مونولوگ

‌‌

روزنوشت

 

چند هفته پیش یکی از دوستان دبیرستانم اومده بود مطب. نمی‌دونست من اونجا کار می‌کنم، اتفاق بود. اون روز حالش خوب نبود و زیاد صحبت نکردیم. این هفته باز اومده بود. این بار شماره ردوبدل کردیم. فرداش منو (با اجازه) تو گروه بچه‌های دبیرستان اد کرد. هر کدوم یه گوشه‌ایم. دو نفر تهران، سه نفر مشهد، یک نفر هرات، یک نفر دیگه هم نمی‌دونم کجا. دو تاشون سه تا بچه دارن، دو تاشون دو تا، یکیشون یکی و من و یه نفر دیگه هم مجردیم. اون یکی که هراته، همونجا مامایی خونده و سه تا بچه هم داره. الان هم داره نگارگری می‌خونه! البته الان که دانشگاه‌ها بسته است، میگه قراره از سال جدید باز بشه. یکی که تهرانه (و اونم سه تا بچه داره)، خیلی شوخ‌وشنگ شده. یعنی یادم نیست قبلاها اینجوری بوده باشه. یه دختر ریز و ظریف بود، الان یه مامان شده :))) همه‌ش هم داره ما رو می‌خندونه. میگم شوهرم شانس آورده منو پیدا کرده، ده سال جوون‌ترش کردم. یه چیز جالبی که دیدم تو گروه اینه که ما همه تصورمون از همدیگه هنوز همون تصور یازده سال پیشه! من وقتی مدرسه می‌رفتم خدایی بودم واسه خودم :)) یعنی واقعا تو کلاس و گاهی تو مدرسه حکمروایی می‌کردم. چرا؟ به خاطر سیستم نمره‌محور! به خاطر معدل بیست و اینا. انقدر که تو مدرسه ماها رو تحویل می‌گرفتن و عزت و احترام می‌کردن باورمون شده بود اینا مهمن. رفتم دانشگاه و بعد هم محیط کار، دیدم اولا مثل من ریخته تو خیابون :)) البته تو خیابون که نه و دقیقا مثل منم نه، ولی خب تو دانشگاه و در همون حدود من. مثلا من تو کلاس پنجاه نفری، بر اساس رتبه‌ی کنکور نفر سوم بودم. نفر اول یه دختر خوشگل اهل تسنن بود که با رتبه‌ی دویست! اومده بود مامایی به دلایل مذهبی. نفر دوم یه دختر سادات (اونم خوشگل 😁) بود که تقریبا رتبه‌مون مثل هم بود و بعد از فارغ‌التحصیلی (احتمالا به خواست شوهرش) کار تو رشته‌ش رو ادامه نداد و الان قناد شده :)) منم که بعد پنج سال دارم رها می‌کنم و می‌خوام برم قناد بشم ^_^  خلاصه بعد از ما دیگه همه یکی دو هزاری رتبه‌شون با ما فاصله داشت، ولی همچنان همه شاگردزرنگ‌های کلاس‌هاشون بودن و کسی واسه کس دیگه تره هم خرد نمی‌کرد :))) الان ده سالی هست که دیگه کسی واسه نمره تحویلم نگرفته، یادم رفته چطوری بود :) حالا تو گروه دبیرستان احترامشون از اون مدلی هست که آدم فکر می‌کنه کسیه! اونا مامانن، دو سه تا بچه دارن، ولی خب... منم راستشو بگم تو این جمع سعی می‌کنم خاکی‌تر از همه جا باشم. خاکی که نه، سعی می‌کنم خودم باشم. تا حالا تو هیچ گروه تلگرامی و واتساپی و اینا نبوده که ساعت‌ها بشینم باهاشون چت کنم. اما دیشب از سر شب تا ساعت صفر :) داشتم چت می‌کردم. حرف مشترک هم نداریما، اونا همه‌ش از زندگی و بچه و شوهر و غذا و اینا حرف می‌زنن، ولی باز هم میشه گفتگوی مشترک ایجاد کرد. یعنی جوش هنوز خیلی یکنواخت نشده برام. تازه دیشب گفتم بسه بابا چقد هی شوهر و بچه :)) طفلکیا گفتن آره راست میگه و بحث رو عوض کردن :) دیگه نزدیک دوازاه شب که شد گفتم من ساعت صفر میرم بخوابم و وقتی صفر شد خداحافظی کردم و خوابیدم. صبح پیاما رو خوندم انقدر با این صفر شوخی کردن :)) لابد رمز موفقیتش صفر خوابیدنه، ایول چقدر مقرراتیه، ما هم از این به بعد صفر بخوابیم که موفق بشیم، حالا که از صفر گذشت باید تا ساعت صفر فردا صبر کنیم بعد بخوابیم و... خلاصه که بچه‌های خوبی هستیم، کاش یه شهر بودیم و یه دورهمی می‌رفتیم. البته خب فاصله‌ی شرایطمون زیاده، بیشتر از یکی دو بار فکر نکنم بتونم برم تو جمعشون.

دیروز برای اولین بار یه کارگاه روانشناسی هم شرکت کردم. اولش یه تست بهمون داد و زدیم. طبق اون تسته از بین پنج تا نیاز ژنتیکی و ذاتی (بقا، عشق، آزادی، قدرت، تفریح) نیاز به آزادی من بسیار بالاست، نیاز به قدرتم هم بالاست، نیاز به تفریحم پایینه، نیاز به عشقم دقیقا روی عدد متوسطه و نیاز به بقام هم متوسط رو به بالاست. بعد گفت نیاز به آزادی و نیاز به قدرت چالش‌گرهای زندگی هستن و نیاز به عشق و نیاز به تفریح مقوم‌های زندگی. آیا این معنیش این نیست که زندگی با من سخته؟ :)

گفت مثلا یکی از چیزهایی که از افراد با نیاز به آزادی بالا می‌شنویم اینه که اگه تو راه درستی باشن و بدونن هم که راهشون درسته و بعد کسی بیاد ازشون تعریف کنه و بگه که به راهشون ادامه بدن، اینا چون بکن‌نکن رو برنمی‌تابن از اون راه درست میان بیرون و بهش ادامه نمیدن. و اینو داشت با تعجب می‌گفت و براش شگفت‌انگیز بود. درحالی‌که من بارها تو زندگی انجامش دادم (:

و گفت آدمای با نیاز به قدرت بالا، بسیار به احترام تو رابطه اهمیت میدن. اول که اسلایدشو خوندم تعجب کردم که در مورد من درسته، ولی چرا و چه ربطی به این ویژگی داره؟ توضیح داد که اینا چون احترام صددرصدی و کاملی از بقیه می‌خوان، خودشون هم به طبع برای احترام اهمیت ویژه قائل میشن. اگه اینا نیاز به عشقشون هم پایین باشه، رابطه، شغل، دوست و... یی که توش/در کنارش احترامش حفظ نشه رو خیلی خیلی راحت میذارن کنار و میرن ولی اگه نیاز به عشقشون هم بالا باشه، مخصوصا اگه از نیاز به قدرتشون بالاتر باشه، می‌مونن. من موقعیت‌های بی‌شماری رو یادم میاد که احساس کردم عزت و کرامتم در خطره و حتی یک ثانیه هم درنگ نکردم و بلافاصله اومدم بیرون. اینا درسته خودشناسیه، ولی ترسناک هم هست :) بقیه‌ی تست‌های خودشناسی که تا حالا زدم چیزایی رو بهم می‌گفتن که خودم می‌دونستم و فقط دانسته‌هام رو تایید می‌کردن، ولی این ریشه‌ی مجهول بعضی از رفتارهام رو برام مشخص کرد. من واقعا نمی‌دونستم اینکه راحت تصمیم می‌گیرم، تنها تصمیم می‌گیرم، نیاز به مشورت رو خیلی احساس نمی‌کنم، تنها میرم خرید (چیزی که تو خانم‌های اطرافم خیلی خیلی کم می‌بینم)، معمولا نظر بقیه رو نمی‌پرسم و... دلیلش بالا بودن نیاز به آزادیم باشه. نمی‌دونستم اون چیزی که تو رابطه‌هام مشکل ایجاد می‌کنه یکی همین و یکی هم نیاز بالا به قدرته.

حالا سه جلسه‌ی دیگه از کارگاه مونده و تا آخر بهمن طول می‌کشه. شاید بازم بیام در موردش بنویسم.

 

  • نظرات [ ۱۴ ]
علی شبانه
۱۴ بهمن ۰۰ , ۱۴:۱۰

هممم...

پاسخ :

اگه آدرس وبلاگتونو نمی‌دیدم اینو یه کامنت تبلیغاتی برای جذب مخاطب در نظر می‌گرفتم و بدون جواب رد می‌شدم :))
خیلی وقته وبلاگتون رو می‌خونم و کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم از پست جدید.
اسم وبلاگیتونم نمی‌دوستم چیه.
این ماهی سبز شفاف هم جالب و جاذبه :)
من ...
۱۴ بهمن ۰۰ , ۲۲:۵۶

سلام

اوووهمیشه بگی چه کارگاهیه؟

کاش میشد اسلایدهاش رو به اشتراک گذاشت😅

 

*راستی من یادم رفت بخاطر اون عکس فوق‌العاده ازت تشکر کنم

ممنون از لطفت😍

خیلی جون داد😘🌺

 

پاسخ :

سلام
کارگاه من کیستم، او کیست، ازدواج چیست!
خانم نظرپور

نمیشه متاسفانه :)

:)
هـیوا .
۱۶ بهمن ۰۰ , ۰۸:۲۰

سلام

جمع های قدیمی انصافا همیشه بحث برای خنده هست، خصوصا مرور خاطرات زمان گذشته

چه کارگاه خوبی بوده انصافا! 

منم یه عادت بدی که دارم اینه که هرکاری بخوام انجام بدم ، اگه کسی بهم بگه اون کار رو بکن، کلا منصرف میشم از انجامش :| حالا نمیدونم توو اون دسته احساس آزادیه هستش این رفتار یا نه!

پاسخ :

سلام
بله، هر شب یه قسمتی از گذشته رو مرور می‌کنیم :)

تا اینجا که خوب بوده.
فک می‌کردم فقط من چنین کار دور از عقلی انجام میدم 😁😄
مریم بانو
۱۶ بهمن ۰۰ , ۱۸:۲۷

منم کمی شبیه تو هستم

 

وقتی کاری با میل و علاقه انجام بدم و درحین انجام اون کار ازم بخوان دقیقا همونکار انجام بدم دیگه نمیخوام انجام بدم

 

میل به آزادی هم کی نداره خواهر؟؟

پاسخ :

واقعا هم، الان میل به آزادی که هیچ، همه افسار (عقل) پاره کردیم :)))
می‌دونیم اشتباهه ها، ولی نمی‌دونم چرا همچین می‌کنیم 🙁
ن. ..
۱۶ بهمن ۰۰ , ۱۸:۲۹

تئوری انتخاب ویلیام گلسر تو چهار جلسه؟

چه جالب 

کتابشو دارم خواستی برات می فرستم 

پاسخ :

چه خوب شناختی. آره، البته کارگاه تئوری انتخاب نیست، ولی توش از اون تئوری استفاده شده.
نه ممنون نمی‌خواد بفرستی. اگههههه اراده کنم به خوندنش یه جوری گیرش میارم، یا کتابخونه یا اپ یا خرید. ممنونم :)
س _ پور اسد
۱۶ بهمن ۰۰ , ۲۱:۲۷

عجب !!!!!

.

.

.

سلام :))

بابت این کارگاه پول هم دادید؟؟؟؟

پاسخ :

سلام
بله
ن. .ا
۲۰ بهمن ۰۰ , ۰۷:۲۱

سلام

روزتون بخیر

توی دوران دبیرستان دو تا همکلاسی داشتم که نسبت به بقیه همکلاسی هام خیلی با فرهنگ تر بودن و اتفاقا هر دو نفرشون تئاتر بازی میکردن...

بر عکس بقیه همکلاسی هام اهل مطالعات غیر درسی بودن...

من خیلی دوست داشتم با اونها دوستی بیشتری داشته باشم...

اما رابطه اون دو نفر به این خاطر که بعد از مدرسه هم با هم بودن به خاطر فعالیت های تئاتری و دغدغه های مشترک جوری بود که شخص جدیدی مثل من خیلی نمی تونست توی رابطه دوستی شون راه پیدا کنه...

و من هم چون متوجه میشدم اونها تمایلی به دوستی بیشتری با من ندارن خیلی پیگیر نبودم و هر وقت که فرصتی پیش می اومد از همصحبتی ها استفاده میکردم...

توی کل دوره دبیرستان و حتی کنکور همدیگه رو میدیدیم... اما ارتباط من با اونها در حد همون مقدار اندک بود...

تا اینکه دانشگاه هر کدوممون رو به سمتی پرت کرد...

الان در حدود 8 سال یا بیشتر هست که اون دو نفر هیچ ارتباطی با هم ندارن... و من نزدیک ترین دوست هر دو نفرشون هستم... به اقرار خودشون... و اینکه همیشه میگن هر وقت با هم شمال بودیم همدیگه رو ببینیم... اما من هیچ وقت برنامه ام برای دیدار جور نمیشه... و اصراری هم ندارم جور بشه چون مسائل مهم تری وجود داره که باید براش وقت گذاشت...

و این در حالی هست که اونها نزدیکترین دوست من نیستن...

امروز با خوندن این مطلب شما یاد این دوستی ام افتادم و اینکه روزگار چقدر عجیبه...

چند سالی من دوست داشتم با اونها هم صحبت بشم و اونها به دوستی من نیازی نداشتن و الان دقیقا برعکس شده...

 

پاسخ :

منم با خاطره‌ی شما یاد اول دبیرستان افتادم که دورادور وصف یکیو شنیده بودم که خیلی نخبه است و فلان و اینا و از یه مدرسه‌ی دیگه اومده. هردو مدرسه‌مون جدید بود. دلم می‌خواست باهاش آشنا بشم و اگه دست بده دوست. بعد که دیدمش خب من آدمی نبودم که توی دوستی پیش‌قدم بشم. چند ماهی گذشت و از ما آزمون نمی‌دونم چی‌چی گرفتن. من رتبه‌م تو مدرسه اول و تو استان یه چیز خوبی شده بود که یادم نیست. بعد این دختر نخبه که دوم شده بود تو مدرسه، گشته بود، گشته بود کلاس منو پیدا کرده بود. اومد منو صدا کرد، دستشو انداخت گردنم چند دور تو راهروها زدیم، بهم گفت بیا با هم دوست بشیم!!! من خیلی برام عجیب بود یکی با این صراحت و به این سرعت و بدون شناخت درخواست دوستی بده. منم چیزی نگفتم ولی دوستش هم نشدم :))) دیگه نمی‌خواستم دوستم باشه :)) گاهی که تو مدرسه به هم برخورد می‌کردیم سلام علیکی می‌کردیم، ولی فقط در همین حد موند و جلوتر نرفت.
ن. .ا
۲۰ بهمن ۰۰ , ۱۲:۱۱

شاید از اینکه یکی این قدر در دسترس باشه و سهل الوصل، دیگه براتون اون چهره خاص و کاریزماتیک رو نداره

 

و شاید شما در ذهنتون اون شخص رو زیادی بُلد کرده بودید...

من اگر از یه زمانی به بعد دیگه به دوستی اونها نیازی نداشتم چون چیزهای ارزشمند تری پیدا کرده بودم...

و این دوستان و افکارشون و دغدغه هاشون دیگه اغنا نمی کرد منو...

پاسخ :

شما رو متوجه شدم چرا این اتفاق افتاده. برای شما زمانی طولانی گذشته که توش تغییر کردین. نخواستم بگم این دو تا مثل هم بودن، صرفا یاد این خاطره افتادم. همون‌طور که گفتین برای من همین دو تا دلیل بود. دومی مهم‌تر و اصلی‌تر بود. وقتی به آدما نزدیک میشم، چه اونا بهم نزدیک شده باشن چه خودم با تلاش نزدیک شده باشم، ابهتشون برام می‌ریزه. نودونه درصد آدما برام میشن خیلی خیلی خیلی معمولی.
ن. .ا
۲۰ بهمن ۰۰ , ۱۳:۵۴

آدمای خیلی خیلی  معمولی رو میشه خیلی دوستشون داشت؟

آدما باید چجوری باشن که بشه خیلی دوستشون داشت؟

پاسخ :

نمی‌دونم. برای من خیلی طول می‌کشه آدما رو دوست بدارم. اغلب خنثی‌ام در مورد آدما.
بعد از یک مدت طولانی ولی بالاخره اون علقه ایجاد میشه به نظرم. مثلا من تازگی‌ها فهمیدم والدینمو دوست دارم :))

آدما لازم نیست خاص باشن که دوست داشته بشن، برای من آدما باید درست باشن، مخصوصا اخلاق داشته باشن.
ن. .ا
۲۰ بهمن ۰۰ , ۱۴:۵۱

چقدر صادقانه گفتید...

اما ان شا الله اینطوری نمیمونه درونتون...

اینقدر خنثی نمی مونه...

ان شا الله تکونتون میدن...

پاسخ :

ببخشید مگه چیز بدیه؟ یعنی باید بقیه رو دوست داشته باشم حتما؟
من با همه در صلحم، به نظرم (نظر الانم) همین کافیه.
ن. .ا
۲۰ بهمن ۰۰ , ۱۶:۱۸

مثلا یادمه دوست داشتید برید افغانستان درس بخونید و اونجا موثر باشید 

این یعنی خیلی هم خنثی نیستید

یه خبرهایی هست توی وجودتون

پاسخ :

نه اشتباه یادتونه :))) من اینجا درس خوندم دوست داشتم برم اونجا کار کنم =) ولی یادتون نیست گفتم واسه کشورم و مردم نیست و واسه خودمه :)
والا چوب و سنگ که نیستیم دیگه، ولی خب تعلقی هم به کسی ندارم :)
ن. .ا
۲۰ بهمن ۰۰ , ۱۶:۱۹

چیز بدی نیست

اما دوست داشتن یه وادی شگفت انگیزتری هست...

پاسخ :

اگه وادی سختیه، من همین‌جا راحتم :)
ن. .ا
۲۱ بهمن ۰۰ , ۰۱:۲۴

خب بهتره تا بیشتر سوء تفاهم ایجاد نکردم بحث رو جمع کنم :))

منظورم همون کار کردن تو اون کشور بود...

 

وادی سخت؟!!

دنیا نمیذاره کسی وادی های سخت رو نچشه و از این دنیا عبور کنه...

اون که صد درصد میرسه... منتظرش باشید...

.

.

اما اگر آدم توی سختی ها حال متفاوتی داشته باشه راحت تر عبور میکنه...

پس اگر راحتی رو هم دوست دارید بهتره دعا کنید یه تکونی بهتون بدن :)))

 

موفق باشید...

پاسخ :

حالا خدا بخواد بدون دعا تکونم بده قبول می‌کنم :)

خیلی ممنون از شما و وقتی که اینجا صرف کردین. شما هم موفق باشین :)
ن. .ا
۲۱ بهمن ۰۰ , ۱۱:۰۸

پس باشید تا تکونتون بدن :)))

پاسخ :

هستم همین‌جا :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan