این پستو هفتهی پیش نوشتم و حس انتشارش نبود. امشب دیگه از فرط دوری از وبلاگ گفتم هر طور شده باید یه پست بذارم که یاد این پست افتادم. یه چند مورد دیگه هم که اخیرا پیش اومده رو بهش اضافه کردم و حالا تقدیم با عشق :))
بچهای که تازه راه میفته، خیلی میفته، خیلی میخوره زمین و حتی در و دیوار. اما خیلی کم پیش میاد اتفاق بدی براش بیفته. بعضی وقتا مثلا میفته سرش میخوره به میز، ولی با فاصلهی میلیمتری، چشمش به گوشهی تیز میز نمیخوره. ما همیشه میگیم خدا خودش مواظب بچهها هست. چون اگه پدر و مادر بیسچاری هم چشم ازش برندارن، بازم نمیتونن جلوی هممهی هممهی خطرات رو بگیرن.
الان من به این نتیجه رسیدم که خدا علاوه بر بچهها حواسش به تازهرانندهها هم هست :)))))))
یه شب داشتم برمیگشتم از سر کار، تازه راه افتاده بودم، میخواستم بپیچم تو فرعی، راهنما هم زدم، با احتیاط هم داشتم میپیچیدم، یه دفعه یه ماشین جلوم سبز شد و من علاوه بر اینکه تعجب کردم که این از کجا اومد ناگهان، ناراحت هم شدم که چرا بووووق زد واسهم! آخه من ازش جلوتر بودم و خب حق تقدم هم با من بود. یه ربع بعد تو اتوبان داشتم میرفتم، تازه فهمیدم چراغها رو روشن نکردم!!!
بار اول هم که تنها تو اتوبان بودم، تو لاین سرعت داشتم میرفتم (اساسا منو فقط تو لاین سرعت میتونین پیدا کنین)، ماشین جلوم سرعتشو کم کرد، بعد من در اوج بیعقلی و احتمالا بیشعوری و البته کاملا ناخودآگاه، یک میلیمتر سر ماشینو کج کردم که برم لاین وسط (بدون راهنما)، ماشین پشت سری چنان بوقی زد که زان پس کاملا حواسم هست اولین کار در مواجهه با کاهش سرعت اتومبیل جلویی، کاهش سرعته، نه سبقت غیرمجاز :/
یه بارم پشت یه ماشینی پارک کردم (تقریبا چفت کردم) و رفتم. برکهگشتم دیدم یکی هم اومده از پشت چسبیده به ماشین :| به بدبختی دراومدم و یادم موند برای خودم یه هفت هشت ده بیست سی چل پنجاه متری محدودهی خروج از پارک بذارم.
بار اول آقای کارت ماشینو داد دستم گفت یه وقت پشت فرمون با گوشی صحبت نکنیا! گفتم نه باااابا. من راه راستو به زور میرم، گوشی که اصلا و عمرا نمیتونم دستم بگیرم. موقع برگشت داشتم به محدودیت تردد شبانه میخوردم، بار اولمم بود، مسیرو گم کرده بودم، یک دستم به گوشی و نقشه و سرچ مسیرهای مختلف بود، یک دستم به فرمون، اونم تو اتوبان :/ روم به دیفال! البته من به آقای دروغ نگفتم، اون موقع که اون حرفو زدم هیچ تصوری نداشتم که چه قابلیتهایی دارم! بعد چند وقت، دیگه مسئولین زحمت کشیدن محدودیت تردد رو برداشتن و گفتن حالا یواش برین که تصادف نکنین و منم دیگه مرتکب این جرم نشدم :)
یه بارم داشتم از خاکی وارد آسفالت میشدم، یه شیاری جلوم بود. میدونستم به هر شکلی برم شاسی ماشین میخوره. ولی خب راه برگشت هم نداشتم. رفتم و شاسی هم خورد. بعدا به ذهنم رسید که اگه کج میرفتم شاید نمیخورد. البته همچنان مطمئن نیستم بقیه چیکار میکنن این وقتا. به آقای هم نگفتم که بهم راهحل بگن، چون ممکنه کمتر ماشین بدن دستم :))
اون بار اول (چقدر بار اول اشتباه داشتم) پشت یکی از بیست تا چراغی که واستادم، موقع راه افتادن خاموش کردم. یکی از شلوغترین نقاط شهر بود و اصلا این خاموش کردن هم ناشی از فکر به این بود که الان صد تا ماشین پشت سرمه، اگه خاموش کنم چی میشه؟ :))) جالب اینجاست که همهی لاینها راه افتادن بجز لاین ما، ولی حتی یک نفر یه بوق کوچیک هم نزد ^_^ خیلی مرسی خانما و آقایون :) البته بهم برخوردا :| یعنی چی؟ حالا چون خانم بودم مثلا مراعات کردین؟ :/ :)))
اون دوستمم که گفتم (یا شایدم نگفتم) از اول امسال ماشین خریده و با ماشین خودش میره سرکار و همهجا، همونی که با هم برای گواهینامه ثبتنام کرده بودیم (اون یه چند روز زودتر)، همین هفتهی قبل بالاخره بعد چهار یا پنج بار، توشهریشو قبول شد. استرس داشتم که اون بار اول قبول میشه و من دفعه سوم قبول شدم :||| البته اصلا اینطور نبود که بگم کاش قبول نشه، فقط از بار سوم قبول شدن خودم ناراحت بودم و یهجورایی خجالتزده. حالا من بیشتر از سه ماهه گواهینامهمو گرفتم، اما اون هنوز صادر هم نشده گوهینامهش. منم چه استرسای الکلیای داشتم. البته اینجور که خود دوستم میگفت و میدونم راست میگه، براش خیلی سخت گرفتن. با اینکه افسرش همون افسر من بوده. خداروشکر افسره صبر کرده من قبول بشم، بعد سختگیر شده :)) این بار آخر با یه افسر دیگه افتاده و بالاخره قبول شده.
چند شب پیش هم تو اتوبان یه نگاه به آینه بغل کردم، دیدم جفت آینهها رو جمع کردهم موقع پارک و بعد موقع برگشتن هیچ کدومو باز نکردم 😄 زدم کنار و آینهها رو باز کردم ^_^
عهههه، اینو یادم رفت تعریف کنم. صبح زود رفتم سر کار۲، ماشینو یه کوچهی نسبتا خلوت پارک کردم و رفتم. ظهر برگشتم، عجله هم داشتم که برم سر کار۱. دیدم آقا از دو طرف بازم خیلی کم جا دارم. یکی دو بار جلوعقب رفتم تا دراومد، ولی این موضوع ذهنمو از اون لاین کوچه منحرف کرده بود. اون طرف هم چفت در چفت ماشین پارک بود. کوچه هم شلوغ و پرمغازه و کلی آدم و موتور و ماشین در رفتوآمد. یعنی اگه صبح میدونستم همچین کوچهی شلوغیه جرئت نداشتم پارک کنم که. از پارک دراومدم، ولی اگه میرفتم یا جلوی ماشین به ماشین اونور کوچه گیر میکرد، یا در عقب به سپر ماشین جلوییم. هول هم کرده بودم تو اون شلوغی. از پشت سر و جلوی رومم ماشین اومده بود و بوق میزدن. کوچه فقط به اندازهی رد شدن یک ماشین جا داشت و دوطرفه ترافیک ایجاد شده بود. ناگهان ده بیست نفر اومدن و همه همزمان فرمون میدادن :| میگم خب بابا یکیتون فرمون بده من بفهمم چی میگین. وسط اون همهمه به آقایی که نزدیکتر بود گفتم اصلا بیاین شما بشینین رد کنین ماشینو لطفا، ولی نشنید. منم گفتم بیل که به کمرت نخورده، استرستو کنترل کن، درش بیار و با تلاش بعدی دراومدم. ولی رویکرد آدما برام جالب بود. دو سه تا پسر جوون، حین فرمون دادن، میگفتن هرجوری هم بیاد مالیده! یه آقای دیگه با موتور از کنارم رد شد، گفت ولش کنین، خودش میتونه بیاد بیرون و نایستاد مثل بقیه فرمون بده و رفت. نمیدونم واقعا حرفش تاثیر داشت یا نه، ولی دقیقا بعد رفتن اون آقا دراومدم.
امروز داشتیم میرفتیم، یه بیلبورد بزرگ دیدم که نوشته بود "عاشقتم بابایی، تو بهترین رانندهی دنیایی!" یا همچین مضمونی. اول بگم که امروز، روز رانندگانه (که مصادف با ولادت بنده هم هست ^_^) و اون بیلبورد هم حتما به مناسبت همین روزه. دیگه واقعا شورشو درآوردین، یعنی چی بابایی؟ بهترین رانندهی دنیایی؟ یعنی چی روز رانندگان رو به مردها نسبت میدین؟ دیگه دارین کمکم عصبانیم میکنین ها! من تو روز رانندگان متولد شدم، من عاشق رانندگیام، به باباتون تبریک میگین؟؟؟ :| حالا درسته بهترین رانندهی دنیا یا کشور یا شهر یا حتی خانواده هم نیستم، ولی این هیجی از ارزشهای من کم نمیکنه. همین که انقدر این عشق قوی بوده که حتی روز تولدمم خودم کنترل کردم، نشانگر اینه که باید این روزو به من تبریک بگین، نه به باباتون :)
من تا یک سال پیش به ممکن شدن این موضوع فکر هم نمیکردم. یعنی میگفتم حالا یا برم ازدواج کنم، اونم با کسی که فلان باشه و بهمان باشه، یا مامان و آقای رو راضی کنم برن پاسپورت بگیرن تا گواهینامه بدن بهم. ولی انقدر یهویی شرایط درست شد که فقط شش ماه، از ابتدای کارهای طولانی اداریش تا رسیدن گواهینامه به دستم طول کشید. اونم که وقتی رسیدیم به مرحلهی آموزشگاه، دو ماه آموزشگاهها رو تعطیل کردن به خاطر کرونا، وگرنه کمتر از این هم میشد. آدم واقعا نمیدونه دقیقا چقدر با تحقق آرزوهاش فاصله داره. حساب کتاب هم بکنیم، نمیگم نکنیم، ولی یادمون باشه همیشه حساب کتابامون جور درنمیاد :)