مونولوگ

‌‌

عید همه مبارک

 

اللهم اهل الکبریاء و العظمه...

 

 

 

 

:)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

روزمره

 

فکر می‌کردم خیلی، خیییلی فاصله دارم تا زمانی که به علت مشکل جسمی بخوام روزه‌م رو باز کنم یا روزه نگیرم؛ حداقل سال‌ها. ولی در ناباورانه‌ترین حالت ممکن دیروز مجبور شدم روزه‌م رو بشکنم. صبحش با مامان و هدهد رفتیم بیرون و من یه چادر خریدم، ظهر اومدیم خونه و تا مامان داشتن چادرمو برش می‌زدن چنان دردی تو معده‌م ایجاد شد که دولا مونده بودم. خب من تا حالا معده‌درد نشده‌م و نمی‌دونستم این درد معده است. بیخیالش شدم و گرفتم خوابیدم که شاید خوب بشه. ساعت سه از درد شدید بیدار شدم و همون‌جور آه‌وواویلاکنان دولا دولا فرستادنم تو آشپزخونه که یه چیزی بخورم، چون من نمی‌دونستم، ولی مامان آقای می‌دونستن این درد معده است. مدام هم دعوام می‌کردن که تو چرا غذا نمی‌خوری سحر؟ البته مامان آقای نمی‌دونن افطار هم نمی‌خورم معمولا جز چای و دو سه لقمه نون پنیر تو کلینیک، همیشه میگم افطار کردم و توضیح نمیدم. نمی‌دونم چرا اشتها ندارم درست. چند کیلو وزن کم کردم ماه رمضون و لباسام یکی دو سایز گشاد شدن :/ کمربندمو که قبلا تو سوراخ یکی مونده به آخر می‌بستم، الان دو تا سوراخ هم اضافه کردم و همچنان خوب نگه نمی‌داره! خلاصه که دیروز با اینکه چهار و نیم ساعت فقط تا افطار مونده بود روزه‌م رو باز کردم و بعدشم دردم خوب نشد! :)) یه یک ساعتی طول کشید تا کم‌کم دردش کم شد اما یه ته‌درد! خفیفی موند تا شب. فکر می‌کردم لقمه‌ی اول رو بدم پایین باید معجزه بشه و کور مادرزادی باشم که ناگهان بینا میشه :)) ولی فهمیدم درد معده بوده. سحر دیگه تا خرتناق خوردم که مبادا امروز هم ماجرای دیروز تکرار بشه و خدا رو شکر امروز فقط یه دردهای چند میلی ثانیه‌ای خفیف گه‌گداری اومد و رفت. و بازم خدا رو شکر که آخر ماه رمضونه وگرنه من چطوری خودمو تا آخر ماه باید می‌کشوندم؟

کلینیک چهارشنبه و پنج‌شنبه رو به عنوان بین‌التعطیلین تعطیل کرده :) البته پنج‌شنبه و جمعه رو صبح بیمارستانم، ولی بازم خیییلی خوبه که دو،سه،چهارشنبه کاملا تعطیلم :)

ممکنه یکی دو هفته‌ی دیگه، بی‌بی و دایی۲ و خاله‌ی۳ از پاکستان و دایی۵ و زن‌دایی۵ از خارجه تشریف بیارن مشهد. خیلی خوبه ها، ولی یه سری مسائل دیگه هست که اوضاع رو پیچیده می‌کنه. روزگار هم جالبه ها، سعی می‌کنه یه سری نقاط زندگی رو قشنگ پیچیده و حتی تبدیل به گره کنه که دچار یک‌مرگی و روزنواختی نشیم :|

آها راستی برای گوشیم بالاخره گارد و گلس خریدم :))) یادم نیست یک ساله یا دو سال که این گوشیو دارم. گاردش تا حالا همون گاردی بود که همراه گوشی تو کارتن هست و گلسش هم یک بار عوض کردم فقط. انقدر فرق کرده و نو شده که هی می‌خوام بگیرم دستم و نگاهش کنم :) رنگ گاردش لیموییه. مهندس یه اسمی گفت واسه این رنگ که نه تنها نمی‌دونستم چیه و نشنیده بودم، بلکه تو ذهنمم نموند حتی. بعد بهم میگه تو دختری اسم این رنگو نمی‌دونی؟ میگم من کلی هنر کردم، کلی کلاس گذاشتم که گفتم لیمویی، وگرنه می‌گفتم زرد :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

غر

 

از همین‌جا به گرمی و حتی به نرمی می‌فشارم دست تمام زنان شاغل‌خانه‌دار را که پس از ده دوازده ساعت کار بیرون، ساعت یازده شب باید شصت عدد کتلت بپزند و سحر هم بیدار شده و جماعتی را بیدار کرده که بالاتفاق کتلت‌ها را نوش جان نمایند و صبح پنج‌شنبه هم کتلت‌وار بروند سر کار و عصر جنازه‌ی خود را که از فرط بی‌خوابی بیشتر روح است تا جنازه به خانه برسانند و تازه شوق و ذوق هم داشته باشند که عصر پنج‌شنبه تعطیلند و افطار با خانواده.

 

 

گوینده چون هنوز درک درستی از موقعیت زنان شاغل‌خانه‌دارمادر ندارد (کما اینکه درک کامل و جامعی از زنان شاغل‌خانه‌دار هم ندارد)، از فشردن دست این قشر خودداری نموده و آن را به زمانی در آینده موکول می‌دارد.

 

  • نظرات [ ۵ ]

 

چرا همه چیز با چیزی که باید باشه یا فکر می‌کردم باید باشه فرق داره؟ چرا از بیرون که به بقیه نگاه می‌کنی چیزهای دیگه‌ای می‌بینی و به خودت که می‌رسه هی صبر می‌کنی اون چیزها برسن، ولی به زودی می‌فهمی نباید منتظر باشی و چیزها قرار نیست اون‌طوری باشن. اصلا یک سؤال مهم، اون همه احساس که در من بود الان کجاست؟ چرا حتی به اندازه‌ی یک اپسیلون خودشو نشون نمیده؟ همیشه فکر می‌کردم درستش اینه که همه چیز منطقی پیش بره و بعد اضافه می‌کردم ولی من فکر نکنم بتونم جلوی احساسمو بگیرم. حالا حتی دارم سعی می‌کنم احساس رو خرکش کنم بیارم وسط، ولی خب وقتی می‌رسم وسط، برمی‌گردم می‌بینم داشتم هوا رو می‌کشیدم دنبال خودم یا شایدم یه تیکه سنگ، هرچی که هست احساس نیست، رفته، فرار کرده. چرا ترس دارم؟ چرا احساس عدم امنیت دارم؟ چرا فکر می‌کنم قسمت سخت زندگی ممکنه شروع بشه؟ چرا ناگهان همه‌ی چیزهای مهمم مهم‌تر شدن و هی خودی نشون میدن؟ استقلال، استقلال، استقلال، آزادی، آزادی، تفریح‌های دلخواه و مختص خودم، مسئولیت کم و همه‌ی این چیزهای ولنگارانه. چرا از جدا شدن از این ولنگاری‌ها هراس دارم؟ چرا بهشون چسبیدم؟ من که آدم مسئولیت‌پذیری‌ام. اصلا سرم درد می‌کنه واسه مسئولیت. اصلا یکی از اهدافم به چالش کشیدن خودم بود. نمی‌دونم. انگار دارم روی دیگه‌ی خودمو می‌بینم و می‌دونی قسمت بدش کجاست؟ اینکه این تازه شروعشه و غافلگیری‌ها منتظر ماست...

 

  • نظرات [ ۰ ]

خلوت‌گزیده

 

فرداشب تو کلینیک، قراره من شله بخرم واسه افطار. امشب قرار بود، ولی رفتم دیدم خود کلینیک قیمه گرفته واسه همه. پنیر و خرما هم بردم که گذاشتن واسه فرداشب. می‌خواستم دیروز کیک برشی و زولبیا بامیه هم درست کنم و امشب ببرم کلینیک که کل روز رو مراسم اون بنده خدا بودیم. امشب با خودم می‌گفتم چه خوب که افتاد فرداشب، امشب که رسیدم خونه، کیک و شهد بامیه رو درست می‌کنم و بامیه اینارم فردا قبل کار و شب می‌برم کلینیک. الان اومدم خونه هیچ‌کس نیست و فضا جون میده واسه خلوت کردن با خودت :) دارم استرانگ‌کافی درست می‌کنم که تنهایی بزنم بر بدن و بتونم احیا بیدار بمونم امشب. استرانگ‌کافی واسه من یعنی پودر قهوه رو بیشتر بریزی، پودر کاکائو هم زیاد بریزی، شکلات تلخ هم زیاد بریزی و البته شکر هم زیاد بریزی :) کلا همه چی رو زیاد بریزی جز آب یا شیر. خلاصه که امشب دارم خلوت گم‌شده‌ی این مدت رو مزمزه می‌کنم و چه مزه و بوی خوبی میده :) شاید یک ساعت دیگه با خواهرم برم مراسم احیا و تا اون موقع باید روپوشمو که امشب به قیمه مزین کردم بشورم :| چرا که هشت صبح فردا باز لازمش دارم. کیک رو هم بیخیال شدم و زولبیا بامیه رو نیز.

خدایا گاهی چقدر تنهایی خوبه. اینجور وقتا دلم می‌خواد ساعت کشششش بیاد و من تو تنهایی هزار تا کار بکنم و لذت ببرم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

تشییع

 

دیروز رفته بودیم تشییع جنازه‌ی یکی از اقوام دور. شب شهادت امام علی، شب قدر دوم، فوت کرده بود. به قول داداشم به همه یه‌جوری فهمونده شد که بنده خدا، متوفی، حالش خوبه و کارش درسته. عبارت "اللهم انا لانعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا" رو که میگن برای درگذشتگان بگیم رو بارها و بارها در طول روز گفتم، اونم با اعتقاد راسخ. روحانی بود. یه آدم کاملا معمولی بود. ولی هرچی فکر می‌کردم و بقیه هم همین‌طور، جز حرکات و رفتار و اخلاق خوب چیزی ازش به یادمون نمی‌اومد. مامان و عسل که با میت حرم هم رفته بودن، می‌گفتن چند تا تابوت بود اونجا، ولی مردم غریبه بدون اینکه کسی چیزی بگه، میومدن تو صف نماز میت این بنده خدا می‌ایستادن. آقای هم که برای کارهای ترخیص و تغسیلش رفته بودن، می‌گفتن کارهای اینجوری معمولا یه گیری توش میفته، ولی مال این بنده خدا با اینکه روز تعطیل رسمی هم بود، ولی خیلی راحت و سریع پیش رفت. برای تشییعش هم جمعیت خیلی زیادی اومده بودن. من مدت‌هاست نسبت به مرگ سر شدم و با خبر مرگ کسی احساس خاصی پیدا نمی‌کنم، ولی برای این بنده خدا هم شوکه شدم، هم بارها گریه کردم. یه چیزی که این مواقع اذیتم می‌کنه، اینه که چطور جلوی گریه‌ی خودمو بگیرم. مثلا خواهرزاده‌ش گریه نمی‌کنه، پسرش گریه نمی‌کنه، من که سال‌به‌سال نمی‌دیدمش و نسبتمون انقدری دوره که اصلا نمی‌دونم چه‌کاره‌م هست، شرشر اشک می‌ریزم. یه‌جورایی خجالت می‌کشم. تا حالا دو سه باری این موقعیت برام پیش اومده.

رفت و برگشت با مهندس، با موتور رفتم. مسیر رفت آروم می‌رفت، ولی برگشت مثل همیشه با سرعت و لایی‌کشان! رفت اصلا بهم حال نداد و خوش نگذشت و یه‌جوری انگار اصلا موتورسواری نکردم، ولی برگشت خیلی خوب بود :)) فهمیدم منم دست‌کمی از برادران گرام ندارم و الکی نباید بگم آره من مخالف این مدل رانندگی خطرناک هستم و فلان، چون معلومه که نیستم :| هروقت گزینه‌ی موتور و ماشین همزمان وجود داشته باشه، من همیشه موتور رو انتخاب می‌کنم و دلیلش هم همین هیجانشه :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

کارتان را برای خدا نکنید؛ برای خدا کار کنید! تفاوتش همین اندازه است که ممکن است حسین (ع) در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضایت خدا.

شهید آوینی

 

  • نظرات [ ۰ ]

۲۸ فروردین ۱۴۰۱

 

یه مدت پیش، همکار محبوبم یه چیزی گفت، من گفتم نه، فلان نه، بهمان. گفت امان از دست زبون تو. هر چی میگم یه چی جواب میدی. گفتم من؟ زبون من؟ گفت بله، نه پس من. گفتم بابا من که در مجموع روزی ده کلمه هم با شما صحبت نمی‌کنم، زبونم کجا بود؟ گفت بعله، صحبت نمی‌کنی، ولی همونده کلمه رو همچین گزیده میگی... فکر می‌کردم من تو بیرون، تو جمع‌های غیرصمیمی خیلی مظلوم به نظر می‌رسم. نگو همچینم مظلوم نیستم :) تازه این در حالیه که من ده درصد حرفایی که می‌خوام بزنم رو هم نمی‌زنم :))

امشب هم راجع به اون خانمی که با هم آموزشی بودیم یه چیزی گفت. اون بنده خدا رو که گفتن از یه هفته پیش دیگه نیاد. امشب می‌گفت خانم فلانی (خدمات کلینیک) بهم میگه فلانیت (فامیل اون خانم با ت مالکیت به مرجعیت همکار محبوب!) نیومده؟ گفتم نه نیومده. گفته خدا کنه دیگه نیاد. بعد من گفتم بعدش نگفت کاش این یکیش هم دیگه نیاد؟ گفت نههه. پررو میشی اینو بگم، ولی همه پشت سر ازت تعریف می‌کنن. یه کارمند کاریِ بی‌حاشیه‌ی با گیرایی بالا.

یه همکار آقا هم هست تو کلینیک که نمکدون کلینیکه :| دائم در حال حرف زدن و نمک ریختن و سربه‌سر بقیه گذاشتنه. البته بی‌نمک نیست ها، شوخی‌هاشم لوث نیست، ولی خب یه‌کم دوزش کمتر بود بهتر بود :/ از طرفی کارمند ارشد هم هست و بقیه‌ی اون گروه زیردستش محسوب میشن. یه‌جورایی کارمند نمونه و سوگلی مدیر و ایناست، حرفه‌ایه تو کارش. منم مستقیما تحت نظر اون کار می‌کنم و ریپورت تست‌هامو اون باید چک و مهر کنه. سنشم زیاد نیستا، فکر می‌کنم از من چند سالی کوچیک‌تره. مؤدبه ولی با همه صمیمیه و به همه میگه تو، اونم تو یه جمع اداری و رسمی. حتی همکارهای خانم رو فقط با فامیل صدا می‌زنه و نمیگه خانم فلانی، فقط میگه فلانی. خلاصه اینکه این همه توضیحات دادم که بگم امشب سر میز افطار وقتی داشت سربه‌سر تنها همکار خانم مذهبی کلینیک می‌ذاشت، متوجه یه چیزی شدم، اینکه تا حالا اصلا حتی یک کلمه هم با من شوخی نکرده و تو هیچ حرف طنزی هم از من اسم نبرده و منو خانم فلانی صدا می‌زنه و افعال و ضمایر جمع هم برام استفاده می‌کنه :)) اوایل فکر می‌کردم این تنظیمات کارخانه‌ش همین‌طوریه و از اینکه در جواب پیام‌های کاریش بگم که منو تو خطاب نکنه منصرف شدم و گفتم منظور که نداره، باهاش کنار بیا. نگفتم، ولی دقیقا از پیام بعدیش، دیگه همه رو جمع می‌بست و خدا رو شکر کردم که نگفتم :) دیگه متوجه شدم حتی اگه تنظیمات کارخانه هم باشه و با عالم و آدم هم همین باشه، بازم میشه طوری رفتار کرد که طرف تنظیماتشو با تنظیمات ما تنظیم کنه :)

 

بعدانوشت: برگشت به حالت قبلش و باز هم تو صدا می‌کنه :|

 

  • نظرات [ ۶ ]

۲۶ فروردین ۱۴۰۱

 

امروز اومدیم خونه‌ی عسل برای افطار. دو سه ساعت قبل غروب، من و هدهد رفتیم گلخونه‌ی نزدیک خونه‌شون. ماشین آقای رو برداشتیم و امان از دست بچه‌های شر کوچه‌شون. صاف صاف تو چشمم نگاه می‌کردن و سنگ پرت می‌کردن سمت ماشین. دیدم پیاده هم بشم حریفشون نمیشم، سریع راه افتادم رفتم. قرار بود فقط بریم نگاه کنیم. من که خب شاید بدونید علاقه‌ای به گل و گیاه و جک و جانور ندارم؛ ولی وقتی میرم اون گلخونه، از بس هواش خوبه و صفاش خوبه، دلم می‌خواد گل و گلدون بخرم. امروز از یه کاج مطبق خوشم اومد و از سیکاس که همیشه خوشم میومد و از سانسوریای ابلق و کروتون هم قبلا خریده بودم از همین‌جا، از اونم باز خوشم اومد. انقدر تنوع گیاهاش زیاده حتی برای کسی مثل من هم این همه چیز توش پیدا میشه. یه‌کم از ولخرجی‌های اخیرم بگذره، یه کاج مطبق بزرگ با یه گلدون غول‌آسا خواهم خرید :) امروز سانسوریا خریدم با گلدان سپید :)

 

 

البته هدهد داااائم داره میگه این مال منه و خودم برش می‌دارم :|

اینم یه فیلم کوتاه از اون محیط باصفا :)

 

 

 

الان برای خودم فیلم رو پخش کردم، می‌بینم صداش چه گوش‌خراشه! اونجا ما فقط صدای آب و بلبل می‌شنیدیم ها، نمی‌دونم چرا صداش اینطوری شده.

 

این روزها کمی سردرد میشم. با نزدیک شدن به افطار شدتش هم بیشتر میشه و بعد از اینکه افطار می‌کنم کامل خوب میشه. فک کنم این یه هشداره و نباید دیگه روزه بگیرم 😃 خیلی وقت هم هست دلم می‌خواد قهوه بخورم ولی نمی‌تونم. شب‌ها نمی‌تونم بخورم چون باااید بخوابم که فردا صبح زود برم سر کار. روز هم که روزه‌ام. سحر هم که هم وقت نیست، هم حسش نیست. اینم اصلا یه دلیل دیگه است که نباید روزه بگیرم :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

تنهایی لیلا

 

چند روز پیش داشتم خیابون‌ها رو دنبال یه دندون‌پزشکی که خانم باشه و صبح باز باشه متر می‌کردم. از فروشنده‌ی یه مغازه پرسیدم، یه درمانگاه بهم نشون داد گفت دندون‌پزشکی داره. رفتم تو و به محض ورود یکی از دوستای صمیمی دانشگاهمو دیدم؛ یک نفر از اون اکیپ شش نفره‌مون. چند سال پیش همین‌جا خبر ازدواجش رو اعلام و اظهار نگرانی کردم بابت این ازدواج، البته توأم با اظهار امیدواری برای اینکه ان‌شاءالله تصمیمش درست بوده و خوشبخت بشن. دوستم هم افغانستانیه. با منشی درمانگاهی که توش کار می‌کرد آشنا شد و تصمیم به ازدواج گرفتن. اون آقا ایرانی بود و دو سال از دوست ما کوچیک‌تر بود. شروع ارتباطشون هم به این صورت بوده که پسره گفته مخ همه‌ی دخترا رو میشه زد و دوستم گفته خیر نمیشه، بعد اون گفته بیا شرط ببندیم که من می‌تونم مخ تو رو بزنم و در نهایت این فرآیند منجر به ازدواجشون شد :/// یعنی وقتی اون موقع، دوستم اینا رو برام تعریف کرد، از شدت احمقانه بودن ماجرا مبهوت بودم من. بابت چند تا مسئله هم اصلا خوش‌بین نبودم به این ازدواج. یکی اینکه ازدواج ایرانی با افغانستانی چالش داره. دو طرف و خانواده‌هاشون باید خیلی، خیلی این مسئله براشون حل‌شده باشه که کسی این وسط آسیب نبینه. چالش دومش سنشون بود که سن معکوس تو این جامعه هنوز پیش‌نیازها و پس‌نیازهایی داره. اون مدل آشنایی هم که خودش پرریسک‌تر از هر چالشیه اصلا. خلاصه حسم خوب نبود چندان اون موقع. ازدواج که کرد خیلی کم دیگه ازش خبر داشتیم. رفته رفته ارتباطات اکیپمون باهاش کم و کمتر شد. خیلی کم آنلاین می‌شد، جواب پیامامونو نمی‌داد، تماس هم می‌گرفتیم شوهرش برمی‌داشت و اگه دوستمون در دسترس بود گوشی رو بهش می‌داد، وگرنه که هیچی. بعد هم کلا شماره از دسترس خارج شد و تمام. بلافاصله بعد از ازدواج هم بچه‌دار شد و الان یه پسر حدود یک‌ونیم ساله داره. چند روز پیش وارد اون درمانگاه شدم و دیدم پرستار اونجاست. خیلی خوشحال شدیم از دیدن همدیگه. ولی بعدش بهم گفت داره جدا میشه. گفت شوهرش معتاد شده، خلاف‌کار شده، از همون اول هم بیکاره بوده و سر کار نمی‌رفته. خیر سرش مثلا حسابدار بوده، بسیجی بوده، سپاهی بوده، فلان و بهمان بوده. گفت تا ماه هفتم بارداریش سر کار می‌رفته تا خرج خونه رو بده، ولی بعدش استراحت مطلق شده و نتونسته بره. شوهرش بارها از پدر دوستم پول قرض کرده، نزدیک سی تومن، ولی هیچ‌وقت پس نمی‌داده. دو بار هم رفته زندان، دوستم از باباش پول می‌گرفته درش می‌آورده. گوشیشو ازش گرفته بوده، تو خونه حبسش می‌کرده. اواخر دیگه دوست و رفیقای معتادشو می‌آورده خونه حتی! می‌گفت غذا نداشتم بخورم حتی. شیر نداشتم به بچه‌م بدم. آب و نبات رو قاطی می‌کردم به بچه‌ی چهار ماهه می‌دادم. عصر که برمی‌گشت درو باز می‌کرد می‌رفتم خونه‌ی بابام برای بچه‌م شیرخشک می‌خریدن بهش می‌دادم. با همه‌ی اینا باهاش می‌ساختم و برنمی‌گشتم خونه‌ی بابام. چون خودم انتخاب کرده بودم پاش نشستم. این دوستم دختر قوی و بااراده‌ای بود، زیر بار هیچ‌کس نمی‌رفت. می‌گفت تو مدت عقد انقدر خودش و خانواده‌ش خرد و تحقیرم کرده بودن که تمام اراده‌مو گرفته بودن. می‌گفت اواخر گیر داده بود، حالا که کارت ملی گرفتی و مهر و نظام داری، برو از نظام پزشکی وام دویست میلیون تومنی بگیر که من باهاش کار راه بندازم. وامی که دو تا پزشک باید ضمانتشو می‌کردن. مرد ناحسابی، خودم هیچی، آخه با چه اعتباری، دو تا پزشک رو گرفتار انگلی مثل تو باید بکنم؟ گفت هرچی اصرار کرد زیر بار این نرفتم. اون موقع که دانشجو بودیم، داداش این دوستم هم علوم آزمایشگاهی می‌خوند، یک یا دو سال از ما جلوتر بود. گفت این مدت داداشم دکتراشو گرفت و یک سالی میشه که رفته آمریکا. قبل رفتنش باهام کلی دعوا کرد، بحث کرد، التماس و خواهش کرد که برگردم و زندگیمو پای این آدم تباه نکنم و آخرشم حرفای همین داداشش باعث شده قواشو جمع کنه و از اون نکبت بیاد بیرون. میگه هفت هشت ماهی هست خونه‌ی بابامم. اوایل یه بار خانواده‌ی شوهرش اومدن گفتن بچه رو بده می‌خوایم ببریم. میگه منم بچه رو از بغل مامانم گرفتم دادم دستشون، ساکشم دادم گفتم به سلامت. یک ماه نشده برش گردوندن. اوایل می‌گفتم من بدون این بچه می‌میرم، ولی حالا باهاش کنار اومدم که ممکنه بخواد از بچه‌م استفاده‌ی ابزاری کنه و برای هر چیزی بخواد اونو اهرم فشار برای من بکنه. اگه قانون بخواد بعدها بچه رو از من بگیره و به اون بده، کاری نمی‌تونم بکنم و دارم این موضوعو با خودم حل می‌کنم. الان هم یکی دو ماهی هست که دوباره سر کار میره.

 

راستش نسبت به شنیدن کلمه‌ی طلاق بی‌حس شده‌م، بس که این روزا زیاد می‌بینم و می‌شنوم. حتی با شنیدن همچین داستانی با این دوز بالای بدبختی، اونم در مورد دوست صمیمیم، باز هم خیلی هیجان‌زده نمیشم. انگار مثلا اخبار آب‌وهوا رو از تلویزیون شنیده‌م. می‌دونم این سالی که گذشت یک بلایی سر من آورده که هنوز داغم و نمی‌فهمم.

 

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan