مونولوگ

‌‌

۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

ساعت چهارونیم صبح پا شدیم. نماز خوندیم. چایی خوردیم. من یه‌کم صبحانه خوردم. ظرف‌ها رو شستم و آشپزخونه و خونه رو جمع کردم. اسنپ گرفتم و راه افتادیم. کجا؟ رفتیم این حاج خانومو بیاریم تو این دنیا :) :

 

 

 

و بدین ترتیب من چهار تا خاله شدم :)

خوابم آید همی. بعد از بستری کردن هدهد، رفتم کلینیک. ساعت یک از کلینیک رفتم بیمارستان. سر راه سه تا ساندویچ هم خریدم برای خودم و مامان‌بزرگ‌ها که بیمارستان بودن. به محض اینکه رسیدم خواهرمو از اتاق عمل آوردن بیرون. کمکی می‌گفت یکی از همراهی‌ها که زور داره بیاد کمک کنه تخت مریضو عوض کنیم. گفتم من میام. گفت نهههه، تو؟ تو نیا، نمی‌تونی! O_O آخه من نتونم مامان‌بزرگ‌ها می‌تونن؟ مریضو منتقل کردیم و بعدم من باهاش رفتم تو بخش. نهار همراهی رو گذاشته بودن. قیمه بود. اونو خوردم ولی سیر نشدم :| بعد ساندویچ خودمم کامل خوردم :))) مامانا رو فرستادم برن خونه، زنگ زدم خواهر بزرگم اومد. نماز خوندم. جامو با خواهرم عوض کردم و اومدم کلینیک. الان هم منتظر نشستم که بیمارم بیاد. امیدوارم حداقل پنج شیش ساله باشه. خسته‌تر از اونم که امشب گریه‌ی دو تا بچه رو تحمل کنم. (الان که پست رو تکمیل کردم تست اولو گرفتم. هفت ساله بود، ولی تخس و شیطون. بچه‌ی دوم هم نیومده. سه سالشه و با حساب تاخیرش، تا ده اینجا تشریف دارم حتما :|)

ولی دختره‌ی ورپریده، از الان خودشو تو دلم جا کرده. خدا رو شکر. چقدر خداخدا کردیم که دختر بشه :)

 

+ اینم اون اتفاق خاص که گفتم امروز قراره بیفته :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

فردا تعطیلم، هورااااا :) البته خب خوشم نمیاد که مرخصی اجباری گرفتم :| ترجیح می‌دادم پس‌فردا مرخصی باشم تا فردا. چون پس‌فردا قراره یه اتفاق خاص بیفته که همون روز میگم :) ولی خب این روزا از هر تعطیلاتی استقبال می‌کنم. به مناسبت تعطیلی فردا تو راه برگشت چی‌توز طلایی گنده خریدم و پاستیل. راستش خرید پاستیل برام خرق عادت محسوب میشه، هیچ‌وقت پاستیل نمی‌خرم. بدمم نمیاد ازش ها، ولی نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت تو گزینه‌هام نبوده. رسیدم خونه، همین‌جوری رو هوا گفتم ماکارونی داریم؟ مامان گفتن آره. باورم نمی‌شد :)) چون مامان ماکارونی دوست ندارن و همیشه من ماکارونی درست می‌کنم. تازه چه ماکارونی‌ای هم بود. کلی ته‌دیگ داشت، اونم نه سیب‌زمینی، ته‌دیگ خود ماکارونی. بدی ته‌دیگ خوردن می‌دونین چیه؟ اینکه دیگه بعدش نمی‌تونی ماکارونی‌تو بخوری، چون به نظرت شل‌وول و خمیر میاد :)) بعد از غذا و نماز هم اومدم خونه‌ی هدهد، چون فردا تعطییییلم :)

امروز تو مترو، درخت گردو رو دیدم. غم‌انگیز بود.

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

دیروز عصر با مامان و آقای و هدهد و جیگر رفتیم سمت طرق که توت بخوریم :) البته توت زیادی نصیبمون نشد، چون از صبح مردم همه رو خورده بودن :)) من توت دوست ندارم، شاتوت دوست دارم. شاتوتاش که اصلا رسیده نبودن. ولی خب آب‌وهوایی عوض کردیم. چایی خوردیم و برگشتیم. شب هم مامان آقای بله‌برون دعوت بودن. بعد از اینکه رفتن، منم سریع شامو حاضر کردم و فرخوان همگانی دادم و شام خوردیم و سریع خاموشی زدم و مسواک، بوس، لالا :) دوست داشتم بشینم درخت گردو رو ببینم، ولی چون میرم سر کار، مدت‌هاست از شب‌نشینی محرومم و باید تا حد امکان زود بخوابم. میگن اونایی که صبح زودو دوست دارن چکاوکن، اونایی که دوست دارن تا دیروقت بیدار بمونن جغدن. من هم دوست دارم شب دیر بخوابم و از سکوت و آرامش و خلوت شب استفاده کنم، هم دوست دارم صبح زود و سرحال بیدار بشم و اگه دیر بیدار شم احساس می‌کنم روزم رفته و ممکنه کسل هم بشم. به اینا اضافه کنید این رو که اصلا تحمل کم‌خوابی رو ندارم و خوابم کم بشه آشفته میشم. حالا من چی حساب میشم؟ فک کنم شترگاوپلنگی چیزی باید باشم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

دیروز عصر با عسل و هدهد و ته‌تغاری رفتیم حرم. دلم می‌خواست با عسل حرف بزنم، زیاد. ولی فرصت نشد. آق‌دوماد بزرگه از سر کار اومد دنبالش و با هم رفتن خونه. تو صحن دقیقا کنارمون یه عروس و داماد پاکستانی رو صندلی نشسته بودن و منتظر بودن عاقد بیاد و خطبه‌شونو بخونه. عسل می‌گفت معلوم نیست چطوری اینا رو با این سرووضع راه دادن و گذاشتن تو صحن هم بشینن. عروس که آرایش کرده و لباس مجلسی (پاکستانی) پوشیده بود. یه چادر سفید هم سرش بود که دقیقا مثل عروس‌ها روی صورتش آورده بود. یه حلقه‌ی گل هم گردنش بود. داماد هم لباس شیک پوشیده بود، ولی خب به لباس مردا که گیر نمیدن. بعد هم کلا خطبه خوندن و اینجور مراسم گرفتن تو صحن‌ها و رواق‌ها ممنوعه، بجز یه رواق مخصوصی که فک کنم رواق شیخ طوسیه اسمش. اونجا اصلا مال همینه :) ما در تعجب بودیم از چیزی که می‌دیدیم‌ و با خودمون می‌گفتیم حتما قوانینشون عوض شده. مدت طولانی، حدود نیم ساعت شاید اینا منتظر، تو صحن انقلاب، کنار سقاخونه، رو صندلی، روبروی گنبد نشسته بودن و هیچ خادمی نیومد چیزی بهشون بگه. عوضش کلی آدم دورشون جمع شدن و هی فرت‌وفرت عکس می‌گرفتن. عاقد اومد و خطبه شروع شد که دو تا خادم سرتکان‌دهان! از راه رسیدن و پرسان پرسان به یکیشون که فارسی بلد بود رسیدن و گفتن ممنوعه و اینا. البته حرفاشونو نشنیدم، ولی حتما همینو گفتن دیگه. اونم داشت درخواست می‌کرد بذارن خطبه تموم شه. احتمالا خادم هم گفته باشه فقط از این حالتِ توچشم درش بیارین. که رفتن حلقه‌ی گل عروس رو برداشتن. بعد شنیدم خادم گفت از رو صندلی بشینن پایین، ولی خب اینو هرچی گفت انجام ندادن :)) اونی که فارسی بلد بود واستاده بود با خادمه حرف می‌زد و وقت می‌خرید :)) خادما کوتاه اومدن بالاخره و رفتن. چند دقیقه بعد اینام مراسمشون تموم شد و رفتن. خوشبخت بشن الهی :)

همون‌جا مامان زنگ زدن که عمه زنگ زده که ما فردا، به شکل زنونه، با تور داریم میریم نیشابور، دو تا جا داره. مامان می‌گفتن بیا من و تو بریم. راستش منِ سفری، ته دلم می‌خواست بگه نه. چون هم خسته بودم هم کلی کار عقب‌افتاده داشتم. ولی مامان شوق کرده بودن و نمی‌شد بگم نه. گفتن عکس مدارکمونو برای عمه بفرستم برای ثبت‌نام. فرستادم. چند ساعت بعد عمه گفتن متاسفم عزیزم، جاشون پر شده :)))

امروز تا نه‌ونیم خوابیدم :) خستگیام در رفت. حالا بقیه‌ی روز رو باید کلی کار عقب‌مونده‌م رو جبران کنم. مطمئنم آخر روز حس سبکی دارم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

 

انقدر سخته این تصمیم که هر لحظه می‌خوام بزنم زیر کاسه‌کوزه‌ی همه چی. با اینکه از نه شنیدن متنفرم، اما حتی گاهی آرزو می‌کنم تو این مورد من نه رو بشنوم تا اینکه بگم. که مسئول عواقب نه من نباشم. این انفعال از عذاب وجدان بعدی جلوگیری می‌کنه.

شب‌ها موقع خواب و حتی روزها تو مسیر رفت‌وآمد گریه می‌کنم. دلم می‌خواد به یکی بگم که این ایدئال من نیست، ولی دلیلی برای ردش ندارم. یعنی یه آدم معمولیه و من آدم معمولی‌ها نیستم. نمیگم آدم تاپ‌ها و توپ‌ها هستم، ولی آدم آدمای متفاوتم. تو هر گروهی قرار گرفتم رنگ جماعت نبودم و نشدم. دوستام می‌گفتن برامون سؤاله و دوست داریم بدونیم تسنیم به چه جور آدمی بله میگه. یعنی تو ناخودآگاهم این بوده همیشه که این هم مدل متفاوتی نسبت به بقیه خواهد بود. الان انقدر داره معمولی و شبیه همه پیش میره که باور نمی‌کنم این زندگی من باشه، انتخاب من باشه. ولی شما بگید چیکار کنم؟ وقتی تضاد مهمی پیدا نکنی باید چیکار کنی؟ بگی چون معمولیه و من دنبال خاصم، پس نه؟ نمی‌تونم و نمیگم نه، اما ته دلم یه جوریه. این جوری که شب‌ها موقع خواب گریه می‌کنم...

 

  • نظرات [ ۰ ]

صبح

 

خیلی وقت بود استرس واقعی نداشتم، خیلی وقت یعنی از یک ماه پیش حدودا. امروز از صبح که بیدار شده‌م، هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا تو دلم دارن رخت می‌شورن؟ برای بیدار شدن و اینکه ساعت زنگ نزنه استرس دارم، برای اینکه میل ندارم صبحانه بخورم استرس دارم، برای اینکه اگه وقت نکنم دوش بگیرم چی؟ استرس دارم، برای اینکه اگه نتونم هشت و پنج دقیقه راه بیفتم چی؟ استرس دارم، برای اینکه اگه کفش اسپرتم که به خاطر سردی هوا به‌جای کفش سوراخ‌سوراخم پوشیدم رو کفپوش کلینیک جیرجیر کنه چی؟ استرس دارم، برای اینکه اگه مثل دیروز شکمم جلوی بیمار قاروقور کنه چی؟ استرس دارم... برای اینا هست و برای اینا نیست، چون اینا تقریبا هر روز بوده و استرس نداشتم و حالا نمی‌دونم کی شروع کرده تو دل من لباس بشوره.

چند تا نفس عمیق. حالا از مترو میرم بیرون، هندزفری میذارم و سعی می‌کنم آروم تا کلینیک قدم بزنم و از هوای ابری بهار لذت ببرم...

 

  • نظرات [ ۳ ]

همه‌ی بچه‌های من

 

خب من از بچه‌ها خیلی خوشم نمیاد‌. کوچیکاشون خیلی ونگ ونگ می‌کنن، بزرگاشونم خیلی کندن و همه چیزو باید بهشون توضیح بدی و بعضا پررو هم هستن. ضدبچه نیستم ها، ولی "حوصله"ی بچه‌ها رو ندارم.

کار جدیدم دو قسمته. تو بیمارستان فقط با بچه‌های چند ساعته که دائم دارن ونگ می‌زنن کار می‌کنم، تو کلینیک از بچه‌ی سه چهار ماهه تا یکی دو سال و چهار پنج سال و ده دوازده سال و بیست سی سال و شصت هفتاد سال! البته نود درصد تا حالا زیر پنج سال بودن و اگه مشت نمونه‌ی خروار باشه بعد از این هم قراره نود درصد زیر پنج سال باشن. بچه‌های پنج ساله و بزرگ‌تر معمولا همکاری خوبی دارن، ولی سه ساله و کوچیک‌تر به شدت غیرهمکارن و آدمو به غلط کردم اومدم سر این کار میندازن. مدت تست هم یک الی دو ساعته، یعنی دو ساعت باید جیغ‌ها و عربده‌های اون بچه رو گوش بدی و البته بعد دو ساعت تموم نمیشه، بلکه باید جیغ و عربده‌ی بچه‌ی بعدی رو گوش بدی. مشکل فقط همین نیست که اونا عربده می‌کشن، اصل مشکل اینجاست که برای انجام تست نباید کوچک‌ترین صدایی تولید کنن و حتی نباید سرشونو حرکت بدن! :) این یعنی من بی‌وقفه باید تلاش کنم آرومشون کنم :) هنوز که تازه‌کارم، ولی در عین تازه‌کاری به کارهایی متوسل میشم و تکنیک‌های خلاقانه‌ای پیاده می‌کنم که خودم تعجب می‌کنم :) امروز بچه‌ی شش ماهه که مامانش نمی‌تونست آرومش کنه رو با یه سری حرکات! (حرکات دست منظورمه ها!) همچین تسخیر کردم که نه تنها دیگه جیغ نمی‌زد و گریه نمی‌کرد، بلکه حتی سرشم تکون نمی‌داد و هیچ آوایی هم تولید نمی‌کرد و فقط به دست من نگاه می‌کرد. ولی مثلا بچه‌ای که دیشب داشتم و گفتم رسمو کشید سه چهار ساله بود و خدایا این فقط گریه می‌کرد و گریه می‌کرد و گریه می‌کرد. قشنگ دو سه سال پیر شدم تا تستشو گرفتم.

اینایی که گفتم همه دلالت بر شدت سختی کارم داشت. اینکه من با بچه‌ها خیلی خوب نیستم و درعین‌حال کارم طوریه که با بدخلق‌ترین حالت‌های بچه‌ها سروکار دارم. ولی می‌دونین چیه، از وقتی اینجام علاقه‌م به بچه‌ها زیاد شده :) دارم کم‌کم عاشق بچه‌ها میشم! یه طوریه که نمی‌تونم توصیفش کنم. بچه‌ها بچه‌ان. اونی که از چابهار و سیستان اومده، اونی که از گرگان اومده، اونی که از کرمان اومده، اونی که از شهرستان‌ها یا کشورهای اطراف اومده، اونی که از مناطق مرفه همین شهر اومده، هممممه‌شون بچه‌ان. اصلا فرق دارن، با آدم بزرگا فرق دارن. تو دنیای ما نیستن واقعا. توصیف‌کردنی نیست، فقط باید تو شعاع دنیاشون باشی تا یه رشحاتی از اون دنیا بهت برسه و یه‌کم بفهمی تفاوت جنس دنیاها رو. خیلی عجیب و زیباست که بین این جیغ و هیاهو این حس لطیف درگیرت کنه. نمی‌دونم شاید اولشه و جوگیر شده‌م و یه‌کم بیشتر که بگذره از هرچی بچه‌ست متنفر بشم و دیگه نخوام هیچ‌وقت چشمم به یکی از اونا و دنیای پر سروصداشون بیفته :)) شایدم این طور نباشه و نشه :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

دلم اندازه‌ی هزار سال گرفته، اندازه‌ی دو هزار سال ترسیده‌م، اندازه‌ی سه هزار سال خسته‌م، اندازه‌ی ده هزار سال هم غمگینم. چطوری زندگی سخت شد؟ چطوری قسمتای آسون زندگی بقیه، شد قسمتای سخت زندگی من؟

 

صبح ۶ که پا شدم، اول رفتم سراغ سیرابی گوسفند دیروز و تا هفت‌وخرده‌ای داشتم اونو تمیز می‌کردم. هشت هم رفتم سر کار. مریض اضافه بر سازمان اومد و ظهر مجبور شدم بمونم کلینیک. شب یه بچه‌ی بسیار بدقلق به تورم خورد که رسمو کشید. ضمن اینکه بلندگو هم خراب شد. پس‌زمینه‌ی همه‌ی اینا اضافه کنید مشغولیت ذهنی رو بابت چند تا مسئله که گفتنی‌ترینش اینه که باااز تو برنامه ریختن با یکی از همکارا به مشکل خوردیم و هی پیام و پیام‌بازی داریم برای هماهنگی. ساعت ده و اندی بالاخره رسیدم خونه و با وجود اینکه (بی‌علت) سیر بودم ولی به علت اینکه غذا لوبیاسیرابی بود، چند لقمه با برنج خوردم. من عاشق این غذام یعنی :)

امروز چند تا کار معوقه تو حسابداری کلینیک هم داشتم که انجام دادم و بارش از دوشم برداشته شد. یه سفارش اینترنتی هم داشتم که فقط مونده واریز وجهش، اونم چون همراه‌بانکم کار نمی‌کنه و فردا باید برم عابربانک. یه هماهنگی برای ملاقات حضوری با یکی از همکارای بیمارستان برای یه کار غیرکاری هم دارم که شاید فردا انجامش بدم. به اندازه‌ی ده بار لباسشویی روشن کردن، لباس شسته‌شده و تانشده داریم که باید فردا قبل هفت جمعشون کنم. خونه و آشپزخونه رو هم کامل مرتب کنم، چون شاید وقتی نیستم مهمون بیاد. روپوشمم بشورم. هشت صبح هم برم سمت کار. جز این‌ها دیگر ملالی نیست، جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی‌سبب می‌گویند...

 

  • نظرات [ ۱ ]

ولی کارگریم دیگه

 

عصر به مامان میگم "ماااماااان چرا هیچ‌کس به من تبریک نمیگه؟" مامان بعد از چندی تفکر خیلی جدی میگن "عههه، روز کارگره؟" :||| :)))))))

 

#ما از خاکیم و به خاک برمی‌گردیم :)

 

میگم روز کاررررگرررر؟؟؟ من کارگرم؟ میگن خب چه روزیه؟ همه جا زدن روز کارگر مبارک دیگه!

 

  • نظرات [ ۱۷ ]

یک پله

 

راستش عصبانی‌ام و باید یه جایی تخلیه‌ش کنم. سه روز اخیر شیفت بیمارستان همکارم بود و سه روز آینده شیفت منه. روزهای عادی دستگاه رو تو کلینیک با هم مبادله می‌کنیم، ولی امروز چون تعطیله همکارم باید دستگاه رو می‌آورد در خونه به من تحویل می‌داد. این خانم ماشین داره. بار قبلی از بیمارستان وسط شهر رفته بود خونه‌ش اون سر شهر، بعد با شوهرش اومده بود خونه‌ی ما این سر شهر. امروز هم که کلا دستگاه رو داده بود شوهرش واسه‌م بیاره. نمی‌دونم حق دارم عصبانی بشم یا نه، ولی خب من الان عصبانی‌ام. احساس می‌کنم بهم توهین شده. این خانم یا شوهرش می‌ترسن که پا بذارن تو محله‌ی ما! ما پایین شهر زندگی می‌کنیم. بگذریم از اینکه همیشه می‌تونستیم اون بالاها زندگی کنیم، اما به دلایل زیادی اینجا زندگی می‌کنیم، ولی داریم "زندگی می‌کنیم". این هیچ مفهومی براتون داره؟ یعنی هر روز داریم از خونه بیرون میریم، تو محله می‌چرخیم، خرید می‌کنیم، وسیله‌مونو پارک می‌کنیم، راه میریم، سوار اتوبوس و مترو و BRT و تاکسی میشیم، بچه‌هامون مدرسه میرن و... من خودم بعضی روزا ساعت پنج صبح از خونه میرم بیرون و بعضی روزا ساعت ده یازده شب برمی‌گردم. اینجا مردم با قمه و کلت واینستادن وسط محله که همدیگه رو بکشن یا دزدی و تجاوز بکنن. اینجا هم مردم دارن زندگی و کار می‌کنن. خب ممکنه فکر کنه شما اهل همون محلین و نسبت به ما که غریبه‌ایم امنیتتون بیشتره و اتفاقا همین قسمت بیشتر اذیتم می‌کنه. ما دقیقا با کی آشناییم که شما غریبه‌این؟ ما جزء چه گروه و قشری محسوب میشیم که اینجا برای ما امنه و برای شما نیست؟ جز اینکه تو لایه‌های زیرین مغزتون که شاید خیلی خیلی هم ناخودآگاه باشه، ما رو کنار اراذل فرضی و خیالی که امنیت شما رو تهدید می‌کنن قرار دادین و احساس کردین شرایطتون با ما که سال‌هاست اینجا زندگی می‌کنیم متفاوته و ما امنیم و شما در ناامنی؟ هنوز هم نمی‌دونم حق دارم از این حرکتش عصبانی باشم یا نه، ولی هستم. البته دقیق نمی‌دونم از ایشون عصبانی‌ام یا از چیز یا کس دیگه‌ای، ولی این موضوع اذیتم کرده. ولی خب واسه مورد بعدی دقیقا از خود ایشون عصبانی‌ام. زنگ زده میگه فلان وسیله رو من از کلینیک برنداشتم، چون لازم نداشتم. خب خانم حسابی، الان که تو برنداشتی، کلینیک هم تعطیله من چیکار کنم؟ من که لازم دارم از کجا باید بیارمش؟ تو موظف بودی برداری و به من تحویل بدی یا حداقل تا وقتی کلینیک باز بود باید به من می‌گفتی که خودم بردارم. میگه من فکر کردم خودتون از کلینیک برمی‌دارین. خب متأسفانه من جزء اون دسته از آدمام که علم غیب ندارن و فکر کردم طبق روال اون وسیله دست شماست و امروز برام میارین. البته با این ادبیات نگفتم ولی ناراحتیم رو ابراز کردم.

امروز احساس کردم برخلاف چیزی که همیشه فکر می‌کردم که اعتمادبه‌نفس پایینی دارم، با توجه به مجموع شرایط و موقعیتم اعتمادبه‌نفس قابل قبولی دارم. یه فرد تبعه‌ی خارجی، از این سر شهر، محجبه و تیپ فوق‌العاده ساده... هر کدوم اینا می‌تونه آدمو یا حداقل منو تو جمع تو اقلیت قرار بده چه برسه همه‌ش با هم. شغل‌هایی که تا حالا من توش بودم همین‌طوری تو اقلیت بودم، محل‌های کارم اون بالاهای شهر، همکارام خانم‌ها و آقایون فشن و مد روز و اصلا از یه زمینه‌ی دیگه. همین یک مثال که همکارم می‌ترسه وسط روز بیاد تو محله‌ای که من زندگی می‌کنم گویای بافتی که من توش کار می‌کنم و شکافی که بین من و اون بافت وجود داره هست. الان احساس می‌کنم همین که تو جامعه دووم آوردم به نظر خودم خیلی هم خوبه. اونم وقتی از یه بستری بلند شدم که اصلا وسط جامعه نیستن. تا امروز خیلی با خودم درگیر بودم بابت کم اجتماعی بودنم و بابت اعتمادبه‌نفسی که در حد بقیه (ی همکارام) نیست، ولی از امروز باید کمتر به خودم سخت بگیرم. چون اگه اون بقیه‌ای که میگم الان رو عدد مثلا پنجاه ایستادن، شاید از حدود بیست، بیست‌وپنج شروع کردن و من احتمالا از صفر یا زیر صفر. و تازه کمبود اعتمادبه‌نفس خودش یه سیکل معیوب ایجاد می‌کنه، باعث میشه آدم کمتر تو جمع باشه و اعتمادبه‌نفسش به اندازه‌ی بقیه تقویت نشه. حالا البته قرار نیست از فردا یا پس‌فردا یا حتی به صورت کلی یک روزی در آینده‌ی نزدیک یا دور من بخوام این سیکل رو بشکنم، فعلا فقط می‌خوام خودم در جریان باشم که اوضاع از چه قراره.

 

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan