مونولوگ

‌‌

روزنوشت

 

دیروز رفتیم میامی. گودی‌پران هوا کردیم :) این گودی‌پران (بادبادک) رو یه چند سالی هست شنیدم و نمی‌دونم فارسیه اصلا یا نه. دیروز هی می‌رفتیم تو مغازه‌ها و می‌پرسیدیم بادبادک دارین؟ اونام هی می‌گفتن منظورت کاغذباده؟؟؟ کاغذباد هم شنیده بودم، ولی نمی‌دونستم رایج‌تر از بادبادکه.

 

چرا من می‌خوام پارک کنم دقت می‌کنم که اطرافم اونقدری جا بمونه که یک/دو/سه/... تا ماشین پارک کنن بدون فضای پرت، اما وقتی میام پایین می‌بینم بقیه یه جوری پارک کردن که آدم حرص می‌خوره چرا یه ذره نرفته اون طرف‌تر که یکی دیگه هم جا بشه!

 

به عسل میگم بیا بریم سفر، میگه هدهد ناراحت نمیشه؟ عروس فلان نمیشه؟ فلانی بهمان نمیشه؟ من سرمو کجا بکوبم؟ ماها چرا انقدر زندگیامون درهم‌تنیده است؟ چرا انقدر کارامون به هم وصله؟ چرا شعاع تاثیر کارها و تصمیمات و زندگیامون انقدر زیاده؟ چرا هر حرکتی که بخوایم بکنیم باید هزار تا چیز رو مراعات کنیم؟ واقعا خسته‌ام از اینکه این همه محدودیت عجیب غریب هست، اینارم خودمون به خودمون تحمیل می‌کنیم. میگه می‌ترسم ما مجردی بریم سفر رو زندگی بقیه اثر بذاره. بهش گفتم من الان مجردم و آزاد (تقریبا)، تو الان بچه‌هات از آب‌وگل دراومدن و معلوم نیست سال بعد شرایطت چی باشه. اومدی و باردار شدی، تا چند سال دیگه از این خبرا نیست که بتونی مجردی بری سفر. ما تو حیطه‌ی حلال خدا می‌خوایم یه کاری بکنیم، نیتمون هم نه بده نه اصلا در رابطه با کسیه. چرا؟ چرا؟ چرررراااااا (در اینجا وی عصبانی می‌شود 😁) زندگی رو برای خودمون سخت می‌کنیم؟ بعد گفت مامان آقای چی گفتن در مورد سفرت؟ گفتم منو که چیزی نگفتن، ولی تو رو گفتن لازم نکرده، بچه‌هاشو می‌خواد چیکار کنه؟ 🤣🤣🤣  میگه من ازدواج کردم، بچه‌هام بزرگ شدن، به من اجازه نمیدن، ولی واسه تو مشکلی نداره؟ :)))

 

  • نظرات [ ۵ ]

پیاده‌روی آخر یا ماقبل آخر

 

شنبه روز آخریه که میرم مطب (به حول و قوه‌ی الهی). با اینکه با این کارم اوکی بودم و دلیل بیرون اومدنم چیزی جز کار و همکاره، ولی خب ثانیه‌شماری می‌کنم برای یکشنبه. علتش هم اینه که از انتظار و بلاتکلیفی بیزارم. ترجیح من اینه که تمام کارهامو ضربتی انجام بدم. ولی متاسفانه بعضی کارها مثل این دو تایی که الان توشون هستم نیازه که یه مدت نسبت طولانی زودتر کارفرماتو مطلع کنی که نیروی جدید بگیره که کارش لنگ نشه. منم که مسئولیت‌پذییییر! یادمه اون جاهای قبلی، امروز تصمیم می‌گرفتم بیام بیرون، می‌رفتم سر کار و می‌گفتم من از فردا نمیام ^_^ چقدر این روش باب طبع منه. الان نه تنها برای یکشنبه، بلکه برای ماه رمضون هم لحظه‌شماری می‌کنم. چون کار ۲ رو هم قرار شد تا اول ماه رمضون برم.

من شبا که از مطب برمی‌گردم، یه مسیر بیست دقیقه‌ای رو پیاده میام تا مترو. همیشه این پیاده‌روی رو دوست داشتم. البته دوست داشتم در آرامش و دِلِی دِلِی برم مسیرو، ولی خب هر چقدر سعی می‌کنم بعد از چند دقیقه به خودم میام می‌بینم دارم از نفر اول مسابقه‌ی دومیدانی هم جلو می‌زنم :| ولی به‌هرحال خوبه. شنبه معلوم نیست با اتوبوس و مترو برم یا با ماشین. فلذا معلوم نیست فرصت آخرین پیاده‌روی رو داشته باشم یا نه. فلذای‌فلذا دیشب به چشم آخرین پیاده‌روی بهش نگاه کردم. اهل خاطره‌سازی و یادگاری و این حرفا نیستم، نمی‌دونم چرا چند تا عکس از جاهایی که این مدت برام بولد بودن گرفتم.

 

لباس‌فروشی تو این مسیر یه هفت هشت ده تایی هست. ولی من فقط و فقط از لباسایی که این مغازه تن مانکناش می‌کنه خوشم میاد. اصلا هرچی این دو تا می‌پوشن، عجیب با سلیقه‌ی من هم‌خوانی داره. به نظرم برم بهشون فرصت آشنایی بدم. این دفعه کمتر از هر دفعه‌ای طی این یک و نیم سال طبق سلیقه‌ی من پوشیدن، ولی خب یه بار اشکال نداره :) حالا همیشه سمت راستیه بهتر می‌پوشید، این دفعه سمت چپیه بهتره. الان موندم اول به کدومشون پیشنهاد بدم :)))

 

این گل‌فروشی یک عالمه گل گنده گنده داره :) دکورش و اینکه توش خیلی پره و بیرونشم خیلی پره رو دوست دارم :) البته قبلا چراغ‌های رنگی نداشت بهتر بود.

 

این شیرینی‌فروشی نسبت به بقیه‌ی شیرینی‌فروشی‌های کله‌گنده و اسم‌ورسم‌دار همین راسته خیلی کوچیک و نقلیه، ولی چون برخلاف اونا ویترینش جلو چشم آدمه دوستش داشتم :) هر شب چند ثانیه‌ای جلوش مکث می‌کردم و به کیک‌هاش نگاه می‌کردم :) البته من هم از اون اسم‌ورسم‌دارها شیرینی و کیک خریدم، هم از همین نقلیه. کیفیتاشون تقریبا یکیه، ولی این به نظرم قیمتاش گرون‌تر اومد :) عکس رو حین حرکت و مثلا یواشکی گرفتم :)) کنار این شیرینی‌فروشی یه کافه و یه جگرکی و آبمیوه‌بستنی هست که تو پیاده‌رو صندلی و آلاچیق گذاشتن و همیشه کلی دختر و پسر توشونه. فلذا مکث من جلوی این مغازه که خودم احساس می‌کنم چند ثانیه است، در واقعیت حتی چند صدم ثانیه هم نیست :)

 

اینجا هم از خلوتش و اینکه جای نشستن داره (که هیچ‌وقت حتی مکث هم نکردم توش) و نورپردازیش خوشم میاد. گاهی یه اکیپ دختر یا پسر یا دخترپسر اینجا یا اون یکی سمتش جمع شدن حرف می‌زنن. گاهی هم یه اکیپ دختر این سمت و یه اکیپ پسر هم اون یکی سمت. راستیتش این خیابون یکی از خیابونای بالای شهره و اسمشم زیاد خوب در نرفته :) این راسته همیشه پر از کلی دختر و پسره و حتی دو بار دو تا ماشین برای من! سر تا پا پوشیده در چادر مشکی هم بوق زده‌ن! ان‌شاءالله که می‌خواستن آدرس بپرسن و با خودشون هم فکر کردن که لابد هندزفری تو گوششه، وگرنه دلیلی نداره یه دختر ساعت ده شب به بوق یه شاسی‌بلند بی‌اعتنایی کنه.

 

اینم از سوپری زیرگذر مترو خریدم که تو مترو بخورم :) نصفشو تو ایستگاه خوردم، قطار خلوت نبود و بقیه‌شو بردم خونه خوردم :)

 

 

+ اینجا مشهدی فکر نکنم کسی باشه، ولی اگه هست یا کسی با مشهد آشناست، فهمید این کدوم خیابونه؟

 

  • نظرات [ ۹ ]

شدن

 

الان یه جایی خوندم که "در زندگی گاهی نشدن‌هایی هست که بابتش غمگین می‌شوی؛ ولی بعدها می‌فهمی چه شانسی آوردی که نشد.". این جمله رو میشه برعکس هم گفت: گاهی شدن‌هایی هست که بابتش غمگینیم و مدت‌ها فکر می‌کنیم که کاش نشده بود، کاش نمی‌شد، کاش زندگی برمی‌گشت به اون لحظه و ما راه دیگه‌ای می‌رفتیم، اما بعدها می‌فهمیم اون شدن شانس زندگی ما بوده. شاید مثلا به طور دقیق‌تر کاش فلانی وارد زندگیم نمی‌شد، کاش قلم پام می‌شکست و فلان روز فلان جا نمی‌رفتم، کاش هیچ‌وقت فلان شغل رو نمی‌پذیرفتم، کاش هیچ‌وقت با فلان آدم دوست نمی‌شدم، کاش هیچ‌وقت فلان کتاب رو نمی‌خوندم، فلان فیلم رو نمی‌دیدم، کاش هیج‌وقت فلان حرف رو نمی‌زدم، کاش هیچ‌وقت فلان پول رو به دست نمی‌آوردم، فلان چیز رو نمی‌خریدم و... من از این کاش‌ها به طور شخصی ندارم، ولی یه "کاش فلان آدم رو هیچ‌وقت نمی‌شناختم"ی هست، نه، نمیگم کاش، میگم چی می‌شد اگه... که هنوز هم نمی‌دونم و احتمالا هیچ‌وقت هم ندونم که ورودش به زندگی ما و کن‌فیکون شدنش واقعا به نفعمون بود؟ و هست؟ نفس عمیق...

 

  • نظرات [ ۲ ]

بی‌عنوان

 

 

 

 

 

 

 

دارم فکر می‌کنم اون همه چیز که می‌خواستم بنویسم الان کجای مغزم قایم شدن :/ هر وقت یادم اومد می‌نویسم :| :)))

 

 

 

 

 

برای روز پدر کیک عریان درست کردم. یادمم رفت عکس بگیرم. خیلی ساده بود ولی خودم دوست داشتم. هفته‌ی پیش برنامه ریخته بودم که فلان روز کیکشو درست کنم، فلان روز خامه‌کشی کنم، فردای فلان روز هم دور هم جمع بشیم. ولی چون خیلی خسته بودم، صبح سه‌شنبه رفتم سر کار، ظهر اومدم، تا شب دو تا کیک پختم و خامه زدم. دیگه مراسم هیییی برو تو یخچال رو برگزار نکردم =))

 

 

امروز صبح داشتم به این فکر می‌کردم که درسته من مثلا به حقوق برابر و عدالت جنسیتی و این چیزا معتقدم و از قبل فارغ‌التحصیلی دارم کار می‌کنم و پول توجیبی و اینا از بابام نمی‌گیرم و یه سری هزینه‌ها با خودمه، ولی همیشه‌ی همیشه این ته ذهن ناخودآگاهم بوده که من نیازی به کار کردن ندارم و این فراغ بالی برام داشته که راحت از کارم درمیومدم و چند ماه مثلا نمی‌رفتم و کارهامو خیلی از روی دلخواهم انتخاب می‌کردم و هیچ‌وقت هم فکر نکردم که قراره تا آخر عمر کار کنم و کلا یه آرامشی از این بابت داشتم. درحالی‌که فکر می‌کنم این فشار همیشه روی پسرها و مردها هست که باید و اجبارا برن سر کار، نه تنها کسی نیست که حتی بخشی از هزینه‌هاشونو بده بلکه باید به فکر تامین یه شخص دیگه و بعد از اون چند تا بچه هم باشن. نمی‌تونن مدت‌ها بیکار و منتظر موقعیت شغلی خوب بمونن و خیلی وقت‌ها مجبورن کارهایی بکنن که اصلا باب میلشون نیست و اون اطمینان خاطر و آرامشه رو هم ندارن. نمی‌دونم این حس‌ها چطوریه، ولی امروز که این فکرا اومد به سرم، اولش یه خدا رو شکر گفتم بابت اینکه شغل دغدغه‌م نبوده، ولی بعد دیدم چه تناقضی! خب ممکنه که من در عمل همچنان کار کنم، حتی تا آخر عمرم. ولی این چیزی که تو فکرمه، اون آرامشه، اطمینانه، اون ذهنیتی که "حالا به‌هرحال یکی هست که اگه کار هم نکنم تامینم کنه"، یه تبعیض بزرگ نسبت به مردهاست :) از بیرون دارم مساواتانه کار می‌کنم ها، ولی من در آرامش، همکار (فرضی) مردم شاید در اجبار و شاید در ترس عدم امنیت شغلی. این به نظرم خیلی مهمه. حالا حرفم چیه؟ این نیست که منم برم شروع کنم استرس بدم به خودم بابت این موضوع، چون بافت محیطی که توش هستم همینه که هست، مرد (پدر/همسر) زن رو تامین می‌کنه و من بخوام نخوام این مسئله حداقل فعلا برام اوکیه. ولی باید از این به بعد دقیق‌تر نگاه کنم و فکر نکنم تماما داره به زن‌ها ظلم میشه و مردها تحت هیچ تبعیضی نیستن. تا حالا هم اینطوری فکر نمی‌کردم، ولی الان باید دقیق‌تر مصادیقش رو ببینم و منصف‌تر باشم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزنوشت

 

دیروز سر صبح تو اتوبوس یادم افتاد ولادت پسر امام رضاست، امام جواد علیهماالسلام :) گفتم چند کیلو شکلات بگیرم ببرم سر کار، ارباب رجوع‌ها بردارن. محل کارم خیلی نزدیک حرمه. رفتم از مغازه‌های دور حرم قیمت گرفتم. اون مدل شکلاتی که من می‌خواستم بین هفتاد تا نودوپنج بهم قیمت دادن :/ اگه وقت داشتم و مغازه‌های بیشتری می‌رفتم احتمالا به صد و صدوخرده‌ای هم می‌رسید. آخه این چه وضع قیمت‌گذاریه؟ نهایتا برگشتم همون مغازه‌ی اول که گفته بود هفتاد. می‌دونستم جای خونه شصت یا کمتر هم می‌تونم پیدا کنم. این بنده خدا هم منصف بود، سه کیلو رو دویست حساب کرد، راضی‌ام ازش :) آخه هزینه‌های اونجا با بقیه‌ی جاها فرق داره. چند تا زائر هم تو مغازه بودن، دیدن چند کیلو شکلات می‌خوام گفتن برای ولادته که ما هم برداریم؟ :) بعد هم گفتن چی شده امسال مشهدی‌ها انقد چای و کیک و شکلات و اینا پخش می‌کنن به مناسبت ولادت؟ مغازه‌دار گفت واا همیشه هست، تازه امسال کمتره به خاطر کرونا. بعد خانومه گفت آره ما چندین ساله مشهد نیومدیم! یه‌جوری گفت چطور امسال فلان که آدم ندونه میگه هر روز اینجاست خبر داره. اصن این چه مدل حرف زدن راجع به مشهدیاست؟ عه! شیطونه گفت بهشون شکلات ندم، ولی خب نفری یه مشت برداشتن :))

دیشب که رسیدم خونه کل لباسامو انداختم ماشین. امروز صبح وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم عه چرا من خیسم؟ 😨😨😨 فهمیدم صندلی اتوبوس خیس بوده و کاااملا خیس شدم من. صندلی روکش پارچه‌ای داشت و به احتمال زیاد دیروز و دیشب موقع بارون پنجره باز بوده، صندلی خیس شده. جالبه احساس می‌کردم چه جای خنکی نشستم، ولی دیگه نفهمیدم خیسه 😄 خدا رو شکر، چادر مشکی خیلی خیسی و خشکیش فهمیده نمیشه وگرنه آبروریزی بود 🤦‍♀️ رسیدم سر کار و دونه دونه چادر و کاپشن و مانتو رو روی بخاری خشک کردم. یه بوی بدی هم می‌داد که گفتم یا خدا نکنه یه بچه جیش کرده بوده من نشستم روش؟ 😰 ولی دقت کردم دیدم بوی نم و موندگی میده، مثل وقتی لباسا رو یادت میره از ماشین دربیاری پهن کنی و همون‌طوری خشک میشن بو می‌گیرن. بازم استرس گرفتم بابت همون بو، ولی وقتی کامل خشک شد دیگه بو نمی‌داد، یعنی بوی نرم‌کننده‌ی لباسی که دیشب زده بودم رو می‌داد.

یه کتاب متنی نصفه دارم، یه کتاب صوتی نصفه، یه کتاب متنی منتظر شروع و یه فیلم نصفه. همه‌شونو رو دوشم حس می‌کنم. اون سه تایی که نصفه است شخصیت اصلیشون یه زنه و الان همه رو با هم دارم پیش می‌برم، شخصیتا قاطی پاطی شدن :))) یکیشون قویه، یکیشون روانیه، یکیشون آسیب‌دیده است، ولی هنوز معلوم نیست قویه یا نه. خلاصه بلبشوییه تو مغزم :) اتفاقی هم هستا که هر سه شخصیت اصلیشون زنه.

هنوز راجع به مدل کیک فکر نکردم. اینم فک کنم مثل روز مادر ساده و بدون تزئین بذارم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

روزنوشت

 

چند روز آینده روزای شلوغیه. امروز تا ده و نیم یازده شب، فردا تا شش و هفت شب و دوشنبه تا حدود سه عصر سر کارم. قرار بود جشن روز پدر رو بذاریم دوشنبه‌شب که نشد و افتاد سه‌شنبه‌شب. بنابراین من باید فرداشب کیک رو بپزم، پس‌فردا هم خامه‌کشی و تزئین کنم. امسال تعدادمون بیشتره. عمو و پسرش و بابو هستن، خانواده‌ی عمه هم هستن. دیروز علنی می‌گفتم وای من کی وقت کنم کیک درست کنم؟ بیخیال سورپرایز و اینا :))) که آقای و مامان دو نفری ریختن سرم که نههههه، درست نکن. یه کیلو شیرینی کافیه. اصلا درست هم کردی فقط ساده، خامه و تزئین و اینا نکنی و... منم که می‌گفتم باشه باشه حتما و لبخند ملیح می‌زدم :) آخه والدین گرامی، برای روز مادر کیک درست کردم، چمدونم چیزکیک درست کردم، فلان کردم، بهمان کردم، حالا برای روز پدر اونم وقتی امسال خانواده‌ی آقای هم هستن، خیلی ساده فقط یه کیک خالی درست کنم؟ اصلا شدنیه؟ اصلا درسته؟ چه دیدی بهشون میدیم با این کار؟ اونم وقتی امسال بابو (پدربزرگم) هم هستن.

الان هم دارم میرم سمت کار ۲. از فرط گرسنگی ضعف کردم و حال نوشتن حتی ندارم. بارون هم نم‌نم می‌زنه و من امیدوارم هوا سرد نشه، چون لباس کافی نپوشیدم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

قبض و بسط حال آدما تا حدی دست خودشونه، تا حدی هم معلوم نیست دست کیه :)) از دیشب سعی دارم بنویسم. جمعه‌ها اصلا روزای خوبی نیستن این اواخر. شاید علتش اینه که این اواخر تمام وقت کار می‌کردم و تعطیلی یه جوری روتینمو بهم می‌زنه و ازش فراری‌ام. روزای جمعه با اینکه با خودم میگم فلان و فلان و فلان کارها رو بکنم، هیچ کاری نمی‌کنم و شب حالم بدتر از پنج‌شنبه‌هاست که احساس می‌کنم به خاطر کارم کلی از کارای خونه رو هم تلنبار شده. بعد معمولا جمعه‌ها شب میفتم به جون کارام و کمی حس عذاب وجدان ناشی از تنبلیمو سبک می‌کنم. الان ماکارونی رو گذاشتم و اومدم اتاق نماز بخونم و کوه لباس‌هایی که دیشب و امروز شسته شده رو تا کنم و جالباسی‌ها رو خلوت کنم و کمدا رو مرتب کنم و جورابامو بشورم و بعد برم شام بخوریم و ظرف‌ها رو بشورم و استکان نعلبکی‌ها رو وایتکس بزنم چون تا دوشنبه که جشن روز پدر داریم دیگه وقت نمی‌کنم و امیدوار باشم باز تا اون موقع چایی نمونه توشون که کدر بشن و آخر شب هم مواد پخت کیک رو آماده بذارم که فرداظهر که از کار ۲ برگشتم سریع کیک‌ها رو بپزم و بعد برم کار ۱، چون یکشنبه هم از ۶ (صبح) تا ۷ (شب) سر کارم و وقتی میام شاید به زور فقط برای خامه‌کشی و تزئین وقت داشته باشم. دوشنبه هم که تا ۲ و ۳ سر کارم و شب قراره همه زودتر بیان که تا ۸ و ۹ تموم بشه که برادران به سالنشون برسن و عملا وقتی واسه هیچ مدل کاری جز تمیزکاری آخر نمی‌مونه. چرا این همه خزعبل ردیف کردم؟ چون بگم برنامه انقدر فشرده است که اگه امشب این کارایی که گفتم رو نکنم دومینو تا آخر خراب میشه و اون وقت من حالم طوری بود که اومدم نشستم خودمو آروم کنم. وبلاگ رو باز کردم و قبلش با خودم گفتم ای کاش یه نظر جدید داشته باشم. یک نفر حالمو پرسیده بود :) خدا مرا دوست دارد، وگرنه چرا این خواسته‌های کوچیکمو برمی‌آوره؟ :) خاکستری عزیز بعد از مدت‌ها کامنت گذاشته بود :)

  • نظرات [ ۰ ]

هلو اوری بادی

 

صبح داشتم می‌رفتم سمت ایستگاه، خورشیدو دیدم یه ذره از طلوعش گذشته. انصافا چه تایم خوبی میرم سر کار :) یکی از بلاگرا بود اسمشون دایی حیدر، زمستون، سه‌شنبه و یه چیزای دیگه‌ای که یادم نیست بود :)) ایشون یه مدل پست‌هایی داشت توش به همه چیز سلام می‌کرد یا خداحافظی. امروز صبح که خورشیدو دیدم گفتم سلام خورشید :) بعد یاد اون مرحوم افتادم :) البته به رحمت مجازی رفته :)

 

از این حرفام نزنین که بهتون نگن روانی :)))

 

  • نظرات [ ۷ ]

از قدیم هم از قدیم‌های قدیم

 

همکارم داشت تو دیوار دنبال خونه می‌گشت. کلی فیلتر انتخاب کرده بود می‌گفت اعمال نمیشه. رفتم ببینم چیکار کرده، دیدم یه گزینه‌ش سن بنا بود. از لحظه‌ای که من این عبارت رو دیدم تا لحظه‌ای که این جمله منعقد بشه چند صدم ثانیه طول کشید: "سن بنّا رو می‌خوای چیکار؟" یعنی بعدش دوتاییمون کف مطب ولو شده بودیم و خنده‌مون بند نمیومد. من که دل‌درد گرفتم انقدر خندیدم. خیلی خوب بود. از قدیم گفته‌ن که حرف رو یه دور دور دهنت بچرخون بعد بزن، ولی اشتباه گفته‌ن. چون اگه چرخونده بودم دیگه انقدر نمی‌خندیدیم :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

خواب

 

یک خواب دیدم. به قول نورا، متیو میگه آدما با خواب دیدن مشکلاتشونو حل می‌کنن. بعضیا خواب‌های مستقیم در مورد مشکلشون می‌بینن که تاثیر بیشتری روی باز شدن گره‌های مشکل داره و بعضیام خواب‌های نمادین و غیرمستقیم می‌بینن. من تقریبا هیچ‌وقت خواب دقیق در مورد مشکلاتم و خواسته‌هام و رویاهام و اینا نمی‌بینم. دیشب هم یه خواب دیدم نمادین، گفتم سوژه‌ی پست امروزش کنم.

با این مقدمه شروع کنم که من کفش زیاد دارم، البته الان شک کردم در مورد مخاطبان متعددم از سراسر دنیا! نمی‌دونم اگه هشت نه تا رو شما زیاد حساب می‌کنین. طبیعتا بعضی‌هاش برای موقعیت‌های خاصی مثل مهمونیه. چیزایی که روزمره می‌تونم استفاده کنم دو تا راحتی و طبیه، یه دونه که نمی‌دونم بهش چی میشه گفت، نه بوته، نه نیم‌بوته، نه کته، یه چیزی همین وسطا :))، یه اسپرت؟ قوتبالی؟ ورزشی؟ نمی‌دونم چی میگین شماها :))، بقیه چون طولانی‌مدت باهاشون راحت نیستم، روزمره نمی‌پوشم. بعد از بین این چهار تا فقط یکی از طبی‌ها رو امسال خریدم، بقیه از سال‌های قبلن. حالا امسال زمستون که شروع شد، اول اون بوت، نیم‌بوت، کت رو پوشیدم رفتم سر کار. دیدم عه، این چرا قیژقیژ صدا میده رو پارکت؟ خیلی رو اعصاب بود دیگه نپوشیدم. بعد اون ورزشیه رو پوشیدم دیدم عهههه، اینم جیرجیر می‌کنه :(( بعد یکی از طبی‌ها رو پوشیدم و در کمال شگفتی دیدم عهههههههه، اینم قیژقیژ و جیرجیر می‌کنه :/// خدا رو شکر چهارمی هنوز صدایی ازش درنیومده و فعلا سوگلی کل کفش‌هامه. از این مدل چند سال پیش هم خریده بودم و راضی بودم. حالا من این کفشه رو در این حد سوگلی کردم که دو بار ازش خریدم و دوست داشتم دو سه جفت دیگه هم ذخیره ازش بخرم که یه وقت اگه بعدها نتونستم پیداش کنم داشته باشم :/

و اما بعد! خواب دیدم رفتم حرم و یه جایی تو صحن رو فرش نشستم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردن کردم. همزمان با گریه داشتم به چیزی که تو پیج ننه ابراهیم خونده بودم فکر می‌کردم که نکنه حالا ملت با خودشون بگن این دختره داره گریه می‌کنه داره واسه ازدواج دعا می‌کنه :))) (از دست این ننه ابراهیم با این روح ازدواجیش 😁 صبح تا شب استوری ازدواجی میذاره. یه بار یکی براش فرستاده بود که داشته تو روضه گریه می‌کرده، یه خانمی رفته پیشش گفته دخترم انقدر گریه نکن خدا حاجتتو داد، شماره‌تو بده واسه امر خیر مزاحم بشیم :// حالا دختره هم متاهل بوده 🤣 ولی خب اونجا این فکر رفت تو ذهنم که ما تو مجالس روضه و مکان‌های زیارتی و اینا که گریه می‌کنیم مردم همچین برداشتی می‌کنن واقعا؟ چند تا دختر واقعا ممکنه برن روضه گریه کنن واسه این موضوع؟ :/) بعد من در اثنای گریه دیدم یه خانمی داره بهم نزدیک میشه تو خواب ترسیدم بیاد همون جمله رو بهم بگه :)) ولی یه چیزی گفت که بهتون نمیگم ^_^ یعنی خودمم یادم رفته چی گفت :| بعد من بلند شدم از اونجا و رفتم یه صحن دیگه. وقتی می‌خواستم برگردم یه دفعه دیدم کفشم نیست. هرچی هم فکر می‌کردم یادم نمیومد کجا گذاشتم، چون چند بار جامو عوض کرده بودم. کفشم همون کفش سوگلی بود و جورابم هم جوراب زردم بود. با جورابای زردم تو صحنا راه می‌رفتم و می‌گفتم عیب نداره که کثیف میشه. بعد برگشتم به همون جای اولم و دیدم همون لحظه یه آقای غول‌تشن داره به زور کفش منو می‌پوشه. تا رسیدم پوشیده بود و وقتی بهش گفتم کفش منه و درش بیاره دیدم حسابی گشاد شده و از ریخت و قیافه افتاده. پوشیدمش دیدم انگار من کوتوله‌ام و کفش سفیدبرفی رو پوشیدم :)) فکر می‌کردم چیکار کنم؟ بدون کفش باید برگردم؟ با جوراب زرد؟ و یه افکار دیگه‌ای هم داشتم. صبح که بیدار شدم برای آماده شدن رفتم جوراب بپوشم، یه لحظه جوراب زردمو چک کردم ببینم کفش کثیفه یا تمیز. در این حد خوابه واقعی بود.

ولی در کل نمی‌تونم و نباید انکارش کنم، کاری که داشتم می‌کردم. می‌گفتم هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچی نشده. ولی باید قبول کنم احساسم آسیب دیده. نمیگم خدا به احساسم آسیب زده، شایدم زده :)) حالا هر دلیلی که داره، من احساسم جریحه‌دار شده. حس اینکه با امید اومدم و ناامید رفتم رو تجربه کردم. من واقعا احساس قدرت می‌کنم چون خیلی زود، خیلی زودتر از بقیه‌ی آدما و حتی زودتر از انتظار خودم به مشکلات و احساساتم فائق میام. مثلا از اوج اون حس ناامیدی و درماندگی تا پذیرفتن و کنار گذاشتنش شاید چند ساعت یا یک روز بود. ولی حالا هرچی که بود من تجربه‌ش کردم و اینکه بگم چون ازش بیرون اومدم پس یعنی نه خانی اومده نه خانی رفته درست نیست.

 

راستش نمی‌دونم چی نوشتم اصلا =) عجله دارم و وقت بازخوانی ندارم.

 

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan