دیروز کمکم آماده میشدم که برم سر کار که منشی زنگ زد و گفت امروز تعطیلیم. خوب شد جلوی خودمو گرفتم که خوشحالیمو بروز ندم و صبر کردم تا علتشو بگه. گفت دکتر تصادف کرده، به یه بچه زده! وای خیلی وحشتناکه، ولی خدا رو شکر حال بچه خوبه و تو بیمارستان تحت نظره. گفت امروز تعطیله، بجاش فردا عصر قراره بیایم. منم تصمیم گرفتم برم خونهی خواهرم و شب هم بمونم. اما مامان گفتن بریم حرم و منم قبول کردم. بعدا دیدم چقدر خوب شد که نرفتم خونهی خواهرم و درواقع خدا رحم کرد.
دیشب تا دیروقت، دوازده و نیم، با دوستم چت میکردم. از راهنمایی برای آزمون آییننامه که امروز صبح داشت شروع و به فوت مادربزرگش که سه روز پیش بود کشیده و به بحثهای اعتقادی ختم شد! این دوستمو از دوم راهنمایی میشناسم و اگه دوستامو به ترتیب راحت بودن و تعارف نداشتن مرتب کنم، این دوستم نفر اوله. فقط یک سال، اونم همون دوم راهنمایی با هم همکلاس بودیم، ولی پیوند جالبی بینمون برقرار شده. ممکنه یک سال کلا هیچ خبری از هم نداشته باشیم و هیچوقت هم پیام یا تماس احوالپرسی نداریم، هر موقع هم به هم زنگ میزنیم یا پیام میدیم واسه اینه که کار داریم، ولی همچنان با هم راحتیم و فاصلهای بین خودمون احساس نمیکنیم. انگار همین دیروز زنگ آخر تو مدرسه از هم جدا شدیم :) کلا رابطهی خاص و جالبیه. دیشب ولی یه طور دیگه بود، یهکم عمیقتر صحبت کردیم. راجع به احساساتمون، افکارمون و اعتقاداتمون صحبت کردیم. یادم نمیاد آخرین بار با کی اینجور صحبتهایی داشتم.
ولی علت نوشتن این پست، نوشتن از این دوستم نبود. دیشب مهندس با آب جوش سوخت. سطح سوختگی خیلی زیاده، شاید بیست درصد، ولی خدا رو شکر عمیق نیست. دیشب سکته کردیم و برگشتیم همهمون :) دیوانه یک ساعت با سوختگیش سر کرده و به کسی نگفته. زنش خونه باباش بوده، ساعت دوازده شب نمیدونم تو اجاق گاز دنبال چی میگشته که سماور روگازی محتوی آب جوش میفته روش! پایهی اجاقشون لقه و مامان هی گفتن اینو درست کنین یه چیزی زیرش بذارین، کو گوش شنوا؟ یک ساعت تحمل کرده بعد از ساعت یک، به من زنگ زده که من شبا همیشه خاموشم. بعد به حجت زنگ زده. اونم اومد منو بیدار کرد. دیشب آقای جای من زیر کولر و من پیش مامان خوابیده بودم. یه دفعه مامان هم از خواب پریدن، ولی یهجوری ماستمالیش کردم که دوباره گرفتن خوابیدن. پماد و پنبه و گاز و چسب و مسکن برداشتم رفتم خونهش. چشمتون روز بد نبینه، مثل مرغ پرکنده تو خونه راه میرفت و میسوخت، اون وقت زنگ زده بود که فقط مسکن ببریم براش! و با شناختی که از برادران محترم دارم، اگه من نمیرفتم اونجا، به همون مسکن اکتفا میکردن و معلوم نیست چقدر اوضاع بد میشد. تا چشمم افتاد بهش، بدو برگشتم خونه. دیدم مامان بیدار منتظر نشسته بودن ببینن چه خبره، آقای رو هم بیدار کردم. رفتیم بیمارستان. اول مقاومت کردیم برای رفتن به امام رضا که میگن پر کروناییه. ولی وقتی دو تا بیمارستان قبلی قبول نکردن و گفتن فقط امام رضا، بالاخره رفتیم همونجا. بانداژ کردن و یه چند تا دارو نوشتن و فرستادن خونه. حالا مگه آروم میشد؟ انقدر بیتابی کرد که دوباره رفتیم امام رضا بگیم یه آمپولی چیزی بزن آروم بشه. که گفت هییییچ راهی نداره بجز صبر! یا اینکه بستری و بیهوش بشه و اونی هم که باید دستور بستری بده جراحه که نه صبح میاد. نمیدونم راست گفتن یا نه، ولی مجبور شدیم برگردیم. برگشتنی خیلی خیلی بیتابی کرد، ولی وقتی رسیدیم خونه آرومتر شد و خوابید بالاخره. منم بیهوش شدم. عصر دوباره رفتیم بیمارستان، پانسمانشو تعویض کردن. بقیه رفتن خونه، ولی من باهاشون برنگشتم. اگه میرفتم خونه دیر میرسیدم سر کارم. یهکم همون اطراف نشستم. بعد هم دلیدلیکنان راه افتادم سمت مترو. نزدیک محل کارم، رفتم یه شکلاتگلاسه هم خوردم که بشوره ببره پایین. ولی دقت کردم اون لحظه فقط تو پاهام حس خوبی داشتم و دهنم :/ چون جوراب رنگینکمونی پوشیده بودم و شکلاتگلاسه میخوردم :))
- تاریخ : پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
- ساعت : ۱۹ : ۵۹
- نظرات [ ۱ ]