مونولوگ

‌‌

روز

 

الان اومدم سوار BRT بشم، مأمور کارت هی می‌گفت خانم خانم کارت بزن! تعجب کردم. هیچ‌وقت دنبال آدم راه نمیفته که کارت بزنیم، مخصوصا که من از پنج کیلومتری کارتم آماده تو دستمه و می‌بیننش. چند بار که گفت برگشتم بگم خب باباااا، بذار اگه سوار شدم و این وامونده رو نزدم بعد شروع کن. بعد دیدم داره خودشو می‌کشه میگه خانم خانم کارت نزن، رایگانه :))) اول یه نگاه ؟طورانه کردم و بعد چند ثانیه گفتم آها :) خلاصه که عید شما مبارک :)

جالبیش می‌دونین کجاست؟ سرویس‌دهی فقط واسه خانما رایگانه، گرچه به نظرم منصفانه‌تر اینه که برای آقایون رایگانش می‌کردن =)) با این قیمتای گل و هدیه و اینا، واقعا فشار میاد به بندگان خدا :)

 

عیدتون مبارک، بفرمایید پشمک :)

 

انقدر حرف نگفته و حرف نگفتنی تو کله‌م جمع شده که فک کنم چند کیلویی به وزنم اضافه شده. کامنت‌های جواب‌نداده هم تبدیل شده به مانع مضاعف که هر وقت میام اینجا نتونم پست جدید بذارم. واقعا ببخشید، من بی‌ادب نیستم، ولی این روزا حرف از دهنم نمیاد بیرون. بعضی روزا مثل امروز که دیشب دوازده خوابیدم، صبح مجبورم یه لیوان بزرگ قهوه دم کنم و بریزم تو کاسه و بشقاب که زود سرد بشه، چون نعلبکی جوابگو نیست و بعد سر بکشم تا خوابم بپره و تا شب دووم بیارم. این روزا سعی می‌کنم نیمرو، این صبحانه‌ی موردعلاقه‌مو فقط تند تند قورت بدم و به حالت تهوعم محل ندم که تا شب بتونم سر پام وایسنم. ولی مسأله اصلا جسمی نیست. اصلا گرسنگی یا کم‌خوابی یا خستگی مطرح نیست. حالا هرچی. ولی دارم از مطب میام بیرون. یعنی کدوم دیوونه‌ای امروز میره روپوش نو می‌خره و می‌پوشه، بعد فرداش، دقیقا فرداش استعفا میده؟ خب معلومه، من! این آنی بودن تصمیم رو تأیید می‌کنه و وقتی بهتون بگم که وقتی چهارشنبه رفتم سر کار، بعد از یکی دو ساعت تصمیم گرفتم که ولش کنم و دو سه ساعت بعدش به دکتر اعلامش کردم (و اگه مریض نداشت، همون موقع که تصمیم گرفتم اعلام می‌کردم) حرفمو باور می‌کنین. بله، من یه آدم صفر و یکی‌ام، یه آدم ضربتی، آدم یک‌دفعه رها کردن و البته آدم هیچ‌وقت پشیمون نشدن، حداقل تا الان. یه مدت دیگه هم باید برم که به یکی آموزش بدم کارمو و روال و روتین رو، بعدش تمام. کار دومم رو هم تا آخر سال بیشتر قول ندادم و اونم تموم میشه، یعنی امیدوارم. بعد من می‌مونم و حوضم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

روز

 

هی میگیم که "اگه هر کی تو هر کاری هست کارشو به نحو احسن انجام بده، دنیا گلستون میشه" ولی تا وقتی مجبور نشیم ساعت چهارونیم صبح پاشیم دکمه‌های روپوش جدیدمونو که شل‌وول دوختن، دونه دونه سفت بدوزیم و خط اتوی آستینشو که نیم سانت (یا چهار میل) کج زده شده به سختی درست کنیم، معنی عمیقشو دررررک نمی‌کنیم :|

از کار ۲ دیر رسیدم به کار ۱. منشی زنگ زد گفتم ده دقیقه دیگه می‌رسم. استرس دیر رسیدن منو گرفت ولی سعی کردم کنترلش کنم. نمی‌خواستم روزم تا آخر گند بگذره و موفق شدم :) در حالت معمول یه اتفاق اینجوری روی مودم تا آخر روز تأثیر میذاره. امروز خوب بودم خدا رو شکر :)

چون این پست به ندرت طی روز نوشته شده باید بگم اون دیر رسیدن به روزم گند نزد، ولی ماکارونی‌ای که ساعت چهارونیم صبح پختم و بردم مطب، به روپوش نویی که ساعت چهارونیم صبح دکمه‌هاشو دوختم و خط اتوشو درست کردم گند زد :))) یه‌کم ماکارونی افتاد رو روپوشم و نارنجی شد :)

دکتر قبلا هم گفته بود که آشپزش (پرستار بچه‌ش) کتلت‌های بدمزه‌ای درست می‌کنه. با خودم می‌گفتم دکتر زیادی سخت‌گیره. امروز از اون کتلت‌ها آورده بود و راستش من که سخت‌گیر نیستم هم خوشم نیومد از طعمش. به قول دکتر، چطوری گوشت و پیاز و سیب‌زمینی تبدیل به این بدمزه میشه؟

 



 

یک اتفاق مهیب! من عادت دارم با گوشی که کار می‌کنم، اگه بینش کاری پیش بیاد، قفلش نمی‌کنم. میرم کارمو انجام میدم برمی‌گردم و دوباره گوشی رو برمی‌دارم. بعضی وقتا خودم غافلگیر میشم که چرا گوشی بازه، تعمدی نیست، ناخودآگاه قفلش نمی‌کنم. امروز وقتی آخرین مریض داخل اتاق بود، کاری پیش اومد و رفتم بیرون و وقتی برگشتم مریض رفته بود و دکتر پشت میز بود، گوشی منم باز و داخل صفحه‌ی پست جدید! پست رو هم تا قبل این دو تا خط بالا نوشته بودم. دکتر سرش تو گوشی خودش بود و اخماشم تو هم بود. یه سوال پرسیدم جواب نداد! فقط گاهی شده سوالو جواب نده و اونم وقتیه که حواسش نیست و داره کار دیگه‌ای می‌کنه. اما امروز... نمی‌دونم. آیا پست رو خونده؟ آیا از این پاراگراف آخر که راجع به کتلت نوشتم ناراحت شده؟ آیا اصلا وبلاگ رو می‌شناسه؟ اگه می‌شناسه آیا آدرس وبلاگمم فهمیده؟ و برداشته؟ و سرخواهدزد؟ یک استرس عجیبی این آخر روزی بهم وارد شد. بدترین قسمتش اون شک و تردید همیشگی و اون بلاتکلیفیه. من چیز بدی نمی‌نویسم، اما قطعا نمی‌خوام احساساتی که اینجا راحت می‌ریزم رو صفحه رو آشناهام بخونن. اگه بدونم کسی می‌خونه، یه‌جور دیگه می‌نویسم.

خانم دکتر اگر می‌خونین لطفا برام یه کامنت بذارین :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

روز

 

چه روز طولانی‌ای بود. دیشب یازده از سر کار برگشتم. یازده‌ونیم؟ دوازده؟ خوابیدم. قبل از پنج صبح بیدار شدم و دو تا کیک یزدی و نصف استکان چای خوردم به عنوان سحری. بعد از نماز رفتم کار ۲ و ساعت یازده هم رفتم کار ۱. واقعا چرا مریضای ما انقدرررر ریلکسن و همه‌شون فکر می‌کنن ساعت‌ها وقت دارن که صحبت کنن و انقدر با ناز و شمرده و با طول و تفصیل حرف می‌زنن و حرکت می‌کنن؟ چرا این رفتار منو عصبی می‌کنه؟ اصلا من چرا انقدر خوش‌رفتارم ها؟ :)) دانشجو که بودیم تو بیمارستان بعضی پرسنل رو می‌دیدم که بداخلاقن و جواب مریضو نمیدن و تندی می‌کنن و... می‌گفتم حتما منم چند سال کار کنم به همین بداخلاقی میشم. امروز ساعت شش عصر که داشتم از بی‌خوابی دیشب و گرسنگی روزه و خستگی کار از صبح زود هلاک می‌شدم، دیدم هنوز دارم با حوصله جواب مریضو میدم و ییهو یادم افتاد که عه، منم پنج ساله دارم کار می‌کنم و چرا از حق بداخلاق شدنم استفاده نکردم تا حالا؟ 🤔 ای بابا! اینم بگم که تو خونه اینقدرا خوش‌اخلاق و دردسترس نیستم :) خوبم، از خودم راضی‌ام، ولی به اندازه‌ای که تو کارم خوبم، تو خونه نیستم.

آخرین مریض امروز هم‌کلاسی دوران دبیرستانم بود. بارداری سوم :) با دکتر و پرستار انقدر به این موضوع خندیدیم که اون بچه‌ی سومشه و من مجردم :))

عصر، ساعت‌ها داشتم به ماکارونی فکر می‌کردم. تمام راه فکر می‌کردم کاش برسم خونه و غذا یه ماکارونی چرب‌وچیلی باشه. ولی لوبیاپلو بود. بد نیست، ولی هوس امروزم نبود :|

چند وقت قبل یه پستی گذاشته بودم و یه عکس از صفحه‌ی آبان تقویمم که تصویر شکلات روش بود گذاشته بودم و گفته بودم این شکلاتا ماه تولد منن. الان یادم افتاد که من متولد آذرم و اونجا اشتباها فکر می‌کردم شکلات برای صفحه‌ی آذره. بعدا دیدم آذر یک چشم و دریا و ساحله، شاید نمادی از آرامش، شاید چیزی که امسال برای خودم می‌خواستم از همون اول سال و چقدر سخت بود و تقریبا به دست نیومد.

تو دو ماه اخیر، دو نفر بهم گفتن آدم خاصی هستم و مثل من خیلی کم پیدا میشه. چند روزه دارم بهش فکر می‌کنم، گرچه همیشه می‌دونستم. یعنی می‌دونستم که بقیه در شرایط مشابه کار دیگه‌ای می‌کنن "معمولا". راست راست راستشو بخواین، دوست داشتم منم مثل "معمولا"ها باشم. توضیحش سخته، ولی برخلاف همیشه که از هم‌رنگ جماعت شدن فراری بودم، این روزا دوست داشتم یه‌کم به آدم می‌مونستم (چه فعلی)!

شارژ گوشیم داره تموم میشه، مثل خودم. شب‌بخیر :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزها

 

از وقتی رفتم این کار جدید، چایی‌خور شدم :)) نیست که تنهام، حوصله‌م سر میره، چایی می‌خورم :)

زندگی یه‌کم سخت می‌گذره. گاهی خوشم میاد از این سختی، ولی خب از اونجایی که به سختی عادت ندارم، زود کم میارم. خیلی کم‌صبرم به نظر خودم. یک آیه رو گذاشتم صفحه‌ی گوشیم: انه من یتق و یصبر، فان الله لایضیع اجر المحسنین؛ که یادم بیاره اگه صبر کنم نتیجه داره. اینو یه روز که خیلی بی‌تاب بودم، خود خدا در گوشم گفت :)

دیروز آقای کار داشتن، ولی به هر ضرب‌وزوری بود مامانو راضی کردم که بریم بیرون. با مامان و ته‌تغاری رفتیم میامی. از اینور من نشستم، از اونور ته‌تغاری. خیلی تمهید خوبی بود، چون از اونور من تو ماشین خوابیدم و شب، وقتی رسیدیم سرحال بودم :)) خیلی خوب بود، چون کلی کار داشتم. لباسامو انداختم ماشین، روپوش و جورابامو شستم (اینا رو با دست می‌شورم)، کتلت پختم، مواد یکی از غذاهای طی هفته رو پختم فریز کردم، فایلایی که یک ماهه منتظرن، از گوشی به لپ‌تاپ منتقل کردم، دوش گرفتم و البته برای جلوگیری از فوران، فیلم دیدم :) بله خب، وسط اینا فیلمم دیدم. مدت‌ها بود سمت فیلم نرفته بودم. الان این سریاله که مهتاب معرفی کرده رو شروع کردم و می‌خوام کم‌کم ببینم. چون محض فیلم دیدن نمی‌بینم، به جهت تراپیش و اثر فراموشیش می‌بینم. ولی خب ترسم از اینه که ازش تاثیر بپذیرم. یک ماه یا بیشتر با فضای یه فیلم سر کردن، آدمو کاملا می‌بره تو جوش و من اینو نمی‌خوام. در مورد کتاب هم همین‌طوره، ولی معمولا با قرار گرفتن تو فضای کتاب مشکلی ندارم. نمی‌دونم چه فرقی دارن.

منظم شدم نسبتا. البته قبلا هم بودم، الان منظم‌تر شدم. شب‌ها زود می‌خوابم (اگه از سر کار زود بیام البته) خیلی وقته بعد از دوازده بیدار نبوده‌م و اغلب بین نه و ده می‌خوابم دیگه. صبح‌هام پنج و نیم بیدار میشم. حتی جمعه‌ها هم که نمیرم سر کار، همون تایم بیدارم دیگه. ساعتم نذارم همچنین. این به خاطر کار جدید و ساعتشه. قصد دارم دو سه ماه دیگه هم برم و دیگه نرم. امیدوارم بعدش باز بهم نریزه.

چند شب پیش از جلوی یه گل‌فروشی رد شدم و چشمم به نرگسا افتاد. دلم خواست :) فردا صبحش یکی تو خیابون گل نرگس نذری می‌داد :)) منم یه جایی رو یه سکو نشسته بودم و نرفتم بگیرم. دورش انقدر شلوغ شد ناگهان که مطمئن بودم اگه برمم به من نمی‌رسه. یه دفعه دیدم همه‌ی آدمای دورش تموم شدن و خانومه اومد سمت من و هرچی نرگس براش مونده بود داد به من، سیزده تا بود :) واقعا باورم نمی‌شد :) ولی نگفتم کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

موتور

 

حجت (از این به بعد میگم ته‌تغاری) سال خمسیش رو روز تولدش انتخاب کرده. اول امسال موتورشو فروخت و ماشین خرید. دو سه هفته پیش برای یه کاری مجبور شد ماشینشو بفروشه و قسمتی از پولشو خرج کنه. هفته‌ی پیش هم تولدش بود. تمام تلاششو کرد که تا قبل روز تولدش بتونه یه موتور بخره که کمتر خمس بده :))) آخه واقعا نامردیه که آدم یه روز قبل از سرسالش وسیله‌ش تبدیل به پول بشه و مجبور باشه یک پنجمش رو بابت خمس بده. اینطوری پس‌فردای اون روز نمی‌تونه دیگه بازم وسیله داشته باشه :/ می‌گفت نسبت به سال اولی که خمس دادم، هر سال داره سخت‌تر میشه خمس دادن :)) البته اینم گفت که هر سال که گذشت (=خمس دادم) سرمایه‌م دوبرابر شد سال بعدش. میگم حالا تو به هوای دوبرابری خمس بده، یه سال که نصف شد بعد دیگه بگو نمیدم :) میگه من کی گفتم چون دوبرابر شده میدم؟؟ هنوز جوونه (هفت سال از من کوچیک‌تره)، ان‌شاءالله که خدا کمکش کنه و همه‌مونم هدایت کنه.

ها اینو می‌خواستم بگم مقدمه‌ش طولانی شد. هفته‌ی پیش بهش گفتم میشه هوندا بخری؟ ^_^ که منم بتونم یاد بگیرم؟ :) گفت می‌خوام این دفعه بنلی بخرم :| بی‌ادب، آخرش رفت بازم آپاچی خرید :| بابا خب من اول باید هوندا رو یاد بگیرم :( ولی اون شب رفتم سوار شدم، فکر می‌کردم پام به زمین نرسه، ولی می‌رسید. گفتم پس چرا میگی نمی‌تونم آپاچی برونم؟ گفت چون سنگینه، نمی‌تونی کنترلش کنی. پس نشد نیست :) قدو نمی‌شد کاریش کرد، ولی اینو میشه. باید قوی بشم، بعد می‌تونم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

امروز

 

امروز را روز شکست‌ها می‌نامم. ظهر کسی که باهاش کار داشتم نبود. دو بار بهش زنگ زدم، یک بار برنداشت و بار دوم مشغول بود. پیام داد که ببخشید، خیلی گرفتارم، بعدا با شما تماس می‌گیرم. می‌خوام صد سال سیاه تماس نگیری :/

بعد از اون با یکی ساعت دو قرار داشتم، گفته بود سه بیا، چون دو با کسی دیگه قرار دارم و منم بعد از کار یک ساعت اینور اونور خودمو علاف کردم که سه برسم به قرار. وقتی رسیدم، گفت اونی که دو باهاش قرار داشته هنوز نیومده :/ یک ساعتمو الکی تلف کردم.

بعد از اونجا می‌خواستم برم قهوه بخرم، خسته بودم، گفتم ولش کن، امروز زودتر برم خونه یه‌کم استراحت کنم و از همون نزدیک خونه بگیرم این بار. اومدم خونه اون مغازه انقدر شلوغ و پر از فقط مرد بود که اصلا نرفتم داخلش. تا هفته‌ی بعد هم فرصت ندارم برم دیگه. اومدم از اون فروشگاهه، اینترنتی بگیرم، گفت این سایت تعلیق شده :/

می‌خواستم امروز برم روپوش بخرم، ولی کارتمو خیلی زود خالی کردم این ماه، از اینم منصرف شدم.

هودی‌ای که خواهرم دوخته بود، قرار بود یه‌کم اصلاحات روش انجام بشه، گفتم لااقل برم اونو درست کنه برام. رفتم در خونه‌ش باز نکرد. کلی زنگ زدم جواب نداد. به شوهرش زنگ زدم گفت خونه‌ی پدرومادرشن همه :/

برای شام گفتم غذاهای تو یخچالو بخوریم امشب، مامان گفتن خیر، برنج بپز. سر مقدار و پیمانه هم باز با مامان بحثم شد.

بعد از آشپزی اومدم تو اتاق دیدم دکتر زنگ زده و پیام داده. گوشیم سایلنت بوده. منم اعصابم خرد بود از همه‌ی اینا، خستگی کل روزم تو تنم بود زنگ نزدم. الان اعصابم بابت زنگ نزدن هم خرده :/

خوابم میاد.

 

  • نظرات [ ۸ ]

بارون میاد شرشر

 

دیروز صبح مامان گفتن منم تا یه جایی باهات میام، من میرم حرم، تو برو سر کارت. از خونه اومدیم بیرون، میگن تو نمی‌ترسی تو این تاریکی میای بیرون هر روز؟ میگم یه چیزی نشون بدین که ترسناک باشه. میگن الان آدما از هر چیزی ترسناک‌ترن. میگم خب یه آدم نشون بدین ازش بترسم. یه نفر هم حتی نیست تو خیابون :))

 

این امروزه. تاریک‌تر و خلوت‌تر از دیروزه، ولی دوربین خودش حالت شب گرفته، روشن دیده میشه :) بارون میاد، چتر هم برداشتم. ما از اوناش نیستیم که با بارون حس بگیریم و دلمون بخواد بریم زیرش خیس بشیم و جفت‌پا تو چاله‌های آبش بپریم! ما زودتر از خونه درمیایم که آروم‌تر راه بریم که شلوار و چادرمون گلی نشه. البته که تمااااام تمهیدات بی‌نتیجه است و انگار روزای برفی و بارونی، یه سری فرشته مأمورن مشت مشت گل بپاشن به لباسای من :)))

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره

 

به دکتر میگم یه مدته غذا که می‌خوام بخورم، بعد از دو سه لقمه، تهوع می‌گیرم و اشتهامو از دست میدم. هیچ علامت دیگه‌ای هم ندارم. میگه عه، کاش من اینجوری می‌شدم غذا نمی‌خوردم لاغر می‌شدم :| =))

 

درسته مغزتونو جویدم از بس گفتم رانندگی دوست دارم، ولی واقعا فراغتی که اتوبوس و مترو بهم میده رو به سختی می‌تونم جای دیگه گیر بیارم. دقیق‌تر بگم اصلا گیر نمیارم. من تو وسایط نقلیه‌ی عمومی، آهنگ گوش میدم، برنامه‌ریزی روزانه و هفتگی‌مو می‌کنم، پست وبلاگ میذارم، کامنت میذارم و جواب میدم، کتاب می‌خونم، قرآن می‌خونم، اینستا چک می‌کنم، چرت می‌زنم و حتی می‌خوابم، فیلم می‌بینم، جواب پیامای واتساپو میدم :|، سایت‌های موردنظرمو چک می‌کنم و از همه مهم‌تر با خودم خلوت می‌کنم و فکر می‌کنم. بیشتر اینا رو فرصت نمی‌کنم هیچ‌جا و هیچ‌وقت دیگه انجام بدم. انجام ندادن اینا زندگیمو کاملا ماشینی می‌کنه. خونه، سر کار، خونه، خواب، سر کار و... واسه همین دیگه خودم خیلی کمتر حرف از ماشین می‌زنم. زودتر راه می‌افتم، ولی با BRT و مترو میرم که فراغت داشته باشم :)

 

نشسته بودم تو یکی از رواق‌های گوهرشاد. از معدود دفعاتی در عمرم که داشتم درددل و گریه می‌کردم. و چون از معدود دفعات عمرم بود، اتفاقا دو تا بچه‌ی بسیار پرسروصدا وارد شدن و مثل اسب شروع کردن دورم چرخیدن! مادرهاشون بسیار ریلکس، انگارنه‌انگار. هرچی خادم بنده خدا با ملاطفت می‌گفت آروم یا می‌گفت بازی نشستنی بکنین، گوش نمی‌دادن. به مادراشونم می‌گفت، حتی یک کلمه به بچه‌هاشون چیزی نمی‌گفتن. یعنی من وسط درددل داشتم هی با شاخام سروکله می‌زدم که نیان بیرون از شدت این ویژگی خاص مادران مذکور. اینا که بازیاشونو کردن و رفتن یه خادمی اومد گفت اجازه هست؟ گفتم بفرمایید. طرح زیارت نیابتی رو معرفی کرد و یه برگه بهم داد که روش نوشته بود به نیابت از آقای نوردهی یه امین‌الله بخونم. گفتم باشه و ایشون رفت. پشت‌بندش، یه خادم دیگه اومد گفت اجازه هست؟ گفتم بفرمایید 🙁 شروع کرد طرح نمی‌دونم چی‌چی رو توضیح دادن. روخوانی و روان‌خوانی قرآن. داشت همین‌جور تووووضیح می‌داد و می‌خواست ثبت‌نامم کنه، گفتم یه لحظه ببخشبد، فقط روخوانی و روان‌خوانی؟ گفت بله. گفتم من روخوانی و روان‌خوانیم خوبه، نیازی ندارم. گفت پس می‌تونین شرکت کنین مدرکشو بگیرین. گفتم مدرکش به چه دردم می‌خوره؟ باز گفت خب روخوانی و روان‌خوانیتون خوب میشه، مدرکم می‌تونین بگیرین. گفتم من روخوانی و روان‌خوانیم کاملا خوبه، به مدرکشم نیازی ندارم. ممنونم، نمی‌خوام تو این دوره شرکت کنم. خب بابا، می‌بینی طرف چشاش خیسه، تو حسه، از قضا همون لحظه قرآن تو دستشه و داره می‌خونه، نمیگی برای همچین کاری نرم سراغش؟ حالا گیرم رفتی، خب چرا انقدر اصرار می‌کنی؟ می‌خواستم حسمو نگه دارم و فقط بگم نه، ولی مجبورم کرد برم تو وادی استدلال و اینا. حالا اینجا مکالمه کوتاه شده، ولی جدا نمی‌فهمیدم چرا اصرار داره باید مدرک همچین چیزیو بگیرم؟ بدون مدرکش نمی‌تونم قرآن بخونم یعنی؟ خلاصه یه عمری رفتیم حرم، یه دونه از این داستانا نداشتیم، بعد عمری رفته بودیم تو حس، پشت سر هم اومدن درمون بیارن :)))

 

شما هم وقتی دارین از پله میاین پایین، بخصوص وقتی دارین سریع میرین، اگه به جلوی پاتون، به پاهاتون و پله‌ها نگاه کنین، قاطی می‌کنین و اشتباهی قصد یک پله می‌کنین، ولی پاتونو دو پله پایین‌تر می‌ذارین و به علت این تناقض، با مغز میاین پایین یا فقط من اینطوری‌ام؟ :/

 

 

 

+ احساس می‌کنم هیچ فایده‌ای که نداشته باشه، این فایده رو داره که باعث میشه از میون این مشکلات جون سالم به در ببرم. شاید اصلا هیچ دلیل دیگه‌ای جز این نداشته باشه. کی می‌دونه؟ :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

 

متن نامه‌ها رو چند روز پیش نوشتم و امروز فرصت کردم بیارمشون روی کاغذ. اول فکر کردم هر کدومو چند بار خواهم نوشت تا بالاخره یکیشون تمیز دربیاد، ولی خدا رو شکر این اتفاق نیفتاد و خط‌خوردگی قابل‌توجهی نداشتم که مجبور به پاک‌نویس بشم :) اون قلم‌خوردگی‌های ریز رو هم به بزرگی خودتون ببخشید.

اینم بگم که متاسفانه امکانش نبود که برای همه‌ی دوستان بنویسم. اگر فرصتی دست داد شاید ان‌شاءالله چند تا نامه‌ی دیگه هم بنویسم. اما یادآوری کنم این نامه‌ها دلیل بر این نیست که با این عزیزان دوست‌تر از بقیه هستم :)

 

از مشهد به ...

 



 

از مشهد به شیراز

 



 

از مشهد به تهران

 



 

از مشهد به تبریز

 

 

 



 

از مشهد به تهران

 



 

از مشهد به نمی‌دونم کجا، شاید جنوب یا اصفهان

 

 

+ مبدأ چالش ۱، کلیک

+ مبدأ چالش ۲، کلیک

 

  • نظرات [ ۲۰ ]

زندگی

 

یک قسمت‌هایی از زندگی رو، کاش می‌شد برش زد، حذف کرد و بعد، قبل و بعد از برش رو به هم دوخت. الان تو اون قسمتی‌ام که جا داره برش بخوره.

اینو پریشب نوشتم و پیش‌نویس کردم. بعد با اون حالی که باید از زندگی برش می‌خورد و درواقع خورده بود، اما باید یکی برش می‌داشت و دورش می‌نداخت و قبل و بعدشو به هم می‌چسبوند، لباس پوشیدم و رفتم بیرون. وقت آزادم کمه این روزها و مجبور بودم برم کاغذکادو و چیزهای دیگه بخرم برای شبی که قراره دور هم جمع بشیم. کادوی تولد همه رو همون شب می‌خوام بدم. رفتم بیرون، دنبال شکلات صبحانه گشتم که پیدا نکردم، کلوچه خرمایی خریدم، مرطوب‌کننده خریدم، کاغذکادو و چند تا داروگیاهی برای مامان، پول نقد از عابر برداشتم و البته قدم زدم. روی بلوک‌های جدول قدم زدم. راه رفتن روی بلوک‌ها عادتمه. به قیافه‌ی جدی و تیپ مثبتم نمی‌خوره حاشیه‌ی جدول راه برم و گاهی تلوتلو بخورم، اما میرم و می‌خورم. وقتی قدم می‌زدم، احساس می‌کردم دارم با هر قدم یه کوک به دو طرف زندگی می‌زنم. این قسمت ناخوشایند که خیلی برجسته خودشو از زندگی کنده و آرامشمو گرفته، کم‌کم مسطح شد و اومد چسبید به زندگی. قبلا خواب رو تجربه کرده بودم که معجزه می‌کنه، الان انگار هوای خوب و قدم زدن و شاید حتی خرید کردن رو هم کشف کردم. البته من با اینکه بیشتر ساعات شبانه‌روز رو بیرونم، اما برای بیرون رفتن دلی، خیلی خیلی تنبلم. دوست دارم مثل کوآلا بچسبم به خونه و نیام بیرون. ولی خب وقتی پای مرگ و زندگی وسط باشه، آدم مجبوره یه کاریش بکنه دیگه :)

 

دیشب یلدا نداشتیم. آخه وسط هفته، همه سر کار، کی یلدا می‌گیره و کی می‌تونه بگیره؟ شاید فرداشب جمع بشیم دور هم :) آخه من وقت ندارم هیچی آماده کنم و حتی خونه رو مرتب کنم چیکار کنم؟؟؟‌ :)

دیشب هزار تا فال هم گرفتم :)) هیچ کدومم یادم نیست چی بود :) یعنی فقط می‌خواستم با حافظ گپ‌وگفت کنم. خوش‌صحبته، آدم دلش می‌خواد هی معاشرت کنه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan