مونولوگ

‌‌

روز

 

هی میگیم که "اگه هر کی تو هر کاری هست کارشو به نحو احسن انجام بده، دنیا گلستون میشه" ولی تا وقتی مجبور نشیم ساعت چهارونیم صبح پاشیم دکمه‌های روپوش جدیدمونو که شل‌وول دوختن، دونه دونه سفت بدوزیم و خط اتوی آستینشو که نیم سانت (یا چهار میل) کج زده شده به سختی درست کنیم، معنی عمیقشو دررررک نمی‌کنیم :|

از کار ۲ دیر رسیدم به کار ۱. منشی زنگ زد گفتم ده دقیقه دیگه می‌رسم. استرس دیر رسیدن منو گرفت ولی سعی کردم کنترلش کنم. نمی‌خواستم روزم تا آخر گند بگذره و موفق شدم :) در حالت معمول یه اتفاق اینجوری روی مودم تا آخر روز تأثیر میذاره. امروز خوب بودم خدا رو شکر :)

چون این پست به ندرت طی روز نوشته شده باید بگم اون دیر رسیدن به روزم گند نزد، ولی ماکارونی‌ای که ساعت چهارونیم صبح پختم و بردم مطب، به روپوش نویی که ساعت چهارونیم صبح دکمه‌هاشو دوختم و خط اتوشو درست کردم گند زد :))) یه‌کم ماکارونی افتاد رو روپوشم و نارنجی شد :)

دکتر قبلا هم گفته بود که آشپزش (پرستار بچه‌ش) کتلت‌های بدمزه‌ای درست می‌کنه. با خودم می‌گفتم دکتر زیادی سخت‌گیره. امروز از اون کتلت‌ها آورده بود و راستش من که سخت‌گیر نیستم هم خوشم نیومد از طعمش. به قول دکتر، چطوری گوشت و پیاز و سیب‌زمینی تبدیل به این بدمزه میشه؟

 



 

یک اتفاق مهیب! من عادت دارم با گوشی که کار می‌کنم، اگه بینش کاری پیش بیاد، قفلش نمی‌کنم. میرم کارمو انجام میدم برمی‌گردم و دوباره گوشی رو برمی‌دارم. بعضی وقتا خودم غافلگیر میشم که چرا گوشی بازه، تعمدی نیست، ناخودآگاه قفلش نمی‌کنم. امروز وقتی آخرین مریض داخل اتاق بود، کاری پیش اومد و رفتم بیرون و وقتی برگشتم مریض رفته بود و دکتر پشت میز بود، گوشی منم باز و داخل صفحه‌ی پست جدید! پست رو هم تا قبل این دو تا خط بالا نوشته بودم. دکتر سرش تو گوشی خودش بود و اخماشم تو هم بود. یه سوال پرسیدم جواب نداد! فقط گاهی شده سوالو جواب نده و اونم وقتیه که حواسش نیست و داره کار دیگه‌ای می‌کنه. اما امروز... نمی‌دونم. آیا پست رو خونده؟ آیا از این پاراگراف آخر که راجع به کتلت نوشتم ناراحت شده؟ آیا اصلا وبلاگ رو می‌شناسه؟ اگه می‌شناسه آیا آدرس وبلاگمم فهمیده؟ و برداشته؟ و سرخواهدزد؟ یک استرس عجیبی این آخر روزی بهم وارد شد. بدترین قسمتش اون شک و تردید همیشگی و اون بلاتکلیفیه. من چیز بدی نمی‌نویسم، اما قطعا نمی‌خوام احساساتی که اینجا راحت می‌ریزم رو صفحه رو آشناهام بخونن. اگه بدونم کسی می‌خونه، یه‌جور دیگه می‌نویسم.

خانم دکتر اگر می‌خونین لطفا برام یه کامنت بذارین :)

 

  • نظرات [ ۵ ]
احسان ..
۲۸ دی ۰۰ , ۱۷:۴۵
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

** ** *** **** **** **** *** ** ***********

*** ** *** ******* *** ***** ***** *** ** *** ** *** ***** * **** *** ** ****** ** ***** *******

** ** ****** ******* ***** **** ***** ****

*** **** **** ****** ** ***** *********** *** **** *** ********

پاسخ :

چون فک کردم شاید اشتباهی خصوصی نشده، اینطوریش کردم :)
بله، بلانسبت من از این آدما زیاد شده اخیرا :)) ولی فکر نکنم بشه رو صفحه اصلی رمز گذاشت. یعنی بیان نذاشته این قابلیتو. مگر از راه دیگه‌ای بلد باشه کسی. فک کنم رو میهن‌بلاگ مرحوم دیده بودم قبلا که این کارو می‌کردن.
تار و پود √
۲۸ دی ۰۰ , ۱۸:۰۴

واقعا این جوری کثیف شدن لباس کار خیلی حرص آدمو درمیاره

پاسخ :

ولی من اصلا حرص نخوردم
مریم بانو
۲۸ دی ۰۰ , ۲۰:۴۹

خانوم دکتر تسنیم همینقدر سختگیر و قانونمداره سرکار؟:)

 

 

پاسخ :

نه، هم دیر میاد، هم تنبله، هم سربه‌هواست، هم دست‌وپاچلفتیه و خلاصه یه چیزی می‌شنوم یه چیزی میگی :)))
دهقانی
۳۰ دی ۰۰ , ۱۹:۳۱

وبلاگ درجه یکی دارید موفق باشید

پاسخ :

با تشکر :|
هوپ ...
۰۱ بهمن ۰۰ , ۱۹:۵۰

حس اخر پستت رو درک میکنم. اینکه چیز خاصی نمینویسی و روزمره‌نویسی ولی دوست نداری اشنا بخونه. از پست اخیرم یه اشنا پیدا کرده من رو و کامنت میده و من گفتم بهش برو رد کارت. حس مزخرفی داره. نمیدونم بعد از این چه روندی رو در پیش خواهم گرفت.

پاسخ :

اوه، آشنا! چه بد. من وبلاگتو خیلی دوست دارم. امیدوارم اتفاقی براش نیفته :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan