مونولوگ

‌‌

۱۵ و ۱۶ خرداد

 

دیروز با ته‌تغاری و خاله رفته بودیم اخلمد. من قبل از این فقط یک بار رفته بودم اخلمد، اونم زمان دانشجویی. اون موقع خیلی نرفتم جلو، فک کنم فقط تا آبشار دوم رفتیم. دیروز ولی رفتیم تا آخرش. یه کوله‌ی سنگین داشتیم با یه ساک دستی و یه فلاسک. ساک دست خاله بود و کوله و فلاسک رو من و ته‌تغاری تتدتند جابجا می‌کردیم با هم که زیاد خسته نشیم. ولی بازم امروز علاوه بر پاهام، کت‌وکولمم گرفته. از خاله توقع نداشتم تا آخرش بیاد، اونم تقریبا بدون غر :) ولی اومد. فقط به خاطر خاله یه‌کم آهسته‌تر از سرعت خودمون که سریع‌تر از سرعت بقیه‌ی مردم بود می‌رفتیم. برگشتنی هم یه‌کم ابراز خستگی کرد که طبیعیه و دیروز در مجموع از خاله راضی بودم :)

اخلمد، آبشار اولیش خیلی قشنگه و آبشارای آخریش هم خوبه، بخصوص اینکه اون آخریا انقدر خلوته که قشنگ می‌تونی لذتشو ببری، مثل اولی نیست که سرتو برگردونی بیخ دماغت یکی واستاده باشه :) آدم همیشه با خودش میگه یه روز وسط هفته بیام که قشنگ خلوت باشه راحت بگردم و خوش بگذرونم، ولی نمی‌دونم چرا اون وسط هفته، مثل اول هفته‌ی خیلی‌ها، هیچ‌وقت نمیاد.

شب که برگشتیم سریع لباسامو انداختم ماشین و یه‌کم تو آشپزخونه به مامان کمک کردم. دیگه تا شام بخوریم و ظرفاشو بشوریم و یه‌کم اینورو جمع کن، یه‌کم اونورو جمع کن ساعت شد نزدیک دوازده. خوابیدم و باز چهارونیم پا شدم برم بیمارستان. اهل فحش نیستم وگرنه حتما چند تا فحش چارواداری نثار یه کسی یا چیزی که نمی‌دونم کیه یا چیه می‌کردم. بیمارستان دوم، تو بخش، هشت کارم تموم شده بود. رفتم تو رختکن دراز کشیدم و خوبه عقلم کشید که ساعت گوشیو کوک کنم واسه هشت‌ونیم محض احتیاط. چون خوابم برد و اگه گوشی زنگ نمی‌زد، حالاحالاها خواب بودم :) هشت‌ونیم رفتم بالا، ولی دکتر هنوز نیومده بود. کلی دیر کرد. انقدر که تو همچین روز خلوتی کارم نه‌ونیم تموم شد. الانم خواب‌آلود و با بدنی گرفته دارم میرم خونه. واقعیتش نمی‌دونم تو خونه می‌تونم بخوابم یا نه، مثل دیشب که به محض رسیدن شروع به کار کردم. مامان میگن برو استراحت کن خودم انجام میدم، ولی خب مگه میشه؟ همین‌جوریش که دو نفری کار می‌کنیم کارها تمومی نداره، چه برسه مامان یه نفری بخواد بدوه. مهمونامون احتمالا تا ده روز دیگه میرن. بعدش هم البته باید فرشا و لحاف‌تشک‌ها رو بشوریم. بعدش دیگه شاااااید روتین برگرده به خونه. اگه یادتون باشه از عیده هی منتظرم اوضاع ثابت و ذهنم منظم بشه :) ولی پشت سر هم اتفاق‌های جدید و به‌هم‌زننده‌ی عادت پیش میاد. دیگه دلم می‌خواد یه چسب بردارم گوشه‌گوشه‌ی زندگی رو جسب بزنم، دو روز تغییر نکنه حداقل :| :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

دیوانه‌ی گرسنه و نیازمند خوراکی و هله‌هوله

 

از صبح بیرون شهر بودیم. یکی دو ساعتی هست برگشتیم. بقیه رفتن مهمونی خونه‌ی عمه و من موندم خونه. ازم ناراحت شدن که نرفتم، ولی من نیاز دارم به خلوت. از گذاشتن پست قبلی پشیمون شدم و برش داشتم. مهتاب ممنونم از تبریکت :) درسته اینجا خیلی خیلی حرف می‌زنم، ولی بازم وقتی انقدر نزدیک میشم به عمق خودم، خودم پس می‌کشم. اصلا حس خوبی نیست این. انگار بی‌حجاب راه بری تو خیابون. بعضیا دوست دارن، بعضیا نه. من نه.

از نظر روحی نیاز دارم هممممه جا رو بسابم و بشورم. البته خونه هم به این نیاز من شدیدا نیازمنده :/ قسمت داخلی مفصل آرنجم درد می‌کنه، به خاطر بغل کردن نی‌نی. همه می‌دونن من توانایی خیلی از کارا رو دارم، ولی بغل کردن و تعویض نی‌نی رو نه. دومی رو توانایی روحیش رو ندارم، اولی رو توانایی جسمیش رو. خیلی کارای جسمی سخت‌تر رو می‌کنم ها، ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بچه بغل کنم. خواهرام میگن به وقتش اینم می‌تونی.

همین‌طور نیاز دارم یه خوراکی خیلی خوشمزه داشته باشم امشب، ولی بجاش فقط کار دارم.

و همین‌طور به حقوقم هم نیاز دارم که هنوز نریختن.

و به اینکه یه قهوه‌ی مشتی تو سکوت شب و تو خونه‌ای که کاملا مرتبه و برق می‌زنه، مزمزه کنم و درعین‌حال شب هم بتونم زود بخوابم.

چرا احساس می‌کنم آدم مسخره‌ای هستم؟ با عادات مسخره، سخت‌گیری‌های مسخره، قوانین خودنوشته‌ی مسخره و کلا دنیایی مملو از قانون که زندگی رو محدود می‌کنه؟ چرا یک سمتم منو می‌کشه به سمت قانونمندی شدید و یک سمتم چکش دستشه تا هر قانونی جلوی راهش سبز شد بزنه خرد و خاکشیرش کنه؟ چرا خودم خودمو محدود می‌کنم و خودم می‌خواد از هر چیز محدودکننده‌ای، حتی پوست تنم بزنه بیرون و رها بشه؟ گاهی ایمان میارم که دیوانه‌ای بیش نیستم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

آبیِ قرمز

 

همکار محبوبم رو یادتون هست؟ یه مدته هی به من میگه آبی. یه همکار کوچولوی دیگه هم داریم، اون بهم میگه قرمز. بعد این دو تا که با هم باشن و منم باشم، هر کدوم به رنگ خودش اصرار می‌کنه. یکی میگه تسنیم آبی خالصه، یکی میگه نه قرررمزه. منم اون وسط نمی‌دونستم آبی چیه، قرمز چیه. هی می‌پرسیدم خب آبی و قرمز چی هست اصلا؟ همکار محبوبم می‌گفت برو خودتو تو آینه نگاه کن می‌فهمی آبی چیه. همکار کوچولوم می‌گفت برو اپیزود فلان، پادکست بهمان رو گوش کن می‌فهمی اینا چی‌ان. منم می‌گفتم من هیچ اپی برای پادکست ندارم و اصلا دوست هم ندارم پادکست گوش بدم. ولی براساس حدسی که از رو رنگ‌ها می‌زدم هی می‌گفتم نه من آبی نیستم، احتمال قوی قرمزم. همکار محبوبمم هی می‌گفت نع، تو قطعا آبی‌ای. منم می‌گفتم فک کنم شَمای خوبی از خودم اینجا ترسیم نکردم و احتمالا شما فکر می‌کنین من همین‌قدر آرومم و عصبانی نمیشم و... خلاصه تا پریشب که رفتم تو نت راجع به رنگ‌های شخصیتی سرچ کردم و یه چیزایی خوندم و به نظرم چرت‌وپرت هم بود تقریبا. ولی گفتم شاید همینه دیگه. دیروز به همکار کوچولوم گفتم آره من رفتم راجع بهش خوندم و طبق اون تحلیل به نظرم من تلفیقی از همه‌ی رنگام. یه‌کم هم از چیزایی که خونده بودم گفتم که گفت نههههههه، اصلا اینا نیست اون چیزی که ما میگیم. یک ساعت بعدش اتاق همکار محبوبم کار داشتم رفتم که گفت بیا واسه‌ت اون اپیزود رو بذارم گوش بدی بفهمی آبی مطلقی. پادکست رادیوراه و گوینده‌ش هم مجتبی شکوری، ولی اپیزودش یادم نیست چی بود. از قرمز شروع کرد. از هر سه تا دو تا رو می‌گفتم آره من اینطوری‌ام و همکار محبوبم هم تایید می‌کرد و یه جایی گفت آره قرمز که هستی، ولی بقیه‌شم گوش کن. بعد رنگ زرد رو گفت که گفتم یه پنج درصدی هم زردم. رنگ سبز رو گفت و گفتم خیلی کم سبز هم دارم، در حد یک درصد شاید. و در آخر آبی رو گفت. یعنی من موقعی که آبی رو می‌گفت تقریبا دست از کار کشیدم و دهنم باز مونده بود. نمی‌دونستم کجاشو تایید کنم. می‌دونستم همه‌شو باید تایید کنم ولی نمی‌دونستم کجاشو باید هایلایت کنم. به شدت آبی بودم و اصلا شوکه شدم از این همه توصیف صادق یکجا. همکارم که بعد هر جمله دستشو سمتم دراز می‌کرد و با شدت می‌گفت "آبی". فقط دو سه تا نکته‌ی ریز داشت که متفاوت بود، اونم چون درصد خیلی کمی از آدما یه رنگ رو خالص دارن. مثلا من در کنار آبی قرمز قوی‌ای هم دارم. از آبی اونجاش که میگه خیلی سخت ریسک می‌کنن در مورد من درست نیست، این قسمت با قرمز وجودم تعدیل شده و گاهی ریسکای بزرگی (از نظر خودم) می‌کنم. اونجاش هم که میگه کند تصمیم می‌گیرن، بازم قرمزم تا آبی، چون سرعتم هم تو کار هم تو تصمیم‌گیری خیلی خوبه. جایی هم که میگه سخت اعتماد می‌کنن به بقیه، از این نظر که کاری رو به کسی بسپرم درسته، فکر می‌کنم خودم بهتر انجام میدم، ولی از این نظر که بقیه رو آدمای امنی بدونم یا حرفای بقیه رو باور کنم نه، تقریبا به همه‌ی آدما اعتماد دارم و بنا رو بر درستی و راستیشون میذارم مگر خلافش ثابت بشه. البته اون جایی هم که میگه آبیا خیلی می‌دونن و اینا در مورد من خیلی صادق نیست. بدبین هم نیستم، درکل آدم امیدواری‌ام، ولی امید واهی هم ندارم هیچ‌وقت. بقیه‌ش رو واقعا قبول دارم و ممکنه اصلا خودشیفتگی به نظر بیاد، ولی درسته و تازه از نظر من اینجور که اینا تقسیم کردن، بهترین شخصیت، شخصیت آبیه :)) البته از نظر من :) راستش از اینکه آبی بودم خیلی خوشحال شدم و از اینکه شخص دیگه‌ای که خیلی قبولش دارم تشخیص داده که آبیم و بدون اینکه من چیزی بپرسم خودش اومده گفته خیلی خوشحال‌تر.

این فقط قسمتیه که  آبی رو توضیح میده و من واسه خودم جداش کردم:

 

 

اینم اپیزود کاملشه که من فقط چهار تا رنگ رو گوش دادم و اون قسمت که در مورد فیلم درباره‌ی الیه رو گوش نکردم، چون فیلمو ندیدم:

 

 

 

 

شما چه رنگی هستین؟ :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

خانم آسانسوری

 

مثلا تو ۱ باشی و بخوای بری ۴، یه آسانسور رو ۱۰ باشه، یکی رو ۳-، یکی هم G، کدوم آسانسورو می‌زنی؟ من توصیه می‌کنم هر سه تا رو همزمان بزنی و تازه اول اونی که رو ۱۰ هست رو بزنی. چون تجربه ثابت کرده که هر سه تا با هم میان، درغیراین‌صورت اونی که رو دهه زودتر میاد :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

بچه‌های سخت

 

برای بچه‌هایی که میان پیشم چند تا بازی دانلود کردم. منی که گوشی تا حالا دست خواهربرادرزاده‌هام ندادم. منی که هیچ وقت با گوشی بازی نمی‌کنم و کسی هم با گوشیم بازی نمی‌کنه. شاید یکی دو باری بازی‌هایی مثل سودوکو نصب کرده باشم که بعد یه مدت کوتاه حذف کردم. حالا واسه اینکه بچه‌ها رو کنترل کنم، ساکت کنم، تستمو بگیرم مجبور شدم چند تا بازی نصب و چند تا کارتون دانلود کنم و گوشیمو بدم دست بچه‌های مردم! اونم بچه‌هایی که بعضا وسطش شروع می‌کنن لیسک خوردن و با دستای نوچشون 🥴 به گوشیم دست می‌زنن :// نمی‌تونمم چیزی بگم یا گوشیو ازشون بگیرم، چون ناگهان قیامت به پا میشه و حتی ممکنه کل دو ساعت زحمتم هدر بره. ای خدا چه روزایی تو سرنوشت آدم وجود داره و خودش نمی‌دونه :|

هفته‌ی پیش یه بچه با مادربزرگ و عموش اومده بود برای تست، از شهرستان. برخلاف بقیه‌ی بچه‌ها آروم بود و جیغ و داد نمی‌کرد، ولی نشسته بود رو صندلی و آروم آروم اشک می‌ریخت و با صدای آهسته گریه می‌کرد. گفتم مامان باباش کجان؟ مادر نداشت و باباش هم معلولیت داشت. عموش گفت از بچگی همین مادربزرگ بزرگش کرده. نمی‌دونم چرا ناراحت بود و فقط اشک می‌ریخت. هر کاری کردم و کردیم آروم نشد، گفتم برین یه روز دیگه بیاین. دیروز دوباره اومده بودن. این بار هم تا نشست دوباره شروع کرد آروم گریه کردن. عمو داشت به مامانش می‌گفت اگه این بار هم نذاره دیگه نمیام. همون موقع خدماتی برام یه شیرینی تو بشقاب آورد. شیرینی رو بهش دادم ولی نخواست. معلوم بود می‌خواد و دوست داره، ولی داشت می‌گفت رشوه ندین، منو با این چیزا نمی‌تونین خر کنین :)) فهمیدم از من خوشش نمیاد و هر چیزی که مربوط به من باشه، حتی اگه خوب باشه رو نمی‌خواد. گاهی دوست دارم بتونم روپوش سفیدمو دربیارم که بچه با پیش‌فرض باهام روبرو نشه. سعی کردم خودمو بهش بی‌محل نشون بدم، انگار دارم با مادربزرگش بازی می‌کنم نه با اون. به مادربزرگش کاغذ و کتاب رنگ‌آمیزی و پاستل و مدادرنگی می‌دادم و مادربزرگ هفتاد هشتاد ساله‌ی بنده خدا هم رو کتاب خط‌خطی می‌کرد. بعدم بهش برچسب دادم و رو دستای مادربزرگ طفلکی نقاشی کردم و انقدر ادامه دادم که تقریبا بعد نیم ساعت، چهل‌وپنج دقیقه کم‌کم با خود بچه بازی می‌کردم. باز بی‌قرار شد و این بار دیگه بهش گوشی دادم و از اونجا باهام دوست شد :)) بعدم شیرینی‌ای که اول نخواسته بود رو طلب کرد :) بچه‌هایی به این مقاومت و سرسختی خیلی انرژیمو تخلیه می‌کنن، ولی اینکه آخرش ببینم از من و اتاقم خوشش اومده، دیگه نمی‌ترسه و تقریبا راضی داره میره حالمو خوب می‌کنه. اگه جواب تستشم خوب باشه که دیگه چه بهتر :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

۸ خرداد ۱۴۰۱

 

از همه‌ی کلینیک راضی‌ام بجز بخش پذیرش. هرچی که من در مقابل فروتنم (و اینطور نیست که بگم من نیروی تخصصی‌ام و اونا منشی)، در عوض می‌بینم هی به تلفنام جواب سربالا میدن، بیمارای منو پیگیری نمی‌کنن، درخواست پیگیری هم که میدم با یه حالت "حالا سرمون شلوغه، باشه دیگه پیگیری می‌کنیم" جواب میدن. چند روز پیش هرچی از اتاقم زنگ زدم جواب ندادن. حضوری رفتم گفتم تلفن زنگ نمی‌خوره؟ دیگه یه‌کم بحث کردیم و سعی کردم همون روز بحث رو تموم کنم و به روزای دیگه کش ندادم. ولی در کل مسئله‌ی بیمارای من و پیگیری‌شون و کنسلیشون خیلی رو اعصابم بود. حالا امروز مدیریت جلسه گذاشته بود که قضیه‌ی اون روز چی بود؟؟؟ ظاهرا بین بخش فلان و پذیرش تعامل خوبی در جریان نیست؟ اینکه به این دقت بررسی میشیم و زیر ذره‌بینیم، در نوع خودش برام جالب بود. چون من هیچی برای پنهان کردن ندارم، اون موضوع رو هم یه بار خواستم برم خودم به سرپرستم بگم، ولی گفتم بچه‌بازی در نیار و کشش نده. ظاهرا اون منشی که اون روز بحث کردیم هم چیزی نگفته. ولی مدیریت امروز بهمون گفت هر اتفاقی میفته باید خودتون به سوپروایزرتون منتقل کنین نه اینکه رئیس اعظم بیاد به من بگه از فلان‌جا در جریان قرار گرفته و پیگیری کن. بعدم نیم ساعت نشستیم صحبت کردیم، انتظارامون و انتقاداتمون رو گفتیم و شرح وظایف رو دوباره چیدیم. خیلی احساس خوبی بود که صحبت کردم و حرفامو زدم، حرفایی که هیچ‌وقت نمی‌زنم به خاطر ملاحظات و اینکه زیرآب‌زنی نشه، بدگویی نشه، پرتوقعی برداشت نشه و...

 

شما کی از دنیا ناامید شدین؟ من بهش امیدوار بودم همیشه، تا امروز که فهمیدم دیگه بچه حساب نمیشم :(( :))) امروز یه دختربچه با مامانش اومده بود کلینیک. مامانش اتاق کناری بود و همکارم تستشو می‌گرفت. بچه‌ها به خاطر کلی اسباب‌بازی که تو اتاقم هست، همیشه جذب اتاق من میشن (البته بجز بچه‌هایی که باید تستشونو بگیرم، اونا فرار می‌کنن :|). این دختربچه هم اومد پیش من گفت چه هممممه اسباب‌بازی اینجاست :) گفتم آره :) نشست نگاهشون می‌کرد. کیک بهش تعارف کردم، اصرار هم کردم برنداشت. بعد یهو گفت شما بچه دارین؟ گفتم نه. گفت ندارین؟ گفتم نه. گفت بچه ندارین؟ گفتم نه. گفت چرا بچه ندارین؟ گفتم چون هنوز ازدواج نکردم! یهو چشاش اندازه‌ی پرتقال شد و هیچی نگفت. هرچی می‌خواست بگه با همون چشاش گفت. یعنی یه جوری چشاشو گرد کرد و مبهوت بهم نگاه کرد که کلا از دنیا ناامید شدم :) من تا هنوز خودمو جزء دنیای آدم بزرگا حساب نمی‌کنم بچه. این چه کاری بود با من کردی؟ :(

:)

 

  • نظرات [ ۰ ]

۷ خرداد ۱۴۰۱

 

همکارم از سفر برگشته و هوس سفر انداخته به سرم 🥴😩😫 این شکلکا واسه اینه که عمرا به این زودیا بتونم برم سفر. هم اینکه خانواده نمیذاره انقدر تندتند برم، هم اینکه برای مرخصی از محل کارم هم هزار تا اجازه باید بگیرم. تازه از یک ماه قبل هم هماهنگی لازم داره و واسه من که یهو تصمیم می‌گیرم و (برنامه می‌ریزم و) انجام میدم و در کل صبرم تو این چیزا کمه، برنامه‌ریزی از یک ماه قبل دشواری داره :) یه پنج شیش هفت هشت ماهی ظاهرا نمی‌تونم به سفر فکر کنم و تو این فکرم که من قرار بود یه سر برم تبریز و تبریز که تو نیمه‌ی دوم سال نمیشه رفت که :( حالا عب نداره، شاید تو این بین از یه شهر دیگه خوشم اومد که خیلی سرد هم نباشه.

امروز که سوار BRT شدم دیدم گرون شده. یه خانم هم بعد از من سوار شد، مکث کرد کنار دستگاه، بعد که کارتشو زد اومد نشست گفت چه بی‌سروصدا. به گرون شدن عادت کردیم ها، ولی به سروصدای قبل و حین و بعد گرونی هم عادت کردیم. این یکی هیچ خبری از قبل ازش نشنیدیم، شوکه شدیم یهو :) یه کلیپی هم یکی از بچه‌ها تو گروه واتساپ فرستاده بود، میذارم اینجا. ساختن این کلیپا مصداق "کارم از گریه گذشته‌ست بدان می‌خندم"ه.

 

 

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

۶ خرداد ۱۴۰۱

 

نگفته بودم مهمون اومده برامون؟ خاله و بی‌بی و دایی و دایی و زن‌دایی اومده‌ن. و طبق معمول همیشه، به خاطر کلی باروبندیل و لباس و وسیله که اضافه میشن ولی جای مشخصی ندارن، روزای اول خونه مثل بمب می‌ترکه. البته این بار خیلی کمتر ترکید و زودتر جمع شد. سر کار خیلی خسته میشم و تو روزای معمولی که میام خونه میفتم و می‌خوابم. ولی این چند روزه، از سر کار میومدم ظرف می‌شستم و آشپزی می‌کردم و خونه رو مرتب می‌کردم. خواهر بزرگمم یک روز مرخصی گرفته بود، اومده بود کمک مامان. واقعا اگه نمیومد چیکار می‌کردیم؟ دیروز من شیفت نداشتم و یه لیست بلندبالا رو تخته واسه خودم نوشتم که کلا خونه بشه دسته گل. عصر دایی، خاله، خواهربرادرا تصمیم گرفتن برن بیرون. خیلی اصرار کردن که منم راضی شدم برم، حتی مانتومو برداشتم که بپوشم، ولی باز منصرف شدم. هرچی فکر کردم اگه کارامو تموم نکنم، تا یک هفته‌ی دیگه وقت خالی ندارم و خونه‌ی این شکلی اونم با مهمون مثل خوره در انزوا روحم را می‌خورد و می‌خراشد :/ :)) موندم و تا یه جاهای خوبی جمع‌وجور کردم. قرمه‌سبزی هم بار گذاشتم. دو سری مهمون هم اومدن دیدن مادربزرگم و رفتن. دیگه جوونا اومدن و شام خوردیم. تا من چند سری لباس شسته رو پهن کنم، خاله ظرفا رو شست و من خیلی خوشحال شدم :)) بعد بازم مهمون بعدی زنگ زد که داره میاد. چایی رو آماده گذاشتم و گفتم من رفتم لالا :) دنیا کن‌فیکون بشه، خواب من نباس مختل بشه، والا :)

امروز صبح هم سرحال بیدار شدم. البته یه نگاه کلی به خونه کافی بود که بشه فهمید از دیشب تا صبح دوباره به سمت انفجار حرکت کرده، ولی خب خوبیش اینه که من خوب خوابیده‌م و امروز که از کار برگردم احتمالا انرژی کافی داشته باشم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

هرچی سنگه زیر پای لنگه

 

بعضی بچه‌ها بیییییش از حد تخسن. هرچه خوبانِ بچه‌های دوست‌نداشتنی دارن این‌ها یکجا دارن. از بی‌ادبی و لجبازی و خشونت و بی‌قراری فیزیکی و طلبکاری و... بچه‌ی امشب بجز بی‌ادبی بقیه‌شو داشت. بی‌ادب هم چون دو ساله بود نمی‌تونم بهش بگم. اجدادمو تا هفت پشت آورد جلو چشمم تا تستش تموم شد :| یه جاهایی داشتم به استعفا فکر می‌کردم، ولی از اونجایی که تعهد مالی تا سقف فلان ازم گرفتن سریع اون ابرای وسوسه رو از رو سرم فوت کردم برن 😁

دیروز هم خیلی روز بدی بود. ۴/۵ صبح با خستگی و کوفتگی تمام بیدار شدم. دیشبش شام نخورده بودم. صبحانه هم نخوردم و رفتم بیمارستان. اونجا دیدم یکی از وسیله‌هامو یادم رفته بردارم که کارم بدون اون سخت می‌شد. تازه اونجا یادم اومد تاریخ سه‌ی سه شده و باز ملت حاشیه‌مهم‌ترازاصل زایشگاه و اتاق عمل رو پر کردن. آه از نهادم براومد. همین‌طور اسلوموشن کارمو می‌کردم و جلو می‌رفتم که یهو گلاب به روتون اسهال به حال خوب و شرایط عالیم افزوده گردید! هرچی فکر کردم نفهمیدم از چی بود، آخه من از دیروز ظهرش که چیزی نخورده بودم. بیمارستان اول رو به بدبختی تموم کردم و رفتم بیمارستان دو. تو راه گفتم یه آب سیبی چیزی بگیرم شاید واسه حالم خوب باشه که نداشت و آبمیوه‌ی بدمزه‌ی سن‌ایچ میکس، حاوی کیوی، لیمو، سیب، پرتقال و یه چیز دیگه گرفتم و مزه‌ی گند می‌داد. بیمارستان دوم به مراتب بدتر بود. هم حال من هم حال بیمارستان. بخش در دست تعمیر بود و مریضا نصفی این بخش، نصفی اون بخش پراکنده بودن. تعدادشون هم ماشاءالله رو به تزاید. نکته‌ی دوست‌داشتنی این بود که مجبور بودم بین مریض برم سرویس و نکته‌ی جذاب این بود که سرویس پرسنل خراب بود و سرویس مریض هم کلا قفل نباید داشته باشه و من می‌رفتم سرویس و مادرای تازه‌زایمان‌کرده‌ی تو صف سرویس کشیک می‌دادن کسی درو باز نکنه :)))) یعنی شرایط افتضاح‌تر از این هم هست آیا؟ با کمری که از وسط نصف بود و بدن‌درد و سردرد و حالی که رو پام بند نبودم کارمو تموم کردم. بعد باید آمار اردیبهشت رو به مدیر بیمارستان می‌دادم که این کار همکارم بود که رفته سفر و سپرد به من. حالا هرچی دنبال سرپرستار از این بخش به اون بخش می‌دوم یه امضا نمی‌زنه نامرد. یک ساعت با این صحبت می‌کنه، یک ساعت اون یکیو دعوا می‌کنه. بعدم که غلط نوشت و یک ساعت دیگه‌م دنبال لاک غلط گیر گشت و بعد یادش رفت دنبال چی می‌گرده و خودم رفتم از یکی از پرسنل لاک قرض گرفتم و دادم غلطشو پاک کنه و درست بنویسه :| اینطوری هم نیستم که بگم فلانی من حالم خوب نیست، کار منو انجام بده من برم. مگر با طرف یه سلام علیکی چیزی داشته باشم، نه با سرپرستار که کلا یه بار برخورد داشتم، اونم اومده بود بهم بفهمونه رئیس کیه :| دیگه هر بلای زمینی که قرار بود سرم بیاد اومد. گفتم تا خونه اسنپ بگیرم که یه وقت تو راه نمیرم. اسنپ هم کولر نداشت و قشنگ تا خونه پختم.

خب هیچ نتیجه‌گیری یا جمع‌بندی یا حتی پایان‌بندی نداره این پست و چون دارم به ایستگاهم می‌رسم باید پست رو تموم کنم و شب‌بخیر همگی :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

۲ خرداد ۱۴۰۱

 

از اینکه تو اتوبوس و مترو کسی بهم بچسبه، درحالی‌که فضای کافی اون سمتش وجود داره بدم میاد. از اینکه کسی با وجود فضای کافی بهم تکیه کنه هم متنفرم، هم به شدت مبهوت میشم. خب این بی‌مبالاتی طرف رو می‌رسونه که متوجه نیست خودش یا وسایلش جوری قرار گرفته که شخص دیگه‌ای داره وزنشو تحمل می‌کنه. خودمحوری و دیگران‌خدمت‌گزارخودپنداری! میاد به نظر من. جالبیش می‌دونین کجاست؟ اینکه وقتی یه حرکتی می‌کنی که متوجه بشه وزنشو روت انداخته یا بهش میگی که کیفشو اون‌طرف‌تر بذاره، اغلب اینطور نیست که عذرخواهی کنن یا بگن عه حواسم نبود و اینا یا حتی با یه حرکت سریع خودشون یا وسایلشونو بکشن عقب که نشون بده کارشون غیرعامدانه و از روی ناآگاهی بوده، بلکه همچین آروم و سرصبر و با یه میمیک "خب حالا مگه چی شده؟ همین دو گرم روت سنگینی کرده بود؟" این کارو می‌کنن که آدم قشنگ مطمئن میشه اینا بقیه رو مناسب سرویس‌دهی اجباری به خودشون می‌دونن. حتی بعضی وقتا بوده که بعد از تذکر هم یه‌کم اون‌طرف‌تر رفتن ولی چند ثانیه بعد دوباره لم دادن رو آدم. نمی‌دونم واقعا تو چه‌جور فرآیندی و تربیتی این مدل آدمی ساخته میشه.

 

دیشب محمدحسین (دو ساله، که به خودش میگه جیگر) به نی‌نی (خواهر چهار روزه‌ش) می‌گفت: نی‌نی جیگر، گریه نکن، مامان جون‌جون (مامان من، مادربزرگ جیگر) و حاج‌آقا (آقای) لالا کردن. :))) فعلا گوش شیطون کر، با نی‌نی خوبه. البته اینکه مامانش کلا حواسش به اونه به‌جای نی‌نی هم تو این قضیه بی‌تاثیر نیست. جفتشون با هم نق بزنن یا گریه کنن، خواهرم محمدحسینو بغل می‌کنه، به نی‌نی نگاه هم نمی‌کنه :)) یعنی ما بغلش می‌کنیم.

محمدحسین هم مثل بیشتر بچه‌ها خودش واسه آدما اسم میذاره و کاری نداره ما چی صدا می‌کنیم. مثلا ما به آقای میگیم آقای، نوه‌ها همه میگن آقاجون، اون میگه حاج‌آقا. بقیه‌ی نوه‌ها به مامانم میگن مامان‌جون، خواهرم به محمدحسین می‌خواست یاد بده بگه مادرجون، ولی اون میگه مامان‌جون‌جون.

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan