بعضی بچهها بیییییش از حد تخسن. هرچه خوبانِ بچههای دوستنداشتنی دارن اینها یکجا دارن. از بیادبی و لجبازی و خشونت و بیقراری فیزیکی و طلبکاری و... بچهی امشب بجز بیادبی بقیهشو داشت. بیادب هم چون دو ساله بود نمیتونم بهش بگم. اجدادمو تا هفت پشت آورد جلو چشمم تا تستش تموم شد :| یه جاهایی داشتم به استعفا فکر میکردم، ولی از اونجایی که تعهد مالی تا سقف فلان ازم گرفتن سریع اون ابرای وسوسه رو از رو سرم فوت کردم برن 😁
دیروز هم خیلی روز بدی بود. ۴/۵ صبح با خستگی و کوفتگی تمام بیدار شدم. دیشبش شام نخورده بودم. صبحانه هم نخوردم و رفتم بیمارستان. اونجا دیدم یکی از وسیلههامو یادم رفته بردارم که کارم بدون اون سخت میشد. تازه اونجا یادم اومد تاریخ سهی سه شده و باز ملت حاشیهمهمترازاصل زایشگاه و اتاق عمل رو پر کردن. آه از نهادم براومد. همینطور اسلوموشن کارمو میکردم و جلو میرفتم که یهو گلاب به روتون اسهال به حال خوب و شرایط عالیم افزوده گردید! هرچی فکر کردم نفهمیدم از چی بود، آخه من از دیروز ظهرش که چیزی نخورده بودم. بیمارستان اول رو به بدبختی تموم کردم و رفتم بیمارستان دو. تو راه گفتم یه آب سیبی چیزی بگیرم شاید واسه حالم خوب باشه که نداشت و آبمیوهی بدمزهی سنایچ میکس، حاوی کیوی، لیمو، سیب، پرتقال و یه چیز دیگه گرفتم و مزهی گند میداد. بیمارستان دوم به مراتب بدتر بود. هم حال من هم حال بیمارستان. بخش در دست تعمیر بود و مریضا نصفی این بخش، نصفی اون بخش پراکنده بودن. تعدادشون هم ماشاءالله رو به تزاید. نکتهی دوستداشتنی این بود که مجبور بودم بین مریض برم سرویس و نکتهی جذاب این بود که سرویس پرسنل خراب بود و سرویس مریض هم کلا قفل نباید داشته باشه و من میرفتم سرویس و مادرای تازهزایمانکردهی تو صف سرویس کشیک میدادن کسی درو باز نکنه :)))) یعنی شرایط افتضاحتر از این هم هست آیا؟ با کمری که از وسط نصف بود و بدندرد و سردرد و حالی که رو پام بند نبودم کارمو تموم کردم. بعد باید آمار اردیبهشت رو به مدیر بیمارستان میدادم که این کار همکارم بود که رفته سفر و سپرد به من. حالا هرچی دنبال سرپرستار از این بخش به اون بخش میدوم یه امضا نمیزنه نامرد. یک ساعت با این صحبت میکنه، یک ساعت اون یکیو دعوا میکنه. بعدم که غلط نوشت و یک ساعت دیگهم دنبال لاک غلط گیر گشت و بعد یادش رفت دنبال چی میگرده و خودم رفتم از یکی از پرسنل لاک قرض گرفتم و دادم غلطشو پاک کنه و درست بنویسه :| اینطوری هم نیستم که بگم فلانی من حالم خوب نیست، کار منو انجام بده من برم. مگر با طرف یه سلام علیکی چیزی داشته باشم، نه با سرپرستار که کلا یه بار برخورد داشتم، اونم اومده بود بهم بفهمونه رئیس کیه :| دیگه هر بلای زمینی که قرار بود سرم بیاد اومد. گفتم تا خونه اسنپ بگیرم که یه وقت تو راه نمیرم. اسنپ هم کولر نداشت و قشنگ تا خونه پختم.
خب هیچ نتیجهگیری یا جمعبندی یا حتی پایانبندی نداره این پست و چون دارم به ایستگاهم میرسم باید پست رو تموم کنم و شببخیر همگی :)
- تاریخ : چهارشنبه ۴ خرداد ۰۱
- ساعت : ۲۲ : ۰۴
- نظرات [ ۱ ]