا برآشفته می‌کند. چرا نمی‌شود همه، همه، همه، همه، مرا ول کنند و بروند؟ چرا نمی‌شود بمیرم وقتی از این همه بی‌عدالتی خسته شده‌ام؟ چرا حداقل نمی‌شود یکی بیاید و آن خواسته‌هایی که در ذهنم راه می‌روند و از نظر خودم طبیعی‌ترین و معقول‌ترین خواسته‌هاییست که کسی می‌تواند داشته باشد را از ذهنم بکشد بیرون؟
از اول تا آخر این متن شدیدا گریه کرده‌ام و الان طاقت شنیدن هیچ حرفی را ندارم، حتی در حد سلام.

Designed By Erfan Powered by Bayan