- تاریخ : سه شنبه ۱ بهمن ۹۸
- ساعت : ۰۱ : ۲۰
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۴ ]
مهمان عجیبی بود، متفاوت با ما. خیلی راحت بود کلا. رک حرف میزد. الان میخوام چند مورد از افاضاتشون رو به سمع و نظر شما برسونم :)
لابلای حرفها، صحبت از هدهد شد. به مامان گفت یه روز باید برم خونهی هدهدم ببینم. مامان گفتن آره، خوشحال میشه. گفت بایدم خوشحال بشه!
بعد میگه به فلانی و فلانی گفتم خونههاتون اصلا خوشگل و شیک نیست. مامان هم خودشونو تو گروه فلانی و فلانی قرار دادن و گفتن خب ما آدمهای معمولیای هستیم. گفت حالا خونهی شما یهکم بهتره!
در مورد خونه هم انقدر سؤال پرسید که واقعا کم مونده بود متر بگیره دستش، همه جا رو متر کنه. چند طبقه است و چند واحده و متراژش چقدره و یه خواب کمتون نیست و حیاط خلوت دارین ندارین و...؟ بعد هم راه افتاد که برم اتاقتونم ببینم! رفتم باهاش، میگه چرا اینجا کمددیواری نزدین؟ میگم خب اینور اتاق که هست، یک طرفو زدیم دیگه. میگه نه اینورم به جای دراور، کمددیواری میبود بهتر بود! منتظر بودم در کمد و دراورها رو هم باز کنه که شکر خدا به بازدید از نورگیر اکتفا کرد. بعد هم در مورد خونهی هدهد و عسل اطلاعات کافی کسب کرد.
سپس رفت تو آشپزخونه: دو تا آبمیوهگیری دارین؟؟ لباسشوییتون لمسیه؟؟؟ داشتم چایی میریختم براش: این کتریقوریها چنده اینجا؟ واقعا برای مهمونی که بعد از بیست سال میاد خونهی آدم، این سؤالها جا داره؟
مادر این خانم هم یکی دو ماه پیش اومده بود مشهد. اینها از بستگان نسبی ما هستن. خانواده رفته بودن دیدنش. یکی از بستگان سببی ما هم همراهشون رفته بود. تو اون جمعی که همه لطف کردن، احترامش کردن که رفتن پیشش، و از اون بالاتر این فامیل سببی ما که نسبتی باهاش نداره هم رفته پیشش، این خانم برگشته به مامان گفته این چرا اینقدر زشته؟ قبلا خوشگلتر نبود؟ منظورش همین فامیل ما بوده. این بنده خدا هم واقعا انسانه، واقعا بااخلاقه که نه تنها اونجا حرفی نزده، بلکه بعدا حتی یک کلمه به روی خانوادهی ما هم نیاورد.
دیروز موقع رفتنِ این دخترخانم، مامان دعوتش کرد شب با شوهر و بچههاش بیاد. شوهرش خوب بود انصافا. مدرس دانشگاهه. برای خواب رفتن طبقهی بالا. صبح دیدم با یه کتاب تو دستش اومد پایین. اجازه که خب لازم نبود، ولی اشاره شاید میکرد بد نبود که من کتابهاتونو برداشتم یا خوندم یا نگاه کردم. هدهد بعدا نگاه کرد میگه بالاخره رازهای خانهداری تسنیم رو کشف کرد! نگاه کردم کتاب "خانهداری" بود. نمیدونم از کجا اومده بود این کتاب، مال من که نبود. رفتم بالا بخاری رو خاموش کنم، میبینم دو تا کتاب دیگه هم از کتابخونه برداشته گذاشته بیرون. تنها جایی که اصلا ناراحت نمیشم مهمونها سرک بکشن، کتابخونه است. چار تا کتابم بیشتر نیست البته. ولی اینکه دو تا رو برداره بذاره اینور اونور، یکی رو هم بیاره پایین ول کنه بره، یک کلمه هم چیزی نگه، برام غیرطبیعیه. یکی از کشوهای کمددیواری طبقهی بالا هم یهکم باز بود، به نظرتون اون همه خرتوپرتی که اونجاست رو هم دیده؟ :)))
+ آدمای بدی نیستن، کلی ویژگی خوب دارن که من اینجا نگفتم. بالاخره آدما خاکستریان دیگه.
- تاریخ : يكشنبه ۲۹ دی ۹۸
- ساعت : ۱۴ : ۰۳
- نظرات [ ۸ ]
دومین شبی هست که اینجام، خونهی خواهرم. تنهاست. داشتیم میاومدیم یه سگ جلوی در خونهش ایستاده بود. ما هم دور ایستادیم. مثل دو تا کابوی که میخوان با هم دوئل کنن، به هم زل زده بودیم و حرکت نمیکردیم. قدم اولو من برداشتم و گفتم نترس، نترس، بریم. فقط کلیدو دربیار آماده باشه. سگ هم راه افتاد. از کنار هم رد شدیم.
فیلم دیدن با خواهرم هیچ مزه نمیده. تمام مدت فیلم در حال چت کردن با شوهرشه. میگم نگاه نمیکنی که، چرا میگی فیلم بذار؟ میگه چرا دارم گوش میدم! صحنههای جالب و حساس یا قسمتهای نکتهداری که هیچ مکالمهای نداره رو از دست میده و من حرص میخورم که اصلا نفهمید فیلم چی شد. میتونست بگه قصهی فیلم رو براش تعریف کنم.
نصیحت بیست و هفت دی هم اینه که فیلم نبینین، چون ممکنه نصف شبی هوس نیمرو به سرتون بزنه [و تخممرغ نداشته باشین]، یا برگشت به دورهی خونههای حیاطدار، یا نوشتن روی برگههای کاغذی.
- تاریخ : شنبه ۲۸ دی ۹۸
- ساعت : ۰۰ : ۰۰
- نظرات [ ۳ ]
میخوانم و میخوانم و میخوانم. تحلیل، همدردی، استدلال، اعتراض، گلهگی، حمله،... پیمانه که پر شد، موبایل را روی پتو میاندازم. به سقفی که حالا روشن شده زل میزنم، پیمانه را سر میکشم و خالی میگذارم روبروی مغزم. فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم. حرف فلانی حساب است، استدلال فلانی هم درست به نظر میرسد، اعتراض فلانی هم بهحق است، عصبانیت فلانی هم قابل درک است. همهشان همزمان درستند؟ چرا همهچیز اینقدر واضح و اینقدر گنگ است؟ چرا قدرت باورپذیریام را از دست دادهام؟ پیمانه که لبریز میشود، لاجرعه سر میکشم. اینها همه هیچاند و منِ هیچ، نخواهم که ز بهر قدحی هیچ، بپیچم بر هیچ!
گویا همه چیز برای همه جدی است. به خودم نگاه میکنم که از صرافت جدی گرفتن دنیا و حتی عقبی افتادهام. از خودم میترسم، ترسناک شدهام. کسی که هیچ چیز برایش جدی نباشد، تپش قلب نمیگیرد. اما کسی که بخواهد هیچ چیز برایش جدی نباشد، هم تپش قلب میگیرد، هم همهی چیزهایی که برایش جدی هستند را در این بچهبازی از دست میدهد.
میدانم که اشتباه میکنم، اما نمیدانم چه کنم که اشتباه نباشد. همچون کسی که در بیابان تاریک، صدای نزدیکشوندهی گلهی گرگی را میشنود و نمیداند به کدام سو فرار کند. بماند اشتباه است، نماند به کدام سو بگریزد؟
- تاریخ : جمعه ۲۷ دی ۹۸
- ساعت : ۰۱ : ۴۱
دوش، در هوایی که از شدت سرما، خونمان به رنگ آبی درآمده و از هر انگشت دست، قندیلی دو متری آویزان گشته بود و از خز و پالتو و زره، هرچه داشتیم و نداشتیم بر تن کرده و به دنبال ارزاق واجب، سرما بر خود هموار کرده بودیم، گیسوفسونی دیدیم ریزجثه که یکلاقبا از منزل به در شده و خیابان گز میکرد. شاخهایم به صدا درآمده و از شیخنا (همشیره) پرسیدم "ای عالم به اسرار و ای دانای بسیار! اینان را چه میشود؟ آیا سرما بر ایشان اثر نمیکند؟"
فرمود "فرزند! چه خود را با اینان مقایسه کنی کز قیاست خنده آمد خلق را. مگر نخواندهای که فرمودهاند کار پاکان را قیاس از خود مگیر؟ اینان در خونشان ضدیخ کاسپین میدود و در بطنشان هیتر روشن است. برگزیدگان قومند ایشان، همانها که اندرویدشان Q است، همانها که شاسیشان بالاست و همانها که درجه یکند! "
پیرو این گفتار شیخ، به عادت معهود، پوستین از تن دریده و این بار نعرهزنان به کوهستان اندر شدیم.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۶ دی ۹۸
- ساعت : ۱۹ : ۰۲
- نظرات [ ۶ ]
هوا سرد بود. یه کاسه متوسط آش گرفتم، ده هزار تومن! اگه واقعا آش بود که مشکلی نبود، ولی آش نبود که. ترکیباتش اینا بود: آب کشکآلود شده! + دو تا نخود + سه تا لوبیا + دو تا رشته آش تکه شده + یهکم رنگ سبز. واقعا نود درصدش آب بود. باید ویل للمطففین میگفتم بهش؟ نگفتم، پولو دادم، تشکر کردم، دست و صورتمو شستم، یه قطره آش که رو چادرم ریخته بود رو شستم و اومدم بیرون.
رسیدم خونه دیدم شام آش سبزی داریم! یه کاسه خوردم که از نظر حجمی همون اندازهی کاسهی ده تومنی بود. ولی از نظر ملات قطعا شصت هفتاد هزار تومنی میارزید :)
قراره با خواهرم شراکتی یه قابلامه! آش بپزیم، بریم جمعهبازار بفروشیم، پولدار بشیم :)) [به همین خیال باش]
- تاریخ : چهارشنبه ۲۵ دی ۹۸
- ساعت : ۲۲ : ۲۸
- نظرات [ ۳ ]
دسیسه چیدم که پذیرش درمانگاه ادب بشه! دسیسهچین که نیستم، تمام دیشب و امروز ضربانم بالا بود. فشارمو گرفتم، 130/80 بود. هر چی نفس عمیق میکشیدم هم فایده نداشت، تپش قلبم رو حس میکردم. کورتیزول لامصب بیوقفه جولان میداد. نگران خودمم. نگران اینکه همین روزها از استرسهای الکی که زیادی گنده میشن سکته کنم نه، بلکه نگران اینم که در راه انتقام، هیچ پایمردی از خودم نشون نمیدم. حقم رو بخورن، بیاحترامی کنن، ناراحتم کنن، اگه با یکی دو بار گفتگوی مسالمتآمیز رفع شد که شد، وگرنه ساز جدایی کوک میکنم. جمع میکنم و میرم. کارم رو عوض میکنم، شعبهی بانکم رو عوض میکنم، دوستانم رو ترک میکنم، وبلاگها رو میبندم و دیگه باز نمیکنم. مقابله نمیکنم، نمیجنگم، حقم رو با زور پس نمیگیرم. حق رفته رو میبخشم و برای از دست ندادن بیشتر، دور میشم. با این روش، به زودی دیگه حقی نمیمونه و کاملا متعلق به سایرین میشم :|
یه روزی مثل امروز هم، بعد از هزار بار عوض کردن تصمیمم، اون هم تحت فشار شرایط، مجبور شدم یک نقشه بکشم تا شاید پذیرش درمانگاه کمی به دردسر بیفته و رفتارش منبعد اصلاح بشه. تمام دیشب و امروز از فکر اینکه چه عواقبی خواهد داشت، آروم نداشتم و نهایتا خدا دسیسهمو خنثی کرد و فقط ترکشهای اضطرابش به خودم اصابت نمود. نمیدونم چرا جدیدا نقشههای انتقام شبیه بومرنگ طرح میشن :|
هر کس که تا حالا، همزمان با فشار بالا، ضعف کرده و مجبور شده یک قاشق غذاخوری پر مربای خالی قورت بده، دستش بالا!
برای کاهش استرسم خیلی تلاش کرده بودم، ولی مدتیه که باز هم میاد سراغم. سعی میکنم یه کلاس ورزشی برم اگه بشه.
- تاریخ : چهارشنبه ۲۵ دی ۹۸
- ساعت : ۱۲ : ۱۸
- نظرات [ ۱۲ ]
با دستم راستم پفیلا میخوردم. همانطور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یکدستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه میریختم و نمیدانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه میریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمیدانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنجا که میخواستم لباس دمکنی به تن درب قابلمه بپوشانم. و آنجا که با دست غیر غالب میخواستم هم بزنم. و آنجا که درب قوطی نمک را میخواستم باز کنم. و آنجا که برنج را میشستم. نه، این یکی خیلی آسان بود 😆
+ ضمنا محض اطلاع، بنده اصلا آشپز خوبی نیستم. گفتم که شک و شبههها رفع بشود.
- تاریخ : سه شنبه ۲۴ دی ۹۸
- ساعت : ۱۵ : ۲۶
- نظرات [ ۳ ]
قرار بود یکشنبهی هفتهی قبل، با چند روز تاخیر، جشن روز پرستار باشه. مدیران درمانگاهها هر سال این جشن رو برگزار میکنن، چون مدیر اعظم خودش پرستاره. (از شما پنهان نباشه، خیلی از این حرکتشون خوشم میاد که جشن اصلی سال رو جشن روز پرستار قرار دادن، نه روز پزشک.) امسال هم به منوال سابق قرار بر همین بود، اما به خاطر عزای عمومی مراسم یک هفته عقب افتاد. بندگان خدا خبر نداشتن که تو هفتهی پیشِ رو غم سبک که نمیشه هیچ، سنگینتر هم میشه. دیگه برای بار دوم لغو نکردن. نگم براتون از حنجرهی همکاران که پاره شد و گوش خودم که حداقل دو سال به کرگوشی نزدیکتر شد. داد زدن اینقدر شادیآفرین بوده و ما نمیدونستیم؟ صدای یکیشون که واقعا موقع برگشت درنمیاومد، تو فاصلهی نیم متریم حرف میزد نمیشنیدم. پرسنل هر درمانگاهی دور یک یا دو میز نشسته بودن. چهار پنج تا فیلمبردار و عکاس هم هی تو سالن در رفتوآمد بودن، ولی نود درصد تصویرشون میز ما بود :/ یعنی میز ما اگه از حاجآقا خجالت نمیکشیدن، قشنگ وسط سالن میرقصیدن. از نشستن سر میزی که اعضا درجا درحال رقص بودن معذب نبودم، ولی خب آرامش اون میزهایی رو میخواستم که سنگین رنگین نشستن و برنامهها رو تماشا میکنن و دقیقهای دو بار توسط پروژکتور نمایش داده نمیشن. بگذریم.
چون تالار تو جاده شاندیز بود، برای پرسنل سرویس گرفته بودن، از درمانگاه به درمانگاه. ساعت یک شب رسیدیم درمانگاه و زنگ زدم آقای بیان دنبالم. بعد از چند دقیقه زنگ زدن که در ماشین باز نمیشه و ظاهرا یخ زده و خودت با آژانس بیا! مگه در ماشین هم یخ میزنه؟ :| فکر میکردم فقط رادیات یخ میزنه. به دو تا آژانس هم زنگ زدم که یا خواب تشریف داشتن یا سرویس نداشتن. از گرفتن اسنپ و تپسی هم منع شده بودم. دیگه با اصرار همکاران و بالاجبار اسنپ گرفتم و سفرم رو برای هدهد ارسال کردم جهت امنیت! آقای هم همونجا زنگ زدن که اگه آژانس پیدا نمیشه، پیاده بیام دنبالت؟!! گفتم نهههه! ماشین داره میاد، ولی نگفتم ماشین اسنپ😆 اگه یه یار پایه داشتم که همچین پیشنهادی میداد، درجا قبول میکردم :)) شاید اذان صبح میرسیدیم خونه =))
تا دو و نیم سه خوابم نبرد، حتی به اندازهی سر سوزن شاد نشده بودم و هیچ غمی رو هم فراموش نکرده بودم، بلکه انگار یک وزنهی دیگه هم از آئورتم آویزون کرده بودن. این جشنها مجللترین جشنهایی هستن که تا حالا رفتم، اما پارسال هم همینطور شد، بعد از جشن بدتر گرفته شده بودم.
صبح رفتم درمانگاه و دیدم باز دکتر نیومده و باز پذیرش به من اطلاع نداده. با اعصاب خرد اومدم بیرون. دلم میخواست جایی برم و قدم بزنم یا جایی بشینم و کتابمو بخونم. ولی راهمو کشیدم رفتم خونهی عسل. خیلی غافلگیر و خوشحال شد. کیکهای مملو از کاکائویی که من خریده بودم رو خوردیم، مانتوهاش رو پرو کردم، با برهی ناقلا بازی بخش کردن و صداکشی کلمات رو کردیم، بهم املا گفت و تصحیحش کرد و نهایتا دو ساعتی خوابیدم :)) خواهرم میگه دیشب داشتیم فیلمهای عروسی رو میدیدیم. تو فیلم جشن روز پاتختی، ما (عروس و داماد) اومدیم تو خونه (ی عروس) مرددیم که باید تو هال بشینیم یا اتاق که یه نفر میگه تو اتاق که یه نفر خوابه! کی؟ تسنیم 😁 خب دیشبش عروسی بود، پریشبش حنابندون بود، اون روز هم جشن پاتختی، مگه من چقدر میتونم کمخوابی رو تحمل کنم؟ فکر کنم تازه رکورد هم زده بودم :)) خواب از اساسیترین بخشهای حیات منه.
حالا توجه شما رو به املایی که برهی ناقلا ازم گرفته جلب میکنم. البته وقتی شروع کرد به تصحیح کردن، عکس رو گرفتم.
این هم بعد از اینکه تصحیح کرده.
تو کلاس چهل نفره، ایشون و دو نفر دیگه امتحان املا رو قبول شدن. برهی ناقلا یک اشتباه داشته. دارم فکر میکنم شاید چون نصف کلمات امتحانشون "سردار" بوده، فقط یک اشتباه داشته، وگرنه تو این املا که چند تا اشتباه رو نتونسته بگیره. البته بیشتر متن املای من براش جدید بود و همین امروز توسط معلم به مادران داده شده که تو روزهای تعطیلی برفی کار کنن. گ رو هم نخوندن و برهی ناقلا جملات مندرآوردی هم لابلای متن معلم میچپوند و مامانش هی چشغره میرفت.
این عکس پرسنلی رو هم از تو بوفهشون برداشتم که بذارم تو کیف پولم، این عکس بچگیهاشه و خیلی خوشگل افتاده به نظرم.
همین که برش داشتم، خواهرش عینهو یک ببر وحشی حمله کرد بهم. البته حملهی گفتوگویی. میگم نمیدمش، مال داداشته، خودش باید اجازه بده نه تو. میگه پس بده، من از تو قویترم. میگم این قویتر بودنی که میگی باید یه نشانهای داشته باشه، از من قدبلندتری؟ بزرگتری؟ چاقتری؟ عاقلتری؟ چه نشانهای داره؟ ناگهان واقعا مثل یه ببر غرش کرد. مدل باز کردن دهان و تن صدا و خشم تو چهره، داشت ادای غرش درمیآورد. دیگه من اینور از خنده پاشیدم، مامانش اونور سر نماز. بین این ماجرا و برگشتن من سه چهار ساعتی فاصله افتاد، ولی دقیقا دم رفتنم اومد گفت، خاله عکسو پس بده :| فسقل عکس داداششو گرفت دیگه.
اینم حسن ختام. طی سه ثانیه، از پنجرهی اتوبوسِ در حال حرکت گرفتم.
- تاریخ : دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
- ساعت : ۱۸ : ۴۱
- نظرات [ ۷ ]
امروز به مامان میگفتم که زیاد از غذاهایم(ان) ایراد میگیرید. گفتم از آنجایی که شما دختر اعلیحضرت تشریف دارید، همهی غذاها حداقل ده تا اشکال دارند. دختر اعلیحضرت، واژهایست که از خود مادر وام گرفتهام؛ وقتی که ما یک وسیله، مطابق آخرین مد روز میخواستیم. من که لجم میگرفت از این تمثیل، چرا که دلیلی نمیدیدم انتخابم در حد دختر اعلیحضرت نباشد. اما امروز مادر بدش نیامده بود که دختر اعلیحضرت خطاب شده بود. گمانم از یاد حرفهای خودش از زبان دخترش، دلش قیلیویلی رفته بود.
حالا امشب از تمثیل دیگری در رثای اینجانب رونمایی کردند، ترامپ! به معنای آدم کلهشق و لجباز و یکدنده!
- تاریخ : شنبه ۲۱ دی ۹۸
- ساعت : ۲۲ : ۲۳
- نظرات [ ۳ ]