مونولوگ

‌‌

ابوالمشاغل شدم

 

یک شغل جدید پیدا کردم. از اول ماه دارم میرم اونجا. البته شغل خودمو دارم، اینو به عنوان شغل دوم دارم میرم. ساعت این دومی از اولی بیشتره :/ راستش من اصلا قصد نداشتم که شغل دوم بگیرم، خیلی عجیب‌وغریب شد. یه روز همین‌طوری نشسته بودم، گفتم برم آگهی‌های استخدامی رو چک کنم، ببینم اوضاع کاروبار و درآمد ملت چطوره :| روزنامه که آگهی‌هاش خیلی کم بود، سایت دیوارو چک کردم. دیوار ولی هم زیاده هم متنوع. بعضیا حقوق و ساعت کاری رو نوشتن، بعضیا نه. من تا قبل این قضیه فکر می‌کردم خیلی دستمزد پایینی به نسبت ساعا کاریم دارم. الان می‌بینم خیلی هم پایین نیست. حالا شاید یه‌کم جا داشته باشه بیشتر بشه، ولی بی‌انصافانه هم نیست. بعد همین‌طور که تو آگهی‌ها می‌گشتم کلیدواژه‌های بردست قناد و شیرینی و کیک و از اینجور چیزا هم سرچ کردم. بعد یهو به هیجان اومدم و تصمیم گرفتم چند جا برم صحبت کنم که تایم‌های خالیم برم بردست قناد وایستم. رفتم صحبت کردم، ولی هیچ‌جا با ساعت کاری اجق وجق من جور نیومد. یه جا اوکی داد و گفت بیا، ولی به عنوان نیروی ساعتی که خب عملا بیگاری می‌شد. خلاصه همین‌طور که من بدون انگیزه‌ی مالی دنبال این بودم که بردست قناد بشم ولی درعین‌حال درآمدش معقول باشه و به عبارتی از علاقه‌م سوءاستفاده نشه، چشمم به بقیه‌ی آگهی‌ها هم می‌خورد. وقتی مطمئن شدم کسی بردست قناد نصفه‌نیمه نمی‌خواد به بقیه‌ی آگهی‌هام شروع کردم زنگ زدن و پیام دادن. حواسم نبود دارم چیکار می‌کنم. یادم رفته بود من دنبال شغل نیستم که به هر آگهی‌ای زنگ بزنم، بلکه دنبال قنادشدنم 😁 و وقتی به خودم اومدم دیدم چند روزه دارم آزمایشی میرم سر یه کاری! آخه دختر جان این چه کاری بود تو کردی؟ اونم نامرتبط‌ترین شغل به رشته و علاقه و ترجیحم. اصلا یک محیط کاری‌ای داره زمین تا آسمون با شغل اولم متفاوت. اولی پرستیژ کاری داره، فضای باکلاس، آروم، منظم، شسته‌رفته و اتوکشیده، دومی کاملا بی‌کلاس و عجیب غریبه. محیط کاری که اصلا نگم براتون :))) یعنی یه‌جوریه که واقعا نمی‌تونم توصیفش کنم :))) کارشم چیزی نیست که آدم علاقمند باشه یا حتی بشه! اصلا تا قبل از این نمی‌دونستم همچین شغلی وجود داره. تنها حسنش اینه که تو محل کارم تنهام و آخروقت باید یه گزارش تحویل بدم. بابت همین یه گزارش دادن نمی‌دونین چقدر استرس می‌کشم من. بعد از چند روز اول که هوش‌وحواسم برگشت، گفتم خب چرا برم این کارو؟ رفتم گفتم نمیام. اتفاق معمولی که همیشه میفته افتاد. کارفرماهای من همیشه دلشون می‌خواد منو نگه دارن :)) یک ساعت حرف زد باهام تا نتونم نه بگم. کارش اینطوری نیست که بگم سخته یا بده یا بدم میاد، ولی خب توجیهی برای انجام دادنش نداشتم. یک ساعت که حرف زد، با خودم گفتم خب برو مگه چی میشه؟ حقوقت بیشتر بشه بدت میاد؟ و اینطوریه که فعلا موندم. از اول ماه مطب تعطیل بود، دکتر رفته بود مسافرت، فقط می‌رفتم سر اون کار. از امروز دوتایی با هم شده. باید ببینم می‌کشم یا نه. روزی بین یازده تا دوازده ساعت کار و حدود چهار ساعت رفت‌وآمد میشه. دیگه آشپزی و بیشتر شست‌وشو میفته رو دوش مامان. فعلا که مامان بیشتر از همه حامی رفتن من به سر کار هستن 😁 اتفاقات زیرپوستی دیگه‌ای هم در جریانه که باعث میشه بیشتر نگران مامان بشم. تا ببینم چه پیش آید و چه خوش آید.

الان حدود هفده ساعت از بیدار شدن صبحم می‌گذره و طبق اون کتابه که اخیرا خوندم، فک کنم هوشیاریم باید در حد کسی که الکل خونش در حد غیرمجازه باشه. امشب ماشین هم برداشتم و راستش یادم نبود این موضوع رو، وگرنه رعایتش می‌کردم. خدایا رحم کن، خیلی خوابم میاد :|

راستی خانم دکتر هم یه نمی‌دونم بافته، مانتوئه چیه از ترکیه برام سوغاتی آورده :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

آیی

 

امشب شب مهتابه، حبیبم رو می‌خوام/حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می‌خوام

اشتباه شد. می‌خواستم بگم امشب فلان و بهمان و مثل همیشه روزمرگی تعریف کنم، تا گفتم امشب، بقیه‌ش خودش اومد :)))

درواقع امشب هیچ خبری نیست. استامینوفن خوردم و نیم ساعت بعدش دیگه درد نداشتم. برام عجیب بود واقعا. قبلا هم استامینوفن خورده بودم، ولی امروز بعدش کاملا سرحال بودم. مهمونا هم رفته بودن بیرون. دیگه افتادم به جون خونه و حالا نساب کی بساب. اگه آبروی آدم به تروتمیزی و مرتبی خونه‌ش باشه، این دو روز من آبروریزی کردم :) البته برام مهم نیست. تازه وقتی خونه مثل دسته‌گل شد، مامان و آقای تنها اومدن و گفتن مهمونا رفتن خونه‌ی یکی دیگه :)

دیروز صدای فاطمه‌سادات و ریحانه رو از تو اتاق می‌شنیدم. معلوم بود تقویم من (همون تقویم رومیزی دست‌ساز) رو گرفتن و در موردش صحبت می‌کنن. ریحانه پرسید الان چه فصلیه؟ فاطمه‌سادات گفت فصل تولد خاله تسنیم! (تقویم رو آذر بود و من قبلا تو یه صحبتی با خواهرم گفته‌بودم ببین این شکلات، ماه تولد منه!) ریحانه گفت یعنی فروردینه؟ فاطمه‌سادات گفت آره :)))

محمدحسین خیلی جیگر شده. البته جیگر بود، جیگرتر شده. یادم نیست تعریف کردم اینجا یا نه. یه بار من و مامانش با هم از بیرون برگشتیم. از صبح مامانشو ندیده بود. از دور، مثلا فاصله‌ی ده متری دوید سمت در با دستای باز که مثلا بغل کنه. مامانش دو قدم از من جلوتر بود. با سرعت اومد، جاخالی داد، از مامانش رد شد، پرید تو بغل من :)) جدیدا از بسسس بهش گفتم بگو خاله، بالاخره بهم میگه آیی :)) به خودشم میگه بچه :) با زدن دست روی سینه‌ش :) چقققدر بچه‌ها و فرآیند یادگیری‌شون، اعم از زبان و صحبت کردن و راه رفتن و دویدن و خوردن و کارهای دیگه، هیجان‌انگیز و جذاب و جالب و پیچیده و شگفت و در یک کلام معجزه است! البته همه‌ی اینا از انگل بودن بچه‌ها چیزی کم نمی‌کنه :/

+ فصل تولد خاله تسنیم

 

  • نظرات [ ۷ ]

درد

 

همه‌جادرد دارم. دیروز و پربروز برامون مهمون اومد. مهمون‌های موندنی. دیروز از صبح دارو برای خودم شروع کردم که حالم بدتر نشه. دیفن‌هیدرامین و آزیترو. ولی شب خیلی حالم بد بود. سفره که جمع شد رفتم نشستم کف آشپزخونه که ظرفا و غذاها رو جمع کنم، دیگه طاقتم طاق شد. گریه کردم!!! فکر کنین، دختر خرس گنده، به خاطر درد، اونم وقتی بیخ تا بیخ خونه مهمون نشسته گریه کنه! چادرمو کشیدم سرم و یه‌کم گریه کردم، بعد هی سعی کردم خودمو آروم کنم. خواهرم که داشت ظرفا و خرت‌وپرتای سفره رو می‌برد و می‌آورد دید. بعد مامانم خبردار شد و بعدم با خشونت تمام شوت شدم تو اتاق که برم بخوابم. ساعت ده خوابیدم و چهارونیم پا شدم. قبل رفتن به سر کار، دوباره دیفن‌هیدرامین خوردم و استامینوفن. یادم نبود دیفن‌هیدرامین خواب‌آوره. کارمم نیاز به تمرکز ثانیه به ثانیه داره (یه کاریه که بعدا در موردش شاید خواهم گفت!). تنهای تنها هم هستم، بدتر آدم خوابش می‌گیره. داشتم دیوانه می‌شدم. بعد دو سه ساعت دیگه خوابم پرید و نسبتا خوب بودم. دارم برمی‌گردم خونه. تا اثر مسکن نرفته باید بعدیو بخورم. قبلا از اینایی بودم که اصلا دارو نمی‌خورن. اما همین امروز به جرگه‌ی داروخورندگان پیوستم. چرا اصلا باید درد و بی‌قراری بکشیم، وقتی میشه نکشیم؟ از کار و زندگی هم می‌مونه آدم. حالا مگه سالی ده تا قرص به کجا برمی‌خوره؟

 

  • نظرات [ ۱ ]

دست بجنبه که دهن بجنبه!*

 

حوصله‌ی نوشتنم رفته، بیاین برش گردونیم :) این روزا کم‌وبیش شلوغ می‌گذره. امروز از سر کار که برگشتم، نهار خوردم و یه چرت کوچولو زدم. بعد یه کیک تولد به سفارش هدهد، برای داماد کوچک درست کردم. شام درست کردم، لباس اتو کردم، تا زدم، خونه و اتاق و آشپزخونه رو جارو زدم، کشو و دراور و جالباسی رو مرتب کردم، می‌خواستم حموم دستشویی رو هم بشورم، اجاق و توستر و سرویس کارد و کفگیرملاقه‌ها و یخچال و آینه و میزها و پایه‌های مبل و جاکفشی رو هم تمیز کنم، ولی نکردم. می‌خوام الان بخوابم و به اون ون پرمسافر که ممکنه فردا قبل از اینکه من از سر کار برگردم رسیده باشه فکر نکنم. و به این فکر کنم که شاید فردا بین ساعت چهار و پنجاه دقیقه که برای نماز بیدار میشم تا ساعت شش و ده دقیقه که از خونه میرم بیرون، بتونم علاوه بر روتین صبحگاهی؛ نماز، صبحانه‌ی گرم، دوش، جمع‌وجور خونه و آشپزخونه، آماده شدن؛ این کارایی که مونده رو هم بکنم :)

 

 

* ضرب‌المثلی که مامان استفاده می‌کنن برای اینکه بگن برو کار می‌کن مگو چیست کار، که سرمایه‌ی جاودانیست کار :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

ننه‌ی تیپیک

 

تو اتوبوس بودم که سه تا خانم جوون سوار شدن. جلوی من نشستن و شروع کردن در مورد کلاس و درس و مدرسه صحبت کردن. فهمیدم معلمن. یک ساعت اینا با هم در مورد کار حرف زدن، بعد یکیشون یک کلمه گفت حقوقمون شده چهار و دویست یا همچین چیزی. چهار و دویست رو مطمئن شنیدم، بقیه‌شو نامطمئن. اونی که تازه‌کار به نظر می‌رسید و بقیه هی بهش توضیحات می‌دادن، گفت جدی؟ یعنی برای یک ماه؟ گفت آره. اضافه کاری هم دو و هفتصد. هنوز لحظاتی چند از این حرف‌ها نگذشته بود که یه حاج خانومی از صندلی عقب شروع کرد به سوال و جواب :) یکیشون گفت ما دانشجوییم! فک کنم باور نکرد دوباره پرسید. یکی دیگه‌شون گفت معلمیم. بعد چند تا سوال دیگه هم پرسید که نمی‌شنیدم و جواب همه‌شون بله بود. همه‌ش منتظر اون جمله‌ی کلیدی بودم و بالاخره پرسید: ازدواج کردین؟ :))) مهم هم نبود کدومشون ها، هر کدومشون مجرد می‌بود کفایت می‌کرد! انقده یاد ننه ابراهیم کردم 😁 جواب این سوال خانومه هم بله بود. گفت تازه بچه هم داریم. گیر داده بود که این یکی خیلی جوونه :)) گفت این بچه نداره، جوون مونده 🤣 آخرشم خانومه عذرخواهی کرد بابت سوالش و معلم‌ها هم بالاتفاق گفتن نه اشکالی نداره، راحت باشید :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

روزانه

 

اصلا یادم نیست این بار چطور شروع شد، اما الان چند روزه دنبال کار می‌گردم. هی میرم مصاحبه و هی رد میشم یا رد می‌کنم. امروز هم یه مصاحبه‌ی دیگه رفتم و دوطرفه رد کردیم :) به مامان میگم چقدر پیدا کردن کاری که آدم علاقه داشته و مناسب هم باشه سخته. تو برگشت یه مسیری رو پیاده اومدم. دستکش دستم بود و هندزفری تو گوشم. دستکشمو درآوردم، آهنگ رو عوض کردم و چند دقیقه بعد متوجه شدم انگشترم دستم نیست. گفتم حتما به خاطر سرما دستم بی‌حس شده و بیرون افتادن انگشترو نفهمیدم. چراغ‌قوه‌ی گوشی رو روشن کردم و مسیر رو برگشتم و هی رو زمینو نگاه کردم. از ذهنم گذشت که شایدم از اول دستم نبوده. زنگ زدم خونه و دیدم بعله، یک ساعته مسیرو برگشتم دنبال چیزی می‌گردم که تو خونه است 😄 تازه یه سوتی دیگه هم دادم امروز. تو آزمایشگاه منتظر خواهرم نشسته بودم، رفتم تو استوری‌های اینستا. یکی تو استوریش نوشته بود استوری بعدی فیلمه. بعد من دستمو گرفتم رو دکمه‌ی ولوم، آماده که کم کنم صدا رو. همین که استوری بعدی اومد دستمو فشار دادم و صدا تا ته زیاد شد :))) حالا هول کردم نمی‌تونم بزنم استوری بعد. بعد از چند ثانیه بالاخره هوم رو زدم (یا به عبارت دقیق‌تر کشیدم) و کلا از اینستا اومدم بیرون. شانس آوردم مثل خواهرم چیز بدی پخش نشد. خواهرم تو دوران دانشگاه، سر کلاس اندیشه که با یه حاج آقای معممی داشتن، وایبرشو باز می‌کنه و یه کلیپ پخش می‌کنه، فکر می‌کرده صدا نداره. دو تا گل بودن که یکی به دیگری میگه "یه بوس میدی؟" اون یکی گل هم یه سیلی به گل اولی می‌زنه و میگه "برو گمشووووو" :)))

 

  • نظرات [ ۴ ]

حتی به خاطر چیپسم کوتاه نیومد :)))

 

امروز یه دختری تو اتوبوس با مامانش دعوا می‌کرد. یعنی مامانش باهاش دعوا می‌کرد. دختره حدودا بیست ساله یا کمی کمتر بود. فقط یک جمله گفت که تا اینجا اومدیم بریم زیارت هم بکنیم. بعدم رفت جلوی در اتوبوس ایستاد که به محض نگه داشتن بپره پایین. مامانش ولی یک منبر مفصل تو اتوبوس رفت، یک منبر هم بعد از پیاده شدن تا توی حرم: "اگه بری من به اون مغازه‌ای که موبایلتو دادی پول نمیدم. ببینم چطور می‌خوای جواب پیرمرده رو بدی. حالا از کجا می‌خوای صدوپنجاه تومن بیاری تا فردا؟ الان دم اذانه، شلوغه، تا بریم برگردیم دیر میشه. بیا بخریم زود برگردیم (ظاهرا یه چیزی می‌خواستن از نزدیک حرم بخرن). حالا که اینجوره دیگه تخمه نمی‌خرم، چیپسم نمی‌خرم، همونایی که گرفتین بسه. اصلا من می‌دونم تو داری لج می‌کنی که منو بکشونی تو اون شلوغی. برو زیارت ببینم زیارتت قبول میشه؟ ......" اتوبوس که نگه داشت، دختر چادرشو از تو کیفش درآورد و سرش کرد و تندتند راه افتاد سمت درب ورودی حرم و مادر هم چادرشو محکم‌تر دورش پیچید و تندتند دنبال دخترش رفت و به روضه‌ش هم ادامه داد. منم چون نماز نخونده بودم و بیست دقیقه به قضا شدنش مونده بود، تندتر از اونا می‌دویدم :)) نگران دختره بودم که جوراب پاش نبود و صندل پوشیده بود و ممکن بود به خاطر همین یا معطلش کنن یا کلا راهش ندن تو حرم. من زودتر از بازرسی رد شدم و روی اولین فرش ایستادم به نماز. دیدمشون که از جلوم رد شدن و با سرعت دارن می‌دون به سمت صحن قدس :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

افکار در دست باد

 

دچار یاس فلسفی بعد از مصاحبه شدم. الان دلم می‌خواد وسط مترو بشینم گریه کنم. اگه تماس بگیرن و بگن بیا نگران میشم، اگه تماس نگیرن و نگن بیا ناراحت میشم. اگه برم خیلی کارم فشرده و سخت میشه، اگه نرم شانس خوبی رو از دست دادم. اگه برم و از پسش برنیام؟ اگه برم و محیطش خوب نباشه؟ اگه برم و خراب‌کاری کنم؟ اگه برم و شرایط کار اولم عوض بشه؟ و از همه بدتر اگه نرم؟ برای اون دو روزیه که گفتم نمی‌تونم بیام؟ برای اون مکثیه که بعد از جمله‌ی "من ایرانی نیستم" کرد؟ برای اون نگاه مملو از تعجب و بهتیه که در لحظه‌ی اول با دیدن ظاهرم داشت؟ برای اینه که مسیرم خیلی دوره؟

 

+ افکارم رو به باد می‌سپرم، خودم رو به خدا

 

  • نظرات [ ۷ ]

کار جدید؟

 

یه تصمیم کاری جدید گرفتم. یعنی قراره فردا بگیرم. امیدوارم خوب باشه. امیدوارم پشیمون نشم. خدایا به امید خودت.

امشب ماشین برداشتم برای رفتن سر کار. اول رفتم حرم و بعد رفتم سر کار. باز هم پارکینگ پر و جای پارک منتهی الیه سمت راست کره‌ی زمین :| برگشتنی، تو خیابون امام رضا، یه دختر خانم عرب‌زبان که یه گوشه ایستاده بود، آروم اومد سمتم، یه‌جوری انگار گزینشی بود و بعد از تحقیق و تفحص منو انتخاب کرده، گوشیشو نشون داد و گفت اینترنت. گفتم عجله دارم! ناامیدانه نگاهم کرد. یه‌کم نگران شدم نکنه یه کلکه و مثلا می‌خواد به نت من متصل بشه و مثلا رمز کارت بانکی یا چیزایی مثل اینو هک کنه. ولی خب دلم سوخت براش. وصلش کردم به خودم. دیدم به Mom زنگ زد. شروع کرد حرف زدن و گریه کردن. آخی. معلوم نیست چی شده بود. نه صداش واضح بود تو اون همهمه، نه لهجه‌ش. بعد از چند دقیقه هم شکرا گفت و من رفتم پی کارم. ولی چقددددر از نگاه بعضی مردا بدم اومد. تو همون چند دقیقه که کنارش ایستاده بودم چند تا مرد رد شدن و از دور جوری نگاه می‌کردن و لبخند می‌زدن بهش که من همه‌ش فک می‌کردم یه کس‌وکاریشه، اومده. بعد می‌دیدم رد شدن رفتن. واقعا انقدر دخترعرب‌ندیده‌این؟ :/ یادمه تو عراق بعضی از مردای عراقی خیلی به ما نگاه می‌کردن، یعنی عجیبا! بعد انقدر مرد عرب از چشمم افتاده بود، همیشه فکر می‌کردم چقدر عربا هیزن! خیلی عذر می‌خوام از تمام عرب‌های حاضر و غایب. حالا میگم احتمالا اونام خانم‌های غیرعرب براشون عجیب بوده و نگاه می‌کردن. البته همچنان توجیه خوبی نیست، ولی دیگه فکر نمی‌کنم مختص عرب‌هاست این خصلت، مال همه‌ی مرداست انگار 😄

امشب تا برسم خونه، مامان و آقای نصف گوشت تنشون آب شد :))) من که اومدم مامان داشتن با تسبیح ذکر می‌گفتن. فکر می‌کردن من حتما تصادف کردم :))) بعدم گفتن دیگه لازم نکرده ماشین ببری.

 

  • نظرات [ ۶ ]

روز و شبِ خوش

 

صبح شش و نیم ماشین آقای رو برداشتم که برم حرم. ولی از هر طرف که رفتم، جز ترافیکم نیفزود! اول قصد داشتم برم پارکینگ خود حرم که با یه پله برقی برسم بالا. ولی طبرسی و شیرازی و خیابون امام رضا رو امتحان کردم و ورودی پارکینگ‌ها به علت تکمیل ظرفیت بسته بود. تصمیم گرفتم همینجوری حاشیه‌ی خیابون پارک کنم. رفتم سمت نواب. حالا هرچی میرم زده حمل با جرثقیل :| یک جایی ته دنیا مجبور شدم پارک کنم و پیاده راه افتادم سمت حرم و هی به ارواح پرفتوح اتوبوس و BRT رحمت فرستادم. آخرم دیدم خیلی دیر شده، از دور سلام دادم و یه امین‌الله هول‌هولکی خوندم و به دو برگشتم که آقای می‌خوان برن سر کار دیرشون نشه. خونه یه‌کم کیک از دیروز مونده بود با چای خوردم، یه‌کم چیپس درست کردم و با خودم بردم سر کار. تو مطب هم امروز آجان و آجان‌کشی بود. همراه یکی از مریضا سر دکتر هوار شده بود و فلان. تا چهار مطب بودم. صبحم منشی گفته بود واسه امشب بلیط تئاتر داریم. دونفرمون نمیان، تو نمیای؟ منم به حچت پیام دادم گفت میری؟ گفت بریم. تو سایت چک کردم بلیطش هفتادوپنج تومن بود! به‌جاش مثلا می‌تونستیم سه الی پنج بار بریم سینما، اونم هویزه فیلم ببینیم :))) حالا واسه یه بار که آدم تئاترندیده از دنیا نره اشکال نداره. ولی در کل از این تئاتر خوشم نیومد. فضای تئاتر اشکالی نداره و خوبم هست، ولی اینکه طنزش فقط تیکه‌های جنسی باشه، نه حتی کوچکترین اشاره‌ی اینطوری هم داشته باشه، بسیار مشمئزکننده است برام. حالا تازه چی؟ برداشتم داداشمم بردم :)))

امروز درواقع میشه گفت غذا نخوردم من! صبحانه که خب کیک و چای که صبحانه نیست. عصر ساعت چهار و نیم، یه چند تا دونه چیپس خالی هم که نهار نیست. شبم از تو راه معجون گرفتیم آوردیم خونه همه خوردیم، اونم که شام نیست دیگه. عملا من از دیشب غذا نخوردم 😭😁😂🤣

بعدم تا ساعت یازده و نیم با مامان و آقای و حجت نشستیم حرف زدیم و چای خوردیم و خاطره تعریف کردیم و عکس دیدیم و :) حالا سروقت خوابیدن باشه از فردا :))

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan