مونولوگ

‌‌

شب‌نوشت

من یه دختر شاد، رها، بی‌دلواپسی، بی‌غم و آزاد از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد بودم. اینکه اینجا کم می‌نویسم و کم می‌خونم برای اینه که دیگه اون دختر نیستم. شاید یک ساله که دیگه اون دختر نیستم و چند ماهه که قلبم هم با غم‌ها تاریک شده. امسال سال بسیار سختی بود. یک دفعه اندازه‌ی هزار سال بزرگ شدم. غم‌های بزرگی رو تجربه کردم. با بقیه مقایسه نمی‌کنم، چون اونقدر عقل تو سرم هست که بدونم هزارها غم هزارها برابر بزرگتر هم هست. اول امسال نمی‌دونستم چقدر وابستگی تو وجودم هست، چقدر می‌تونم کج دارم و نریزم، چقدر می‌تونم صبر کنم، چقدر می‌تونم از خودم کوتاه بیام، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم احساس کنم، چقدر می‌تونم متفاوت بشم، چقدر همه چیز تو بوته‌ی عمل جور دیگه است، چقدر مفهوم خویشاوندی برام ارزش داره، چقدر چیزها برام ارزش ندارن، چقدر می‌تونم از خودم کوتاه بیام، چقدر می‌تونم خودم رو کم کنم، چقدر می‌تونم خودم رو نبینم، چقدر می‌تونم از خودم خرج کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم...

امروز به خدا گفتم الان چه حسی داره از اینکه این کارو با من کرده؟ و هزار بار گفتم چرا؟ واقعا چرا؟ قبلا فکر نمی‌کردم یه وقتی بیاد که به خدا بگم چرا. من تا حالا تقریبا خواسته‌ی مهمی از خدا نداشتم. گاهی یه دعایی می‌کردم، اگه می‌شد می‌شد، اگه نمی‌شد احساس نمی‌کردم خدا نداده. هیچ وقت هم گفتگویی با خدا نداشتم، اینطور که دیدم اکثرا دارن. یه خدا بود برام اون بالاها که باید مراعات می‌کردم. واقعا شاید دخالت و نقش مستقیمی تو زندگیم نداشت، حتی به نسبت زندگی یه آدمی که مثلا نماز نمی‌خونه ولی به خدا معتقده. این مدت باهاش ارتباط گرفتم و بزرگترین شکست زندگیم تا اینجا رو خوردم. یعنی احساس کردم که ارتباط گرفتم. توهم زدم که ارتباط گرفتم. ولی بذارین صادقانه بگم باور نمی‌کنم که اشتباه کرده باشم. تعداد نشانه‌ها اونقدر زیاد بود که اصلا نمی‌تونم حتی الان این ارتباط رو انکار کنم. و مشکل همین‌جاست. من بهت اعتماد کردم، امید بستم، نشانه‌هاتو باور کردم و با مغز زمین خوردم. اون چرا می‌تونست این باشه که من چرا انقدر احمقانه دنبال نشانه گشتم و برای خودم ساختم و باور کردم. حالت نرمال من اینه. این که پیکان مشکلات رو به سمت خودم برمی‌گردونم. اما این دفعه اون چرا به این شکله که چرا، چچچرررااا با اون همه نشانه امیدوارم کردی که همه چیز درست میشه و بعد نشد؟ دقیقا چی رو می‌خواستی بهم بگی؟ خدایا از دستت ناراحتم ها، ولی الان دنبال اینم بدونم حرفت چی بود؟ پیامت چی بود؟ چی رو می‌خواستی بهم بفهمونی؟ چه اتفاقی باید می‌افتاد؟ قانع نمیشم که بگی همه‌ش برای رشد بود، برای پختگی، برای بزرگ کردن ظرفم، برای فلان، برای بهمان. باید یه دلیل خوب براش داشته باشی. بی‌نهایت دلگیرم، بی‌نهایت دلم شکسته، بی‌نهایت تنهام و خسته. خدایا چندین بار فرصت داشتی بهم بگی نه. بگی خواسته‌مو نمی‌پذیری، بگی با مشکلات خو بگیرم، بگی امید بهبود نداشته باشم. ولی می‌دونی چی بیشتر از همه‌ی این نشدن‌ها و بدتر شدن‌ها عصبانیم می‌کنه؟ اینکه هر دفعه، صددرصد تمام دفعاتی که ازت پرسیدم گفتی آره. گفتی خیالت راحت. با اون همه نشانه خیالمو راحت کردی. حالا من یکی باشم که از بیرون نگاه می‌کنه فکر می‌کنم این دختره‌ی خل، توهم زده با این نشانه نشانه کردنش. ولی من الان فقط مبهوت اون همه صراحتم تو نشانه‌هات. صراحت در حد اینکه از دوستت بپرسی کِی و با کی کلاس فارماکولوژی داریم و اون جواب بده چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد، بیست‌وهفتم، ساعت هشت صبح، با استاد شفیعی‌نیک. من از این جواب عصبانیم چون تاریخ و روز و ساعت و استاد و درس و همه چیِ این جواب اشتباست. خدایا من نباید برای تو باید نباید بکنم، ولی اگه دوستم بودی می‌گفتم اگه نمی‌خواستی جوابمو بدی نباید می‌دادی، نه اینکه جواب اشتباه بدی. حالا اینکه چه قصدی پشت این جواب اشتباه بوده، چیزیه که من الان می‌خوام بدونم. می‌دونی؟

 

Designed By Erfan Powered by Bayan