دستم به نوشتن نمیره. دلم بود فقط عکس بذارم از هر چیزی دوست داشتم. از گلدونها، مرغها، کیکها... ولی تو صندوق بیان نمیشه چیزی آپلود کرد فعلا. نمیدونم اخلاق بدیه شاید، ولی ناراحتیم از اون مدلاست که نمیخوام کسی باهام حرف بزنه. خودمم دوست نداشتم حرف بزنم، ولی یه چیزی وام میداره حرف بزنم و بگم از چی دلخورم، حتی اگه برای هیچکس مهم نباشه. یکی اینکه این همه آدم، حداقل ده نفر یا بیشتر که من هر روز وبلاگهاشونو میخونم، یک نفر یک کلمه راجع به این ظلم از قلمش درنیومد بنویسه. درسته، وقتی حرفش بشه خیلیها هستن بابت دلداری دادن، ولی اینطور به نظر اومد که در حد کنش مهم نیست، فقط در حد واکنش. الان که پست دزیره رو خوندم، انگار یکی اومد گفت بیا، یهکم حرف بزن. اشکام ریختن و دستم رفت سمت نوشتن و خالی کردن دلم.
۱. من اینجا به دنیا اومدهم. مادرم از یک سالگیش و پدرم از حدود ده دوازده سالگیش (تنها) اینجا زندگی میکردهن. این علت زندگی من اینجا.
۲. بعد از تموم کردن درسم خیلی اصرار کردم به پدرم که اجازه بدن برم. نذاشتن. چندین بار هم تو برنامههای بازگشت مختلف شرکت کردم، ولی به نتیجه نرسیدن. و در کل جوری نبود که بتونم برگردم و برنگردم. این علت موندنم اینجا.
۳. من، مثل خیلی از افغانستانیهای دیگه و البته قریب به اتفاق ایرانیها، بعد از قدرت گرفتن طالبان، مخالف اومدن افغانستانیهایی که سالها اونجا زندگی کرده بودن بودم. علتشم بجز چیزهایی که میدونین، شناخت نسبی از مدل رفتاری ایران بود. ایران هیچوقت به ما حس امنیت نداده. ما همیشه و همیشه و همیشه تهدید به اخراج شدیم. بچگیهامو یادمه که کاملا پذیرفته بودیم ممکنه هر لحظه بیان ما رو "بار بزنن" و "رد مرز کنن". حتی با وجود اینکه خودشون مدارکی به ما داده بودن که از نظر خودشون معتبر بود. الان با هر بار تمدید مدارک فرمهایی رو امضا میکنم که توش تهدید به اخراج هست. فکر هم نکنید که مثلا اخراج در برابر کارهای عجیب غریب. مثلا اخراج در برابر کار کردن تو اسنپ. یا حتی اخراج در برابر اینکه با یه مسئول معترضانه حرف بزنی. جریمه یا مجازات نه، اخراج. یعنی صفر کردن تمام تلاشهای یک عمر یک آدم به راحتی آب خوردن. ما که دو و سه نسله اینجاییم اینطوریم، چطور فکر کردن ممکنه تو ایران آینده داشته باشن و بلند شدن اومدن اینجا؟ شاید شما ندونین اما اینهایی که الان اینطوری دارن اخراج میشن، از مرز واقعی رد شدهن و اومدهن. بدون ممانعت ایران و حتی بدون بررسی ایران. بسیاریشون با پاسپورت و ویزای موقت که در ادامه ایران اینجا بهشون مدارک سرشماری داد برای داشتن آمار و زیر نظر داشتن و... و بسیاریشون هم بدون پاسپورت از جلوی مرزبانهای ایرانی رد شدن و اومدن. یعنی ایران مرزهاش رو باز گذاشت و مردم هم فکر کردن لابد آمادهی پذیرشه. واقعا خود ایران راهشون داد، روزها و هفتهها هم ادامه داشت. این یعنی بازی با چندین سال زندگی این مردم. یعنی من الانم میتونم فکر کنم شاید چیزهایی در سر داشت، شاید برای منظورهایی این کار رو کرد و نشد اونچه تو برنامهش بود یا برنامه عوض شد و زد زیر میز. شاید قصد داشت در ادامهی جنگ سوریه ازشون استفاده کنه یا حتی جاهای دیگه. هیچ چیز قطعی نیست و ما هم نه سیاستمداریم نه تو ذهنشون. ولی تو این سالها دیدم هر وقت تنور جنگ سوریه داغ شد، کارهای اداری ما آسون شد، هر وقت شهید از سوریه آوردن یکی از گرههای کارهای ما باز شد و قبل و بعدش، ما جزء آدمیزادهای لایق محترم صحبت کردن نبودیم. این بیشتر اذیت میکنه که خود ایران راه داد و خودش به این شکل ضربالعجلی بیرون کرد که میلیونها تومن پول روی کارفرماها موند و رفتن، میلیونها پول رهن روی صاحبخونهها موند و رفتن، میلیونها پول وسیله خریده شد و بهجا موند و رفتن. نامردی کرد ایران. در باغ سبزی نشون داد که بیابون بود. باشه، ما هم نگفتیم بیرون نکنین. ولی اینطوری بیرون نکنین. ما هم که مدارک معتبر از بدو تولد داریم، به زودی نوبتمون میشه. حس وطن مهم نیست، مهم چند برگ کاغذه که دست یک عدهای هست که قوم برگزیده هستن و تعیین میکنن کجا وطن کی باشه. در حال حاضر برام مهم نیست اگه مجبور باشم هر جایی به غیر از ایران باشم. مجبور باشم از زیر صفر شروع کنم. مجبور باشم با تمام گذشتهم خداحافظی کنم. دلم از خدا شکسته. موقعیتی برام تعیین کرده که دائم بین حس تعلق و گذر در رفتوآمد باشم. کاش یکی این حس منت و سربار بودن رو از رو دوشم برمیداشت.
- تاریخ : سه شنبه ۲۵ تیر ۰۴
- ساعت : ۱۹ : ۳۳