مونولوگ

‌‌

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

دیروز عصر با عسل و هدهد و ته‌تغاری رفتیم حرم. دلم می‌خواست با عسل حرف بزنم، زیاد. ولی فرصت نشد. آق‌دوماد بزرگه از سر کار اومد دنبالش و با هم رفتن خونه. تو صحن دقیقا کنارمون یه عروس و داماد پاکستانی رو صندلی نشسته بودن و منتظر بودن عاقد بیاد و خطبه‌شونو بخونه. عسل می‌گفت معلوم نیست چطوری اینا رو با این سرووضع راه دادن و گذاشتن تو صحن هم بشینن. عروس که آرایش کرده و لباس مجلسی (پاکستانی) پوشیده بود. یه چادر سفید هم سرش بود که دقیقا مثل عروس‌ها روی صورتش آورده بود. یه حلقه‌ی گل هم گردنش بود. داماد هم لباس شیک پوشیده بود، ولی خب به لباس مردا که گیر نمیدن. بعد هم کلا خطبه خوندن و اینجور مراسم گرفتن تو صحن‌ها و رواق‌ها ممنوعه، بجز یه رواق مخصوصی که فک کنم رواق شیخ طوسیه اسمش. اونجا اصلا مال همینه :) ما در تعجب بودیم از چیزی که می‌دیدیم‌ و با خودمون می‌گفتیم حتما قوانینشون عوض شده. مدت طولانی، حدود نیم ساعت شاید اینا منتظر، تو صحن انقلاب، کنار سقاخونه، رو صندلی، روبروی گنبد نشسته بودن و هیچ خادمی نیومد چیزی بهشون بگه. عوضش کلی آدم دورشون جمع شدن و هی فرت‌وفرت عکس می‌گرفتن. عاقد اومد و خطبه شروع شد که دو تا خادم سرتکان‌دهان! از راه رسیدن و پرسان پرسان به یکیشون که فارسی بلد بود رسیدن و گفتن ممنوعه و اینا. البته حرفاشونو نشنیدم، ولی حتما همینو گفتن دیگه. اونم داشت درخواست می‌کرد بذارن خطبه تموم شه. احتمالا خادم هم گفته باشه فقط از این حالتِ توچشم درش بیارین. که رفتن حلقه‌ی گل عروس رو برداشتن. بعد شنیدم خادم گفت از رو صندلی بشینن پایین، ولی خب اینو هرچی گفت انجام ندادن :)) اونی که فارسی بلد بود واستاده بود با خادمه حرف می‌زد و وقت می‌خرید :)) خادما کوتاه اومدن بالاخره و رفتن. چند دقیقه بعد اینام مراسمشون تموم شد و رفتن. خوشبخت بشن الهی :)

همون‌جا مامان زنگ زدن که عمه زنگ زده که ما فردا، به شکل زنونه، با تور داریم میریم نیشابور، دو تا جا داره. مامان می‌گفتن بیا من و تو بریم. راستش منِ سفری، ته دلم می‌خواست بگه نه. چون هم خسته بودم هم کلی کار عقب‌افتاده داشتم. ولی مامان شوق کرده بودن و نمی‌شد بگم نه. گفتن عکس مدارکمونو برای عمه بفرستم برای ثبت‌نام. فرستادم. چند ساعت بعد عمه گفتن متاسفم عزیزم، جاشون پر شده :)))

امروز تا نه‌ونیم خوابیدم :) خستگیام در رفت. حالا بقیه‌ی روز رو باید کلی کار عقب‌مونده‌م رو جبران کنم. مطمئنم آخر روز حس سبکی دارم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]
مهرآ :)
۲۳ ارديبهشت ۰۱ , ۱۵:۵۴

آخ سفر...منم این هفته یه تور طبیعت گردی که خیلی وقت بود میخواستم برم رو، به خاطر درسها و کارها مجبوراً عقب انداختم...دلم اونجاست ولی خودم نشستم اینجا جلوی لپ تاپ و تایپ میکنم:(

پاسخ :

ان‌شاءالله یه فرصت بهتر با خیال راحت :)
نجفی
۲۶ ارديبهشت ۰۱ , ۰۶:۳۷

نیشابور یه غم پنهان همیشه توش هست.نمی دونم چیه، توصیفش سخته. تو دنیایی ترین نقطه نیشابور وشادترین زمان ممکن هم اون غمه هست. شایدم و بلکه من اشتباه می کنم ولی اگه نه، یعنی روزی میاد اون غم پر بکشه بره؟ 

پاسخ :

نمی‌دونم، من هنوز نیشابور نرفتم. ولی از رو اسمش به نظر غمگین نمی‌رسه.
هلما ...
۲۸ ارديبهشت ۰۱ , ۰۹:۳۹

نیشابور شهر خوشگلیه، من که چند صد کیلومتر راهمه اومدم با شما نیم ساعت یه ساعت فاصله داره برنامه ریزی کن یه سفر حتما برو. :)

پاسخ :

نمی‌دونم، هیچ‌وقت به فکرش نیفتاده بودم که برم نیشابور، وگرنه آره رفتنش خیلی سخت نیست واسه ما. حالا یه وقتی میرم بالاخره :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan