مونولوگ

‌‌

 

قبض و بسط حال آدما تا حدی دست خودشونه، تا حدی هم معلوم نیست دست کیه :)) از دیشب سعی دارم بنویسم. جمعه‌ها اصلا روزای خوبی نیستن این اواخر. شاید علتش اینه که این اواخر تمام وقت کار می‌کردم و تعطیلی یه جوری روتینمو بهم می‌زنه و ازش فراری‌ام. روزای جمعه با اینکه با خودم میگم فلان و فلان و فلان کارها رو بکنم، هیچ کاری نمی‌کنم و شب حالم بدتر از پنج‌شنبه‌هاست که احساس می‌کنم به خاطر کارم کلی از کارای خونه رو هم تلنبار شده. بعد معمولا جمعه‌ها شب میفتم به جون کارام و کمی حس عذاب وجدان ناشی از تنبلیمو سبک می‌کنم. الان ماکارونی رو گذاشتم و اومدم اتاق نماز بخونم و کوه لباس‌هایی که دیشب و امروز شسته شده رو تا کنم و جالباسی‌ها رو خلوت کنم و کمدا رو مرتب کنم و جورابامو بشورم و بعد برم شام بخوریم و ظرف‌ها رو بشورم و استکان نعلبکی‌ها رو وایتکس بزنم چون تا دوشنبه که جشن روز پدر داریم دیگه وقت نمی‌کنم و امیدوار باشم باز تا اون موقع چایی نمونه توشون که کدر بشن و آخر شب هم مواد پخت کیک رو آماده بذارم که فرداظهر که از کار ۲ برگشتم سریع کیک‌ها رو بپزم و بعد برم کار ۱، چون یکشنبه هم از ۶ (صبح) تا ۷ (شب) سر کارم و وقتی میام شاید به زور فقط برای خامه‌کشی و تزئین وقت داشته باشم. دوشنبه هم که تا ۲ و ۳ سر کارم و شب قراره همه زودتر بیان که تا ۸ و ۹ تموم بشه که برادران به سالنشون برسن و عملا وقتی واسه هیچ مدل کاری جز تمیزکاری آخر نمی‌مونه. چرا این همه خزعبل ردیف کردم؟ چون بگم برنامه انقدر فشرده است که اگه امشب این کارایی که گفتم رو نکنم دومینو تا آخر خراب میشه و اون وقت من حالم طوری بود که اومدم نشستم خودمو آروم کنم. وبلاگ رو باز کردم و قبلش با خودم گفتم ای کاش یه نظر جدید داشته باشم. یک نفر حالمو پرسیده بود :) خدا مرا دوست دارد، وگرنه چرا این خواسته‌های کوچیکمو برمی‌آوره؟ :) خاکستری عزیز بعد از مدت‌ها کامنت گذاشته بود :)

  • نظرات [ ۰ ]

هلو اوری بادی

 

صبح داشتم می‌رفتم سمت ایستگاه، خورشیدو دیدم یه ذره از طلوعش گذشته. انصافا چه تایم خوبی میرم سر کار :) یکی از بلاگرا بود اسمشون دایی حیدر، زمستون، سه‌شنبه و یه چیزای دیگه‌ای که یادم نیست بود :)) ایشون یه مدل پست‌هایی داشت توش به همه چیز سلام می‌کرد یا خداحافظی. امروز صبح که خورشیدو دیدم گفتم سلام خورشید :) بعد یاد اون مرحوم افتادم :) البته به رحمت مجازی رفته :)

 

از این حرفام نزنین که بهتون نگن روانی :)))

 

  • نظرات [ ۷ ]

از قدیم هم از قدیم‌های قدیم

 

همکارم داشت تو دیوار دنبال خونه می‌گشت. کلی فیلتر انتخاب کرده بود می‌گفت اعمال نمیشه. رفتم ببینم چیکار کرده، دیدم یه گزینه‌ش سن بنا بود. از لحظه‌ای که من این عبارت رو دیدم تا لحظه‌ای که این جمله منعقد بشه چند صدم ثانیه طول کشید: "سن بنّا رو می‌خوای چیکار؟" یعنی بعدش دوتاییمون کف مطب ولو شده بودیم و خنده‌مون بند نمیومد. من که دل‌درد گرفتم انقدر خندیدم. خیلی خوب بود. از قدیم گفته‌ن که حرف رو یه دور دور دهنت بچرخون بعد بزن، ولی اشتباه گفته‌ن. چون اگه چرخونده بودم دیگه انقدر نمی‌خندیدیم :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

خواب

 

یک خواب دیدم. به قول نورا، متیو میگه آدما با خواب دیدن مشکلاتشونو حل می‌کنن. بعضیا خواب‌های مستقیم در مورد مشکلشون می‌بینن که تاثیر بیشتری روی باز شدن گره‌های مشکل داره و بعضیام خواب‌های نمادین و غیرمستقیم می‌بینن. من تقریبا هیچ‌وقت خواب دقیق در مورد مشکلاتم و خواسته‌هام و رویاهام و اینا نمی‌بینم. دیشب هم یه خواب دیدم نمادین، گفتم سوژه‌ی پست امروزش کنم.

با این مقدمه شروع کنم که من کفش زیاد دارم، البته الان شک کردم در مورد مخاطبان متعددم از سراسر دنیا! نمی‌دونم اگه هشت نه تا رو شما زیاد حساب می‌کنین. طبیعتا بعضی‌هاش برای موقعیت‌های خاصی مثل مهمونیه. چیزایی که روزمره می‌تونم استفاده کنم دو تا راحتی و طبیه، یه دونه که نمی‌دونم بهش چی میشه گفت، نه بوته، نه نیم‌بوته، نه کته، یه چیزی همین وسطا :))، یه اسپرت؟ قوتبالی؟ ورزشی؟ نمی‌دونم چی میگین شماها :))، بقیه چون طولانی‌مدت باهاشون راحت نیستم، روزمره نمی‌پوشم. بعد از بین این چهار تا فقط یکی از طبی‌ها رو امسال خریدم، بقیه از سال‌های قبلن. حالا امسال زمستون که شروع شد، اول اون بوت، نیم‌بوت، کت رو پوشیدم رفتم سر کار. دیدم عه، این چرا قیژقیژ صدا میده رو پارکت؟ خیلی رو اعصاب بود دیگه نپوشیدم. بعد اون ورزشیه رو پوشیدم دیدم عهههه، اینم جیرجیر می‌کنه :(( بعد یکی از طبی‌ها رو پوشیدم و در کمال شگفتی دیدم عهههههههه، اینم قیژقیژ و جیرجیر می‌کنه :/// خدا رو شکر چهارمی هنوز صدایی ازش درنیومده و فعلا سوگلی کل کفش‌هامه. از این مدل چند سال پیش هم خریده بودم و راضی بودم. حالا من این کفشه رو در این حد سوگلی کردم که دو بار ازش خریدم و دوست داشتم دو سه جفت دیگه هم ذخیره ازش بخرم که یه وقت اگه بعدها نتونستم پیداش کنم داشته باشم :/

و اما بعد! خواب دیدم رفتم حرم و یه جایی تو صحن رو فرش نشستم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردن کردم. همزمان با گریه داشتم به چیزی که تو پیج ننه ابراهیم خونده بودم فکر می‌کردم که نکنه حالا ملت با خودشون بگن این دختره داره گریه می‌کنه داره واسه ازدواج دعا می‌کنه :))) (از دست این ننه ابراهیم با این روح ازدواجیش 😁 صبح تا شب استوری ازدواجی میذاره. یه بار یکی براش فرستاده بود که داشته تو روضه گریه می‌کرده، یه خانمی رفته پیشش گفته دخترم انقدر گریه نکن خدا حاجتتو داد، شماره‌تو بده واسه امر خیر مزاحم بشیم :// حالا دختره هم متاهل بوده 🤣 ولی خب اونجا این فکر رفت تو ذهنم که ما تو مجالس روضه و مکان‌های زیارتی و اینا که گریه می‌کنیم مردم همچین برداشتی می‌کنن واقعا؟ چند تا دختر واقعا ممکنه برن روضه گریه کنن واسه این موضوع؟ :/) بعد من در اثنای گریه دیدم یه خانمی داره بهم نزدیک میشه تو خواب ترسیدم بیاد همون جمله رو بهم بگه :)) ولی یه چیزی گفت که بهتون نمیگم ^_^ یعنی خودمم یادم رفته چی گفت :| بعد من بلند شدم از اونجا و رفتم یه صحن دیگه. وقتی می‌خواستم برگردم یه دفعه دیدم کفشم نیست. هرچی هم فکر می‌کردم یادم نمیومد کجا گذاشتم، چون چند بار جامو عوض کرده بودم. کفشم همون کفش سوگلی بود و جورابم هم جوراب زردم بود. با جورابای زردم تو صحنا راه می‌رفتم و می‌گفتم عیب نداره که کثیف میشه. بعد برگشتم به همون جای اولم و دیدم همون لحظه یه آقای غول‌تشن داره به زور کفش منو می‌پوشه. تا رسیدم پوشیده بود و وقتی بهش گفتم کفش منه و درش بیاره دیدم حسابی گشاد شده و از ریخت و قیافه افتاده. پوشیدمش دیدم انگار من کوتوله‌ام و کفش سفیدبرفی رو پوشیدم :)) فکر می‌کردم چیکار کنم؟ بدون کفش باید برگردم؟ با جوراب زرد؟ و یه افکار دیگه‌ای هم داشتم. صبح که بیدار شدم برای آماده شدن رفتم جوراب بپوشم، یه لحظه جوراب زردمو چک کردم ببینم کفش کثیفه یا تمیز. در این حد خوابه واقعی بود.

ولی در کل نمی‌تونم و نباید انکارش کنم، کاری که داشتم می‌کردم. می‌گفتم هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچی نشده. ولی باید قبول کنم احساسم آسیب دیده. نمیگم خدا به احساسم آسیب زده، شایدم زده :)) حالا هر دلیلی که داره، من احساسم جریحه‌دار شده. حس اینکه با امید اومدم و ناامید رفتم رو تجربه کردم. من واقعا احساس قدرت می‌کنم چون خیلی زود، خیلی زودتر از بقیه‌ی آدما و حتی زودتر از انتظار خودم به مشکلات و احساساتم فائق میام. مثلا از اوج اون حس ناامیدی و درماندگی تا پذیرفتن و کنار گذاشتنش شاید چند ساعت یا یک روز بود. ولی حالا هرچی که بود من تجربه‌ش کردم و اینکه بگم چون ازش بیرون اومدم پس یعنی نه خانی اومده نه خانی رفته درست نیست.

 

راستش نمی‌دونم چی نوشتم اصلا =) عجله دارم و وقت بازخوانی ندارم.

 

  • نظرات [ ۶ ]

و سفر مرا به زمین‌های استوایی خواهد برد

 

می‌دونین من باز رسیده‌م به نزدیکای آستانه‌ی تحملم و دارم به سفر فکر می‌کنم ^_^ قصد داشتم فرداشب یه تور دو روزه‌ی کویر برم، ولی نشد. هیچ‌کس الان دلش کویر نخواسته بود :/ واقعا برای کارهام نیازی ندارم کسی همراهیم کنه. بارها تنها سینما، رستوران، پارک و این‌جور جاها رفته‌م، ولی تنها سفر رفتن خیلی تو دلخواه‌هام نیست. می‌توانم ولی نمی‌خواهم! حالا درونگرام که باشم، ولی خب دلم نمی‌خواد چند روز برم تنهایی مثلا تفریح کنم. یه چیزایی ذاتشون گروهیه. شایدم ذات ما گروهیه، گاهی هم میریم تو غار. خلاصه که دوست دارم تو سفر یکی باهام باشه یا حداقل تو اون شهر یکی باشه که چند باری رو با اون برم بیرون. حالا کویر رو که سپردم به نسیم بره پی کارش، ولی دارم به یه سفر یه هفته‌ای تو اسفند فکر می‌کنم. مطب رو بالاخره تکلیفش رو معلوم کردم و تا آخر بهمن میرم. کار ۲ هم از اول گفته بودم سه چهار ماه. دوباره اول اسفند یادآوری می‌کنم که دنبال نیروی جدید باشه. حالا من اینو بهش بگم یه وقت نگه حالا که اینطوره این یه ماهو بیا بعدش که نیروی جدید اومد برو سفر :| یعنی اول سفرو باهاش اوکی کنم بعد یادش بندازم که تا آخر سال بیشتر واینمیستم؟ 😁 این سفر چون که جاش اسم و رسم داره، شاید بتونم بالاخره یکیو دست‌وپا کنم. خواهری، برادری، دوستی، همسایه‌ای، آشنایی، رهگذری، خلاصه کسی که دو شب کنار هم کپه‌مونو بذاریم، دو روزم کنار هم راست راست ول بگردیم 😁

ولی من با این روش زندگی و پس‌انداز هیچ‌وقت به هیچ‌جا نخواهم رسید با چ‌های مشدد :)))

 

  • نظرات [ ۲ ]

خاک بر سر کن غم ایام را

 

نمی‌دونم چه مرضیه آدم شب می‌نویسه، صبح پاک می‌کنه :))) طبیعتا دوست داشتم رک و واضح و شفاف حرف بزنم، ولی این در مورد آدم‌های زیادیه. انتخابش دست فقط من نیست که بخوام درد خودم رو در رابطه با دیگران اینجا انتشار بدم. فقط تونستم بگم حالم بده و دیگه ناامید شدم. ولی می‌دونین چیه؟ من حتی تو اوج ناامیدی هم کاملا خودآگاه امید رو حس می‌کنم. می‌دونم بقیه هم همینن. حتی کسی که خودکشی می‌کنه، کاری که یعنی امیدش تمام تمام شده، آخرین لحظه‌ی قبل از اقدام به خودکشی هنوز میگه اگه... شاید... بعد از اقدام هم که صدودو درصد افراد پشیمون میشن، حتی اگه بی‌بازگشت‌ترین کار رو کرده باشن، امید دارن یکی بیاد و نجاتشون بده.

خب پس حالا که امید هنوز زنده است (و البته در گوشی همین‌جا بهش بگم که توقع زیادی ازت ندارم، یه وقت حس نکنی احیات کردم که دوباره تمام بار رو رو دوشت بذارم)، بریم که در مورد زندگی بنویسیم. بخش اعظمی از زندگی که فعلا ننوشتنیه 😁 ولی می‌خوام بازم هر روز بنویسم. شده یه حرف چرت‌وپرت پیدا کنم باید بیام و بنویسم.

مثلا برای شروع این غزل رو داشته باشین: (البته شعر و سخن و این‌ها قبول نیست ها، ولی امروز چون این دو پاراگراف بالا رو نوشتم و چون سر صبحی حافظ اینا رو بهم گفته با اغماض قبوله :))

 

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق‌فام را

گرچه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینه‌ی نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک‌باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

 

  • نظرات [ ۳ ]

شب‌نوشت

من یه دختر شاد، رها، بی‌دلواپسی، بی‌غم و آزاد از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد بودم. اینکه اینجا کم می‌نویسم و کم می‌خونم برای اینه که دیگه اون دختر نیستم. شاید یک ساله که دیگه اون دختر نیستم و چند ماهه که قلبم هم با غم‌ها تاریک شده. امسال سال بسیار سختی بود. یک دفعه اندازه‌ی هزار سال بزرگ شدم. غم‌های بزرگی رو تجربه کردم. با بقیه مقایسه نمی‌کنم، چون اونقدر عقل تو سرم هست که بدونم هزارها غم هزارها برابر بزرگتر هم هست. اول امسال نمی‌دونستم چقدر وابستگی تو وجودم هست، چقدر می‌تونم کج دارم و نریزم، چقدر می‌تونم صبر کنم، چقدر می‌تونم از خودم کوتاه بیام، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم احساس کنم، چقدر می‌تونم متفاوت بشم، چقدر همه چیز تو بوته‌ی عمل جور دیگه است، چقدر مفهوم خویشاوندی برام ارزش داره، چقدر چیزها برام ارزش ندارن، چقدر می‌تونم از خودم کوتاه بیام، چقدر می‌تونم خودم رو کم کنم، چقدر می‌تونم خودم رو نبینم، چقدر می‌تونم از خودم خرج کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم...

امروز به خدا گفتم الان چه حسی داره از اینکه این کارو با من کرده؟ و هزار بار گفتم چرا؟ واقعا چرا؟ قبلا فکر نمی‌کردم یه وقتی بیاد که به خدا بگم چرا. من تا حالا تقریبا خواسته‌ی مهمی از خدا نداشتم. گاهی یه دعایی می‌کردم، اگه می‌شد می‌شد، اگه نمی‌شد احساس نمی‌کردم خدا نداده. هیچ وقت هم گفتگویی با خدا نداشتم، اینطور که دیدم اکثرا دارن. یه خدا بود برام اون بالاها که باید مراعات می‌کردم. واقعا شاید دخالت و نقش مستقیمی تو زندگیم نداشت، حتی به نسبت زندگی یه آدمی که مثلا نماز نمی‌خونه ولی به خدا معتقده. این مدت باهاش ارتباط گرفتم و بزرگترین شکست زندگیم تا اینجا رو خوردم. یعنی احساس کردم که ارتباط گرفتم. توهم زدم که ارتباط گرفتم. ولی بذارین صادقانه بگم باور نمی‌کنم که اشتباه کرده باشم. تعداد نشانه‌ها اونقدر زیاد بود که اصلا نمی‌تونم حتی الان این ارتباط رو انکار کنم. و مشکل همین‌جاست. من بهت اعتماد کردم، امید بستم، نشانه‌هاتو باور کردم و با مغز زمین خوردم. اون چرا می‌تونست این باشه که من چرا انقدر احمقانه دنبال نشانه گشتم و برای خودم ساختم و باور کردم. حالت نرمال من اینه. این که پیکان مشکلات رو به سمت خودم برمی‌گردونم. اما این دفعه اون چرا به این شکله که چرا، چچچرررااا با اون همه نشانه امیدوارم کردی که همه چیز درست میشه و بعد نشد؟ دقیقا چی رو می‌خواستی بهم بگی؟ خدایا از دستت ناراحتم ها، ولی الان دنبال اینم بدونم حرفت چی بود؟ پیامت چی بود؟ چی رو می‌خواستی بهم بفهمونی؟ چه اتفاقی باید می‌افتاد؟ قانع نمیشم که بگی همه‌ش برای رشد بود، برای پختگی، برای بزرگ کردن ظرفم، برای فلان، برای بهمان. باید یه دلیل خوب براش داشته باشی. بی‌نهایت دلگیرم، بی‌نهایت دلم شکسته، بی‌نهایت تنهام و خسته. خدایا چندین بار فرصت داشتی بهم بگی نه. بگی خواسته‌مو نمی‌پذیری، بگی با مشکلات خو بگیرم، بگی امید بهبود نداشته باشم. ولی می‌دونی چی بیشتر از همه‌ی این نشدن‌ها و بدتر شدن‌ها عصبانیم می‌کنه؟ اینکه هر دفعه، صددرصد تمام دفعاتی که ازت پرسیدم گفتی آره. گفتی خیالت راحت. با اون همه نشانه خیالمو راحت کردی. حالا من یکی باشم که از بیرون نگاه می‌کنه فکر می‌کنم این دختره‌ی خل، توهم زده با این نشانه نشانه کردنش. ولی من الان فقط مبهوت اون همه صراحتم تو نشانه‌هات. صراحت در حد اینکه از دوستت بپرسی کِی و با کی کلاس فارماکولوژی داریم و اون جواب بده چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد، بیست‌وهفتم، ساعت هشت صبح، با استاد شفیعی‌نیک. من از این جواب عصبانیم چون تاریخ و روز و ساعت و استاد و درس و همه چیِ این جواب اشتباست. خدایا من نباید برای تو باید نباید بکنم، ولی اگه دوستم بودی می‌گفتم اگه نمی‌خواستی جوابمو بدی نباید می‌دادی، نه اینکه جواب اشتباه بدی. حالا اینکه چه قصدی پشت این جواب اشتباه بوده، چیزیه که من الان می‌خوام بدونم. می‌دونی؟

 

روزنوشت

 

چند هفته پیش یکی از دوستان دبیرستانم اومده بود مطب. نمی‌دونست من اونجا کار می‌کنم، اتفاق بود. اون روز حالش خوب نبود و زیاد صحبت نکردیم. این هفته باز اومده بود. این بار شماره ردوبدل کردیم. فرداش منو (با اجازه) تو گروه بچه‌های دبیرستان اد کرد. هر کدوم یه گوشه‌ایم. دو نفر تهران، سه نفر مشهد، یک نفر هرات، یک نفر دیگه هم نمی‌دونم کجا. دو تاشون سه تا بچه دارن، دو تاشون دو تا، یکیشون یکی و من و یه نفر دیگه هم مجردیم. اون یکی که هراته، همونجا مامایی خونده و سه تا بچه هم داره. الان هم داره نگارگری می‌خونه! البته الان که دانشگاه‌ها بسته است، میگه قراره از سال جدید باز بشه. یکی که تهرانه (و اونم سه تا بچه داره)، خیلی شوخ‌وشنگ شده. یعنی یادم نیست قبلاها اینجوری بوده باشه. یه دختر ریز و ظریف بود، الان یه مامان شده :))) همه‌ش هم داره ما رو می‌خندونه. میگم شوهرم شانس آورده منو پیدا کرده، ده سال جوون‌ترش کردم. یه چیز جالبی که دیدم تو گروه اینه که ما همه تصورمون از همدیگه هنوز همون تصور یازده سال پیشه! من وقتی مدرسه می‌رفتم خدایی بودم واسه خودم :)) یعنی واقعا تو کلاس و گاهی تو مدرسه حکمروایی می‌کردم. چرا؟ به خاطر سیستم نمره‌محور! به خاطر معدل بیست و اینا. انقدر که تو مدرسه ماها رو تحویل می‌گرفتن و عزت و احترام می‌کردن باورمون شده بود اینا مهمن. رفتم دانشگاه و بعد هم محیط کار، دیدم اولا مثل من ریخته تو خیابون :)) البته تو خیابون که نه و دقیقا مثل منم نه، ولی خب تو دانشگاه و در همون حدود من. مثلا من تو کلاس پنجاه نفری، بر اساس رتبه‌ی کنکور نفر سوم بودم. نفر اول یه دختر خوشگل اهل تسنن بود که با رتبه‌ی دویست! اومده بود مامایی به دلایل مذهبی. نفر دوم یه دختر سادات (اونم خوشگل 😁) بود که تقریبا رتبه‌مون مثل هم بود و بعد از فارغ‌التحصیلی (احتمالا به خواست شوهرش) کار تو رشته‌ش رو ادامه نداد و الان قناد شده :)) منم که بعد پنج سال دارم رها می‌کنم و می‌خوام برم قناد بشم ^_^  خلاصه بعد از ما دیگه همه یکی دو هزاری رتبه‌شون با ما فاصله داشت، ولی همچنان همه شاگردزرنگ‌های کلاس‌هاشون بودن و کسی واسه کس دیگه تره هم خرد نمی‌کرد :))) الان ده سالی هست که دیگه کسی واسه نمره تحویلم نگرفته، یادم رفته چطوری بود :) حالا تو گروه دبیرستان احترامشون از اون مدلی هست که آدم فکر می‌کنه کسیه! اونا مامانن، دو سه تا بچه دارن، ولی خب... منم راستشو بگم تو این جمع سعی می‌کنم خاکی‌تر از همه جا باشم. خاکی که نه، سعی می‌کنم خودم باشم. تا حالا تو هیچ گروه تلگرامی و واتساپی و اینا نبوده که ساعت‌ها بشینم باهاشون چت کنم. اما دیشب از سر شب تا ساعت صفر :) داشتم چت می‌کردم. حرف مشترک هم نداریما، اونا همه‌ش از زندگی و بچه و شوهر و غذا و اینا حرف می‌زنن، ولی باز هم میشه گفتگوی مشترک ایجاد کرد. یعنی جوش هنوز خیلی یکنواخت نشده برام. تازه دیشب گفتم بسه بابا چقد هی شوهر و بچه :)) طفلکیا گفتن آره راست میگه و بحث رو عوض کردن :) دیگه نزدیک دوازاه شب که شد گفتم من ساعت صفر میرم بخوابم و وقتی صفر شد خداحافظی کردم و خوابیدم. صبح پیاما رو خوندم انقدر با این صفر شوخی کردن :)) لابد رمز موفقیتش صفر خوابیدنه، ایول چقدر مقرراتیه، ما هم از این به بعد صفر بخوابیم که موفق بشیم، حالا که از صفر گذشت باید تا ساعت صفر فردا صبر کنیم بعد بخوابیم و... خلاصه که بچه‌های خوبی هستیم، کاش یه شهر بودیم و یه دورهمی می‌رفتیم. البته خب فاصله‌ی شرایطمون زیاده، بیشتر از یکی دو بار فکر نکنم بتونم برم تو جمعشون.

دیروز برای اولین بار یه کارگاه روانشناسی هم شرکت کردم. اولش یه تست بهمون داد و زدیم. طبق اون تسته از بین پنج تا نیاز ژنتیکی و ذاتی (بقا، عشق، آزادی، قدرت، تفریح) نیاز به آزادی من بسیار بالاست، نیاز به قدرتم هم بالاست، نیاز به تفریحم پایینه، نیاز به عشقم دقیقا روی عدد متوسطه و نیاز به بقام هم متوسط رو به بالاست. بعد گفت نیاز به آزادی و نیاز به قدرت چالش‌گرهای زندگی هستن و نیاز به عشق و نیاز به تفریح مقوم‌های زندگی. آیا این معنیش این نیست که زندگی با من سخته؟ :)

گفت مثلا یکی از چیزهایی که از افراد با نیاز به آزادی بالا می‌شنویم اینه که اگه تو راه درستی باشن و بدونن هم که راهشون درسته و بعد کسی بیاد ازشون تعریف کنه و بگه که به راهشون ادامه بدن، اینا چون بکن‌نکن رو برنمی‌تابن از اون راه درست میان بیرون و بهش ادامه نمیدن. و اینو داشت با تعجب می‌گفت و براش شگفت‌انگیز بود. درحالی‌که من بارها تو زندگی انجامش دادم (:

و گفت آدمای با نیاز به قدرت بالا، بسیار به احترام تو رابطه اهمیت میدن. اول که اسلایدشو خوندم تعجب کردم که در مورد من درسته، ولی چرا و چه ربطی به این ویژگی داره؟ توضیح داد که اینا چون احترام صددرصدی و کاملی از بقیه می‌خوان، خودشون هم به طبع برای احترام اهمیت ویژه قائل میشن. اگه اینا نیاز به عشقشون هم پایین باشه، رابطه، شغل، دوست و... یی که توش/در کنارش احترامش حفظ نشه رو خیلی خیلی راحت میذارن کنار و میرن ولی اگه نیاز به عشقشون هم بالا باشه، مخصوصا اگه از نیاز به قدرتشون بالاتر باشه، می‌مونن. من موقعیت‌های بی‌شماری رو یادم میاد که احساس کردم عزت و کرامتم در خطره و حتی یک ثانیه هم درنگ نکردم و بلافاصله اومدم بیرون. اینا درسته خودشناسیه، ولی ترسناک هم هست :) بقیه‌ی تست‌های خودشناسی که تا حالا زدم چیزایی رو بهم می‌گفتن که خودم می‌دونستم و فقط دانسته‌هام رو تایید می‌کردن، ولی این ریشه‌ی مجهول بعضی از رفتارهام رو برام مشخص کرد. من واقعا نمی‌دونستم اینکه راحت تصمیم می‌گیرم، تنها تصمیم می‌گیرم، نیاز به مشورت رو خیلی احساس نمی‌کنم، تنها میرم خرید (چیزی که تو خانم‌های اطرافم خیلی خیلی کم می‌بینم)، معمولا نظر بقیه رو نمی‌پرسم و... دلیلش بالا بودن نیاز به آزادیم باشه. نمی‌دونستم اون چیزی که تو رابطه‌هام مشکل ایجاد می‌کنه یکی همین و یکی هم نیاز بالا به قدرته.

حالا سه جلسه‌ی دیگه از کارگاه مونده و تا آخر بهمن طول می‌کشه. شاید بازم بیام در موردش بنویسم.

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

روز

 

یه بار تو ایستگاه BRT نشسته بودم. BRT اومد و من سوار نشدم. به بچه‌ای که صورتشو چسبونده بود به شیشه و نگام می‌کرد نگاه می‌کردم. چشم ازم برنمی‌داشت. منم تصمیم گرفتم همون کارو بکنم. بهش خیره شدم. لبخند زدم. ماسکمو دادم پایین. شکلک درآوردم و زیاااد بهش خندیدم و ادا درآوردم. هررررکاری کردم صورتش و نگاهش ذره‌ای تغییر نکرد. نه خندید، نه تعجب کرد، نه نگاهشو برداشت. یه پسربچه‌ی چهار پنج ساله بود. اتوبوس که راه افتاد براش دست تکون دادم. یه دفعه ناخودآگاه دستشو آورد بالا و خواست تکون بده که فهمید بازی رو باخته :))))

امروز هم یه پسر حدود ده ساله از ابتدای قسمت مردانه به من که انتهای قسمت زنانه نشسته بودم خیره شده بود. بار اول که چشمم بهش خورد نه، بار دوم هم نه، بار سوم منم بهش خیره شدم و البته لبخند زدم :) انقدر که بالاخره از رو رفت و کله‌شو پشت دستگاه من‌کارت قایم کرد :)))

طفل‌آزار هم خودتونین ^_^

 

  • نظرات [ ۲ ]

شب

 

از اون جایی که من همیشه شادیامو باهاتون قسمت کردم :) نفری یکی یه ظرف، قابلمه، کاسه، پارچ، هرچی دم دستتونه بردارین بیاین می‌خوام یه مدت غم‌هامم باهاتون قسمت کنم :)))

خب مدتی هست که گریه می‌کنم. زیاد. کم پیش اومده که برای خالی شدن از گریه استفاده کنم. یعنی کم پیش اومده بود قبل از این مدت. حالا شب‌ها که فکر می‌کنم "نه دیگه، این واقعا زیاده." گریه می‌کنم و بعد وسطش می‌بینم دیگه اشک ندارم و خب من گریه‌ی بدون اشک رو گریه محسوب نمی‌کنم و مجبور میشم استوپش کنم. اغلب همچنان دلم می‌خواد گریه کنم، یعنی حس گریه‌م تموم نمیشه، ولی خب واقعا بدون اشک نمی‌تونم ادامه بدم و به همون مقدار تخلیه‌ی هیجانی اکتفا می‌کنم و می‌خوابم! برام سؤاله اختیار اشک دست کیه؟ با اینکه هر وقت دلش می‌خواد میاد سال‌هاست کنار اومدم، ولی الان با اینکه هر وقت دلم می‌خواد و دلش نمی‌خواد، نمیاد نمی‌تونم کنار بیام :|

امشبم وسط گریه قفسه‌ی سینه‌م تیر کشید. میگم نکنه دارم سکته مکته می‌کنم؟ :) درسته زندگی سخت شده، ولی دیگه هنوز انقدر ازش ناامید نشدم که دلم بخواد جوون‌مرگ بشم :))

روپوش جدیدمم خیلی دوست دارم. کلا من با لباسای رسمی به چشم خودم خیلی خوب میشم :)) با لباسای غیررسمی هم همچنین :))) حالا کارمو که ول کردم، تا یه مدت با روپوش تو خونه می‌گردم که کیفشو ببرم، بعد میذارمش کنار =)))

 

 

+ دوست دارم به اتفاق امشب به چشم یه عیدی نگاه کنم.

 

  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan