مونولوگ

‌‌

۲۱ فروردین

 

باید یه فکری به حال این موضوع بکنم که حالمو گره می‌زنم به حال بقیه. مثلا صبح همکارم پکر بود و من هی این تو ذهنم می‌چرخید که نکنه من کاری کردم یا حرفی زدم که ناراحت شده؟ این پکر بودنش مربوط به منه آیا؟ یا تو کلینیک موقع آموزش تست یه خطایی کردم و بعدش این آقای همکار یهو عصبانی شد و یه‌کم با مریض بحث کرد. تا مریض بعدیش بیاد و بره، نیم ساعت داشتم خودمو می‌خوردم که ببین چه خطای بزرگی بوده که انقدر عصبانیش کرده. بعد مریضش رفتم که در مورد برآیند تست صحبت کنه، به اون خطا اشاره کردم و دیدم اصلا یادش نبود! تازه گفت بهتر هم شد، فلان چیز رو هم تجربه کردی. خلاصه که هرجا مشکل پیش بیاد، من همه‌ی انگشتام سمت خودم برمی‌گردن و این گاهی خیلی اذیت‌کننده میشه.

 

مانیتوری که تو مترو تبلیغات و پندهای حکیمانه! پخش می‌کنه چند روزه بدجوری رو اعصابمه. دلم می‌خواد برم از جا بکنم و بکوبمش به دیفال :/ یکی از پندهای حکیمانه‌ش اینه که: "دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدم‌های بد، بلکه به خاطر سکوت آدم‌های خوب". تا اینجاش باشه قبول، ولی بعدش عکس سه تا زن چادری رو می‌ذاره!!! یعنی من، یه دختر چادری، تا عمق وجودم از دیدنش پر نفرت شد. راست میگه، از بس ساکت بودیم اینجوری گند زدن به همه چیز. واقعا نمی‌فهمن دارن چیکار می‌کنن؟ یعنی در این حد شعور ندارن؟ من که احساس می‌کنم به این سازمان‌های فرهنگی و تبلیغی و مذهبی و اینا پول میدن و میگن تا می‌تونین اسید بریزین پای ریشه‌ی وحدت مردم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

چالش‌های کار

 

وضعیت خوبی نیست اصلا. موقع مصاحبه برای این کار، دو نفر رو انتخاب کردن؛ من و یک خانم دیگه که قرار بود با هم همکار باشیم. راستش اصلا با هم رابطه‌ی خوبی نداریم و یه کانتکتی بینمون هست. دیشب من و اون همکارم محبوبم به اتاق مدیریت احضار شدیم. بهمون گفتن که قصد دارن اول هفته‌ی بعد به اون خانم بگن که دیگه نیاد. تو این چند روز هم همچنان آموزشیش رو بره بیمارستان. این یعنی باید با من هم آموزشی میومد. حتی فکرشم ناخوشاینده: همزمان با یکی مصاحبه قبول بشی، بعد از چند هفته اون یکی بشه مسئول آموزشت! امروز با هم بیمارستان بودیم. کلا کار رو دادم دست خودش، چون دیشب شاکی بود و می‌گفت تو بیمارستان کار نمیدن دستم اصلا. فقط جاهایی که دیگه داشت سوتی می‌داد الزاما ورود می‌کردم، چون بالاخره پدر و مادرا نگران میشن با توضیحات اشتباه و خب این نگرانی مضاعف بشه روی دردسرها و مشکلات بعد زایمان، خیلی رو مادر فشار میاد. تو قسمت عملی خوبه، ولی تو قسمت توضیحات خیلی لنگه. درواقع اینطور حس میشه که خودش نفهمیده توضیحاتی که میده رو، به قول اون خانمه دیالوگ رو از خود نکرده و یه چیزای تقریبا پرت‌وپلایی میگه. من تمام سعیم رو کردم که این حس رو بهش ندم که ببین من زود راه افتادم و تو هنوز راه نیفتادی، ولی خب چیزی که در مقابل می‌گیرم اینه که "ببین من بلدم و چیزی از تو کم ندارم". امروز چندین بار هی از خودش تعریف می‌کرد که چه زود تموم کردم و خوب کار کردم و اگه کلینیک زودتر فلان نکنه اعتراض می‌کنم و... امروز واقعا نه عصبانی شدم از حرفاش نه ناراحت. نظر من برخلاف کلینیک اینه که بالاخره راه میفته ولی دیر. یه جورایی بی‌انصافی می‌دونم بهش بگن نیاد. از طرفی به کلینیک هم حق میدم که بخواد نیروی تروفرز بگیره. به بقیه‌ی پرسنل نگاه می‌کنم تقریبا همه همین‌طورن. کلینیک مطرحیه تو زمینه‌ی خودش و مسلما این با نیروی خوب محقق شده. ولی احساس ناخوشایندی دارم به موضوع و حتی مقداری عذاب وجدان. من از وقتی رفتم کلینیک، نه تنها کارای مخصوص خودمو انجام دادم، بلکه چون خیییلی وقت اضافی دارم هنوز، به همکارمم کمک کردم. دیشب همکارم به مدیریت می‌گفت که خانم تسنیم خیلی بار از رو دوش ما برداشتن این مدت و... مدیریت هم گفت این مدت این خانم رئیس (رئیس، به همکار محبوب من میگه رئیس 😊) خیلی ازت تعریف کرده. برای همین این عذاب وجدان رو دارم که شاید یه فضای مقایسه‌ای ایجاد کردم و این باعث شده دیر راه افتادن اون خانم خیلی به چشم بیاد. فردا هم قراره با من بیاد و دو روز بعدش رو با همکار محبوبم بره. هنوز البته قطعی نیست چیزی، ولی تو جلسه‌ی دیشب کاملا قطعی حرف می‌زدن که برنامه‌ی هفته‌ی بعد و ماه بعد رو بین خودتون و خانم تسنیم بریزین دیگه و یک ساعت هم سر برنامه حرف زدن. چه می‌دونم، من که هر کی هر کار می‌کنه عذاب وجدانشو من می‌کشم. ان‌شاءالله برای همه خیر پیش بیاد.

 

  • نظرات [ ۳ ]

۱۵ فروردین ۱۴۰۱

 

تو کلینیک موقع اذان، همه تو اتاق کنفرانس که از بقیه‌ی اتاق‌ها بزرگ‌تره جمع میشن برای افطار. جالبه که اکثریت روزه نمی‌گیرن، ولی مراسم افطار همگانیه. اون طوری که دیشب فهمیدم هم انگار رسمشونه که هر شب یکی افطاری بیاره. مثلا دیشب یه نفر شله آورده بود برای همه. اصل افطاری، نون و پنیر و خرما با خود کلینیکه، ولی کنارش دیگه هر شب یکی از بچه‌ها یه چیزی میاره. مثلا می‌گفتن پارسال یکی کتلت آورده، یکی الویه، یکی کوکوسبزی، یکی آش دوغ و... دیشب مدیر اداری می‌گفت چی دوست دارین فردا شب من می‌خوام بیارم، خونگی، بیرونی، کلا هرچی دوست دارین بگین :)) منم می‌خوام یک شب رو به عهده بگیرم. حالا ببینم چی میشه.

امروز از اون روزایی بود که می‌گفتم من و این همه خوشبختی محاله :) چون بعد از مدت‌ها، صبح بعد نماز خوابیدم و ساعت ۹ بیدار شدم. یه‌کم دور خودم چرخیدم و بعد، از حدود نه‌ونیم، ده، شروع کردم زولبیا بامیه درست کردن. خمیر زولبیا باید استراحت کنه، اول اونو درست کردم گذاشتم کنار. بعد شربت بار رو درست کردم و بعد هم خمیر بامیه. در این مرحله، همه چیزو گذاشتم کنار و کلاهخود و زره پوشیدم و به جنگ خروارها ظرفی که از دیشب تا اون لحظه تلنبار شده بود رفتم. بعدش پخت شروع شد و نگم که چقدر بوی سرخ‌کردنی خوب نیست. آدم کاملا می‌فهمه که چقدر اینا ناسالمن. تازه این خونگی بود و روغن نمونده و نسوخته بود. خدا بیرونی‌ها رو بخیر کنه. حدود یک‌ونیم بود، بامیه به آخراش رسیده بود که یک مهمان ناخوانده بر ما وارد شد و تا ساعت دوونیم نشست. منم هی تو دلم لباس می‌شستن. بالاخره رفتن و هول‌هولکی بالاخره زولبیا رو هم پختم و بدین سان تجربه‌ی زولبیا و بامیه رو هم به تجاربم افزودم :)

 

 

از نظر خودم، البته الان قبل از تست کردن، بامیه‌ها بهتر از زولبیاها شدن و امیدوارم همین‌طور هم باشه. یعنی بامیه اونقدری که فکر می‌کنم خوب دراومده باشه، چون من بامیه دووووست :)

 

میگم این نامردی نیست که اینا رو بذارم خونه و خودم برم سر کار و بقیه موقع افطار نوش جان کنن و من نباشم؟ ان‌شاءالله که دل‌هاتون آب بشه، چون دل منم همین الان آبه :)

 

+ همین پستو باید تو یلووین هم بذارم :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

۱۴ فروردین ۱۴۰۱

 

امروز یک خطای وحشتناک کردم. تو NICU کارم که با نوزاد تموم شد فراموش کردم در انکوباتور رو ببندم. نوزاد هم پره‌ترم (نارس) 30 هفته بود. خیلی وضع بدی پیش اومد، بخصوص که تازه‌کار هم هستم.

بعد از بیمارستان رفتم لوازم قنادی سابق، اونی که قبل از مرمریان می‌رفتم. مرمریان خوبه ها، قیمتاشم خوبه، تنوعشم خوبه، ولی فضای فروشگاهی که سابقا می‌رفتم رو بیشتر دوست دارم. احساس می‌کنم روح داره. در مقایسه مثل بعضی از کتاب‌فروشی‌های بزرگ و چند طبقه و دارای کافی‌شاپ و... با یه کتاب‌فروشی کوچیک و دنج و دوست‌داشتنی با فروشنده‌ی اهل دل که می‌تونی ساعت‌ها توش بچرخی. هر وقت میرم مرمریان، انگار یه جوری باید عجله کنم، از رو لیست تند تند تیک بزنم و بیام بیرون. یک عالمه فروشنده داره که هیچ کدوم اهل دل نیستن. همیشه هم بعد از برگشت یادم میاد یه چیزی رو یادم رفته بخرم. ولی این یکی فروشگاه که میرم، قشنگ می‌تونم برم واسه خودم بچرخم. بیشتر جنس‌ها در دسترسن و لازم نیست به کسی بگم بیاره ببینم یا بیاره بخرم. دو سه تا فروشنده داره که همه میانسالن، ولی خیلی باحوصله و خوش‌اخلاق. آدمو دنبال نمی‌کنن که چی می‌خوای برات بیارم یا حتی ببینن کسی چیزی بلند نکنه. اینجا که میرم معمولا ریلکسم، چیزی رو فراموش نمی‌کنم و اغلب چند برابر چیزی که تصمیم داشتم خرید می‌کنم و میام بیرون :) سخن به درازا کشید! امروز رفتم اینجا و چهار تا قالب ناودونی برای خواهرم خریدم، چهار تا ماسوره، یه قیف زولبیا، گلوکز، جوهرلیمو و نشاسته‌ی گل برای خودم. می‌خواستم امروز بامیه درست کنم برای افطار ببرم کلینیک، ولی ضعف کرده بودم نشد. فردا ان‌شاءالله زولبیا و بامیه درست می‌کنم، اگه خوب شد اینجا هم میذارم، دل همون دو سه نفری که می‌خونن بسوزه، اونا هم دیگه نخونن :)))

 

+ بعد حدود شش سال روزانه‌نویسی به این نتیجه رسیدم که عنوان پست، تاریخ روز باشه خیلی راحت‌تره :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

من خود آن سیزدهم که همه عالم از من به‌درن

 

دیروز رفتیم میامی باااز هم :)) تو راه حرف این شد که سر و ته ما رو بزنن از میامی سر در میاریم؛ گفتم بچه که بودیم هی به مامان و آقای غر می‌زدیم که ای بابا، همه‌ش میامی! حالا خودمون که بزرگ شدیم هم که می‌خوایم بریم بیرون، کلی گزینه رو بررسی می‌کنیم و تصمیم هم می‌گیریم، آخرش موقع راه افتادن میگیم کجا بریم؟ میااامی :)))

از بازارچه‌ش برای امیرعلی و محمدحسین ماگ خریدم، برای فاطمه سادات که خودش تو بازارچه باهامون بود، یه قوری چینی مینیاتوری و دو تا لیوان شیشه‌ای مینیاتوری :) لیوانا نمی‌دونم، فکر می‌کنم برای بازی‌ان، ولی قوری برای زعفرونه و این بچه به عنوان اسباب‌بازی انتخابش کرد :)

بعد نماز گروهان گوچیکمونو هدایت کردم به سمت بزنگان :) همونجایی که اتفاقی با مامان و آقای و حجت کشفش کردیم و آب داره و دو بار قبلی هرچی رفتیم به دریاچه‌ش نرسیدیم. این بار که کلا اوایل مسیر توقف کردیم و بساط جوج رو برپا کردیم. یه هندونه هم خودم شخصا خریدم از میامی و اونجا خوردیم و عجب شیرین و سرخ بود. البته به فروشنده گفتم یه خوبشو بده، خودم انتخاب نکردم :) در کل خوب بود، خوش گذشت. فقط جای مامان و آقای خالی بود.

امروز مثلا قرار بود بریم پیشواز ماه رمضون، ولی نرفتیم. مامان آقای رفتن سیزدهشونو به‌در کنن. منم صبح بعد نماز رفتم بیمارستان و در کماااال تعجب و تحیر و شگفتی تا هشت‌ونیم کار هر دو بیمارستان تموم شد و بدو بدو برگشتم وسایلمو گذاشتم خونه، پفک و آبمیوه و شکلات و تخمه و آجیل برداشتم و رفتم سینما ^_^ روز صفر رو دیدم. داستان دستگیری عبدالمالک ریگیه. با اینکه آخر داستانو می‌دونستم، ولی یه جاهایی احساساتی شدم :') یه جاهایی هم دلم گرفت. کلا خوبه فیلمش، توصیه می‌شود. دوست داشتم یه فیلم دیگه هم ببینم، ولی هر چی لیست فیلما رو بالا پایین کردم، شاید از دیروز ده بار با فاصله، دلم راضی نشد هیچ کدومو برم ببینم. بابا یه فیلم درست‌درمون هم بذارین دیگه واسه ما از سیزده‌به‌درجامونده‌ها، مرسی، اه :)

بیرون اومدم، کلا دو تا مغازه اون اطراف باز بود، جایی که همیشه غلغله است. رفتم تو یکیشون و یه ساندویچ مرغ با سس اضافه زدم بر بدن و برگشتم خونه :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزمره

 

یکی از همکارای کلینیک، امروز رفته تاجیکستان. یک شعبه‌ی کلینیک هم اونجاست. خوششش‌به‌حالش. دیشب تو خونه می‌گفتم منم خیلی دوست دارم برم تاجیکستان، چون زبانشون فارسیه و عاشق لهجه‌شون هم هستم 😊 آقای گفتن تو کجا دوست نداری بری؟ اونجا رو بگو :)))

 

این روزها نمی‌دونم چرا انرژی ندارم. هر تایمی گیر میارم می‌خوام بخوابم. غذا هم اصلا میلم نمی‌کشه. در مورد من کاهش انرژیم احتمالا بیشتر به خاطر کمبود خوابه تا کمبود غذا. همه‌ش منتظرم اوضاع استیبل بشه، یه روتین خوب بذارم که خواب و کار بیرون و کار خونه و بقیه‌ی چیزها رو مرتب کنه، ولی نمیشه. قبل عید که بیش از حد شلوغ بود. عید هم که معلومه اوضاعش عادی و مناسب روتین ساختن نیست. حالا که عید داره تموم میشه، رمضان میاد که اونم موقته و باز هم نمیشه برنامه‌ی همیشگی ریخت. یک چیزی که خودم هم تا حالا سر در نیاوردم اینه که من دائما در تلاشم اوضاع رو تحت کنترل دربیارم، همه چیز رو پیش‌بینی‌پذیر کنم و وقتی نظم امور از بین میره و آشفتگی پیش میاد منم به شدت آشفته میشم، تحملم کم میشه و تلاشم برای برگردوندن نظم بیشتر میشه. ولی وقتی یه مدت حتی کوتاه هم که شده، همه چیز برنامه‌ریزی‌شده و کارها طبق روال پیش بره، باز هم به شدت کلافه میشم و دلم می‌خواد نظم موجود رو بهم بزنم. تحمل یکنواختی رو هم ندارم. مثل یک دیوانه‌ی تمام عیار سعی صفا و مروه می‌کنم این وسط.

 

فردا قرار بود یه گروهان بزرگ، متشکل از هفت خانواده بریم بیرون شهر. ولی یه بنده خدایی هفته‌ی پیش فوت کرده و فردا ظهر قراره فامیل براش مجلس بگیرن. این مجلس رو فامیل دور می‌گیرن و به غیر از سوم و هفتم و قرآن‌خوانی‌هاییه که خانواده‌ی خود مرحوم می‌گیرن. و چون ما هم شریکیم تفریح فردا کنسل شد، چون مامان و آقای باید باشن تو مجلس. حالا امشب خواهرا گفتن ما فردا داریم میریم بیرون، با ما بیا. هنوز اصلا معلوم نیست کجا بریم. امیدوارم خوش بگذره ولی :) شما هم برین و امیدوارم خوش بگذره بهتون :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

اسم مستعار نیاز دارم براش

 

امروز خواهرِ! یکی از بچه‌های کلینیک، کیک و گل آورده بود برای تولدش، داده و رفته بود. من از تو اتاقم صدای بچه‌ها رو می‌شنیدم که تولدش رو تبریک میگن و هی سربه‌سرش میذارن بابت خواهرش! فهمیدم همه جمع شدن و دارن عکس می‌گیرن. موقع ورود، کسی بجز همکار محبوبم :) منو ندیده بود و نمی‌دونست کلینیکم. بعد شنیدم بلند داره صدام می‌زنه و آخرشم اومد در اتاقم و گفت بیا تولده. رفتم و شمع فوت شد و بازم عکس گرفتن. موقع عکس، این همکار محبوبم کنار من وایستاد و دستشم انداخت دور گردنم. بالاخره فهمیدم نظرش نسبت بهم منفی نیست :))) بابا من خییییلی دیوونه‌م. خودم می‌دونم. این همه روز داشتم فکر می‌کردم این از من خوشش نمیاد. ظاهری و باطنی بسیار تفاوت داریم و خب من خیلی هم نچسبم و اینکه ایشون جزء معدود کسانیه که انقدر نظرش راجع به خودم برام مهمه. چون من کم حرف می‌زنم، باهام کم حرف می‌زنه و اینم از هوششه. با بقیه اینطوری نیست و بقیه هم اینطوری نیستن معمولا که بدونن با من دقیقا چه رفتاری بکنن. و همین کم‌صحبتی باعث شده نفهمم چه نظری راجع بهم داره. ولی امروز شمه‌هایی از نظر مساعد رو دیدم و البته هنوز هم مطمئن نیستم. می‌دونم الان واقعا رقت‌انگیز و دیوانه به نظر می‌رسم. اینم بگم قطعا دیر یا زود، ایشون هم مثل بسیاری آدم دیگه که توجه منو جلب کرده‌ن قبلا، توجه منو حداقل به طور نسبی از دست خواهد داد. این قطعیه چون خودمو می‌شناسم؛ با شناخت نقاط ضعف آدما، شخصیتشون برام تعدیل و به مرور معمولی میشه. ولی بذارین تا وقتی برام خاصه از همکاری باهاش ذوق کنم و بنویسم :)

خدا یه همکار مثل من قسمتتون کنه که بیاد انقد راجع بهتون خوب بنویسه و تعریف کنه ^_^

 

  • نظرات [ ۱ ]

فعلا

 

از نظر من، نود درصد آدما از نظر وزنی متناسبن و خودمم همیشه متناسبم و مثل همه‌ی مردم. این قسمت باور داشتن به مثل همه‌ی مردم بودن گاهی باعث تعجبم میشه. مثلا اون روز همکارم می‌گفت چاق شده و من خوبم و اینا. گفتم اگه من خوبم تو هم که مثل منی! گفت نههههه، کجا مثل همیم؟ تو خیلی خوبی و اینا. و من هرچی دقت می‌کردم فرقی بین خودم و اون نمی‌دیدم. این اتفاق به تعداد موهای ابروی راستم تکرار شده و من هیچ‌وقت نفهمیدم این چاقی‌ای که ملت ازش می‌نالن دقیقا کجاشونه که من نمی‌بینم :))

دیروز تو کلینیک، همکارم داشت یه تستی رو بهم آموزش می‌داد. اینم بگم که الان حدود بیست تا همکار دارم و وقتی دو بار پشت سر هم میگم همکارم، معلوم نیست هر دو یک نفر باشن؛ کما اینکه همکار پاراگراف قبل و این پاراگراف هم یکی نیستن. بعدا که حد روابطم با هر کدوم مشخص بشه، احتمالا به پرتکرارترین‌ها اسم مستعار بدم. بله، داشت بهم یه تست رو آموزش می‌داد و می‌گفت تو این تست مهم‌ترین نکته ارتباط گرفتن با بچه‌هاست. با بچه‌ها چطوری؟ نگفتم اصلا بچه دوست ندارم :))) گفتم معمولی‌ام. گفت این کارو دوست داری؟ گفتم کاره دیگه، اینکه بگیم وای من ازش خیلی لذت می‌برم نه اینطوری نیست :) گفت بعضیا، یعنی قبلیا می‌گفتن ما این کارو خیلی دوست داریم، چون بچه‌ها رو دوست داریم و فلان و فلان و فلان. گفتم برای من معمولیه. تا آخر هی گفتم معمولی، معمولی، معمولی و هرچی به طرق مختلف ازم پرسید از موضعم کوتاه نیومدم :) کار من تو این مجموعه دو قسمته. یک قسمت بیمارستان و یک قسمت کلینیک و کار هر کدوم هم متفاوته. آموزشی بخش بیمارستان رو گذروندم و از یک فروردین دارم مستقل شیفت میرم. ولی کلینیک تقریبا آموزشم اصلا شروع نشده و همین همکاری که میگم، مسئول آموزش و نهایتا تایید منه. منم که هر چی پرسید مطمئنش نکردم که با بچه‌ها خوبم و از پسشون برمیام. دیگه ببینم کی تاییدم می‌کنه و اصلا تاییدم می‌کنه یا نه با این حرفا :)

یک چیزی که اینجا اذیتم می‌کنه اینه که مدیر کلینیک ازم خواسته به کسی نگم که ایرانی نیستم. دلیلش هم اینه که یه وقت با بیمارستان به مشکل برنخوریم. یعنی می‌خوان کمترین افراد ازش مطلع باشن که به گوش بیمارستان نرسه یه وقت. حالا می‌بینم من اصلا اینطوری راحت نیستم. نمی‌دونم چطوری، ولی تو همین مدت کم، چندین بار پیش اومده که برای ادامه‌ی صادقانه‌ی بحث باید می‌گفتم ایرانی نیستم و گیر کردم توش. من همیشه، در اولین فرصتی که بحث به این سمت میره اینو میگم به بقیه، دوست باشه، همکار باشه، هم‌صحبت موقت تو خیابون و فروشگاه و حرم باشه. خودم ابتدا به ساکن نمیرم جار بزنم، ولی وقتی بحثش پیش بیاد خیلی راحت اعلامش می‌کنم. الان یه چالش ناخوشایند برام ایجاد شده، کاری که هیچ‌وقت نکردم و بدم میاد از انجامش: پنهان کردن ملیتم. نمی‌دونم تا کی می‌تونم به این موش‌وگربه‌بازی با همکارام ادامه بدم، ولی مطمئنم اگه کسی مستقیم بپرسه اهل کجام، مستقیم جوابشو میدم. اینم برام جالبه تو این نصف ماه چطور تا حالا چند بار بحث غیرمستقیم به این موضوع کشیده شده. جالبه واقعا.

از خونه هم می‌خواستم بنویسم، یعنی نوشتم، ولی پاکش کردم. فعلا از همین بخش‌ها که برام راحت‌ترن می‌نویسم تا بعد :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

 

زندگی داره به روزمره‌ترین شکل ممکن پیش میره. عیددیدنی‌ها، مهمونی‌ها، کلینیک، بیمارستان؛ شلوغ، پر. هیچ چیزی پیش نمیاد که این روزا رو تو تقویم زندگی برجسته کنه و از این خسته‌ام. دوست دارم شعر بگم. نمی‌دونم چرا، حس می‌کنم قلبم پره و شاید بشه اینطوری خالیش کرد. ولی من که شاعر نیستم. خوشا به حال اون‌ها که شاعری بلدن. شعر، آهنگ، خوندن، اینا یه جور خوبی خوبن. همه‌ی حرفشونو می‌زنن، گاهی بی‌پرده هم می‌زنن، ولی کسی کاری به کارشون نداره، چون شعرن، آهنگن.

 

  • نظرات [ ۰ ]

خواهر زیبای من

 

دیشب در اندک فراغت بین مهمان‌ها، این آهنگو برای عسل گذاشتم و قبلش هم چند بار تاکید کردم که خوب گوش کن، یه شعر خیلی بامعنا و عمیق و عالی داره!! یه‌کم که گوش کرد با یه حالت تردید توأم با مهربانی برگشت گفت اینا چیه گوش میدی؟ اینجور چیزا کم‌کم رو ذهن آدم اثر منفیشو میذاره. خواهرم به معنای واقعی کلمه خواهره. مهربون، لطیف، باتوجه، دلسوز، هر کاری از دستش بربیاد انجام میده و کلا خیلی فوق‌العاده است. این حالت یه‌کم نگرانشم دوست دارم :)) هر وقت دوز توجه خونم اومد پایین، باید از این کارا بکنم خواهرم بهم توجه ویژه کنه :))

 

 

 

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan