امشب شب مهتابه، حبیبم رو میخوام/حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام
اشتباه شد. میخواستم بگم امشب فلان و بهمان و مثل همیشه روزمرگی تعریف کنم، تا گفتم امشب، بقیهش خودش اومد :)))
درواقع امشب هیچ خبری نیست. استامینوفن خوردم و نیم ساعت بعدش دیگه درد نداشتم. برام عجیب بود واقعا. قبلا هم استامینوفن خورده بودم، ولی امروز بعدش کاملا سرحال بودم. مهمونا هم رفته بودن بیرون. دیگه افتادم به جون خونه و حالا نساب کی بساب. اگه آبروی آدم به تروتمیزی و مرتبی خونهش باشه، این دو روز من آبروریزی کردم :) البته برام مهم نیست. تازه وقتی خونه مثل دستهگل شد، مامان و آقای تنها اومدن و گفتن مهمونا رفتن خونهی یکی دیگه :)
دیروز صدای فاطمهسادات و ریحانه رو از تو اتاق میشنیدم. معلوم بود تقویم من (همون تقویم رومیزی دستساز) رو گرفتن و در موردش صحبت میکنن. ریحانه پرسید الان چه فصلیه؟ فاطمهسادات گفت فصل تولد خاله تسنیم! (تقویم رو آذر بود و من قبلا تو یه صحبتی با خواهرم گفتهبودم ببین این شکلات، ماه تولد منه!) ریحانه گفت یعنی فروردینه؟ فاطمهسادات گفت آره :)))
محمدحسین خیلی جیگر شده. البته جیگر بود، جیگرتر شده. یادم نیست تعریف کردم اینجا یا نه. یه بار من و مامانش با هم از بیرون برگشتیم. از صبح مامانشو ندیده بود. از دور، مثلا فاصلهی ده متری دوید سمت در با دستای باز که مثلا بغل کنه. مامانش دو قدم از من جلوتر بود. با سرعت اومد، جاخالی داد، از مامانش رد شد، پرید تو بغل من :)) جدیدا از بسسس بهش گفتم بگو خاله، بالاخره بهم میگه آیی :)) به خودشم میگه بچه :) با زدن دست روی سینهش :) چقققدر بچهها و فرآیند یادگیریشون، اعم از زبان و صحبت کردن و راه رفتن و دویدن و خوردن و کارهای دیگه، هیجانانگیز و جذاب و جالب و پیچیده و شگفت و در یک کلام معجزه است! البته همهی اینا از انگل بودن بچهها چیزی کم نمیکنه :/
+ فصل تولد خاله تسنیم