مونولوگ

‌‌

سورفاکتانت، گردش خونِ باز، جسم گلژی و چند داستان دیگر


دیروز از صبح تا شب داشتم رفع اشکالِ زیست می‌کردم! یکی از هم‌کلاسی‌های خیلی سابقم، قصد کرده ادامه تحصیل بده به این صورت که اول در مقطع دبیرستان از ریاضی به تجربی تغییر رشته بده و بعد کنکور و پرستاری و این صحبتا. با واسطه‌ی یکی از هم‌کلاسی‌های سابق دیگه، پیدام کرده بود و گفتم بیاد کار کنیم. خیلی برام جالب بود که مطالب خیلی خیلی راحت بودن. اما برخلاف تصورم که "دروس دبیرستان که آب خوردنه" اتفاقا پر از جزئیات بودن. البته خوندن اون جزئیات برای یک سال تحصیلی واقعا آب خوردنه، ولی برای دوستم که قبلا هیچ پیش‌زمینه‌ای نداشت و باید سه روزه جمعش می‌کرد مسلما خیلی سخت بود. تحت شرایطی مجبور شده بود به شکل ضربتی تعدادی واحد رو الان پاس کنه.
هوس درس به سر آدم می‌زنه. بعد از کنکور، متاسفانه همیشه دلم می‌خواست می‌تونستم دوباره تو این ماراتون شرکت کنم، نه با افکار بچگانه‌ی "من نمی‌خوام برم دانشگاه"، بلکه با عزم راسخ و باور محکم، مثل اینایی که میگن این مهم‌ترین امتحان زندگیمه و خیلی جدی می‌گیرنش. دوست داشتم برمی‌گشتم و جدی‌ترین اتفاق زندگیم می‌شد و خودمو محک می‌زدم که چند مرده حلاجم. ولی خب این حرفا کشکه، هم من می‌دونم، هم، نه شما هنوز نمی‌دونین، فقط خودم می‌دونم که اگه برگردم آش و کاسه ذره‌ای توفیر نکرده.
راستش به این فکر می‌کنم که وقتی من اینقدر خوب دروس مدرسه رو یاد می‌گرفتم، هیچ زوری هم در این راستا نمی‌زدم، چرا باید می‌نشستم کتاب‌ها رو می‌جویدم و ذره ذره می‌کردم تا توی کنکور رتبه‌م بهتر بشه؟ اساسا چرا باید چنین آزمونی وجود داشته باشه؟ خب نمی‌شد تلاش بیشتر من در جهت یاد گرفتن مطالب بیشتر و جدیدتر می‌بود، به‌جای یاد گرفتن اعراب و ویرگول و نقطه و فونت و رنگ مطالب؟ یعنی اگه اینجوری بود احتمالا منم می‌رفتم در جرگه‌ی خرخوان‌ها، ولی وقتی یه مطلبی که بلدم رو بخوام دو بار بخونم حالت تهوع می‌گیرم. این سیستم مریضه که شایستگی بچه‌ها رو اینطوری می‌سنجه که کدوم ربات بهتریه و تونسته مطالب رو بهتر حفظ کنه. که اگه به درک مطلب باشه، قطعا نیاز به این ساعت‌های عجیب و غریب مطالعه نیست.
امشب داشتم یه کتابی می‌خوندم که در حینش برای اولین بار، این حس بهم دست داد که از هم‌سن‌وسال‌هام عقب افتادم. حالا دور و بر ما که نه، ولی تو میانگین جامعه، جوون‌های تو این سن و سال یا ارشد دارن یا دانشجوی دکتران. یا حداقلِ اقل، یه کار ثابتی گیر آوردن و اسما و رسما شاغل به حساب میان. من بعد کارشناسی، اصلا نمی‌خواستم حتی به ارشد فکر کنم به دلایل متعدد. یکی از مهم‌ترین‌هاش بحث هزینه بود که اگه رتبه‌ی یک هم می‌شدم، باز هم باید بیست سی میلیون، و الان که به احتمال قوی خیلی بیشتر، باید هزینه می‌کردم. اونم برای اینکه ارشدی رو بگیرم که با کارشناسیش هیچ تفاوتی نداره در وظایف و اختیارات و بازار کار و غیره. اما حالا میگم اگه ارشد رو می‌گرفتم، شاید والدینم میذاشتن در کسوت تدریس برم کابل. چه می‌دونم از این فکرهای بیخودی می‌کنم. مسأله‌ی آزاردهنده اینه که من مثل آدم، شاغل هم نشدم که بتونم جواب کسی که می‌پرسه "کار می‌کنی؟" رو با بله یا خیر بدم. غالبا در جواب این سؤال سکوتی می‌کنم و چون دروغ هم نمیگم (که نه، بیکارم)، توضیح میدم که فلان است و بهمان است و بیسار نیست. فرآیندی که خسته‌م کرده و هی بهم یادآوری می‌کنه این شرایط گریه‌آور رو.

  • نظرات [ ۴ ]

کاریزما


چند دقیقه‌ای بیشتر نبود که بیدار شده و همان‌طور در جایم دراز کشیده بودم. از توی هال صدای زنگ موبایل آمد، مادر برداشت. تماس تصویری بود با صدای بلند. دایی می‌گفت BBC دارد می‌گوید سردار سلیمانی را زده‌اند. مادر می‌پرسید سردار سلیمانی کیست؟ آرام در جایم نشستم و به صداهای بیرون گوش دادم. گوشی را برداشتم و در کادر گوگل نوشتم "سردار سلیمانی" صفحه‌ها را باز می‌کردم و می‌خواندم، جوری که انگار الفبای فارسی را بلد باشم، اما معنای لغات را ندانم. فایده‌ای نداشت، چیزی سر در نمی‌آوردم. از همان داخل اتاق، به صدای تلویزیون که تازه روشن شده بود گوش دادم. داشت بیانیه و این چیزها می‌خواند و مردهای خانه مدام ساکت ساکت می‌گفتند. خواهرم دخترش را آورد داخل اتاق تا برای دیدن کارتون گریه نکند. به چهره‌ی مبهوت من نگاه کرد و گفت سردار سلیمانی کشته شده. حالا او مبهوت شده بود که می‌دید اشک‌هایم دانه‌دانه می‌ریزند. گفتم بیشعورها! او هم تکرار کرد بیشعورها! خواهرم رفت بیرون تا ببیند دخترش با چیپس آرام می‌گیرد یا نه. خواهر دیگرم تماس گرفت. گوشی را برداشتم. صوت عبدالباسط را می‌شنیدم از آن طرف. گفتم کجایی؟ گفت سردار سلیمانی را کشته‌اند. گفتم می‌دانم، کجایی؟ گفت من در مجلس بزرگ‌داشتش هستم دیگر. گفتم کی رفتی؟ گفت دیوانه، باور کردی؟ تازه فهمیده‌ام. دوباره داشت گریه‌ام می‌گرفت که خداحافظی کردم. وبلاگ‌های به‌روزشده‌ی بیان و بلاگفا را چک کردم، بیشتر از نصف عنوان‌ها، مستقیما در این رابطه بود و تعدادی هم احتمالا غیرمستقیم. دوباره دراز کشیدم، چه جمعه‌ی بدی شروع شده بود. دختر خواهرم هنوز گریه می‌کرد. چرا شبکه‌ی پویا را نمی‌زدند؟


+ نه اینکه بشناسمش، نه اینکه دوستش داشته باشم، نه اینکه حتی یک بار به او و کارهایش فکر کرده باشم، اما تا امروز، از مرگ هیچ‌کس در هیچ‌جای دنیا شوکه نشده بودم. اصلا من که نمی‌شناختمش، کی و کجا وارد مغزم شده بود که بی‌اختیار گریه می‌کردم؟
+ استادمان در تفسیر آیه‌ی "سیجعل لهم الرحمن وُدّا"، می‌گفت خدا برای بعضی‌ها یک حس خوب و یک محبتی در دل همه‌ی آدم‌ها قرار می‌دهد، حتی در دل دشمنان و مخالفانش. مثال می‌زد آیة‌الله خمینی را و حالا من مثال می‌زنم سردار سلیمانی را.

  • نظرات [ ۴ ]

واقعا راه نداره، انصافا راه نداره


در مسیر تلاش برای پس‌انداز، راه‌های مختلفی رو رفتم:
. نگهداری پول توی کارت و دم دست نداشتن پول نقد
. عدم نگهداری پول توی کارت و گذاشتن پول نقد توی کشو، توی خونه
. تبدیل نقدینگی به مسکوکات
. قرض دادن
. سعی در ثبت ریز خریدها و سعی در متنبه شدن و برنامه‌ریزی
. و آخرین تیر ترکشم، ریختن پول توی قلک سفالی!

ولی خب چه کنم که هیچ راهی روی من جواب نداده؟ آخرین راه‌حلم همین قلک بود، اونم از نوع سفالی که اولا نشه پول رو از توش درآورد، ثانیا چون سفال رو دوست دارم و تو ذهنم چیز باارزشی به حساب میاد، دلم نمیاد بشکنمش. اما این رو هم چند روز پیش ناکارآمد کردم، با خرید از کارت خواهرم که در واقع خرج کردن پولی بود که نمی‌تونستم از توی قلک دربیارم! یعنی الان پول توی قلکم هم مال خودم نیست :/

#راهنمای_خارج_کردن_پول_از_قلک_سفالی_بدون_شکستن

  • نظرات [ ۵ ]

حریف خودم هم نمی‌شوم


اگه از کثافت زندگی بعضی‌ها خبر نداشته باشیم، زلم‌زیمبوهای زندگیشون گولمون می‌زنه.



دیروز تو خونه حرف می‌زدیم. گفتم آرامش نه تو ثروته، نه تو فقر؛ نه تو زندگی شهریه، نه روستایی؛ تو قناعت و رضایته. می‌خواد یک تومن داشته باشی یا صد تومن؛ کلبه داشته باشی یا کاخ؛ باید ازش راضی باشی. الان دارم فکر می‌کنم پس چرا هرچی شرایطم بهتر میشه، آرامشم کمتر میشه؟ مگه قرار نبود رابطه‌ی مستقیمی با هم نداشته باشن؟

  • نظرات [ ۴ ]

آلامم را با تخفیف می‌فروشم، در سایت دیوار


خانه‌ی بهم‌ریخته و مهمان، پشت مهمان. این هم از قوانین طبیعت است گمانم :)


کمی دکوراسیون عوض می‌کردیم. یک مدل پرده‌ی جدید برای اپن درست کرده‌ایم. یک چیزی شبیه این ولی بزرگتر، در ابعاد اپن و البته که شفاف‌تر، کریستالی. سلیقه که مشخص است، هنرمند خانواده‌ی ما هدهد است. از هر انگشتش، ده‌ها گونی سلیقه و هنر و کلاس و چیزهای لاکچری می‌ریزد. هزینه‌اش را من دادم. کریستال‌ها را از دیجی‌کالا سفارش دادم، به انضمام چند قلم دیگر؛ گلوکومتر و سبد و جامسواکی و این جور چیزها. بار اول بود از دیجی‌کالا خرید می‌کردم. صد و سی تومان بهم تخفیف داد تا این‌ها را خریدم. البته مقدار بسیار اندکی زرنگ‌بازی هم خرج کردم تا تخفیفم این‌قدر شد. اما باید بگویم بعضی کالاها را واقعا می‌شود در دیجی‌کالا ارزان‌تر پیدا کرد. وقت می‌برد، ولی شاید بیارزد. مخصوصا اگر در فرصت شگفت‌انگیز یا تخفیف‌هایی که در اعیاد و مناسبت‌ها می‌دهند بخریم.
ای بابا! قرار نبود بیایم تبلیغ کنم، نوشتنم یخ زده بود، داشتم هندل می‌زدم مثلا! گفتم هندل، یادم از سواری افتاد. همین‌طور از کتاب خواندن. دوست دارم یک چیزی شبیه سال بلوا را بخوانم. نمی‌دانم موضوعش چیست یا خوب است یا بد، اما یک حسی شبیه درختِ انجیرِ معابدِ احمد محمود را بهم القا می‌کند. آن را خیلی دوست داشتم. آن مدلی می‌خواهم. دارید قرض بدهید؟

  • نظرات [ ۱۰ ]

قیمه‌ی نخورده با شکم گرسنه‌ی من آن کرد که ضحاک با جوانان قومش نکرد!


دیروز صبح مامان رو بستری کردیم. قبل از اینکه برن اتاق عمل، مامان آقای رو فرستادن که برن. چند دقیقه بعد از اتاق عمل منو پیج کردن. رفتم گفتن فلان‌قدر پول به فلان شماره واریز کن که لوازم از شرکت بیاریم. گفتم خب چرا نگفتین بجز هزینه‌ای که موقع بستری گرفتین، باز هم باید واریز کنیم؟ تو کارتم نداشتم اونقدر. زنگ زدم آقای، دیدم خیلی آشفته جواب میدن و تو پس‌زمینه هم دادوبیداد شنیده میشه. من از اینور می‌گفتم پول، آقای به یه نفر دیگه می‌گفتن شما شماره کارت بده، برات کارت به کارت می‌کنم. بالاخره از پشت گوشی، رو به من کرده و گفتند الان نمی‌تونم بیام، یه چیزی گرو بذار، بگو چند ساعت دیگه میارم و قطع کردند! من همین‌جور خشک شده بودم. فهمیدم تصادف کردن و الان گیر طرف مقابلن. از طرفی مطمئن بودم که تا پول نریزم عمل رو شروع نمی‌کنن و اگه دکتر بره عمل باز هم عقب میفته. حدود سه ماهه که این عمل هی عقب میفته. می‌دونستم یکی از خواهرام تو کارتش اینقدر نداره و اون یکی داره. اما ناخودآگاه به اونی که می‌دونستم نداره زنگ زدم و گفتم برام فلان قدر کارت به کارت کن و کرد. پول رو از کسی گرفته بود. تصادف رو به کسی نگفتم و مامان رفت عمل بشه.
بعد از عمل، شکر خدا، حالشون خوب بود. یک میلیون و هفتصد و چهل و سه تا تماس دریافتی داشتم که یکی پس از دیگری بر تلفنم وارد می‌شد، فلذا یه گروه زدم تمام خاندان رو عضو کردم و گفتم هر خبری بشه همین‌جا می‌ذارم، تک‌تک زنگ نزنین. دیگه چشمام باز نمی‌شد، چون دیشبش با هم بیدار نشسته بودیم. من هم نامردی نکردم، ملاقاتی‌های عصر که رفتن، منم گوشیو سایلنت کردم و یک ساعت تمام خوابیدم :) بلند شدم که همه سروصداشون دراومده که چرا جواب نمیدی؟ گفتم چون خواب بودم 😆 چیه مگه، همراه نمی‌تونه بخوابه؟ شب تخت اضافه‌ی اتاق رو دادم به همراه تخت کناری و خودم روی جانماز پالتو انداختم خوابیدم. چقد خوب بود که به مامان مسکن می‌زدن و درد نداشتن.
امروز ظهر جاتون خالی قیمه آوردن، البته جای من هم خالی، چون قیمه رو با شیفت، تحویل زن‌دایی دادم. آخه نمی‌شد غذای محبوب منو ندن؟ به‌جاش مثلا چلوکباب می‌دادن که دلم نسوزه :)
الان تو گوهرشاد نشستم و به این فکر می‌کنم چرا هیچ آرزویی تحقق نیافته؟ از هیچ بعدی اونی که می‌خواستم نشده. چرا اون ماماها اونجا کار می‌کردن و من نمی‌کنم؟ چرا اینا رو می‌بینم داغ دلم تازه میشه؟ چرا بعد سه چهار سال، معلومات اون چهار سال داره فراموش میشه؟ چرا اگه همین الان هم بگن بیا استخدامت می‌کنیم، اعتمادبه‌نفس کار رو ندارم؟ چرا دارم به پیشنهاد دکتر فکر می‌کنم و اینو تحقیر حس نمی‌کنم؟ چرا دوست ندارم هیچ‌جا بگم چی خوندم؟ چرا الان دستمال همراهم نیست؟ :))

  • نظرات [ ۹ ]

دوستت ندارم، عاشقت هستم


مادر بی‌خواب شده. می‌گویم "اشکال ندارد، فردا راحت می‌خوابید" و ناخودآگاه یاد مرگ می‌افتم که همه می‌گویند دیگر راحت شد، یا راحت خوابیده، یا تا ابد به خواب رفته. دلم ناگهان هری می‌ریزد.
باور نمی‌کنم این من باشم که برای جراحی فردا استرس دارم و در تاریکی بی‌صدا اشک می‌ریزم و مدام ذهنم می‌رود سمت آن احتمالات اندک! سمت آن دارویی که یک ماه قبل از جراحی، کنتراندیکاسیون نسبی داشت و مادر مجبور بود استفاده کند. سمت اینکه دنیا بدون مادر هم ممکن است باشد و چه بد دنیاییست. احمق شده‌ام نصف شبی.
بهشان نگفته‌ام که عملشان سنگین است، مدام می‌گویم چیزی نیست و سر دو هفته سرپا می‌شوید و فلان، ولی خودشان می‌دانند که سنگین است. باید برای چند ماه زره بپوشم.

ای که با سلسله‌ی زلف دراز آمده‌ای


من با 26 سال سن، تو درمانگاه، لیسک (آبنبات چوبی) می‌خورم، بعد دختره اومده، دقیقا نصف سن منو داره، 13 ساله، متاهله.
دکتر از خواهرش می‌پرسه چرا اینقدر کوچیک عروسش کردین؟ میگه خودش خواست، پسرعمه‌مونه، هجده سالشه. دختره میگه میرم کارگاه گلسازی. میگم مدرسه چی؟ میگه شوهرم نذاشت دیگه.
الان من بچه‌ترم یا اون؟ :)


+ انصافا لیسک خوردن، جلوی مریض، از وقار آدمی می‌کاهد! ولی خب ضعف کرده بودم و چیزی جز لیسک تو کیفم نبود. تازه این لیسک هم برای خودم نخریده بودم، برای کلاس اولی‌هایی که ماه پیش می‌رفتم سر کلاسشون خریده بودم، نشد بهشون بدم. بقیه‌شو خواهر/برادرزادگان بلعیدن، این یکیشم امروز گذاشتم تو کیفم به نیت اینکه تو درمانگاه بدم به یه بچه که بچه‌ی جیغ‌جیغوی دماغو نخورد به تورم :)))

  • نظرات [ ۵ ]

یک دقیقه که این حرف‌ها را ندارد


امشب یلداشب داشتیم. آقای قصه گفتند. هدهد فیلم گرفت. من هم فال گرفتم.
مهندس مثلا اعتقاد نداشت به فال و داشت مسخره می‌کرد این مسخره‌بازی‌ها را. مامان و هدهد گفتند که به جای او نیت می‌کنند. پرواضح بود که نیتشان، ازدواج است! هدهد که حتی به زبان آورد و گفت بگیر ببینیم تا سال بعد یک عروس وارد خانواده می‌شود یا نه. باز کردم و فکر می‌کنید چه آمد؟
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
.
.
.
شایان ذکر است که مهندس، قاطعانه ازدواج را رد می‌کند و می‌گوید فعلا قصدی برای این کار ندارد و از آن طرف والدین مصرانه درصددند او را داماد نمایند. طبیعی است که بعد از این فال، مهندس از حافظ خوشش آمده بود :) ولی البته رو نکرد، فقط کمی سر کیف آمد که حافظ تایید کرده که حداقل تا سال بعد خبری نیست!
باز مادر قبول نکرد و گفت من تنهایی برایش نیت می‌کنم، دوباره بگیر. چه آمد؟
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
.
.
.

به مهندس گفتیم زیاد خوشحال نشو، حتما حافظ دارد با مادر سخن می‌گوید و اتفاقا تو همان "مردمِ نه‌به‌فرمان" هستی!
حالا مثلا چه می‌شد حافظ به جای حال دادن به یک بی‌عقیده! بیاید بگوید راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست و دل یه خانواده را خوش کند؟
برای هدهد چه آمد؟
ای در رخ تو پیدا، انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان، صد حکمت الهی
.
.
.
قویا نیتش برای پسر نیامده‌اش بود! فکر کنم قرار است پادشاهی، چیزی بشود.

باقی فال‌ها یادم نیست، این‌ها نکته‌دار بودند! و اما فال خودم. وقتی برای همه گرفتم، سریعا عسل آمد و دیوان کوچولویم را از دستم گرفت و گفت نیت کن تا برایت باز کنم. من که تا آن لحظه فکر نکرده بودم که چه نیت کنم، لحظات طولانی در بحر فکرت اندر شدم! راستش را بخواهید دو تا فکر همزمان به ذهنم داخل شد. حالا هیچ‌کس نیات فالش را نمی‌گوید، من هم نمی‌گویم، ولی این بار می‌گویم. اینکه آیا در این سال پیش رو، همان که یار و دلدار و فلان می‌نامندش، سر و کله‌اش پیدا می‌شود یا خیر. دومین فکر، اذیتم می‌کند، یعنی باری نیست که من بخواهم به قرآن تفال بزنم یا مثل امشبی به حافظ و به آن فکر نکنم. اینکه بالاخره من خدا را پیدا می‌کنم یا خیر؟ فکر کردن بهش، غم به دلم می‌اندازد. خلاصه کمی درنگ کرده و سپس اولین فکر را به عنوان نیت اصلی برگزیدم. پاسخ دومی از عهده‌ی حافظ خارج است، چه اینکه اولی نیز؛ اما باری به هر جهت، ما از او این مسائل را می‌پرسیم و به جواب‌هایش می‌خندیم. و این است فال سال یلداییِ یک هزار و سیصد و نود و هشت_نود و نهِ بانو تسنیم:

نازک من


دارند مستند حیات وحش می‌بینند. یک پلنگ در حال خوردن یک بز کوهیست. نفرین می‌کنند که "ای تو زهر بخوری به جای بز!"
می‌گویم "خب اون بیچاره چیکار کنه؟ غذاش همینه."
می‌گویند "خب اون بیچاره‌ی طفلک گناه داره!"
می‌گویم "خب شما هم دارین یه بیچاره‌ی طفلک رو می‌خورین که! عجبا! تو همین لحظه که گوشت گوسفند تو دهنتونه، پلنگو نفرین می‌کنین؟"
راضی نمی‌شوند که، همیشه و بلااستثنا، با دیدن صحنه‌ی شکار، به درنده‌های وحشی دشنام می‌دهند.

چند روز قبل، در بیمارستان، یک خانمی در حیاط گریه می‌کرد. رد می‌شدیم که فهمیدیم برای مادرش اتفاقی افتاده. رفتیم داخل و دیدیم دارند یک نفر را در اورژانس احیا می‌کنند، جلوی چشم مردم! در واقع درب اورژانس برقی و خودکار بود، یک نگهبان هم جلویش ایستاده بود که فامیل مریض را دور کند و همین باعث می‌شد درب مدام باز باشد و داخل دیده شود. خب حق دارند وحشت‌زده شوند. در این بین، مادرم شروع کرده هق‌هق گریه کردن. که چه؟ که یک نفر مرده و دارند روی سینه‌اش فشار می‌دهند تا زنده شود. البته خب زنده شد شکر خدا، مادرم هم آرام شد.

+ دارم مثل پاییز سعی می‌کنم کتابی بنویسم :)

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan