همهجادرد دارم. دیروز و پربروز برامون مهمون اومد. مهمونهای موندنی. دیروز از صبح دارو برای خودم شروع کردم که حالم بدتر نشه. دیفنهیدرامین و آزیترو. ولی شب خیلی حالم بد بود. سفره که جمع شد رفتم نشستم کف آشپزخونه که ظرفا و غذاها رو جمع کنم، دیگه طاقتم طاق شد. گریه کردم!!! فکر کنین، دختر خرس گنده، به خاطر درد، اونم وقتی بیخ تا بیخ خونه مهمون نشسته گریه کنه! چادرمو کشیدم سرم و یهکم گریه کردم، بعد هی سعی کردم خودمو آروم کنم. خواهرم که داشت ظرفا و خرتوپرتای سفره رو میبرد و میآورد دید. بعد مامانم خبردار شد و بعدم با خشونت تمام شوت شدم تو اتاق که برم بخوابم. ساعت ده خوابیدم و چهارونیم پا شدم. قبل رفتن به سر کار، دوباره دیفنهیدرامین خوردم و استامینوفن. یادم نبود دیفنهیدرامین خوابآوره. کارمم نیاز به تمرکز ثانیه به ثانیه داره (یه کاریه که بعدا در موردش شاید خواهم گفت!). تنهای تنها هم هستم، بدتر آدم خوابش میگیره. داشتم دیوانه میشدم. بعد دو سه ساعت دیگه خوابم پرید و نسبتا خوب بودم. دارم برمیگردم خونه. تا اثر مسکن نرفته باید بعدیو بخورم. قبلا از اینایی بودم که اصلا دارو نمیخورن. اما همین امروز به جرگهی داروخورندگان پیوستم. چرا اصلا باید درد و بیقراری بکشیم، وقتی میشه نکشیم؟ از کار و زندگی هم میمونه آدم. حالا مگه سالی ده تا قرص به کجا برمیخوره؟
- تاریخ : شنبه ۶ آذر ۰۰
- ساعت : ۱۳ : ۵۹
- نظرات [ ۱ ]