خیلی وقت بود استرس واقعی نداشتم، خیلی وقت یعنی از یک ماه پیش حدودا. امروز از صبح که بیدار شدهم، هرچی فکر میکنم نمیفهمم چرا تو دلم دارن رخت میشورن؟ برای بیدار شدن و اینکه ساعت زنگ نزنه استرس دارم، برای اینکه میل ندارم صبحانه بخورم استرس دارم، برای اینکه اگه وقت نکنم دوش بگیرم چی؟ استرس دارم، برای اینکه اگه نتونم هشت و پنج دقیقه راه بیفتم چی؟ استرس دارم، برای اینکه اگه کفش اسپرتم که به خاطر سردی هوا بهجای کفش سوراخسوراخم پوشیدم رو کفپوش کلینیک جیرجیر کنه چی؟ استرس دارم، برای اینکه اگه مثل دیروز شکمم جلوی بیمار قاروقور کنه چی؟ استرس دارم... برای اینا هست و برای اینا نیست، چون اینا تقریبا هر روز بوده و استرس نداشتم و حالا نمیدونم کی شروع کرده تو دل من لباس بشوره.
چند تا نفس عمیق. حالا از مترو میرم بیرون، هندزفری میذارم و سعی میکنم آروم تا کلینیک قدم بزنم و از هوای ابری بهار لذت ببرم...
- تاریخ : سه شنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۱
- ساعت : ۰۸ : ۵۲
- نظرات [ ۳ ]