امروز داماد کوچک اومده بود اینجا پول داده بود به مامان که بدن به من که برم یه هدیه برای روز زن برای خواهرم بخرم!! گفته من اینقدر سرم شلوغه نمیتونم برم. الان تازه دیر هم که شده.
یک ساعت بعد خواهرم اومد خونهی ما، منم پولو گذاشتم کف دستش گفتم بیا بریم برات کادو بخرم، فقط قول بده امشب سوپرایز بشی! آخه من چه میدونم خواهرم چه مدل و طرحی دوست داره. سلیقهی ما زمین تا آسمون با هم فرق داره. یهکمعذاب وجدان گرفتم، ولی دلم نمیاومد برم پولو بریزم تو چاه و برگردم. خواهرم خوشش نمیاومد، داماد کوچک هم چون خواهر خوشش نیومده ناراحت میشد و بدینگونه همه ناراضی اندر ناراضی میشدن. تازه داماد کوچک نگفته بود که به خواهرم نگم، پس من دروغ هم نگفتم، بدقولی هم نکردم.
خدا به همهتون یه خواهر مثل من عطا کنه که ببردتون خرید هدیه، بعد از اونجا به همسرتون زنگ بزنه و بگه پولی که دادی کمه، من فلان قیمتیش رو میخرم، اونم تو رودرواسی بگه شما مازادش رو پرداخت کنین، من باهاتون حساب میکنم :)))
الان این رو کادو کردم که بیاد ببره. موقعیت رو تصور کنین: هدیهدهنده نمیدونه تو جعبه چیه، ولی هدیهگیرنده به تکتک ویژگیهاش واقفه :)
- تاریخ : يكشنبه ۲۷ بهمن ۹۸
- ساعت : ۱۸ : ۵۸
- نظرات [ ۶ ]